eitaa logo
استاد پورعلیزاده روانشناس اصفهان 🔞🔞🔞
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
719 ویدیو
19 فایل
سلام دوستانم🌹خوشحال میشم سوالاتتون و در pv برام ارسال کنید🌹 @Pouralizade هماهنگی وقت مشاوره حضوری تماس با شماره 09134118416 👇آدرس اینستاگرام👇 instagram.com/pouralizade 👇 آدرس سایت👇 Www.pouralizade.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ پرسش از استاد پورعلیزاده موضوع: شرط شناخت کامل برای دیدار است دیدار است دیدار با پسرعمو سوال شما عزیزان🌹👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ .سلام استاد وقتتون بخیر. استاد من دختری ۲۰ساله هستم که ۷ماهه عقد کردم ،همسرم هم ۲۱سالشونه و پسر عمویم هست ؛ از طرف دانشگاه اسممون برای مشهد مقدس در آمده و مدتش تقریبا یک هفته است؛ به نظرتون اینطور سفر ها در دوران عقد بدون خانواده خوبه یا نه ؟ میزان رابطه و... چقدر باشه و...؟! من خودم به اینجور چیز ها خیلی فکر می کنم و... و اون موقعی که خودم و آروم می کنم ، پدرم دائما بهم فشار میاره که خیلی پیش همید و از هم زده میشید و دیگه چیزی نگذاشتید برای عروسی و... و مدام از این طور حرف ها میزنند ؛ من چطور رفتار کنم و..؟ چیکار کنم؟ 🦋لطفا پاسخ استاد را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇 ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ https://eitaa.com/pouralizadeh
2.2M
صوت🌹استاد پور علیزاده روانشناس اصفهان ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ موضوع: شرط شناخت کامل برای دیدار است دیدار است دیدار با پسرعمو ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄ 🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh ┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
. . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• اظهار نظر و بذل محبت یکی از همراهان با معرفت کانالمون)🌹 همه ما هم از اینکه شما کانال خودتان را همراهی می کنید مسرور و سپاسگزاریم🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
دوستانی که سوالتون ارسال میکنید اگر خواستید سوال را حذف کنید که اطرافیان سوالتون را داخل گوشی تون نبینند 👇👇👇 در هنگام حذف سوال ✅️ تیک گزینه حذف برای ... را بردارید تا سوال برای بنده حذف نشود
🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵🌸💮🏵 رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: «لأَنْ یَهْدِیَ اللهُ بِكَ رَجُلاً وَاحِداً خَیْرٌ لَكَ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیهَا».[ اگر خداوند یک نفر را به‌وسیله تو هدایت کند برایت بهتر است از دنیا و آنچه در دنیا است» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌸 با ارسال این لینک کانال برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇 https://eitaa.com/pouralizadeh •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• درگاه ارسال سوال 👇👇 اینجا👈 @Pouralizade 👉 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صبحانه نخورده بودم احساس گرسنگی کردم رفتم توی آشپزخونه شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو پر کنه ؛ این کار رو هر روز قربان انجام می داد ؛  دوتا تیکه نون برداشتم با مقداری پنیر لوله کردم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم و به شالیزار گفتم : میشه اول بخاری اتاق منو نفت کنی می خوام کار کنم سرد شده ؛ گفت : چشم همین الان چیز دیگه هم لازم داشتین صدام کنین ؛ گفتم : باشه عزیزم ؛ تو به کارت برس ؛از در که بیرون میرفتم با صدای بلند گفت : راستی پریماه ؟ خیلی ناراحت نباش خانم که پشتت باشه دیگه غمت نباشه ؛ برگشتم و پرسیدم : برای چی مگه چی شده ؟ ظرف نفت رو گذاشت روی زمین و  اومد به طرف من و گفت : تو رو خدا  از من نشنیده بگیر وقتی تو با آقا نادر و آقانریمان رفتی توی اتاقت ؛ آقای سالارزاده می گفت : به نظر من نباید نریمان به این زودی  تصمیم می گرفت زن بگیره ؛ باشه قبول ولی  شما ها اول باید برای من زن بگیرین بعد من قبول می کنم که مثل یک پدر پشت نریمان باشم  وگرنه پامو نمی زارم ؛ گفتم : خب خانم چی گفت ؟ جواب داد ؛ من دیگه نشنیدم خانم دعوام کرد که دست بجنبون و برو بیرون ؛اونروز برف با تکه های بزرگ مدام روی هم تلنبار می شدن و با همه ی زیبایی که توی باغ بوجود اومده بود ؛  آدم رو به وحشت مینداخت ؛ نشستم پشت میزم و شروع به کار کردم  و تقریبا بلند نشدم تا نزدیک غروب ؛حتی ناهارم رو هم در حال کار  خوردم ؛ ودر حین کشیدن اون طرح ها فکر می کردم ؛ در باره ی نریمان و کارای آقای سالار زاده ؛ می فهمیدم که اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه و اون دختر رو به دیگران تحمیل کنه ؛ با اینکه از قبل شناخت کمی ازش داشتم ولی حالا به ماهیت اصلی اون پی برده بودم باید در رفتارم با اون خیلی احتیاط می کردم  ؛ در واقع نباید زیاد بهش نزدیک می شدم؛ به نظرم خودخواه تر از اونی بود که تا اون موقع شنیده بودم ؛ اینطور که فهمیدم نه ازدواج نریمان براش مهم بود ونه کسی رو که پسرش انتخاب کرده  اون فقط می خواست به منظور  خودش برسه  ؛ هوا داشت تاریک می شد و اونا هنوز بر نگشته بودن ؛ خانم گفته بود ناهار خوردیم بلافاصله بر می گردیم ولی هیچ خبری نشده بود ؛ دلم می خواست به مامانم زنگ بزنم ولی فراموش کردم شماره ی اونا رو از نریمان بگیرم ؛ شالیزار مشغول درست کردن شام بود و قربان اومده بود تا بخاری ها ی پایین رو نفت کنه ؛ خسته شده بودم از جام بلند شدم و به بیرون نگاه کردم میشد حدس زد که ارتفاع برف از نیم متر بیشتر شده ؛ رفتم به پذیرایی شالیزار همه جا رو تمیز کرده بود و جارو زده بود و میز شام رو هم چیده بود ؛ از پنجره ی پذیرایی بیشتر می شد به وخیم بودن اوضاع پی برد  ؛ راه کاملا بسته شده بود و اگرم اونا می تونستن برگردن عمارت ازاین سر بالایی نمی تونستن به راحتی بالا بیان ؛ برای اینکه فکر خیال نکنم دوباره برگشتم سر کارم تا طرح ها رو تموم کنم ؛ یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت که از هفت و نیم گذشته بود و اونا برنگشتن ؛ دلم شور می زد و اضطراب داشتم ؛ نمی دونم از اینکه تنها بمونم می ترسیدم یا اینکه چیز دیگه ای بود ؛ که یکی زد به در اتاق و از جا پریدم و گفتم بله ؟ کیه ؟ صدای قربان بود گفت : خانم تلفن پذیرایی زنگ می زنه میخواین جواب بدین
با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود ؛ همون جا کنار تلفن نشستم ؛ قربان گفت : خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده ؛ گفتم : آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه ؛ آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین ؛ گفت : خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره ؛ یک پارو الان می زنه یکی فردا ؛ به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم ؛ اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا ؛نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره ؛ نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد ؛ تلفن دوباره زنگ زد ؛ فورا گوشی رو برداشتم و گفتم : الو ؛ الو ؟ نریمان گفت : پریماه خوبی ؟ گفتم : آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟ گفت:  راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد ؛من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم : نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم ؛ الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن ؛ گفت : نمی دونم چرا دلواپسم ؛ کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست ,  ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم ؛ گفتم : تو الان کجایی ؟ گفت,  اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم ؛ چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم ؛ گفتم : اصلا نگران من نباش  حالم خوبه ؛دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه ؛ نریمان  یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه ,  گفت : آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی ؛ بر می گردم ؛ اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه ؛ کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون ؛می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز ؛ گفتم : تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی  ؛  گفت : برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ ؛ گفتم : بله آقا نریمان درست می فرمایید ؛ حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه ؛ شما هم زودتر برین خونه  هوا خیلی سرده سرما می خورین ؛گفت مراقب خودت باش شب بخیر ؛ وقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار  با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت : چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم : نمیان ؛ خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن  ؛گفت : من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم ؛ پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم : بله البته بیارش ؛   این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین  گیر کرده بودم ؛ قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم , شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت : نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم ؛ نسوخته ,گفتم:  پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده ؛ قربان گفت ؛ از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن ؛ شالیزار گفت :  من که چیزی احساس نمی کنم ؛  گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن ؛ و خودم رفتم توی راهرو  و شالیزارم دنبال اومد ؛ یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده ؛فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و  فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ؛  ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست ؛ که قربان در  یکی از اتاق ها  رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم ؛ بخاری اتاق آتش گرفته بود ؛ هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش ادامه دارد
گفتم : تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی  ؛  گفت : برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ ؛ گفتم : بله آقا نریمان درست می فرمایید ؛ حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه ؛ شما هم زودتر برین خونه  هوا خیلی سرده سرما می خورین ؛گفت مراقب خودت باش شب بخیر ؛ وقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار  با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت : چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم : نمیان ؛ خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن  ؛گفت : من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم ؛ پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم : بله البته بیارش ؛   این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین  گیر کرده بودم ؛ قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم ؛
احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم , شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت : نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم ؛ نسوخته ,گفتم:  پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده ؛ قربان گفت ؛ از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن ؛ شالیزار گفت :  من که چیزی احساس نمی کنم ؛  گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن ؛ و خودم رفتم توی راهرو  و شالیزارم دنبال اومد ؛ یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده ؛فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و  فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ؛  ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست ؛ که قربان در  یکی از اتاق ها  رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم ؛ بخاری اتاق آتش گرفته بود ؛ هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش می سوزه ؛
با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود ؛ همون جا کنار تلفن نشستم ؛ قربان گفت : خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده ؛ گفتم : آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه ؛ آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین ؛ گفت : خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره ؛ یک پارو الان می زنه یکی فردا ؛ به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم ؛ اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا ؛نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره ؛ نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد ؛ تلفن دوباره زنگ زد ؛ فورا گوشی رو برداشتم و گفتم : الو ؛ الو ؟ نریمان گفت : پریماه خوبی ؟ گفتم : آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟
گفت:  راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد ؛من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم : نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم ؛ الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن ؛ گفت : نمی دونم چرا دلواپسم ؛ کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست ,  ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم ؛ گفتم : تو الان کجایی ؟ گفت,  اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم ؛ چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم ؛ گفتم : اصلا نگران من نباش  حالم خوبه ؛دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه ؛ نریمان  یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه ,  گفت : آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی ؛ بر می گردم ؛ اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه ؛ کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون ؛می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز ؛