eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
708 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب☘ زندگی ما با رفتار و کردار خودمان شگفت انگیز می شود. هر چه را در دنیا محکوم کنیم از دست می دهیم. به هرآنچه داریم (اتومبیل،پول و...)عشق بورزیم،شکر کنیم تا سرشار از انرژی مثبت شویم آن گاه آن چه داریم به آن چه دلمان میخواهد می رسیم. کتاب معجزه ی افکار من فاطمه احمدی نژاد فردسی پور لادانی https://eitaa.com/pouralizadeh
♥️ دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر آدمها هیچوقت با کسی که دوستش دارند دل دعوا ندارند فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود تا بلندتر از قبل بگویند: تو برایم مهم هستی ❤️🤍🏹 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده موضوع: استرس های اقتصادی و مستاجری ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ سوال شما عزیزان👇🌹 سلام و عرض ادب ببخشید من 11 ساله زندگی مشترک با دوفرزند دارم شوهرم کارمند هستش و حقوقشون کم من بخاطر اینکه مستاجر هستیم هم خودمو خیلی زیاد اذیت میکنم مدام ذهنم درگیر هست همیشه دعا میکنم و بابت این قضیه آرامش ندارم و همین ه سر این موضوع باشوهرم بحث میکنم و بعضی مواقع دعوا شوهرمو و بچه ها را دوست دارم اما کرایه خونه خیلی زیاده وآرامش من میگیره خیلی باخودم کلنجار میرم که به نقاط مثبت زندگیم نگاه کنم اما بعضی وقتا دیگه خسته میشم درمورد این موضوع هم راهنمایی کنید ،ندام به شوهرم میگم آخه تا کی مستاجر باشیم و بحث ......... التماس دعا برای جوونها 🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
2.35M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: استرس های اقتصادی و مستاجری ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 📣 آخرین وضعیت ازدواج و طلاق در استان اصفهان 🔸سرپرست اداره کل ثبت احوال استان اصفهان از افزایش میانگین سن ازدواج و طلاق در استان اصفهان خبر داد به این ترتیب میانگین سن ازدواج در سال ۱۴۰۱، برای آقایان ۰۸/‏۲۹‬ و برای بانوان ۱/‏۲۵ رسیده است. ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده موضوع: همسرم قصد جدایی دارد ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ سوال شما عزیزان👇🌹 باسلام. بنده اقای ........ سن.......ساله تحصیلات ......... دارای ....... فرزند و شغلم........ درامدم........ مدت ۱۵ سال از ازدواجم باخانمم میگذره واین دو سه سال آخر رابطمون بدشده وخانمم علاقه ای به زندگی بامن نداره وبااینکه فرزند........ ساله داریم میخاد طلاق بگیره وتو این مدت مشاجره های زیادی جلو بچه باهام کرده به خودم وخونوادم توهین میکنه. پرخاشگری میکنه. شآن من و جلو بچم پایین آورره که کاری کرده بچم منو آدم بدی می بینه. و ۲ سال تمکین انجام نداده .............................. جناب مشاور اوضاع زندگیمون خوب نیس این زن هرچه باهاش حرف زدم راضی نیس زندگیمون خوب شه و فقط میخاد جداشه یه مدتی خیلی سرش تو گوشی هست میترسم باکسی باش. لطفا کمکم کنید اوضام اصلا خوب نیست. دلم برای فرزندم میسوزه که به آتیش مادرش میسوزه. اوضاع من خیلی بحرانیه منتظر جواب و راه حل کمکتون هستم 🙏🙏🙏🙏 🦋لطفا پاسخ استاد پورعلیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
1.54M
صوت تخصص: مشاوره پیش از ازدواج💍 و زوج درمانی💞 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پاسخ استاد پورعلیزاده 🌸 موضوع: همسرم قصد جدایی دارد ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید : پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم : نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه ؛ گفت : واقعی ؟ راسته ؟ گفتم : برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر ؛ همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت ؛ نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد ؛و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه ,  خانم هنوز خواب بود ؛ نریمان می گفت : می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد ؛ زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم ؛ خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی ؛ بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم ؛ پرسیدم : اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت : نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه؛   هیچی کار خاصی نمی کرد ؛ شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت ؛ حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت : نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن ؛ با ما خیلی هم مهربون بود ؛ ولی اگرخونه  بود ؛ چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود؛  اون جایی رو که تو  اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم ؛ وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار ؛و داشت همه چیز رو از دست می داد که  مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد ؛ من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه ؛اون موقع هایی بود که  خیلی تنها می شدم ؛ نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر ؛تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد؛ و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد ؛ و کار شد همه ی زندگی من  ؛خودم طلا سازی هم یاد گرفتم  طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید ؛ بعد  چیزایی که خوب و نمونه بودن  می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد ؛  الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم ؛می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با  هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا  زیاد داره ؛ دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت  ؛فعلا دست نگه داشتم ؛ ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور  تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده ؛ گفتم : ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم ؛انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت : ببین ؛ ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن ؛ بلند شدم و گفتم : ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم  ؛  من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره ؛   اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم ؛ چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم  میاد و برای دیدنش ذوق داشتم ؛ سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت  با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم ؛  پس شام رو توی اتاق خوردیم و تا  نریمان بشقابش رو تموم کرد بلند شد و رفت پیش ثریا صبح زود احمدی  سهیلا خانم رو آورد و منو برد رسوند در خونه ؛ از دور نگاه می کردم چشمم دنبال یحیی بود که شاید بازم منتظرم باشه ولی نبود ؛ مامان می گفت هیچ خبری ازشون نداریم و اصلا نمی دونیم که برای سال هم میان یا نه ؛ ولی من یحیی رو می شناختم محال بود که تنهام بزاره ؛تازه عمو هم حتما برای سال برادرش میومد ؛ در حالیکه  خیلی حرفا آماده کرده بودم که به اون و زن عمو بزنم ؛چشمم به در خشک شده بود ؛  از طرفی هم گلرو نیومد به خونه ی همسایه تلفن کرده بود و به مامان گفته بود که چون نزدیک زایمانش هست دکتر اجازه نداده سفر کنه ,
مامان می گفت نریمان هفتصد تومن داده ؛که با پولی که قبلا داده بود می شد هزار و دویست تومن که خوب این یعنی پولی رو که خانم قول داده بود روی مزدم بزاره رو هم حساب کرده بود  ؛ این کار نریمان خیلی برام ارزش داشت ؛واقعا  به خاطر پول نبود از اینکه اینقدر همه ی کاراش رو بی ریا انجام می داد و در این مورد به من چیزی نگفته بود به نظرم آدم خوبی اومد . رفتارش با من واقعا دوستانه بود و من احساس می کردم یک کسی توی این دنیا پیدا شده که حرفای منو می فهمه و بدون اینکه به روی من بیاره درکم می کنه ؛ چند تا از دوستان مامان و فامیل اومده بودن برای کمک و خونه رو برای روضه و شام شب آماده می کردن ؛ منم کمک می کردم ولی چشمم به در حیاط بود که شاید یحیی رو ببینم ؛ ولی نیومد باید میرفتیم سرخاک و تا اومدن مهمون ها بر می گشتیم ؛ خدا می دونه که چقدر حالم بد بود ؛ وقتی رسیدیم سرخاک از دور یحیی و عمورو دیدم قدم هامو تند کردم ؛ بعد زن عمو و دخترا و داماد هاشو رو دیدم که همه سر مزار  جمع شده بودن ؛ زن عمو ترتیب حلوا و خرما و گل داده بود ما هم چیزایی که برده بودیم گذاشتم کنارش؛ همه با هم یک طوری رو بوسی و احوال پرسی کردن که  انگار هیچ خبری از  دلخوری نبود ؛ حتی زن عمو توضیح داد که تا حلوا رو آماده کردم دیر شد و یکراست اومدیم سر خاک ببخشید نیومدم خونه کمک تون ؛ مامان گفت : نه بابا من که خودم همه چیز درست کردم شما چرا زحمت کشیدین دستت درد نکنه ؛ حتما برای شام بیاین ؛ ادامه دارد