4.23M
صوت🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: من #عذاب وجدان گرفتم ، #وابستگی به یک آدم اشتباهی / عشقم مرد متاهل از آب درآمد
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #پسر ۱۷ ساله آمد #خواستگاری دخترم و الان مادرش گفته هر وقت #عرضه پول دراوردن داشت می آییم برای خواستگاری #ترس این و داره که نکنه برای #خواستگاری نیایند و با آبروش بازی بشه #دختر ۱۷ ساله فقط #ترس این و داره که نکنه برای #خواستگاری نیایند و با آبروش بازی بشه
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام اقای دکترخسته نباشید... دخترم ۱۷ سالشه کلاس یازدهمه... دوسالی عاشق پسری شده که خوداقاپسراومددم خونمون وباشوهرم درمورددخترم صحبت کردوگفت که دوستش داره وعاشقه وازشوهرم اجازه خواست که شماره همراه دخترموداشته باشه....سوالاتی که شوهرم ازاقاپسرپرسیداین بودکه پدرومادرت راضی هستن اصلادرمورددخترمن باهاشون حرف زدی ....گفتن بله من حرف زدم ومشکلی ندارن....حتی گفت من توی خیابون دخترتون روبهشون نشون دادم....این ارتباط دخترم بااقاپسرهنوزکه دوسال میشه ادامه داره.....وهمچنان دخترمن روی مادراقاپسرناراحت....همش بهش میگه اگه مامانت منودوست داره چراتو این دوسال حتی یکباربهم زنگ نمیزنه واحوالموبپرسم...وپسره همچنان قسم میخوره که بخدادوست داره به موقعش باهات حرف میزنه.....ناگفته نماندکه مادراقاپسرچندماه پیش بهم زنگ زدوگفت که پسرم الان کوچیکهوهروقت که بزرگ شدوعرضه نون دراوردن روداشت خواستگاری میاییم....فراموش کردم بگم اقاپسر۱۹....سالشه وامسال دیپلم گرفت.....اقای دکترتوروخدامنوراهنمایی کنیدکه ایاتواین دوسال نگرانی دخترمن که ترس ازدوست نداشتن مادراقاپسرهست ایادرسته یادخترم حساس شده.....لطفامنوراهنمایی کنیدچون دخترم فقط ترس اینوداره که نکنه نیان خواستگاری و با آبروش بازی بشه...
چون همه فامیل مامیدونن....چون اقاپسرتومجلس عروسی هامون باپسرعموی دخترم میومده وبه همه فهمونده که من عاشق این دخترهستم...توروخداراهنماییم کنید
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
2.14M
صوت🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: #پسر ۱۷ ساله آمد #خواستگاری دخترم و الان مادرش گفته هر وقت #عرضه پول دراوردن داشت می آییم برای خواستگاری #ترس این و داره که نکنه برای #خواستگاری نیایند و با آبروش بازی بشه
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: دختر ۲۲ ساله #علاقمند پسری است که #منزل اجاره ای دارند و کمک خرج خانوادش هست ولی #توقعاتش خیلی زیاده
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام استاد گرامی خدا قوت ..اینبار یه سوال دیگه ازتون دارم که خواهش میکنم جواب بدین ...خواهرم یه خانمی هستن ۵۴ ساله و شوهرشون ۵۸ سال سه تا بچه دارند. فرزند اولشون دختر هست که الان ۲۲ سالشه الان حدود شش سالیه که با اقا پسری دوست هستن که از ابتدا زیر نظر خواهرم بودن و رابطه تلفنی دارن بیشتر ... ایشون خواستگاری ام اومدن ولی خواهرم قبول نکردن .اول اینکه ایشون اصفهانی نیستند و ما خودمون اصالتا اصفهانی هستیم. دوم اینکه از نظر مالی اصلا به هم نمیخورن و خواهرم اینا در سطح خیلی بالایی هستند ولی ایشون نه یه منزل اجاره ای دارن با پدرشون و کمک خرج خانوادشونم هستند . ودر کل نه از نظر خانوادگی نه مادیات هیچ سنخیتی با هم ندارند ...ولی مشکلی که هست دختر و پسر شدیدا همدیگه رو میخواهند و دوست دارند و به هیچ عنوان حاضر به جدایی نیستن ...و دختر خواهرم ... میگه غیر از ایشون هیچ کسی رو نمیخام . البته اقا پسر از هر نظر شناخته شده هستن ولی گاهی وقتا یه صحبتایی میکنه که خواهرم دچار شک وتردید میشه مثل اینکه میگه شما کمک کنید تا ما خونه بخریم یا مثلا سرویس برقی فقط بوش بخرین.و ووو..اقای دکتر خواهش میکنم راهنمایی کنین که ایا این ازدواج درسته با توجه به اینکه عشق خیلی زیادی به هم دارن ..و البته اینکه اصلا بهم نمیخورن خانواده ها ؟؟؟ممنونم
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
2.87M
صوت🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: دختر ۲۲ ساله #علاقمند پسری است که #منزل اجاره ای دارند و کمک خرج خانوادش هست ولی #توقعاتش خیلی زیاده
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
#داستان_سبزیاخاکستری 🟢
نمی دونم چرا این همه تو رو دوست داره تا حالا نشده و ما ندیدیم و حتی برای ما بچه هاش اینطوری نبوده ؛ شایدم این کار خداست در ازای اون همه زحمتی که کشید تو رو سر راهش قرار داد ؛ نمی دونم ولی من خودم به شخصه از تو ممنونم ؛
ببخشید پریماه چون اینا قابل تو رو نداره ؛ سوغاتی من برای تو که این همه به مادرم محبت داری و تونستی تاثیر زیادی روی نریمان بزاری ؛
از این به بعد من عمه ی توام هستم ؛ بهم بگو عمه مثل نریمان ؛
یک حال خوبی داشتم ؛ شوقی وصف ناپذیر وجودم رو گرفته بود احساس ارزشمندی بهم داد که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ؛ بسته رو گذاشت روی میز و تشکر کردم و رفت ,
وقتی بازش کردم یک عطر و مقداری لوازم آرایش دیدم ؛ عطری که از بوش آدم مست می شد ؛
ولی همینطور که عطر رو بو می کردم یاد حرفای سارا خانم افتادم ؛ نکنه اون فکر کرده وضع خانواده ی ما خوب نیست و من حالا دارم ذوق می کنم به این اتاق برسم ؟ و برای دقایقی حالم بد شد ولی با خودم فکر کردم اشکال نداره وقتی اومدن و دیدن که خونه و زندگی ما چطوریه و اتاقم رو دیدن می فهمن که من هرگز در آروزی همچین چیزایی نبودم و هیچوقت کمبودی احساس نکردم ؛و بالاخره دو روز بعد صبح خیلی زود آماده شدم تا با نریمان برم به خونه مون و منتظر اونا بشم که بیان برای خواستگاری من ؛
گاهی تردید به دلم میفتاد و گاهی از شدت هیجان دست و پام می لرزید ؛ هوای صبج سرد و یخ بندون بود ؛
نریمان زودتر رفته بود ماشین رو روشن کنه به شالیزار که تازه اومده بود گفتم : حواست به خانم باشه اگر بیدار شد برو سارا خانم رو بیار ؛ و رفتم و سوار ماشین شدم ؛ نریمان قوز کرده بود گفت : یکم دیرتر میومدی هنوز ماشین سرده ؛
گفتم : خب برای توام سرده ؛
دستهاشو بهم مالید و گفت : دوباره گل زدی ؛
گفتم : چی ؟ گفت هیچی مربوط به خودم بود ؛
گفتم : نریمان خواهر رو حتما بیارین ؛
گفت : آره به احمدی گفتم نزدیک ظهر بره دنبالش اونم خیلی خوشحاله ؛ تو رو واقعا دوست داره ؛
گفتم : آره می دونم ؛ نریمان به نظرت خنده دار نیست ؟ ؛ تو داری منو می بری خونه تا بیای خواستگاریم همچین چیزی نه کسی دیده و نه شنیده ؛
گفت : جالب ترم میشه وقتی بعد از خواستگاری ورت دارم و ببرم ؛ و دوتایی خندیدم ؛
موقعی که رسیدیم به جاده ی پهلوی و خیالم راحت شد که دیگه ماشین سُر نمی خوره ؛
پرسیدم : بهم میگی اون روز خونه ی خواهر چیکار کردین ؛ دلم می خواد بدونم پرستو و آهو و سلمان چه حالی داشتن ؛ گفت : وای پریماه یادم ننداز اونقدر از دست بابام حرصی بودم که نتونستم به اونا توجهی داشته باشم ؛
همش مراقب نادر بودم که یک حرفی نزنه با هم در گیر بشن ؛
گفتم : خیلی دلم براشون تنگ شده سارا خانم اینا که رفتن می خوام برم دیدنشون مثلا یک روز پنجشنبه که مرخصی دارم آخه به پرستو قول دادم بهش طراحی یاد بدم ؛
گفت : آهان اتفاقا برات سلام رسوند و گفت که اون موضوع یادت نره همینو می گفت ؟
گفتم :نمی دونم شاید ؛ پرسید مگه چیز دیگه ای هم هست ؛
با یک لبخند شیطنت آمیز گفتم : بله که هست ؛
ساعت هنوز هفت و نیم نشده بود که نریمان منو در خونه پیاده کرد و مثل همیشه صبر کرد تا در رو برام باز کنن ؛ و چون حیاط یخ بسته بود یک مدت طول کشید تا مامان در رو باز کرد ؛
چند بار برگشتم و دیدم خم شده و یک طور خاصی بهم نگاه می کنه ؛ و هر بار قلبم براش لرزید ؛ انگار بی پروا شده بود با دست اشاره کردم برو ؛ با لبخند سرشو تکون می داد ؛
مامان با دیدن من هیجان زده شد و بغلم کرد و در همین ضمن اونو دید ؛ نریمان سریع پیاده شد و از همون طرف ماشین گفت : خانم صفایی چیزی لازم ندارین ؟ ببخشید دیگه ما امشب مزاحم شما میشیم ؛
مامان گفت؛ نفرمایید قدمتون روی چشم تشریف بیارین ؟ چای آماده اس بفرمایید توی این سرما می چسبه ؛
گفت : ممنون دیرم میشه امروز خیلی کار دارم ؛ انشالله ساعت سه مزاحمتون میشیم ؛
به محض اینکه نریمان رفت ؛ مامان نگاهش به دستم افتاد زد زیر گریه و گفت الهی بمیرم تو سوخته بودی ؟ چرا به من نگفتی مادر ؟می دونستم یک چیزی شده که تو اینطور گریه می کردی ؛ ببینم خیلی صدمه دیدی ؛
گفتم : نه مامان خوبم می خواستم باند ها رو باز کنم ولی گیر می کنه به این طرف و اونطرف ؛ چیزی نشده ؛ داره خوب میشه ؛
فرهاد بیدار بود و داشت حاضر می شد بره مدرسه ؛ چنان خودشو انداخت توی بغلم و به سینه ام چسبیده که اشک توی چشمم حلقه زد ؛ دوری اونا برای منم سخت بود ولی چاره ای نداشتم ؛
رفتم سراغ خانجون تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز زیر کرسی بود ؛
خودمو در آغوشش انداختم احساس کردم خیلی شکسته و پیر شده ؛پالتوم رو در آوردم و رفتم زیر کرسی مثل سابق اونجایی که همیشه از خودم کرده بودم نشستم ؛ و گفتم : آخیش والله راسته که هیچ کجای دنیا خونه ی خود آدم نمیشه ؛
همش معذبم و می ترسم یک کاری بکنم که درست نباشه ؛ همیشه باید لباس پوشیده و آماده باشم دلم لک زده برای بلوز و شلوار توی خونه , خانجون گفت : اینم قسمت تو بود شاید اینطوری برات بهتر شد ؛ دلم برای یحیی کبابه ؛ می دونم که از دل خوشش زن نمی گیره ؛
مامان با اعتراض گفت : خانجون قرارمون چی بود ؟ خواهش کردم حرفشو نزنین اونم یک همچین روزی ؛
گفتم : نه مامان اشکال نداره ؛ برام مهم نیست ؛ خانجون دلتون برای من کباب نیست که اون همه عذابم داد ؛ شما ندیدین چطوری بهم صدمه زد ؛ من هنوزم نمی تونم به راست بدنم بخوابم درد دارم ؛
همه ی بدنم کبود بود جای انگشت هاش روی بازوم تا مدت ها مونده بود ؛ و هر بار که چشمم بهش میفتاد بیشتر ازش بدم میومد ؛
گفت : می دونم به خدا ؛ کم اونشب من و مادرت غصه نخوردیم مخصوصا که گذاشتی و رفتی ؛ می دونی ما چی کشیدیم ؟
مامان گفت : حالا این حرفا رو ول کنین الان برات صبحانه میارم با خیال راحت بخور قربونت برم ؛
گفتم : الان هیچی نمی خوام دلم می خواد زیر کرسی بخوابم ؛ وقتی بیدار شدم یک چیزی می خورم ؛
خانجون پرسید : اول تعریف کن ببینم تو واقعا خاطر این پسره رو می خوای ؟
گفتم : نمی دونم ؛ مرد خوبیه ؛ بعدام داریم با هم کار می کنیم انگار همون طور که شما گفتین قسمت منم این بود ؛
من نمی تونستیم یک عمر با زن عموم زندگی کنم ؛ ازش متنفرم ؛ نه به خاطر خودم به خاطر یحیی اون زن حتی به بچه ی خودشم رحم نکرد ؛
سرمو گذاشتم روی بالش ؛
؛ چشمم سنگین شده بود خب صبح خیلی زود بیدار شده بودم و گرمای کرسی منو به خوابی لذت بخش فرو برد , اصلا انگار توی این دنیا نبودم ؛
مدت ها بود که بدون اضطراب از بیدار شدنِ صبح و رسیدگی به خانم درست نمی خوابیدم ؛ خوابی که انگار همه ی غم ها و درد های منو به دست باد داده بود و روح خسته ام به آرامش رسیده بود؛
که یک مرتبه یک چیزی افتاد روم ؛ چشمم رو که باز کردم فرید رو دیدم که می خواد بیاد بغلم ؛گرفتمشو کنار خودم خوابوندم ؛ و چندین بار صورتشو بوسیدم ؛
هیچکس توی اتاق نبود؛ به ساعت نگاه کرد نزدیک دوازده ظهر بود ؛از جام پریدم داشت دیر می شد ؛
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون ؛ مامان و خانجون توی آشپزخونه بودن ؛ همه جای خونه از تمیزی برق می زد ؛ به اصلاح مثل دسته گل شده بود ؛
اذامه دارد