eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
719 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اظهار نظر و بذل محبت یکی از همراهان با معرفت کانالمون)🌹 همه ما هم از اینکه شما کانال خودتان را همراهی می کنید مسروریم🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵 رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: «لأَنْ یَهْدِیَ اللهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ لَكَ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیهَا».[ اگر خداوند یک نفر را به‌وسیله تو هدایت کند برایت بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌸 با ارسال این لینک کانال برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• درگاه ارسال سوال 👇👇 اینجا👈 @Pouralizade 👉 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
  🟢⚪️ رفتم به آشپزخونه ؛مامان  از ذوقی که داشت حتی تدراک شام هم دیده بود ،با اعتراض گفتم : چرا بی خودی زحمت کشیدین اونا شام نمی مونن ؛ چون باید زود برگردن عمارت ؛ برای همین ساعت سه میان ؛ تو رو خدا بی خیال بشین ؛ گفت ببین خانجون چی درست کرده یک فسنجون که بهش نگاه می کنی دلت ضعف میره ؛ منم کاری نکردم یکم لوبیا پلو درست کردم و خوراک مرغ ؛ برنج ساده ؛ همین ؛ دفعه ی اوله میان خونه ی ما باید ازشون پذیرایی کنم ؛  گفتم : خواهش می کنم مامان من نمی تونم کمکتون کنم شام رو بی خیال بشین ؛ خانجون گفت : تو نمی خواد کاری بکنی من هستم ؛ الانم همه چیز آماده اس دیگه کار نداریم ؛ بالاخره آبروی توام هست ؛ بهتره هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم ؛ مامان گفت : آره مادر تو برو حاضر شو بعد بیا ناهار بخوریم ؛ خانم سالارزاده گفته ساعت سه میان ؛ به خاطر برف و یخبندون زود میان که زودتر برن ؛ خمیازه ای کشیدم و گفتم : خب اونا می خوان زود بیان که زودتر برن اونوقت شما می خواین شام نگهشون دارین ؟ گفت : عیب نداره اگر نموندن ما کار خودمون رو کردین احترام گذاشتیم ؛ تا چی پیش بیاد ؛ بعد از اینکه ناهار خوردم رفتم تا سری به اتاقم بزنم ؛مامان اونجا رو هم تمیز و مرتب کرده بود ؛ مادر ؛ کلمه ای که هر کس به زبون میاره قلبش پر از محبت و عشق میشه اونم داشت به من عشق می داد ولی من هنوز نمی تونستم اونو ببخشم ؛ و هر بار که بهش نزدیک می شدم و در آغوشش احساس آرامش می کردم عذاب وجدان می گرفتم و فکر می کردم دارم به آقاجونم خیانت می کنم ؛ اما زندگی بود و باید می ساختم ؛ و هر اونچه که داشت زجرم می داد به زبون نیارم ، نگاهی به همه جای اتاقم کردم ؛ گوشه ؛گوشه اون اتاق منو یاد یحیی مینداخت ؛ حتی در شکسته که هنوزم همونطور بود و کسی درستش نکرده بود ؛یاد اون روزا تلخ  حالم رو بدکردو دلم بشدت گرفت ؛ اما نمی دونستم چه احساسی دارم آیا من واقعا نریمان رو دست داشتم ؟ یعنی من دختر بی عاطفه ای هستم ؟ که تونستم به این زودی یحیی رو فراموش کنم ؛  حموم کردم وبهترین لباسی که داشتم پوشیدم ؛ یک پیرهن سفید و با ستاره های مشکی یقه بسته و آستین بلند ؛ ترک بود و یک کمر بند باریک روش بسته می شد ؛ این لباس رو برای عروسی دختر عموم  خواهر یحیی  خریده بودم ؛ بعد موهامو پشت سرم به اصلاح اون روزا گوجه کردم و از عطری که سارا خانم بهم داده بود زدم مامان تند و تند کار می کرد و دستپاچه بود و می گفت زود باش نزدیک سه شده الان میان , گفتم : مامان جان محاله اونا ساعت سه اینجا باشن می دونین که چقدر باغ از اینجا دوره ؛ عجله نکنین ؛ اون گفت : تو که بهتر نریمان رو می شناسی وقتی حرفی می زنه دوتا نمیشه ؛  گفتم : اوه ؛ اوه چی شده به این زودی بهش میگین نریمان ؛ اون که انگار قند توی دلش آب می کردن گفت : معلومه برای اینکه بچه هیچ عیب و نقصی نداره ؛ چی بود اون یحیی میفتادی زیر دست زن عموت خوب بود ؟من که از وقتی تو رو کتک زد دیگه چشم دیدنش رو ندارم ؛   با شنیدن اسم یحیی دوباره غم عالم به دلم نشست ؛ آیا اون واقعا منو فراموش کرده بود ؟ سه روز دیگه عروسیش بود و خانجون داشت غصه می خورد که اون داره ازدواج می کنه و نمی تونه توی عروسیش شرکت کنه  ؛ ساعت به سه نزدیک می شد که مامان برنجش رو هم دم کرد و سری به غذا زد و به محض اینکه از آشپزخونه اومد بیرون صدای در بلند شد ؛ به ساعت نگاه کردم دو دقیقه به سه مونده بود ؛مامان هولگی دستی به موهای فرهاد کشید و گفت : برو پسرم در رو باز کن خیلی مادب باش سلام یادت نره ؛ تعارف کن و بگو بفرمایید خوش اومدین ؛ فهمیدی ؟ بدو پسرم ؛ من الان میام ؛ پریماه تو برو توی پذیرایی ؛ گفتم : مامان شاید یکی دیگه باشه فکر نمی کنم اونا اومده باشن و در همین ضمن به در حیاط نگاه می کردم و در باز شد و خانم رو دیدم؛
تا اون موقع اصلا اضطرابی نداشتم ولی یک مرتبه  دست و پام شروع کرد به لرزیدن  ؛ مامان آماده ایستاده بود که بره به استقبالشون خانجون سنجاق چارقدشو زیر گلوش بست و چادرشو سرش انداخت وبا هم رفتیم به اتاق مهمون خونه  ؛ خانم جلو و ساراخانم وخواهر , نادر ؛ کامی پشت سر هم وارد حیاط شدن ؛ یک کیک بزرگ دست کامی بود زیر لب گفتم :  ای وای اینو چرا آوردن ؟ و نریمان که یک سبد گل با خودش حمل می کرد اومدن به طرف ساختمون در حالیکه مامان مرتب می گفت خوش اومدین ؛ صفا آوردین ؛     از همون ایوون مامان اونا رو راهنمایی کرد  به پذیرایی؛  اون زمان آقاجونم وضع مالی خوبی داشت و گرون ترین  مبلمانی که اون زمان وجود داشت خریده بود همه ی اتاق های ما فرش های نفیس و گرونقمیت انداخته شده بود ؛و هر چیزی که می خرید بهترین بود ؛ ومن احساس کردم توجه خانم و عمه سارا جلب شده  ؛می تونستم بفهمم که  هر دوی اونا ذهنیتی از یک زندگی فقیرانه برای من داشتن ؛ طوری که می شد از نگاه هاشون به دور اطراف و خونه اینو فهمید مامان نمی تونست جلوی خودشو بگیره و هیجان زده از اونا پذیرایی می کرد ؛ خانجونم دهن گرمی داشت و خیلی زود توست با خانم ارتباط بر قرار کنه  و همه گرم صحبت شدن اما از همه چیز حرف  می زدن جز در مورد من و نریمان ؛ اینکه اینقدر زود مجلس ما گرم شد هم برام خیلی عجیب بود ؛ حتی اونشب  بدون تعارف پیشنهاد شام رو هم قبول کردن ؛ و این احساس صمیمیتی تا اونجایی پیش رفت  که وقتی مامان شام رو میاورد نادر و نریمان و خواهر برای آوردن غذا رفتن به آشپزخونه ؛ خب  هر دودست من زخم بود  ؛خانجون و خانم بیشتر رشته ی کلام رو دستشون گرفته بودن و مامان و خواهر کلی  از هم خوششون اومده بود و با هم حرف می زدن ؛ در حالیکه من مدام اونچه که بهم گذشته بود تا به اینجا رسیدم رو توی ذهنم مرور می کردم ؛ تا وقتی دور میز برای خوردن شام جمع شدیم نریمان گفت : من که فقط لوبیا پلو می خورم عالیه ؛ سارا خانم گفت : پس قبلا هم خوردی که می دونی خوشمزه اس ؛ گفت : بله دوبار دیگه نصیبم شده بود ؛ خانم گفت : هر کس دست پخت مادر زنش رو دوست داشته باشه خوشبخت میشه ؛ و همه خندیدن ؛ انگار این خواستگاری  نه گفتگویی ونه به  اجازه ای نیاز داشت و اینطور که به نظر می رسید  ؛ همه این کارو شدنی می دونستن ؛ اما چیزی که اونشب من فهمیدم این بود که نریمان مناسبت ترین آدمیه که می تونستم توی زندگیم انتخاب کنم ؛ با وجود ثروت زیادی که داشت آدم خاکی و افتاده ای بود که حتی یک ذره تکبر در وجودش نبود ؛ نادر خندید و گفت : پس نریمان خوش بحالت شده تو هر غذایی رو که هوس کنی خانم صفایی برات درست می کنه معلومه که دوستت داره ؛ مامان هم نه گذاشت و نه برداشت گفت : خیلی زیاد من آقانریمان رو دوست دارم ماشاالله خیلی آقاست ؛ خدا بهتون ببخشه ؛ خواهر گفت : دو طرف اس چون همه ی ما هم پریماه رو دوست داریم ؛ واقعا دست تون درد نکنه با این دختر شایسته ای که بار آوردین ؛ خانم همینطور که غذا می خورد گفت : فقط یک خواهش ازتون دارم اگر موافق این ازدواج هستین شرایط تون رو بگین ما هم فقط یک شرط داریم اجازه بدین قبل از اینکه عمه و برادرش برن نامزد بشن ؛ خانجون گفت : وای قربون تون خانم سالارزاده این چه حرفیه دختر و پسر توی یک خونه اونم نامزد ؟ نه نمیشه ؛ وقتی از هم جدا باشن یک مدت نامزدی طول بکشه اشکال نداره ولی وقتی توی یک خونه باشن کار درستی نیست ؛ به هر حال دوتا جوون هستن ؛ اجازه بدین به موقعش عقد کنن نامزدی معنی نداره ؛ گفتم : وا ؟ خانجون چی دارین میگین ؟ من الان مدت هاست که اونجا زندگی می کنم ؛ گفت : نه نمیشه ؛ اگر می خواین نامزدی بگیرین باید پریماه تا عقد برگرده خونه من که  اصلا اجازه نمیدم ؛ فردا مردم هزار تا حرف درست می کنن ؛ میگن دختر نامزد کرده رو برداشتن بردن ؛ حالا نمی دونن که وضعیت ما چطوریه ؛ نریمان با لحن جدی گفت : راست میگن خانجون چه معنی داره ؟ دختر و پسر نامزد باشن اونم توی یک خونه ؟ اصلا عاقد میاریم عقد می کنیم عروسی رو هم جلو میندازیم ؛ خیلی زود بی خودی برای چی صبر کنیم ؟ مامان گفت : ای بابا اینطوری نمیشه ؛ زود یعنی کی ؟هنوز ما پدرتون رو ندیدیم حرف نزدیم ؛ تازه  ما کار داریم باید جهازش رو آماده کنیم ؛؛ خواهرش بیاد  ؛ خانم گفت : خانم صفایی شما نگران هیچی نباش ؛ زیادم سخت نگیر اصل کار اینه که دختر و پسر همدیگر رو می خوان ؛ نامزدی رو توی باغ می گیریم شما هم هر چند تا مهمون دلتون می خواد دعوت کنین ؛  به نظرم اونجا بهتره حالا هر طوری صلاح می دونین ؛ من خودم عاقد خبر می کنم که رسمی عقدشون کنه ؛ بعد که نادر و سارا رفتن می شینیم و در مورد مراسم شون حرف می زنیم ؛ شما چند تا مهمون دارین ؟ مامان گفت : نمی دونم والله اصلا بهش فکر نکرده بودم ؛
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ .سلام استادخسته نباشید ۲۵ ساله وضعیت مالی ضعیف..... میگم من ی مشکل دارم مثلا کسی کنارم نشسته پاش بخوره ب پام فکرم درگیرمیشه اصلانمیتونم عادی باشم فکرم بازمیشه حتی طرف هم متوجه افکارم میشه چ ی ادم بزرگ چ بچه کوچیک حتی دستشم بخوره ب دستم هم تعادلم و از دست میدم عادی نیستم میشه کمکم کنید صواب داره😔 🦋لطفا پاسخ استاد را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
774.7K
صوت🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ موضوع: ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
زیبایی و روشنی دنیا به خاطر وجود انسان های با صفا و خدایی است بابت تمام وقت و جانی که برای مردم می گذارید تشکر🌹 ارسالی خانم عباسی🌹 از همراهان محبوب کانالمون ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵 رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: «لأَنْ یَهْدِیَ اللهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ لَكَ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیهَا».[ اگر خداوند یک نفر را به‌وسیله تو هدایت کند برایت بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌸 با ارسال این لینک کانال برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• درگاه ارسال سوال 👇👇 اینجا👈 @Pouralizade 👉 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: در فضای با آقایی برای ازدواج چت میکنم _ درخواست عکس برهنه میکنه _ زیاد دروغ میگه سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ .سلام من دختری ۱۸ ساله هستم ... اهل شهرستان ... پارسال با پسری از طریق فضای مجازی اشنا شدم ک اهل شهرستان ... هستند و ایشون گفتند دانشجو قضاوت در دانشگاه تهران هستند امسال سال اولشونه ... ۱ سال و ۵ ماه اختلاف سنیمونه دوماه باهم بودیم و بعد دوماه من مادرم در جریان گذاشتم مادر اقا پسر هم در جریان گذاشنه شدن بعد از مادرم خواستگاری کردند و مادر من طبق گفته خودشون پارسال همون موقعه مخالف بودن و برا اینک ضربه ب درس من نخوره چیزی نگفتن البته مادر اقا پسر همون یبار با مادرم حرف زدن یبارم با من تلفنی قرار شد فعلا دست نگه داریم و اشنا بشیم با نظارت مادرم و مادر اقا پسر ت اون دوماه ایشون از من درخواست عکس بالا تنمو کردن من ندادم بعدش دگ هرطور بود راضیم کرد دادم بعد جریان گذاشتن خانواده ها ازم درخواست کرد عکس بدنمو کامل بفرستم گفتن نیاز جنسی دارم و فلان و بیسار ... من اون موقعه دعوامون شد و همه چیز رفتم ب مامانم گفتم اما نگفتم ک عکس بالاتنه دادم فق گفتم ایشون همچین درخواستی کرده منم گفتم اگ پا بزارم رو دوسداشتنم این کارو نمیکنم و ایشون گفتن ک برو ب مادرت بگو اره من هوسبازم و فلان خلاصه سر این جریان من گوشیمو ۴ ماه خاموش کردم و پسر بلاک همه چیزشم پاک کردم بعد ۴ ماه مجبور شدم ب علت مجازی شدن درس ها گوشیمو روشن کنم ک دوشب بعد دختر عموش زنگ زد و گف خواهرشم بعدا فهمیدم دختر عموش بودع و اصن جریان جدایمونو ب مادرش نگفته بعدا ک گفتم چرا گف اگ. ب مادرم مگفتم مگف چیزی ک الان اینه اخرش طلاق منم ت دوس دارم و مخامت مخام زنم شی ... و گف این کار اقامن نبوده هکم کردن و سوتفاهم شده برات ( درصورتی ک همون موقعه دعوا ب نن زنگ زد و پشت تلفن گف گمشو از زندگیم بیرون البته میزنن زیرش میگن من اون شب اصن زنگ نزدم و من پیام ندادم ب ت منو هک کردن ) اما مادرم این اقا پسر از چشش افتاد و کلا مخالف بود تا ی ماه پیش ما کلا این پسر همش اومد پی وی من با اکانت و شماره ها مختلف ک مگف مال خودش و مامان و باباش و یکیم خریده ک من نبودم هکم‌کردن منو ببخهش بهم ی فرصت بده بعد خلاصه مادر من دگ مخالفت کردن ، الان فک مکنن همه چیز بین ما تموم شده اما من دلم خواست ببخشمشون و ی فرصت دوباره بهشون بدم الان یواشکی باهم در ارتباطیم و قرار شده بعد کنکورم و رفتم دانشگاه شرایط بهتر شد دوباره ب خانواده ها بگیم و بیان خواستگاری الان من مشکلم اینه مادرم سر اون جریان دگ مخالف هستن و دگ فک مکنن رابطه ما تمومه میگن این پسر معلومه دوست داره ولی مخاد با کلک و هوقه بدستت بیاره میگ شرایطشون ب ما نمخوره اونا لک هستن و وحشی ادم میکشن و میگن پدرت مطمعنم با این جور جاها مخالفه و من خواستگار زیاد دارم اگ بخام بگم این اقا بدترین خواستگارمه مادرم میگ ت پیشنهاد ازدواجت خیلی خوبه و بالا فرصت زیاد داری و الان موقعش نیس تا درست تموم نشه نری سرکار شوعرت نمیدم البته اینادخانوادشون فرهنگی پسر ب من گف اگ جریان سر ناموص باشه جنگ میکنیم ک ما خودمونم سر ناموصمون حساسیم و تقریبا اینجوریم ... و من تازه فهمیدم ک ایشون ب من دروغ گفتن در مورد شغل یکی از برادر هاش و تحصیلات خودشون ... الان ب من راستشو گفتن ک دانشجو پیام نور نبودن و تازه امسال ی ماه رفتن دانشگاه و برادرشونم قاضی نیست اونم مث اون یکی برادرش معلم هست من الان موندم واقعا از ی طرف میترسم مادرم بفهمه و اعتمادشو نسب ب خودم از دس بدم از ی طرف این اقا بهم دروغا ریز و درشت زیادی گفتن و من بخشیدمشون و دگ راست میگن اما من میترسم و دروغ نگفتن جز معیار های مهم انتخاب همسرم هستش از ی طرف من دارم نیاز جنسیشونو از طریق لایو برطرف میکنم و عذاب میکشم در این مورد من انگشت نامحرم بهم نخورده اما با این کار احساس گناه شدید دارم و دوس دارم ب ای اقا برسم هم بابت علاقه هم ب علت این کاری ک کردم تا گناهی گردنم نباشه از ی طرفم ممکنه امسالم کنکور قبول نشم و اگ قبولم نشم نمتونم قرارای ک گذاشتیم درست کنم رسینمون بهم هیلی سخت تر میشه این اقا من‌میخان قصدشونم جز ازدواج مدونم چیر دگ نیست اگرم نیومدن خواستگاری ب علت اون جریان و مخالفت خانواده من اما من میترسم ک سال دگ بازم مخالفت کنن و دودلی و شک افتاده ت دلم من ت این رابطه ک دگ داره میشه دوسال اتفاقا زیاد افتاد و واقعا موندم چکار کنم من نمدونم چ کاری درسته چ کاری غلطه مدونم حرفامم طولانی شد ولی واقعا خیلی خلاصه کردم انقد اتفاق زیاده ک نتونستم از این خلاصه تر ،،، شرمنده 🙏 اقای دکتر ب نظر شما من چکار کنم منو بزارید جای دخترتون من نمدونم چکار کنم ... بهترین کار چیه ؟