داستان_سبزیاخاکستری 🟢
در تمام طول راهِ بیمارستان دونفر سعی می کردن که آقای سالارزاده رو نجات بدن و جلوی خونریزی اونو بگیرن ؛من اشک میریختم و به اون منظره ی وحشتناک نگاه می کردم ؛تا اینکه دوبار خون بالا آورد وبدنش لرزید و وقتی آمبولانس جلوی در بیمارستان نگه داشت ؛ از من که بی تابی می کردم و اشک میریختم پرسیدن شما دخترشی ؟ گفتم :نه عروسش هستم ؛ گفت ؛ متاسفانه تموم کرده نتونستیم نجاتش بدیم ، حیرون به آقای سالارزاده که غرق در خون بود نگاه می کردم ؛ به صورتش که مثل گچ سفید شده بود و به سیبل های خونی که همیشه بهش افتخار می کرد و فریادی از ته دلم کشیدم ؛ مرگ درد ناکی داشت و ضربه ی بزرگی دوباره به روح وروان من وارد شد ؛
این بار دومی بود که من با چشم خودم زیر و روشدن یک زندگی رو می دیدم آقای سالارزاده یک طورایی شیبه به آقاجون من نا غافل از دنیا رفت ؛ از آمبولانس پیاده شدم و نریمان از راه رسید و دنبال پدرش دوید توی بیمارستان ؛ زانوهام قدرت نداشتن ولی به خاطر نریمان خودمو دنبالش کشوندم ؛
وقتی خبر رو بهش دادن حال و روزش معلوم بود خراب و داغون کنار دیوار نشست و زار زد ؛
؛ نریمان زیاد با کسی حرف نمی زد ؛غمگین و افسرده شده بود و باز این من بودم که هوای همه رو داشتم ؛ و این در شرایطی بود که باید کاری می کردیم تا خانم چیزی نفهمه و با هزار صحنه سازی داشتیم برای آقای سالارزاده عزا داری می کردیم ؛ دو روز بعد عمه سارا و نادر اومدن ؛دو برادر مدت زیادی همدیگر رو در آغوش کشیدن و گریه کردن ؛ دردی که توی دل اونا بود قابل توصیف نیست ؛
مراسم توی خونه ی خود آقای سالارزاده بر گزار می شد و در این وضعیت اقدس خانم خیلی به دادمون رسید ؛تا خانم تنها نمونه ؛ اون زن خوب و بی سر و صدایی بود و دیگه همه داشتن بهش وابسته می شدن ؛ نمی دونم و هرگز نفهمیدیم که خانم متوجه شده بود یا نه ولی گاهی می دیدم که به یک جا خیره میشه و گریه می کنه ؛اون روزا حتی یک کلام از محسن حرف نزد و وقتی هم که سارا خانم و نادر اومدن اونا رو نشناخت ؛ و اینم درست نفهمیدیم که برای آقای سالارزاده دقیقا چه اتفاقی افتاده ؛
ولی نادر و نریمان پیگیری می کردن تا نیلوفر رو پیدا کنن ولی هیچ نشونی ازش نداشتن ؛اینطور که شنیدم اونا خیلی چیزا از خونه ی سالارزاده برده بودن و می شد فهمید که نقشه هایی در سر داشتن که با گیر افتادنشون توسط آقای سالارزاده نقش بر آب شده بود ؛ اما طوری خونه رو پاک سازی کرده بودن و اثری از خودشون به جا نگذشتن که انگار هیچوقت همچین کسانی وجود خارجی نداشتن ؛ حتی نیلوفر به بهانه ی اینکه خانواده ات موافق نیستن عقد محضری هم نکرده بود ؛
زمستون سرد و غم انگیز اون سال داشت تموم می شد ولی هنوز باغ پر از برف و یخبندون بود ؛ نریمان دیگه در واقع کسی رو جز من نداشت مردی با قلبی بزرگ و دلی کوچک ؛ با مرگ پدرش دنیا براش تموم شده بود مدام از اینکه چرا نتوسته بود به پدرش کمک کنه افسوس می خورد ؛ و فکر می کرد اگر در مورد نیلوفر خودشو کنار نمی کشید شاید جای و مکان اونا رو پیدا می کرد و یا شاید نمی ذاشت همچین اتفاق ناگواری بیفته ؛
اینطور که اون می گفت آقای سیمون عاشق طرح هایی بود که من و پرستو به کمک هم می کشیدیم ؛ و اونا رو به قیمت خوبی می خرید؛ و نریمان پول اونا رو به ما می داد و من برای دلگرم شدن پرستو هر چی از این راه در آمد داشتم با اون نصف می کردم ؛
یک مرتبه احساس کردم پرستو تعییر زیادی کرده یک اعتماد به نفس تازه ای در اون می دیدم که سابقه نداشت ؛ کار رو خیلی جدی گرفته بود و مدام مشفول بود ؛ و هر هفته که میومد طرح های تازه ای در ذهنش داشت ؛ که من می کشیدم و در ضمن کار ایراد هاشو بر طرف می کردیم و اونقدر این کار برامون لذت بخش بود که گذر زمان رو از یاد می بردیم ؛
روزهای سخت و غم انگیزی رو تجربه می کردیم ؛ اما از نظر عاطفی خیلی بهم نزدیک شده بودیم و من دیگه اون حس بد بلاتکلیفی رو نداشتم ؛نریمان هر شب ازم می خواست که مدتی سرشو بزاره روی دامن من تا آروم و ملایم سرشو نوازش کنم می گفت بهم آرامش میده و می تونم راحت بخوابم منم دریغ نمی کردم چون می دونستم که چه روحیه ی حساسی داره ؛ و در همون ساعات بود که با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم ؛
خانم دیگه کسی رو جز من نمی شناخت ولی دوری منو نمی تونست تحمل کنه؛ برای اینکه تنها چهره ی آشنایی که می تونست بهش اعتماد کنه من بودم و مدام می پرسید این کیه ؟ تو کی هستی ؟ پس نمی تونستم تنهاش بزارم ؛ برای همین هر هفته پرستو میومد عمارت و شب رو می موند و با هم کار می کردیم ؛و دوستی ما عمیق و عمیق تر شده بود ؛ کم کم دستش راه افتاده بود و طرح های ساده و جدیدی با هم می کشیدم طوری که نریمان ازدیدنش خوشحال می شد و فورا برای ساخت می فرستاد ؛ و بعضی ها از اون طرح ها رو که خودش صلاح می دونست می فرستاد برای نادر ؛
مامان رو توی مراسم آقای سالارزاده دیدم و یکبارهم وقتی گلرو اومده بود تهران دو ساعتی رفتم خونه تا اونو ببینم ولی دیگه رغبتی به پا گذاشتن توی اون خونه رو نداشتم و به بهانه ی های مختلف از رفتن به اونجا خودداری می کردم ؛
بهار داشت از راه می رسید؛ ولی باغ هنوز پر از برف و یخ بود ؛ قربان گفته بود که هر سال خانم این وقت سال گلدون ها رو کود می داد ؛ و گلخونه رو مرتب می کرد ؛ این بود که یک روز جمعه با نریمان تصمیم گرفتیم به کمک قربان این کارو انجام بدیم ؛ من خیلی زیاد اون گلخونه رو دوست داشتم اونجا احساس خوبی بهم دست می داد ؛
سه تایی مشفول کار بودیم که کود مون تموم شد و نریمان قربان رو فرستاد دنبال کود برگ تا از ته باغ بیاره ؛ هر سال بعد از خشک شدن برگ درخت ها اونا رو جمع می کردن و توی یک گودال میریختن تا با خاک بپوسه و بهار اونا رو پای گلدون ها می دادن ؛
هر دو خسته شده بودیم نریمان دستهاشو با دستمال پاک کرد و روی یکی از سکوها نشست و گفت : بیا یکم خستگی در کنیم میخوام باهات حرف بزنم ؛ همینطور که به کارم ادامه می دادم گفتم : سردت نیست ؟ نمی دونم چرا یک مرتبه لرزم گرفته , گفت : می خوای بقیه اش رو بزاریم برای بعد ؟ گفتم : نه بابا اونقدر ها هم جدی نیست ؛ بزار تمومش کنیم ؛ با افسوس گفت : من و مامان بزرگ هر سال با هم این کارو می کردیم خیلی براش ناراحت و نگرانم ؛ توام اینجا اسیر شدی , گفتم : تو به این میگی اسیری ؟ بلند شد و اومد جلو و دست منو گرفت و به صورتم نگاه کرد و گفت : من نمی خوام تو اینقدر زحمت بکشی ؛ می فهمم که هم مراقب مامان بزرگ هستی و هم خونه رو اداره می کنی و از همه مهمتر این همه طرح خوب و قشنگ کشیدی ؛ گفتم : من دوست دارم مفید باشم ؛ خودم می خوام ؛ پرسید : واقعا ؟ گفتم : واقعا می خوام کنار تو باشم به هر حال زندگی کردن خیلی هم آسون نیست ؛ تنها چیزی که رنجم میده اینه که از خوب شدن خانم قطع امید کردم ؛
هر وقت می ببینمش دلم آتیش می گیره ؛ من اونو به خاطر قدرتی که توی کلام و رفتار داشت خیلی تحسین می کردم ولی حالا از اون همه اقتدار خبری نیست ؛ نمی فهمم چرا باید زندگی اینطوری باشه خداوند این همه نعمت بهمون میده ولی مدام در رنج و عذابیم ؛ و نمی دونیم برای نعمت هاش شکر گزار باشیم یا از مصبیت هاش گلایه کنیم ؛ گفت : نمی دونم ؛ منم همیشه در این برزخ بودم نمی فهمیدم خوشبختم یا نه ؛
گفتم : نریمان مامان بزرگ تازگی زیاد حرف نمی زنه همش به یک جا خیره میشه و حس می کنم داره غصه می خوره ؛ من میگم فهمیده که پسرش دیگه نیست ؛ گفت:آره منم شک کردم چند روزه که باهاش حرف می زنم به صورتم خیره میشه و یک طوری گنگ نگاهم می کنه که متوجه نمیشم چه حسی داره ؛ ولی بازم از اینکه دارمش خوشحالم تو نمی دونی چقدر من دوستش دارم ؛ پریماه الان خاکستریه ؛ گفتم : وای خیلی وقت بود که گزارش چشم منو نداده بودی ؛
یک مرتبه منو گرفت در آغوشش و محکم دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت کنار گوشم و در حالیکه می فهمیدم احساساتی شده گفت : آخ پریماه ؛ بیا عروسی کنیم ؛ من دیگه طاقت ندارم ؛
گفتم : باشه ولی فکر می کنم هنوز زوده ؛
آروم بوسه ای به گونه ی من زد و گفت : زوده ؟ نه دیگه زود نیست تازه ما که نمی خوایم عروسی بگیریم ؛ یا شاید پشیمون شدی قرار بود بریم مسافرت و برگردیم ؛
گفتم : نه پشیمون نشدم هر کاری تو بگی می کنم ؛
گفت : حاضری بدون مسافرت با یک جشن کوچک ؟
گفتم : باشه ولی باید با مامانم حرف بزنیم ؛ یعنی قبل از عید ؟
گفت : آره می خوام سال تحویل دیگه زن و شوهر واقعی باشیم ؛حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه ؛ نگو چیزی نیست که من می فهمم هست ؛
ادامه دارد
🌺https://eitaa.com/pouralizadeh
مسئله آنست که در مورد تربیت فرزند باید ۵ اصل رعایت شود تا تربیت محقق شود
🌟 اصل اول اقتدار لازم والد بودن را داشته باشید .
🌟 اصل دوم صمیمیت و محبوبیت نزد فرزندتان داشته باشید .
🌟 اصل سوم آنکه کنترل بر اعصاب و رفتارهای خود داشته باشید . یعنی تربیت یک امر تدریجی است مثل یک گل که کمی پلاسیده شده باشد نیاز به صبر حوصله
🌟 اصل چهارم اینکه از دانش و مهارت کافی برای تربیت فرزند برخوردار باشید
🌟 اصل پنجم همدلی و درک
🌟 اصل ششم مداومت و استمرار بدور از جدال و تنش
#نکته
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: چکار کنم انقدر سرکوفت نشنوم
چکار کنم انقدر کم دیده نشوم
چکار کنم بهم احترام بگذارند
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام استاد من ی خانم ۲۷ساله مطلقه هستم ک ۳ سال جدا شدم از همسرم تحصیلاتم دیپلم وفعلا منزل پدری هستم از لحاظ جسمی ک داغونم هم دیابت دارم هم فشار هم مشگل چشم ک براثر دعوا و کتک همسر سابقم و هم بر اثر دیابت مجبور شدم عمل های متفاوتی کنم ...
استاد پدرمن متولد سال ۱۳۳۷هستند یعنی حدودا ۶۴ساله استاد همیشه منو بادیگران مقاسیه میکنه همیشه بداخلاقه کاش کت میزد ولی سرتکون نمیداد برام و بهم بی محلی نمیکرد استاد همیشه تحت کنترلشم هیجا نمیزاره برم هیچ دوستی ندارم با یه نفرم ک دوسم اونم خود پدرم میشناسه ۲۰ساله دوستیم بااونم مخالفه استاد هیچ تفریحی هم برامون محیا نمیکنه ی ادم سرد مزاج استاد هرکاری براش بکنم انگار وظیفمه....چ محبت کنم چ کارای شخصی شو کنم چ تو خونه کار کنم وظیفمه ....
الان میخام جهیزیه مو بفروشم اخه ن جاشو داریم ن دوست دارم جهیزیه مو ببینم چون یاداور زندگی ثابقمه ولی همیشه خدا مخالفت میکنه همیشه خدا فقط با این یک کلمه زجرم میده میگ بابای مردم حرفشون حرفه ولی من هیچ حرفی نمیتونم بزنم استاد بخداوندی خدا تو این ۳سال چند بار امدم بفروشم ولی چون مخالف بودن منصرف شدم ولی بقران منم ادمم بادیدن خاطرات گذشته زجر میکشم ولی هیچ وقت نگذاشتم حتی پدر مادرم اشکمو ببینند
من چیکار کنم ک انقدر سرکوفت نشنوم
من چیکار کنم انقدر کم دیده نشم
من چیکار کنم بهم احترام بزارن
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
3.22M
صوت استاد پور علیزاده🌹روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: چیکار کنم ک انقدر سرکوفت نشنوم
من چیکار کنم انقدر کم دیده نشم
من چیکار کنم بهم احترام بزارن
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: خجالتی و ترسو هستم عاشق دختر خالم شدم و بعضی وقتا خوابشا میبینم.
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام مجدد خدمت شما جناب پورعلیزاده عزیز🌹 خجالتی افسردگی ترس
والا مشکل من: از بچگی تا به الان اینکه خجالتی هستم نمیتوانم با دیگران برخورد کنم حرف بزنم یا اینکه برم دم مغازه یا سر کار خیلی سخته واسم و احساس ترس میکنم خیلی انگار طلسم شدم رضام۲۳سالمه از اصفهان تو مدرسه استثنایی هم درس خواندم (مدرسه ای که مال بچه های کم توان ذهنیه بچه های ضعیف منظورم هست) و همین طور از بچگی عاشق دختر خالم بودم تا الان خیلی دوستش دارم و بعضی وقتا خوابشا میبینم و یکی دیگه هم میخواد که پسر عمه ام میشه ( یعنی اینکه پسر عمه ام هم فکر کنم دختر خاله ام را دوست داشته باشه ولی دقیق نمیدونم ) نمیدونم چیکار کنم واقعا
خودمم راستیتش خیلی ناراحتم بابت این موضوع که کار نمیرم و خجالتی هستم و همچنین خانواده ام هم خیلی ناراحت هستن ولی خب حقم دارن چگونه باید که با این مشکلات روبهرو شوم و راه درست آن چیه
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
1.13M
صوت استاد پور علیزاده🌹قسمت اول
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: خجالتی و ترسو هستم عاشق دختر خالم شدم و بعضی وقتا خوابشا میبینم.
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
1.39M
صوت استاد پور علیزاده🌹 قسمت دوم
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: خجالتی و ترسو هستم عاشق دختر خالم شدم و بعضی وقتا خوابشا میبینم.
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: شوهرم مجددا رفت سمت مصرف #مواد_مخدر
چکار کنم شوهرم مصرف #مواد_مخدر را #ترک کنه ؟
مشکلات دوران پاکی یک رهجو
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام خسته نباشید شوهرم ۵ سالیه که اعتیاد داشت بعد ۵ سال بدون دکتر و رفتن به روان شناسی ترک کرد به محضی که ترک کرد دوسال کارش را از دست داد هر جا رفت به در بسته برمیخورد یه روز که پول یه نون را نداشتیم اعصابش خراب شد و دوباره رفت سراغ مصرف مواد مخدر. چیکار کنم که دوباره ترک کنه؟
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
1.29M
صوت استاد پور علیزاده🌹روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: شوهرم مجددا رفت سمت مصرف #مواد_مخدر
چکار کنم شوهرم مصرف #مواد_مخدر را #ترک کنه ؟
مشکلات دوران پاکی یک رهجو
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
پرسش از استاد پورعلیزاده
موضوع: #خواستگارم خواستند کلا با دوست هام رفت و امد نکنم
سوال شما عزیزان🌹👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
سلام استاد پورعلیزاده من تازه ۲۲ ساله هستم خواستگاری برایم اومده ۲۸ سالشون هست. فعلا از همه لحاظ خوبه ،اما گفتند نمیخام شاغل باشید میخام زن زندگی باشید و من پول در بیارم شغلشون تولیدی گاو صندوق دارند .
گفتند نمیخوام کلا با دوست هات رفت و امد کنی و فقط تماس تلفنی بگیر و حرف بزن چون دوست برای زمان مجردیه ، منم تا حالا با هیچ کدوم از دوستام رفت و امد نداشته ام البته من و دوستانم حجابی هستیم. خودشون گفتند کُلی رفیق دارند اما به محض ازدواج همشون کنار میزارم.
خانواده ما مخالف سیگار هستند آقا پسر گفتند گهگاهی سیگار میکشم اما وابسته نیستم میتونم کنار بزارم. در ضمن استاد وضع مالی ما خیلی از بهتر هست آیا مشکلی پیش میاد؟
نظر شما چیه استاد این تازه جلسه اولمون بود.
🦋لطفا پاسخ استاد #پور_علیزاده را در صوت زیر بشنوید و برای دوستانتان ارسال کنید💞💞💞👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
1.75M
صوت استاد پور علیزاده🌹روانشناس اصفهان
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
موضوع: #خواستگارم خواستند کلا با دوست هام رفت و امد نکنم
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
🌸 با ارسال این صوت برای دوستانتان در ثواب عظیم کمک به دیگران و گره گشایی از انسان ها شریک شوید👌 👇👇👇
https://eitaa.com/pouralizadeh
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
نوشته های ناهید:
داستان_سبزیاخاکستری 🟢⚪️
گفتم : چرا بگم نیست ؟ معلومه که ازش دلخورم خیلی هم زیاد از سخن چینی خوشم نمیاد به نظرت این درسته که آدم مدام بشینه و پشت سر این و اون حرف بزنه ؟ صد بار گفتم مادر من اونا بگن شما و خانجون کاری نداشته باشین خسته میشن و میرن دنبال کارشون ؛ اما گوش نکردن ؛مدام اینا گفتن اونا جواب دادن این شد که فامیل ما شدن آتیش بیار معرکه از اونا به مامانم و از مامانم به اونا ؛ به نظرت نباید ناراحت باشم ؟خب حریف مامان و خانجون نشدم ولی اختیار خودمو که دارم نمی خوام در این کار زشت با اونا شریک باشم ؛ندیدی داشت خون و خونریزی راه میفتاد ؛ نگاهی با مهربونی به من کرد و با سر انگشت موهامو داد عقب و گفت : نکنه تو فرشته ای چیزی هستی که خدا نصیب من کرده ؛و در حالیکه می خندید ادامه داد ولی باور کن غیبت کردن خیلی مزه داره ؛ راستش ما هم از این کارا زیاد می کنیم ؛گفتم : نه این موضع فرق داشت یک وقت یک حرفی پیش میاد به گوش طرف نمی رسه ولی اینا داشت علنا با هم به این طریق می جنگیدن
🟢
گفت : ولی بازم درست نیست که نریم و یک سر بهشون نزنیم ؛ حالا تو بیا گذشت کن آخه مامانت خیلی ناراحته ؛ امروز جمعه اس پرستو هم که رفته برو به مامانت زنگ بزن بگو ناهار میایم خونه ی شما همون جا با خانجون و مامانت حرف می زنیم و قول و قرارمون رو می زاریم ؛ دیگه نمی خوام جدا از تو بخوابم می فهمی ؟
گفتم :تو خیلی پر رو شدی بسه دیگه آخه تازه پدرت فوت کرده ؛ گفت : مگه می خوایم چیکار کنیم ؟ زن و شوهریم و توی یک خونه زندگی می کنیم اما نمی تونم بهت نزدیک بشم بزار تموم بشه بره ؛ لطفا برو زنگ بزن ناهار بریم اونجا ؛ من خودم با مامان حرف می زنم ؛
صدای پای قربان رو از بیرون شنیدیم از هم جدا شدیم و وانمود کردیم داریم کار می کنیم؛ نریمان ادامه داد : تو برو منم چند دقیقه دیگه میام برو زنگ بزن
🟢
راستش خودمم دلم تنگ شده بود ؛ قبول کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و سری به خانم زدم توی اتاقش نشسته بود حالا نمی دونستم چقدر از حرفای منو می فهمه و درکش از موضوع چیه ؛ گاهی متوجه می شد و گاهی حیرت زده به من نگاه می کرد ؛ روی صندلی نشسته بود ؛ رفتم کنارشو و گفتم : خیالتون راحت باشه گلدون هاتون رو کود دادیم و مرتب کردیم ؛ گفت : یاس من گل نداده ؟ گفتم : هنوز نه ولی فکر می کنم غنچه کرده به زودی می چینم و می ریزم توی بشقاب می زارم کنار تخت شما قربونتون برم دیگه داره بهار میشه و هوا این همه سرد نیست ؛میریم توی باغ و دلتون باز میشه ؛ پرسید : پریماه درخت ها میوه دادن ؟ گفتم : به زودی میوه هم میدن ؛
راستی اجازه میدین با نریمان یک سر به خونه ی خودمون بزنم ؟ گفت : چه خبره هر روز هر روز راه میفتی میری اونجا ؟ گفتم : دلم براشون تنگ شده
🟢
یک فکری کرد و گفت : باشه ؛ آره برو مامانت رو ببین ولی زود برگرد ؛ با احمدی برو ماشین رو نگه دار با خودش برگرد زیاد نمون ؛ گفتم : خیالتون راحت باشه با نریمان میرم ؛و با هم بر می گردیم پرسید : نریمان کیه ؟ گفتم : نوه ی شما ؛ با تردید به من نگاه کرد و گفت : نوه ؟ من همچین نوه ای ندارم ؛یک طوری بهت زده به من نگاه کرد که فهمیدم داره ناراحت میشه ؛ نشستم جلوی پاشو دستشو گرفتم و گفتم : من کی شما میشم ؟ گفت : خب عروسم ؛ گفتم : من زن نریمان هستم دیگه ؛ با بی حوصلگی گفت : خیلی خب؛ خیلی خب ؛با هر خری می خوای برو ولی زود برگرد حرف اضافه هم نزن ؛ بیا بغلم ؛
و نمی دونم اون زمان چه حسی داشت که یک مرتبه دلش خواست منو بغل کنه ؛ و با محبت خاصی دست کشید پشتم و منم بوسیدمش ؛
اون روز حدود ساعت یک و نیم رسیدیم خونه ی مامان ؛ خیلی خوشحال بود و سعی می کرد هر کاری از دستش بر میاد برای بدست آوردن دل من انجام بده 🟢
ولی خانجون سرزنشم می کرد که تو بی عاطفه هستی و انگار نه انگار که مادر و دوتا برادر داری ؛ و من کار و مریضی خانم رو بهانه کردم ؛ اما راستش خودم خیلی دلم برای اونا تنگ شده بود و بیشتر اوقاتم رو با فرهاد و فرید گذروندم ؛
مامان ناهار لوبیا پلو درست کرده بود و کلی برامون تدارک دیده بود ؛ خانجون و بچه ها هم از رفتن ما خوشحال بودن ؛ و بعد از مدت ها توی خونه ی خودمون احساس آرامش کردم ؛
وقتی به مامان زنگ زدم همون جا سفارش کردم هیچ حرفی در مورد زن عمو و خانواده اش به من نزنن ؛ و اونا هم همین کارو کردن ؛بعد از اینکه میز رو جمع کردیم من یک سینی چای ریختم بردم توی اتاق و دور هم نشستیم و نریمان خودش شروع کرد تا در مورد عروسی غیر متعارف اون روزا حرف بزنه ؛ خب به نظر سخت می رسید و همینطورم شد ؛ با کلی گریه و جر و بحث و استدلال های من و نریمان بالاخره خانجون و مامان رضایت دادن که منو بدون اینکه مجلسی بگیرن با یک سفر زن نریمان بشم ؛
🟢
و قرار گذاشتیم دو روز بعد من و نریمان بریم شمال و یک هفته بمونیم و برگردیم ؛ البته نریمان قول هایی هم به مامانم داد تا راضیش کرد ؛ ولی بازم اوقاتش تلخ بود و می گفت مردم چی میگن؟ جواب فامیل رو چی بدم ؟
طرفای غروب بود که یک مرتبه دلم به شور افتاد و گفتم : ما دیگه باید بریم دیرمون شده ؛ نریمان گفت : چیکار داریم که دیرمون بشه؟ گفتم : من کار دارم به مامان بزرگ هم قول دادم زود برگردم منتظرم میشه و بقیه رو اذیت می کنه ؛ پاشو بریم ؛
و تا رسیدیم به عمارت نریمان جون منو به لبم رسوند آهسته می رفت حرف می زد و می خندید؛ مثل بچه ها ذوق زده شه بود و خوشحالی اون بر دل شوره من اضافه می کرد ؛ مرتب از اون سفر حرف می زد و می گفت : میرم هتل رامسر من آشنا دارم بهترین اتاقشو می گیریم ؛ و روزا میریم همه جا رو می گردیم
🟢
والله دیگه حق ما هست چند روزی هم به خودمون برسیم ؛ ولی من واقعا دلم شور می زد و حال عجیبی داشتم ؛ فکر می کردم چون دارم اینطوری عروسی می کنم حالم بد شده ولی با خودم می گفتم نه این نیست من اصلا عروسی نمی خواستم؛ تازه این پیشنهاد خودم بود پس چرا اینقدر آشفته و بی قرارم ؛وقتی رسیدیم عمارت و همه چیز رو عادی دیدم خوشحال شدم که هر کسی به کار خودش مشفول بود ؛ از اقدس خانم سراغ خانم رو گرفتم » گفت : یکم حالشون خوب نبود قرص هاشون رو دادم و خوابیدن هنوز بیدار نشدن ؛ اصلام سراغ شما رو نگرفتن ؛
پرسیدم : چه ساعتی خوابیدن ؟ گفت : الان دیگه بیدار میشن خیلی وقته ولی صدام نکردن ؛همون طور که دستور دادین براشون آش درست کردیم ؛ پالتوم رو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سراغ خانم نریمان گفت : من میرم بالا الان بر می گردم ؛ در اتاق رو باز کردم و دیدم خانم نیست ؛ نریمان هنوز به بالای پله ها نرسیده بود ؛
🟢
داد زدم وای خانم کو ؛ نریمان مامان بزرگ نیست ؛ اقدس خانم ؟ زود باش همه جا رو بگردین؛ دستشویی رو ببین ؛ زود باشین پیداش کنیم ؛ و خودم و نریمان هراسون شروع کردیم به گشتن ؛اقدس خانم دوید بالا با اینکه می دونستیم خانم نمی تونه از پله ها بالا بره ؛ شالیزار همینطور که در اتاق ها رو باز می کرد گفت : من داشتم آشپزی می کردم یک صدایی شنیدم که فکر کردم کسی اومده نگاه کردم ولی خبری نبود ؛ داد زدم نریمان نکنه رفته بیرون بدو ؛ بدو ؛ و کمی بعد همه با هم دنبال خانم توی باغ می گشتیم اونقدر داد زده بودم و صداش کردم که صدام گرفته بود قربان و احمدی و نریمان هر کدوم از یک طرف می دویدن منم رفتم سراغ گلخونه ؛ سراسیمه همه جا رو گشتم ولی نبود ؛ و هیچ اثری هم پیدا نکردم که از اونجا رد شده باشه ؛
دیگه شب شده بود و برف ها یخ زده بودن و راه رفتن مشکل بود ولی همه می دویدیم و به هر جا سر می زدیم ؛
از طرف گلخونه رفتم به طرف استخر که یک مرتبه پاهاشو دیدم که پشت یک گلدون خشک شده ی بزرگ با لباس خواب افتاده میون برف های یخ زده ؛ از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان ؛ اینجاست ؛ یکی بیاد کمک ؛ شالیزار ؟ نریمان رو صدا کن رفته توی باغ ؛ و دویدم سر خانم رو بلند کردم وگرفتم روی دامنم و نبضش رو کنترل کردم ؛ نمی زد وای خدای من مامان بزرگ ؟ مامان بزرگ ؟ قربونت برم چشمت رو باز کن خواهش می کنم ما دیگه تحمل نداریم ؛ تا نریمان از راه رسید و اونو یک ضرب از زمین بلند کرد و دویدیم به طرف عمارت من فریاد می زدم دیگه دست خودم نبود ؛ هیچ کس تا اون زمان ندیده بود که من اینطور فریاد بزنم و بی تابی کنم حتی موقعی که آقاجونم رو از دست دادم ؛
نریمان خانم رو با سرعت برد نزدیک بخاری و گذاشت روی مبل و در حالیکه به احمدی می گفت به دکتر زنگ بزن دست و پاشو می مالید ؛
ادامه دارد
🌺https://eitaa.com/pouralizadeh
بسم الله نور
سلام امامزمانم😊
🕊اَلّلهُمَّـ؏جِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🕊
هر صبح ،میهمان یک صفحه از مصحف شریف قرآن کریم به همراه صوت و ترجمه 🤍🌸👇👇👇
┄┅┅✹🌺✹┅┅┄
https://eitaa.com/pouralizadeh
ــ💠💫🍃🔹♥️🔹💫🍃💠
مردم بی نظیر ، نجیب و با محبت کشورم
سلاااام🫡
الهی همه خوبی ها و ثروت های دنیا نصیب تک تکتون بشه🌹
الهی دلتون خوش تنتون سالم زندگی تون پرمحبت💞
صبحتون به تلاش و کوشش 👌🎊🎊🎊
Far Below the Ocean Rainy Mood.mp3
4.95M
یه وقتایی بااااااید سکوت کرد،
وقتی حرف زدن آزاردهنده میشه،،،،،
مثل یه موسیقی بیکلام که پر از حرفه ولی ساکته....آرام باش جان دلم ، خدا هست ،نزدیک نزدیک تو 😊😊😊😊
#لادانی
🎼 #بیکلام
آرامش نصیب دل هاتون همراهان عزیز😊🌸☘
https://eitaa.com/pouralizadeh✨
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم ها مواظب گوشی تلفن همراه تان باشید
هنگام دست گرفتن گوشی تلفن در معابر کاملا مراقب باشید
♦️فیلم سرقت موبایل از مسافر اسنپ در بزرگراه حکیم! / عجیبترین موبایل قاپی تهران از ماشین در حال حرکت