┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: با #دوست_ناباب فرزندم چکار کنم؟
#ناباب چگونه نوجوان را از دوستان ناباب دور نگه داریم؟ چگونه به فرزندم در پیدا کردن دوست جدید کمک کنم؟ چه کارهایی را نباید درباره دوستان سمی فرزندتان انجام دهید؟
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام استاد من ۳۳ساله هستم و فرزند دختر ۱۵ساله دارم ... گوشی مستقل داره البته روزها ساعت ۱ظهر تا ۴ عصر و شبها ساعت ۱۰ شب ازش میگیرم نصف روز هم مدرسه است و اکانتهای مجازی اش روی گوشی خودم هم نصب هست و رصد میکنم کانالها و مکالماتش را و قانون خونمون شده مشکلی هم نداره باهاش
دخترم خیلی متین و مودب و درسخوان هست و ازش راضی ام ولی مدتیه متوجه شدم یکی از دوستاش براش پستهای نسبتا مثبت ۱۸ میفرسته مثلا درمورد پشت صحنه های فیلم های پورن یادرمورد کاندوم به صورت طنز هستش ولی کاملا مشخصه از صحبتهاشون که دراین مورد بیش از اینها میدونه واز طریق دوستاش فهمیده من چون نمیدونم دراین مورد چطوری برخورد کنمو چجوری صحبت کنم اصلا به روی خودم نیاوردم و فعلا سکوت کردم فقط هم دوبار مورد دیدم
خواهش میکنم راهنمایم کنید چکار کنم چطور رفتار کنم بنظرم اون دوستش موجه نیست چون هرروز توی مدرسه میبینن همو و دریک کلاسن نمیشه هم دورش کرد
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
2.9M
صوت استاد پور علیزاده🌹روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: با #دوست_ناباب فرزندم چکار کنم؟
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
[داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید ؛
نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد ؛ خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد ؛ گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت : الو ؛ الو ؛
گفتم : سلام مامان خوبین ؛ چه عجب زنگ زدین ؛
گفت : تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟
گفتم : منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین ؛ همه خوبن ؟
گفت : ای مادر ؛ چی بگم ؟
گفتم :وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم ؛ حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت : نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم ؛هم فکری کنیم اینطوری نمیشه ؛
گفتم : کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟
گفت : آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی ؛ حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم ؛
گفتم : الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده ؛ مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت : چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست ؛فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود ؛ نمی دونی یحیی چیکار کرد ؛
اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد ؛ آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره ؛
من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم ؛
گفتم غلط کرده کثافت ؛ فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم ؛ آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ ؛ در رو باز نکنین ؛ تا من خودم بیام و حسابشو برسم ؛
گفت : خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه ؛ با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه ؛ زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم ؛
رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده ؛و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه ؛
اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان ؛
گفتم : نگو مامان ؛ نگو نمی خوام بشنوم ؛بسه دیگه ؛ اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین ؛
صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم ؛ عصبانی بود و گفت : گوشی رو بده به من ؛
گفتم : نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم ,
گفت : به اندازه ی کافی شنیدم بده به من ؛
گوشی رو ازم گرفت و گفت : سلام مامان خوبین ؛ بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟
گفتم : نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ؛
ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت : نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟
در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن ؛
وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم : میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام ؛ من درستش می کنم یعنی چی ؟ اصلا به تو ربطی نداره ؛ حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟
گفت : من به مامانت قول دادم براش پسری کنم یکی به حقوق اون تجاوز کرده بشینم و تماشا کنم؟ غیر از اینکه روی تو هم تعصب دارم و نمی خوام کسی پشت سرت حرف بزنه ؛ تو نگران چی هستی که من یک وقت یحیی رو اذیت کنم ؟
گفتم : نه بابا ؛ هر کاری باهاش بکنی حقشه مخصوصا اون زن عموم که دیگه شورشو در آورده نمی دونم از جون ما چی می خواد ؟ ولی نریمان واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی می دونم که به اندازه ی کافی خودت داری بزار مشکلات خانواده ی خودمو خودم حل کنم ؛
من باید تا کی از حرف مردم بترسم ؟ بزار هر چی می خوان بگن ؛ مهم تویی که منو می شناسی ؛ حرف مردم ؛ حرف مردم ؛ تمام بدبختی هایی که کشیدم از همین حرف مردم بود ؛ نمی دونم چرا نشستن و در مورد همدیگه قضاوت می کنن ؟
ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم ,؛ حالا زدیش بعدش چی میشه ؛ نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیم ؛صدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم: نزار خانم متوجه بشه ؛ گفت : نه خیالت راحت ؛
خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم ؛ پریماه تو باید این کارو می کردی ؛ این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست ؛ گفتم : ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم ؛ نریمان گفت : اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین ؛ پرسید : نگفتین کی بود زنگ زد ؛ از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم ؛ نریمان گفت : خانم صفایی بود ؛ عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه ؛ راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده ؛ من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم ؛ من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده ؛ دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن ؛
چرا ما نمی تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم ؟ و یک لحظه خودمون رو بزاریم به جای اون کسی که ندیده داریم در موردش حرف می زنیم و بفهمیم که چی داریم به روزش میاریم ؛ من اصلا برام مهم نیست مامانم هم باید تحمل کنه چون مقصر همه ی این اتفاقات خودشه ؛ نریمان اومد کنارم و گفت : چی گفتی مقصرش خودشه ؟ چرا مگه چیکار کرده ؟ یکم دستپاچه شدم و گفتم : برای اینکه حرف توی دهنش بند نمیشه هم اون هم خانجون خودشون جزوی از همین مردم هستن اونا هم تا می شینین در مورد دیگران حرف می زنن ؛ خدا می دونه توی این مدت چقدر از زن عموی من بد گفتن خب اونم می شنوه و از این حرفا می زنه ؛ پس من همین جا توی عمارت جام خوبه ؛ از همه ی حرف و سخن ها دورم و نمی خوام آلوده ی این بگو و مگو های احمقانه باشم ؛ گفت : تو نمی خوای من یحیی رو یک گوش مالی بدم ؟ شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم : برام فرق نمی کنه ؛ اگر روی احساس بگم دلم می خواست یک کتک مفصل بهش بزنی تا بدونه که چطوری من درد کشیدم
روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت : پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم : بیا ؛ در رو باز کرد و گفت :صبح بخیر خانم ؛ خواب بودی ؟
گفتم: صبح توام بخیر ؛ ساعت چنده ؟
گفت : ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم ؛
گفتم : صبحانه نخوردی ؛
گفت : توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه کالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن ؛ بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ؛ ببینم چی میشه ؛
گفتم : صبر کن نریمان یک خواهش دارم ؛
گفت : در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟
در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم : نه بابا یحیی کیه ؛ می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه ؛
گفت : چشم حتما زود میام ؛ چیزی لازم داری بگیرم
گفتم : حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم ؛ دیر نکنی ؛
اومد توی اتاق و در رو بست و گفت : باشه ولی یک شرط داره بزاری گونه ات روببوسم ؛
ادامه دارد
سلام استاد عزیز وقت بخیر امیدوارم حال دلتون همیشه شاد باشه
من سوالی نداشتم اما امروز صبح این ویس که گذاشتید برا خانمی که اذیت شد از طرف مادر شوهر و شوهرش اونم صبح عروسیش می خوام بگم بخشیدن به انسان بزرگواری میدهد به آدم آرامش می دهد اصلا سخت نیست
من 29سالمه و 17سالگی ازدواج کردم شوهرم 9سال از من بزرگتر بود الان 12ساله ازدواج کردم بدترین روزها رو داشتم بدترین حرفها رو شنیدم چون مادر شوهرم مریضی اعصاب دارند و دوقطبی هستند و این جور آدمها بدترین تهمت ها و دروغ ها را راحت به زبان می آورند من توی 19سالگی بارداری خارج رحمی داشتم و تو کما رفتم و با مادر شوهرم تو یه خونه بودم اون پایین و من بالا بودم سه شب تا صبح دردی کشیدم که وقتی یادم میاد اشکهام سرازیر میشه همین الان که می نویسم دارم گریه میکنم چون دلم به حال بی کسیم و جوانی که این جور رفت می سوزه فکر می کنید بعد سه روز که من جراحی شدم و همه فهمیدن که باردار بودم چی گفتن همین مادر شوهرم گفت که چند ماهش بود و پنهان کرده بارداریش را حالا هم بارش رفت درصورتی که من خبر نداشتم و دوهفته بود باردار بودم و وقتی اومد بیمارستان اول بار رفت از پرستار پرسید باردار بوده و چندوقت باردار بوده بعد هم دروغ به این بزرگی گفت من خیلی روزهای بدتر از این مورد را داشتم خودتون استاد در جریان هستید یه نفر که مریضی دوقطبی داشته باشه چه کارها و رفتاری نشان می دهد از خودش
من یه روز تقریبا 8سال پیش رفتم پیش مشاور و اون روز بهم گفت ببخش بگذار پای مریضی که داره من مادرشوهرم بخشیدم حتی اطرافیانش که پر میکردن چون می دونستن یه آدمی که مریضی اعصاب داشته باشه میشه به راحتی فریب داد وبدبینش کرد من بخشیدم همه اطرافیانش و الان خدارو شکر زندگیم از همه اون های که این همه سال اذیتم کردن بهتره و خدارو شکر میکنم شوهرم بسیار آدم خوب و آرام وزن دوستی هست و این همه سال که مشکل داشتیم هیچ وقت کاری نکرد که بگم من نمی خوامت یا میرم من دوست داشتم و دارم هرچند این دعواها و بحث ها اثر می گذاشت روی من و شوهرم اما موندم و بخشیدم الان جوری شد که وقتی میرم خونه مادرشوهرم منتظر اومدنم و همیشه خوبی هایم را هم جلو خودم هم شوهرم و بقیه میگه که خواهرشوهر هام حسادت میکنند من جای دختر اون خانم هستم که این همه سال با این نفرت زندگی کردند و اگه بخوام تمام زندگیم را تعریف کنم میشه باهاش یه کتاب نوشت از روزها و اتفاقات تلخ زندگیم ولی گذشته ها گذشته و آدم باید با حال زندگی کنه و ببخشه تا آرامش داشته باشه اگه آدم نبخشه همیشه حتی موقعه مرگش هم آرام نیست پس بگذر تا خدا هم بهت آرامشی که می خوای بده و دلت آرام بگیره البته خود استاد بسیار زیبا توضیح دادند ممنونم ببخشید که مزاحم شدم و طولانی شد استا🙏