صبحانه نخورده بودم احساس گرسنگی کردم رفتم توی آشپزخونه شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو پر کنه ؛ این کار رو هر روز قربان انجام می داد ؛ دوتا تیکه نون برداشتم با مقداری پنیر لوله کردم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم و به شالیزار گفتم : میشه اول بخاری اتاق منو نفت کنی می خوام کار کنم سرد شده ؛ گفت : چشم همین الان چیز دیگه هم لازم داشتین صدام کنین ؛ گفتم : باشه عزیزم ؛ تو به کارت برس ؛از در که بیرون میرفتم با صدای بلند گفت : راستی پریماه ؟ خیلی ناراحت نباش خانم که پشتت باشه دیگه غمت نباشه ؛ برگشتم و پرسیدم : برای چی مگه چی شده ؟ ظرف نفت رو گذاشت روی زمین و اومد به طرف من و گفت : تو رو خدا از من نشنیده بگیر وقتی تو با آقا نادر و آقانریمان رفتی توی اتاقت ؛ آقای سالارزاده می گفت : به نظر من نباید نریمان به این زودی تصمیم می گرفت زن بگیره ؛ باشه قبول ولی شما ها اول باید برای من زن بگیرین بعد من قبول می کنم که مثل یک پدر پشت نریمان باشم وگرنه پامو نمی زارم ؛
گفتم : خب خانم چی گفت ؟ جواب داد ؛ من دیگه نشنیدم خانم دعوام کرد که دست بجنبون و برو بیرون ؛اونروز برف با تکه های بزرگ مدام روی هم تلنبار می شدن و با همه ی زیبایی که توی باغ بوجود اومده بود ؛ آدم رو به وحشت مینداخت ؛ نشستم پشت میزم و شروع به کار کردم و تقریبا بلند نشدم تا نزدیک غروب ؛حتی ناهارم رو هم در حال کار خوردم ؛ ودر حین کشیدن اون طرح ها فکر می کردم ؛ در باره ی نریمان و کارای آقای سالار زاده ؛ می فهمیدم که اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه و اون دختر رو به دیگران تحمیل کنه ؛ با اینکه از قبل شناخت کمی ازش داشتم ولی حالا به ماهیت اصلی اون پی برده بودم باید در رفتارم با اون خیلی احتیاط می کردم ؛ در واقع نباید زیاد بهش نزدیک می شدم؛ به نظرم خودخواه تر از اونی بود که تا اون موقع شنیده بودم ؛ اینطور که فهمیدم نه ازدواج نریمان براش مهم بود ونه کسی رو که پسرش انتخاب کرده اون فقط می خواست به منظور خودش برسه ؛
هوا داشت تاریک می شد و اونا هنوز بر نگشته بودن ؛ خانم گفته بود ناهار خوردیم بلافاصله بر می گردیم ولی هیچ خبری نشده بود ؛ دلم می خواست به مامانم زنگ بزنم ولی فراموش کردم شماره ی اونا رو از نریمان بگیرم ؛ شالیزار مشغول درست کردن شام بود و قربان اومده بود تا بخاری ها ی پایین رو نفت کنه ؛
خسته شده بودم از جام بلند شدم و به بیرون نگاه کردم میشد حدس زد که ارتفاع برف از نیم متر بیشتر شده ؛ رفتم به پذیرایی شالیزار همه جا رو تمیز کرده بود و جارو زده بود و میز شام رو هم چیده بود ؛ از پنجره ی پذیرایی بیشتر می شد به وخیم بودن اوضاع پی برد ؛ راه کاملا بسته شده بود و اگرم اونا می تونستن برگردن عمارت ازاین سر بالایی نمی تونستن به راحتی بالا بیان ؛
برای اینکه فکر خیال نکنم دوباره برگشتم سر کارم تا طرح ها رو تموم کنم ؛ یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت که از هفت و نیم گذشته بود و اونا برنگشتن ؛ دلم شور می زد و اضطراب داشتم ؛ نمی دونم از اینکه تنها بمونم می ترسیدم یا اینکه چیز دیگه ای بود ؛ که یکی زد به در اتاق و از جا پریدم و گفتم بله ؟ کیه ؟ صدای قربان بود گفت : خانم تلفن پذیرایی زنگ می زنه میخواین جواب بدین
با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود ؛ همون جا کنار تلفن نشستم ؛ قربان گفت : خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده ؛ گفتم : آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه ؛ آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین ؛ گفت : خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره ؛ یک پارو الان می زنه یکی فردا ؛ به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم ؛ اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا ؛نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره ؛ نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد ؛
تلفن دوباره زنگ زد ؛ فورا گوشی رو برداشتم و گفتم : الو ؛ الو ؟ نریمان گفت : پریماه خوبی ؟ گفتم : آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟
گفت: راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد ؛من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم : نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم ؛ الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن ؛ گفت : نمی دونم چرا دلواپسم ؛ کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست , ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم ؛ گفتم : تو الان کجایی ؟ گفت, اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم ؛ چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم ؛ گفتم : اصلا نگران من نباش حالم خوبه ؛دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه ؛ نریمان یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه , گفت : آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی ؛ بر می گردم ؛ اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه ؛ کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون ؛می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز ؛
گفتم : تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی ؛ گفت : برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ ؛ گفتم : بله آقا نریمان درست می فرمایید ؛ حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه ؛ شما هم زودتر برین خونه هوا خیلی سرده سرما می خورین ؛گفت مراقب خودت باش شب بخیر ؛ وقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت : چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم : نمیان ؛ خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن ؛گفت : من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم ؛ پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم : بله البته بیارش ؛
این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین گیر کرده بودم ؛ قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم
احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم , شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت : نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم ؛ نسوخته ,گفتم: پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده ؛ قربان گفت ؛ از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن ؛ شالیزار گفت : من که چیزی احساس نمی کنم ؛ گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن ؛ و خودم رفتم توی راهرو و شالیزارم دنبال اومد ؛ یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده ؛فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ؛ ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست ؛ که قربان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم ؛ بخاری اتاق آتش گرفته بود ؛ هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار
یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش
ادامه دارد
گفتم : تو هیچوقت نمی خوای دست بر داری خب حالا سبز باشه که چی ؛ گفت : برای همین به زمرد این همه علاقه داری؟ چون مثل چشم خودت می درخشه ؟ ؛ گفتم : بله آقا نریمان درست می فرمایید ؛ حتما به آقا قربان میگم ایشون هم سلام می رسونه ؛ شما هم زودتر برین خونه هوا خیلی سرده سرما می خورین ؛گفت مراقب خودت باش شب بخیر ؛ وقتی گوشی رو قطع کردم شالیزار با یک قابلمه غذا اومد توی پذیرایی و گفت : چی شده خانم ؟کی میان ؟ گفتم : نمیان ؛ خدا کنه برف بند بیاد وگرنه شاید فردا هم نتونن برگردن ؛گفت : من بخاری های بالا رو نفت کردم قربان هم مال پایین میرم بچه ها رو شام میدم و بر می گردم ؛ پیش شما می خوابم اجازه میدین کوچکه رو با هم بیارم ؟ گفتم : بله البته بیارش ؛
این برای دومین باری بود که من توی اون عمارت تنها میون برف سنگین گیر کرده بودم ؛ قابلمه رو گذاشت روی میز و گفت پس من برم شام شما رو بکشم ؛
احساس کردم یک بویی میاد ؛ گفتم , شالیزار بوی سوختگی میاد غذا رو سوزندی ؟ گفت : نه خانم الان از کنارش برای خودمون کشیدم و خاموش کردم ؛ نسوخته ,گفتم: پس این بوی سوختگی از کجا میاد ؟ مثل اینکه بوی دوده ؛ قربان گفت ؛ از بیرونه بخاری ها همه روشنن زیاد دود می کنن ؛ شالیزار گفت : من که چیزی احساس نمی کنم ؛ گفتم آقا قربان برو یکسر به همه ی جای عمارت بزن ؛ و خودم رفتم توی راهرو و شالیزارم دنبال اومد ؛ یک مرتبه دود غلیظی رو دیدم که بالای پله ها جمع شده ؛فورا چراغ راهرو بالا رو که کلیدش پایین پله ها بود روشن کردم و فریاد زدم قربان بدو بالا آتیش سوزی شده ، و سه تایی از پله ها بالا رفتیم ؛ ولی نمی تونستیم متوجه بشم دود از کجاست ؛ که قربان در یکی از اتاق ها رو باز کرد و شعله های آتیش رو دیدیم ؛ بخاری اتاق آتش گرفته بود ؛ هراسم گفتم حموم کجاست آب بیاریم زود باشین شالیزار سطل بیار یک کاری بکن الان همه خونه ی توی آتیش می سوزه ؛
با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود ؛ همون جا کنار تلفن نشستم ؛ قربان گفت : خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده ؛ گفتم : آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه ؛ آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین ؛ گفت : خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره ؛ یک پارو الان می زنه یکی فردا ؛ به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم ؛ اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا ؛نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره ؛ نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد ؛
تلفن دوباره زنگ زد ؛ فورا گوشی رو برداشتم و گفتم : الو ؛ الو ؟ نریمان گفت : پریماه خوبی ؟ گفتم : آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟
گفت: راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد ؛من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم : نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم ؛ الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن ؛ گفت : نمی دونم چرا دلواپسم ؛ کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست , ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم ؛ گفتم : تو الان کجایی ؟ گفت, اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم ؛ چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم ؛ گفتم : اصلا نگران من نباش حالم خوبه ؛دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه ؛ نریمان یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه , گفت : آره حتما اگر بقیه هم نتونستن بیان من هر طوری شده خودمو می رسونم نمی زارم تنها بمونی ؛ بر می گردم ؛ اینطور که داره می باره نمی دونم چی میشه ؛ کلا امروز کار اشتباهی کردیم که از عمارت اومدیم بیرون ؛می دونی اگر الان پیشت بودم چی می گفتم ؟ سکوت کردم چون لحن صداش عوض شده بود خودش ادامه داد می گفتم سبز ؛
خودمون رو به حموم رسوندیم و لگن رو گذاشتیم زیر شیر آب ؛من دو طرف لگن رو گرفتم و دویدم به طرف اتاق قربان گیج شده بود آب رو پاشیدم روی بخاری ولی فایده ای نداشت شالیزار با لگن کوچکتری از آب اومد اونم ریختیم ولی پرده و فرش و خیلی چیزای دیگه دچار حریق شده بودم و می سوختن قربان پنجره رو باز کرد و لنکه های چوبی حفاظ رو هل داد و لحاف روی تخت رو کشید و با سرعت انداخت روی آتیش و بخاری رو بغل زد و با یک ضرب اونو از زمین بلند کرد و از پنجره پرتاب کرد به بیرون ؛ شالیزار همینطورآب میاورد و من سعی می کردم با پام آتیش روی فرش رو خاموش کنم ؛یک مرتبه متوجه ی پرده ای شدم که نزدیک بخاری بود و از پایین داشت شعله می کشید نفهمیدم چیکار می کنم ؛ لحظات سخت و کشنده ای بود با وجود اینکه همه بدنم می لرزید پرده رو در حال سوختن گرفتم و با همه قدرت کشیدم پایین و مچاله کردم و از پنجره انداختم بی
و بالاخره تونستم اون آتیش رو خاموش کنیم ولی چون هنوز از بعضی جاهاش دود بلند می شد می ترسیدم دوباره شعله ور بشن این بود که بازم آب آوردیم و ریختیم تا همه چیز کاملا سرد بشه ؛ بازم یک ترس توی وجودم بود که نکنه دوباره یک جایی آتیش بگیره برای همین تمام بخاری های بالا رو خاموش کردیم ولی خونه پر از دود بود و بوی سوختگی همه ی فضای عمارت پیچیده بود ؛ قربان همینطور که ناله می کرد با نگرانی تلاش می کرد ؛انگشت ها و کف دستهای منم بشدت می سوخته بود ؛ قربان گفت : این اتاق آقا کامی بود خدا رحم کرد لباس هاش نسوخته ؛
در حالیکه هنوز نگرانی من تموم نشده بود از پله ها پایین اومدیم هوا اونقدر سرد بود که نمی شد درا رو باز کنیم ؛ یک مرتبه چشمم افتاد به قربان ؛که داشت از درد سوختگی بال بال می زد و بی تابی می کرد ؛
سمت راست صورتش و هر دو دستش بشدت سوخته بود و من نمی دونستم چیکار کنم ؛ اصلا هیچی به فکرم نمی رسید ؛
خودمم کم درد نداشتم و هر لحظه بی طاقت تر می شدم ؛ صدای زنگ تلفن امیدی توی دلم روشن کرد که شاید نریمان دوباره زنگ زده باشه ؛ با سرعت رفتم و به زحمت گوشی رو برداشتم ؛
صدای مامانم رو شنیدم و هق و هق به گریه افتادم و گفتم : مامان ؟ قربونت برم ؛ زود باش بگو کسی که سوخته باشه چیکار باید بکنم ؟ چی بزارم روش ؟ هراسون گفت : مادرت بمیره تو سوختی ؟ گفتم نه من خوبم آقا قربان سوخته نگران من نباش باور کن آقا قربان سوخته ؛ گفت : وای خاک بر سرم دیدم دلم شور می زنه ؛ چی شده ؟کجاش سوخته ؟ گفتم شما الان فقط بگو برای سوختگی چیکار کنم ؟ گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین ؛ از شالیزار پرسیدم : می دونی خانم پماد سوختگی داره یا نه ؟ گفت نمی دونم اگرم باشه من نمی شناسم ؛ مامان گفت : گوش کن پریماه اول آروم باش ؛ چیزی نیست سریع یکم سیب زمینی رنده کنن بمال روی سوختگیش اگر عمیق هست این کارو نکن ببرش دکتر ؛ گفتم : مامان نمی دونم چقدر عمیقه ؛ بزار برم داروخونه رو بگردم ؛ از خونه نمی تونیم بریم بیرون برف خیلی زیاد اومده ؛ بگو الان چیکار کنم دردش کم بشه بیچاره داره گریه می کنه ؛گفت: اینجا که چند سانت بیشتر نیست ؛بقیه کجان ؟ گفتم : بعدا برات میگم ؛ بگین چیکار کنم ؟ گفت : ببین پریماه اگر خیلی می سوزه بزار توی آب سرد یک مدت نگه دار بعد پماد بمال ؛
گفتم شماره ی شما چنده ؛ گفت سی و پنج ؛ دو ؛ سی و پنج گفتم :یادم می مونه شما از خانجون بپرس شاید راهی بلد باشه من دوباره به شما زنگ می زنم ؛ و گوشی رو قطع کردم و دویدم توی آشپز خونه و از توی دواها یک پماد سوختگی پیدا کردم ؛وبه شالیزار گفتم چند تا سیب زمینی رنده کن پماد رو مالیدم به صورتش و دستهاشو گذاشتم توی آب سرد بیچاره از درد داشت بیهوش می شد شالیزار گفت : خانم من برم به بچه ها سر بزنم به احمدی بی غیرت بگم مراقبشون باشه زود بر می گردم ؛گفتم : اگر می تونی برشون دار بیار همین جا ؛ رفتم یک کاسه آب هم آوردم و دست خودمو گذاشتم تا درد کمتری احساس کنم ؛
یکم بعد بقیه ی پماد رو روی دستهای قربان مالیدم و جا هایی که کمتر سوخته بود از اون سیب زمینی های رنده شده گذاشتم و بقیه ی اونم مالیدم به دست های خودم ؛
می تونم بگم سخت ترین شب زندگیم بعد از فوت آقاجونم اون شب بود، سیاه و طولانی ؛
با قربان شالیزار و بچه هاش توی اتاق پذیرایی موندیم و به ناله های قربان گوش دادیم ؛ نزدیک صبح درد مون یکم آروم شد قربان خوابش برد و منم روی مبل به خواب رفتم ؛
ادامه دارد
بسم الله نور
سلام امامزمانم😊
هر صبح ،میهمان یک صفحه از مصحف شریف قرآن کریم به همراه صوت و ترجمه 🤍🌸👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh