eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
368 دنبال‌کننده
357 عکس
519 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
سربازِ جهاد تبیین
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت: (۲۸۵) 💢کمیته مجازات(۱)💢 با شروع تبادل اسرا، تعدادی در حد ۱۸
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۸۶) 💢کمیته مجازات (۲)💢 با اعلام رمز از طرف کمیته مجازات، عملیات مجازات خائنین شروع بشه. قبل از‌ظهر روز ۲۶ مرداد ۶۹ همزمان با روزِ آغازین تبادل اسرا و بعد از شناسایی محکومین، فرمان شروع عملیات با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا(سلام‌الله علیها) آغاز شد و در عرض مدت کوتاهی بجز یکی دو نفر که ظاهراً به نحوی از ماجرا بو برده بودن و داخل توالت‌ها خودشون رو پنهان کرده بودن، همه افراد بشدت مجازات شدن و بدن‌های کوفته و غرق به خونشون در جای‌جای زمین اردوگاه بر زمین افتاد. هدف کشتن اونا نبود بلکه، کتک‌کاری تا سر حد مرگ بود. با صداهای گوشخراش خائنین و مشاهده صحنۀ درگیری خونین داخل محوطه توسط نگهبانان بالای برجک‌های دیدبانی و با تصور این که در اردوگاه شورش شده، شروع کردن به تیراندازی و تیر هوایی زدن. در حین اجرای آتیش و صدای ممتد رگبار از بین بچه‌ها فریادی بلند شد که پیراینده رو زدن. یکی از نگهبان‌ها به عمد یا از روی دستپاچگی و عدم کنترل اسلحه در حین رگبار،گلوله‌ها بسمت بچه‌ها شلیک شد و یکی از اونا سینۀ حسین پیراینده رو شکافت و پیکر غرق بخونش افتاد وسط میدان درگیری. با شهادت پیراینده که برای همه‌مون عزیز بود، اردوگاه مثل بمب منفجر شد و حالتی شبیه به شورش بخودش گرفت. بچه‌ها پیکر شهید پیراینده رو بالای دستاشون گرفتن و دور اردوگاه می‌چرخیدن و شعار می‌دادن این سند جنایت صدام است. بعثیا برای ترسوندن بچه‌ها دیوار آسایشگاه.ها رو به رگبار بستن و اردوگاه شده بود شبیه میدون جنگ و صحنۀ عملیات. تعداد زیادی از عراقیا بیرون اردوگاه روی زانو نشسته بودن و تفنگاشون رو سمت ما گرفته بودن و آماده شلیک و منتظر فرمان اجرای آتیش بسمت بچه‌ها بودن. فرمانده اردوگاه سررسید و داد زد سرشون که کسی تیراندازی نکنه. صدای تیراندازی قطع شد. اما بچه‌ها خون تو چشماشون جمع شده بود و عده‌ای می‌خواستن به بعثیا حمله کنن و انتقام خون پیراینده رو بگیرن. بزرگترها افراد رو دعوت به آرامش کردن. جمع و جور کردن اوضاع توی اون شرایط بحرانی، خیلی مشکل بود. ساعتی بعد تعداد زیادی از بعثیا با کابل و چوب وارد اردوگاه شدن و به بچه‌ها حمله کردن، بچه‌ها هم متقابلا با سنگ به طرف اونا حمله کردن و باشون درگیر شدند. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:( ۲۸۷) 💢 شورش در اردوگاه(۱)💢 برای اولین بار بود که ما به عراقی‌ها می‌زدیم. تعداد ما چند برابر بود. بعثیا عقب‌نشینی کردن و پا به فرار‌گذاشتن و بچه‌ها دو سه نفرشون رو با سنگ زدن. اردوگاه در قرق ما بود و بعثیا بیرون و پشت سیم خاردارا منتظر دستور فرمانده‌شون بودن. بوی خون میومد و هرآن احتمال داشت با وخیم‌تر شدن اوضاع فرمان آتیش صادر بشه و بچه‌ها قتل‌و عام بشن. بعثیا برای حفاظت از جون خائنین، در اردوگاه رو باز کردن و اونا هم با همون سر و وضع درب و داغون و خون‌آلود در پناه بعثیا به بیرون از اردوگاه رفتن و دیگه هیچ‌وقت اونا رو ندیدیم. شایعاتی بعدا منتشر شد که دو سه تاشون بعلت شدت جراحات وارده به درک واصل شدن و بقیه هم بعنوان پناهنده تحویل منافقین شدن. با عملیات مجازات خائنین و دخالت بعثیا و شهادت پیراینده، اوضاع داشت بحرانی و از کنترل خارج می‌شد که با دخالت بزرگترها و روحانیون اردوگاه و افراد شاخص و دعوتِ بچه‌ها به آرامش کم‌کم اوضاع آروم شد. از این می‌ترسیدیم توی این روزهای پایانی تعدادی از بچه‌ها شهید بشن. با هر زحمتی بود جوِّ ملتهب اردوگاه فروکش کرد. شهید پیراینده رو بردن بهداری. حفظ جون بچه‌ها دغدغۀ اصلی ما شده بود و تموم تلاشمون این بود که دیگه کسی شهید نشه و خونواده‌های چشم انتظار در این روزهای پایانی عزادار بچه‌هاشون نشن. با هر زحمتی بود، بچه‌ها به داخل آسایشگاها هدایت شدن و جلسات شور و مشورت داخل آسایشگاه برای مدیریت کردن بحران شروع شد. بعثیا که اوضاع رو نسبتا عادی دیدن با تعداد زیادی وارد شدن و بدون درگیری مجدد با بچه‌ها در آسایشگاه‌ها رو قفل کردن و همه رفتن بیرون اردوگاه و کسی داخل نموند. عراقیا نگران سرایت شورش اردوگاه کوچیک ما به سوله‌هایی بود که ۵۰۰۰ اسیر روزهای پایانی جنگ در اونجا نگهداری می‌شد. اگر این اتفاق میفتاد و فاجعه‌ای رخ می‌داد و تعداد زیادی از اسرا کشته می‌شدن، قضیه برای عراق مشکل می‌شد و با رسیدن این خبر به ایران احتمال شعله‌ور شدن مجدد جنگ بود. صدام می‌خواست از ناحیه ایران خیالش راحت باشه و تبادل اسرا هم شروع شده بود و اونا نمی‌خواستن، بین عراق و ایران مشکل جدیدی پیش بیاد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقو الاثر🌿 قسمت:(۲۸۸) 💢شورش در اردوگاه(۲)💢 فرمانده‌های بعثی به‌شدت دستپاچه شده بودن و به هر صورتی می‌خواستن قضیه رو سریع فیصله بِدن و ما هم خوب این قضیه رو فهمیده بودیم و نمی‌خواستیم به‌راحتی ازین مسئله صرف‌نظر کنیم و خون شهید پیراینده پایمال بشه. مرداد ماه بود و گرمای هوا بی‌داد می‌کرد. بلافاصله برق اردگاه رو قطع کردن و آب رو روی ما بستن و سهمیه‌ی غذا هم قطع شد و ما در تحریم کامل قرار گرفتیم. هوای داخل آسایشگاه‌ها به‌شدت داغ شده بود و چند ساعت بعد تشنگی بر ما غلبه کرد. می‌خواستن با اعمال فشار بر ما تسلیم بشیم و دست از شورش برداریم، اما قضیه بر عکس شد و اون طوری‌‎که بعثیا می‌خواستن پیش نرفت. به این نتیجه رسیدیم که نباید ساکت بمونیم و هر طور شده صدامون رو به‌گوش بچه‌های سوله‌ها که فاصله زیادی با ما نداشتن برسونیم و اونا رو با خودمون هم‌صدا کنیم. همه با هم و هماهنگ تمومی آسایشگاه‌ها شروع کردیم به تکبیر گفتن. هر کس هر چه در توان داشت، بلند تکبیر می‌گفت. هم‌زمان تعدادی زیادی قاشق و کاسه ها رو به شیشه‌ها و دیوارها می‌کوبیدن و اردوگاه یکپارچه شده بود تکبیر و صدا. صدای ما به‌گوش سوله‌ها رسیده بود. بعثیا با حقه و دروغ به اونا گفته بودن که اینا بخاطر آغاز تبادل و آزادی جشن گرفتن و دارن خوشی می‌کنن. هم‌زمان سراسیمه تلاش می‌کردن که اوضاع رو تحت کنترل در بیارن و شورش بخوابه. شورش اسرا توی اون شرایط حساس براشون خیلی گران تموم می‌شد خیلی سریع به مقامات بالا گزارش دادن و نیمه‌های شب بود که نماینده صدام سپهبد حمید نصیر معاون صدام و مسئول بنیاد قربانیان جنگ(معادل بنیاد شهید ایران) به اردوگاه اومد و وارد مذاکره با نمایندگان بچه‌ها شد. مهندس خالدی آلمانی بلد بود و اونم آلمانی می‌فهمید. مقداری با هم صحبت کردن. مهندس خالدی شرایط ما رو برای پایان دادن به شورش و تحصن رو به ایشون گفت و ایشون هم پذیرفت و قول داد که همۀ اونا رو انجام بده. ایشون هم خواستار پایان دادن به شورش و تحصن بود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۸۹) 💢شورش در اردوگاه(۳)💢 شرایط ما این بود که اولاً: پیکر شهید پیراینده رو برگردونن اردوگاه و بچه‌ها توی هواخوری اونا تشییع کنن و هم‌زمان با تبادل ما، پیکر شهید هم همراه ما به ایران فرستاده بشه. دیگه این که تا روز برگشتن به ایران به عنوان عزاداری محاسن رو نتراشیم و طبق آداب و رسوم خودمون برای شهید عزاداری کنیم و شرط آخرمون هم این بود که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. سپهبد حمید نصیر چاره‌ای نداشت جز که شرایط رو بپذیره. در غیر این صورت شاید جایگاه و درجه‌شو از دست می‌داد و اگه اخلالی در روند صلح بین ایران و عراق پیش میومد متهم ردیف اول او بود. اگر چه خیلی سختش بود و می‌دید اسرایی که تا دیروز زیر کابل و شکنجه اونا بودن حالا اینقدر پررو شدن که برای معاون صدام شرط و شروط تعیین می‌کنن، ولی به هر حال شرایط اقتضا می‌کرد که تسلیم خواسته ما بشه، ولی قول گرفت که مراسمات بی‌سر و‌صدا و شعاردادن انجام بشه و ما هم پذیرفتیم. حمید نصیر رفت و گفت: فردا نماینده‌هایی رو می فرسته اردوگاه و شما هم نماینده‌هاتون رو معین کنید که با هم مذاکره کنن و توافق حاصل بشه. فرداش تعدادی از افسرای بعثی وارد اردوگاه شدن و سه نفر از اونا با نماینده سه آسایشگاه بند یک مذاکراتشون رو شروع کردن. از طرف آسایشگاه یک، من با یه سرگرد بعثی وارد مذاکره شدم و دو نفر دیگه هم تو آسایشگاه ۲ و ۳ با دو افسر دیگه در حال مذاکره بودن. هنوز درِ آسایشگاها بسته بود و ما از پشت پنجره با افسرای بعثی مذاکره می‌کردیم. هر سه نماینده شرایطمون همون بود که از قبل بین تموم بچه ها هماهنگ شده بود. ما روی خواسته هامون پافشاری کردیم و اونا هم به ظاهر قبول کردن. مذاکرات به نتیجه رسید و ما هم به شورش و تحصن پایان دادیم. سریع بچه های نقاش عکس بزرگی از شهید پیراینده کشیدن و آسایشگاه یک بعنوان محل مراسم ختم تعیین شد. تعدادی از بچه‌ها به رسم ایران شال عزا دور گردن انداختن و سرپا ایستادن و ابتدا همه آسایشگاها دسته دسته وارد می‌شدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن و عده‌ای دیگه وارد می‌شدن و قاریای قرآن هم مرتب با صوت زیبا قرآن می‌خوندن. فرمانده اردوگاه خواستار این شد که افسرا و نگهبانای عراقی در مراسم ختم شرکت کنن. مسئله رو به شور گذاشتیم تعدادی موافق بودن و برخی هم مخالفت می‌کردن و می‌گفتن اینا قاتل شهید پیراینده هستن و نباید بیان تو مجلس ختم ما. اما اونا رو متقاعد کردیم که این مسئله به صلاح و مصلحت خود ماست و نهایتا اجازه پیدا کردن که بیان در مجلس ختم ما شرکت کنن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت: ۲۹۰ 💢آخرین شهید اسارت💢 دسته‌دسته از افسرها و نگهبان‌ها میومدن و فاتحه می‌خوندن و می‌رفتن. جالب این بود که هموشون از لفظ برای پیراینده استفاده می‌کردن و می‌گفتن «الفاتحه لروح الشهید حسین بیراینده». یه هفته تموم برای شهید بزرگوار حسین پیراینده عزاداری کردیم و مراسمات با آرامش و نظم خاصی انجام شد. این مجلس ختم و عزاداری و شرکت بعثیا در اون مراسم از بدیع‌ترین صحنه‌ها و رخدادهای اسارت بود که فقط یه بار در اردوگاه ما و شاید بندرت در تاریخ دفاع مقدس و دوران طولانی اسارت اتفاق افتاده باشد. بعد از روز سوم افسرهای عراقی که به‌شدت نگران شورش احتمالی دوباره بودن‌ درخواست یه ناهار وحدت بین اونا و بچه‌ها کردن و ما هم موافقت کردیم. توی هر آسایشگاه یه سفره انداخته شد و نماینده‌های عراقی و نماینده‌های ما توی یه ظرف غذا خوردن. من با همون سرگرد هم غذا شدیم. هم اون بنحوی براش سخت بود غذا بخوره و هم من سعی می‌کردم حفظ پرستیژ بکنم و تموم آداب رو مراعات می‌کردم. خلاصه با احتیاط و اندکی خجالت از هم چند قاشق خوردیم و اولین و آخرین و تنها سفره و ناهار مشترک بین اسرا و نیروهای بعثی در تموم دوران جنگ برپا شد و به پایان رسید و در تاریخ ده سالۀ اسرا ثبت شد. تا اینجای کار بعثیا به دو قولشون عمل کردن. ولی ما هم‌چنان اصرار داشتیم که قاتل شهید پیراینده محاکمه و مجازات بشه. هم سپهبد حمید نصیر و هم فرمانده اردوگاه قول دادن که مسئله رو پیگیری کنن و فرد خاطی رو تحویل دادگاه نظامی بدن و محاکمه بشه. گر چه نمی‌تونستیم این محاکمه رو ببینیم ولی با شناختی از برخورد بعثیا با افراد خاطی داشتیم، یقین داشتیم حتما این کار انجام می‌شه، چون در اون شرایط، به رگبار بستن اسرا و به شهادت رساندن یه اسیر اونم به ضرب گلوله اصلاً در دستور کار عراقیا نبود و اون نگهبان یا در حین رگبار دستش ناخودآگاه پایین اومده بود و تیرش به شهید پیراینده خورده بود و یا حداکثر تمرد کرده بود و در هر دو حال باید مجازات می‌شد. اما در بحث برگردوندن پیکر شهید پیراینده دروغ به ما گفتن و به قولشون عمل نکردن و بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ فرصتی هم برای ما نبود که قضیه رو پیگیری کنیم و پیکر مطهر شهید رو غریبانه و دور از چشم ما دفن کردن در حالی که به ما گفته بودن که پیکر ایشان در سردخانه نگهداری می‌شه و روز تبادل با شما به ایران می‌فرستیم. دروغگویی و فریب شیوه دائمی بعثیا بود و به این عهد و قولشون عمل نکردند. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۱) 💢 : رجعت پیکر سالم شهید بعد از ۱۲ سال💢 پیکر شهید پیراینده بعد از ۱۲ سال در مبادله اجساد برخی از اسرای عراقی با پیکر شهدای ما به وطن بازگشت. ماجرای برگشت پیکر شهید پیراینده بسیار عجیب و بعنوان یکی از افتخارات و اسناد حقانیت دفاع مقدسِ ما ثبت شد. وقتی پیکرش رو از قبر خارج کرده بودن می‌بینن پیکر سالمه. حجت‌الاسلام باطنی از دوستان بنده که در وقت شهادت بر بالین شهید پیراینده حاضر بود و هم در وقت رجعت پیکر در معراج شهدا حضور داشت می‌گه: در معراج شهدا بدن این شهید بزرگوار رو من به همراه برادرش و بچه‌های معراج دوباره کفن کردیم. بچه‌های معراج می‌گفتن ۴ ماه پیش قرار بوده مبادله انجام بشه و بعثیا بهانه می‌آوردن. مبادله انجام نمی‌شد و علتش این بوده که وقتی پیکر شهید پیراینده و تعدادی دیگه از اسرا رو رو از قبر خارج می‌کنن می‌بینن بدن‌ها کاملا سالم هستن. سردار باقرزاده می‌گه: هنگام تحویل گرفتن شهدا به پیکر ۳۵ تن از شهدا حساس شدم چرا که بدن‌های اونا به شکل خاصی بود. یکی از افسرهای عراقی در این مورد به ما گفت: این بد‌ن‌ها پس از نبش قبر سالم بودن. با دیدن این موضوع به چند پزشک متخصص اطلاع دادیم اما اونا اعلام کردن که چنین چیزی با علم پزشکی مطابقت نداره. به تعدادی از علما اطلاع دادیم، اونا با دیدن اجساد گفتن که اینا از صُلحا هستن، پیکرهاشون رو نگه ندارید و با احترام به وطنشون برگردونید. افسرهای عراقی موضوع رو به استخبارات اطلاع دادن. پیکر شهدا توسط استخبارات تحویل گرفته شده و به توصیه چند تن از پزشک‌های اسرائیلی، سرشون رو برش داده و مغزشون رو خارج کرده بودن. به گفته افسر عراقی، این کار به دو دلیل انجام شد. اول تحقیقات روی مغز اونا برای پی بردن به علت سالم موندن اجساد و دوم اینکه با خارج کردن مغز، آب بدن کشیده شده و بدن خود به خود از بین میره. مبادله پیکرها میان ایران و عراق ۴ ماه به تأخیر افتاد. در خلال این ۴ ماه بعثیا روی بدنای سالم شهدا اسید و آهک پاشیده و اونا رو زیر آفتاب نگه داشتن تا شاید بدنا از بین بره، با وجود این، بدن شهید پیراینده و تعدادی دیگر از شهدای آزاده بعد از ۱۲ سال سالم به میهن بازگشت. سردار باقرزاده تأکید می‌کنه: سالم موندن بدن بعد از ۱۲ سال با تموم تلاش شیطانی بعثیا در پوشوندن حقیقت از طریق برش دادن مغز و خارج کردن کامل مغز ،نگه داشتن پیکر زیر آفتاب به مدت ۴ ماه و پاشیدن اسید و آهک بر روی اونا، گواهی خاص از طرف خدا برای مردم و اثبات حقانیت این شهدای بلند مرتبه است. سرانجام پیکر این شهید توسط مردم ایثارگر و قدرشناس خزانه بخارایی تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ به خاک سپرده شد. نعمت‌الله دهقانیان از دوستان صمیمی شهید حسین پیراینده نقل می کنه که روزهای آخر، شهید پیراینده می‌گفت: من طعم شیرین جهاد در راه خدا رو چشیده‌م، جانبازی حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو تجربه کرده و اسارت حضرت زینب(سلام الله علیها) رو لمس کردم و از طرفی مفقود هم هستم. تنها چیزی رو که از خدا می‌خوام تجربه کنم، شهادته که امیدوارم این آخری رو هم قسمتم بکنه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۲) 💢یگانه نماز جمعۀ اسارت💢 همیشه سرم درد می‌کرد برای کارهای جدید و ابتکاری، دوست داشتم هم برای خودم و هم بقیه دوستان یه تنوعِ مفید ایجاد بشه. یکی دو هفته پایانی بود که فکر برگزاری یه نماز جمعه تو ذهنم جرقه زد. به نظرم رسید الآن وقتشه. با چند نفر مشورت کردم و نظر مثبتشون رو گرفتم. کاندیدم برای امام جمعه حاج علیرضا باطنی بود که همه قبولش داشتن. رفتم پیش ایشون و گفتم: علی آقا چیزی ازت می‌خوام نه نیار توی قضیه. گفت: خیره ان‌شاء‌الله. گفتم: می‌خوام یه نماز جمعه برگزار کنیم و زحمت امامت جمعه رو شما بکشید و من هم زمینه رو آماده می‌کنم. مقداری مردد بود. بحث جواز شرعی برگزاری نماز جمعه و مشکل احتمالی امنیتی و غیره. نهایتاً گفتم: فوقش ما اعلام می‌کنیم نماز جمعه ولی شما نماز وحدت بخون و ان‌شاء‌الله مشکلی پیش نمیاد و از عراقی‌ها مجوز می‌گیریم. ایشون هم قبول کرد. به شوخی گفت: اسلحه از کجا بیاریم. از نگهبان عراقی می‌گیری؟ گفتم‌: علی آقا اسلحه آهنه و اون لوله هم آهنه. یکی از اونا رو بعنوان اسلحه دستت بگیر. خندید و قبول کرد. زمینه برگزاری نماز جمعه توسط افراد شاخص فراهم شد و از دوستان بند ۲ هم که اکثرا ارتشی بودن هماهنگی شد. مونده بود گرفتن مجوز از فرمانده اردوگاه. وقتی‌که فرمانده وارد اردوگاه شد با احترام بلند شدیم و با استفاده از یکی از دوستان عرب‌زبان تقاضا رو البته نه به عنوان نماز جمعه، بلکه یه نماز وحدت و یادگاری اواخر اسارت مطرح کردیم. اونا هم هنوز قضیه شورش ما و مجالس ختم شهید پیراینده که دو هفته قبلش اتفاق افتاده بود جلو نظرشون بود، مقداری گردنشو پیچ داد و گفت مشروط بر اینکه تضمین بدید با آرامش و بدون شلوغ‌کاری و شعار باشه، موافقت می‌کنم. ما هم قول دادیم که دردسری پیش نیاد. روز جمعه شد. بچه‌ها یه جایگاه رو شبیه تربیون روبروی آسایشگاه یک و حمومها آماده کردن و یه لوله آهنی هم بجای تفنگ دادیم دست حاج آقا باطنی. ایشون دو خطبه کوتاه خوند و یگانه نماز جمعۀ کل دوران اسارت در اردوگاه ملحق ۱۸ و در یکی دو هفته مونده به آزادیمون با شکوه خاصی برگزار شد. همۀ بچه‌های اردوگاه روی پتوهایی که تو هواخوری پهن شده بود نماز رو به آقای باطنی اقتدا کردن. نگهبانا از روی برجکها با تعجب خیره‌کننده‌ای این منظره باشکوه رو تماشا می‌کردن و شاید بعضی ازشون خصوصا شیعه‌ها دلشون می‌خواست توی این نماز جمعه ما شرکت کنن! نماز با آرامش کامل برگزار شد و طبق قولی که به فرمانده داده بودیم سریع پتوها رو جمع کردیم، تکوندیم و رفتیم سراغ ناهار تو آسایشگاهامون. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت: (۲۹۳) 💢یادواره شهید پیراینده در اسارت💢 یکی از ابتکارات گروه فرهنگی، گردهمایی وحدت و همدلی بین بند یک و دو در هفته‌های پایانی اسارت بود. بعد از برگزاری نماز جمعه، بچه های فرهنگی به فکر افتادن که یه گردهمایی با حضور تمومی ۶۰۰ اسیر بند ۱ و ۲ و این بار در هواخوری بند ۲ به عنوان وحدت و همدلی و در تجلیل از شهید حسین پیراینده برگزار بشه. برگزاری نماز جمعه تجربه موفقی بود تا امیدوار به جلب موافقت فرمانده اردوگاه برای برگزاری این گردهمایی باشیم. صحبت‌ها و مشورت‌های اولیه انجام شد و پیشنهاد برگزاری گردهمایی به تصویب کانون فرهنگی رسید. با مذاکراتی که با فرمانده اردوگاه انجام شد و بعد از اخذ تضمین‌های لازمه در خصوص آروم و مسالمت‌آمیز بودن این مراسم، مقرر شد این بار گردهمایی در محوطه بند دو انجام بشه. آقای عبدالکریم مازندرانی به من پیشنهاد کرد که سخنرانی مراسم رو به عهده بگیرم و منم پذیرفتم. همۀ ۶۰۰ نفر در محوطه هواخوری بند دو جمع شدیم و مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. سخنانم رو با تشریح وظیفه ما در دفاع مقدس و اسارت آغاز کردم و به تجلیل از حماسه مقاومت بچه ها در اسارت ادامه دادم و ضمن ادای احترام به مقام شامخ تمومی شهدای اسارت به صورت ویژه از شهید پیراینده و مجاهدت او یادی کردم. اصل سخن بررسی تطبیقی کاروان و قافله اسرای کربلا با قافله اسرای ایرانی بود و به تشریح ظلم و جنایتی که نظام بعثی در حق اسرا انجام داد پرداختم و اون رو با ظلم و جنایات بنی‌امیه در شام با کاروان اهل بیت(علیهم السلام) مقایسه کردم و با نوید به بچه‌ها اعلام کردم که ما اکنون در حال بازگشت به وطن هستیم، همانگونه که قافله اهلبیت(علیهم السلام) که به مدینه بازگشت و در مسیر برگشت به زیارت مزار اباعبدالله(علیه السلام) و شهدای کربلا رفتن، و مروج و پیام‌رسان عاشورا شدن، ما هم وظیفه داریم مروج و پیام‌رسان حماسه‌‌های اسارت باشیم. این گردهمایی از شیرین‌ترین برنامه های روزهای پایانی اسارت بود که وحدت و همدلی بین اسرا رو به رخ دشمن جنایت‌کار کشوند و پیام شادابی و سرزندگی و بالنده بودن اسرای ایرانی رو در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت و ضبط کرد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۴) 💢توطئه گروگان‌گیری💢 روزانه بین دو تا سه هزار نفر آزاد می‌شدن و هر روز از تعداد اسرا در عراق کم می‌شد. بچه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ که همرزمای ما بودن دو هفته قبلش آزاد شده و برگشته بودن به ایران. حتی اسرای دو سال آخر جنگ که دو سال بعد از ما اسیر شده بودن دسته‌دسته آزاد می‌شدن و خبری از ثبت‌نام و آزادی ما نبود. روزهای پایانی نوبت به اردوگاه ۱۸ بعقوبه رسید به عنوان آخرین اردوگاه رسید. از سوله‌ها شروع کردن و دسته‌دسته جلوی چشمان ما می‌رفتن و ما فقط نظاره‌گر بودیم. گر چه ما از آزادی برادرامون خوشحال بودیم و اصلاً برامون مهم نبود اونا زودتر آزاد بشن یا ما، اما شواهد و قرائن از توطئه‌ای خطرناک حکایت می‌کرد که برای ما چیده بودن. شایعه‌ای به سرعت توی اردوگاه پیچید و اون این بود که بعثیا تصمیم گرفتن ما رو به عنوان گروگان نگه دارن و بجای ما تعدادی از پناهنده‌ها و منافقین رو بفرستن و حتی بعضی مدعی بودن که پناهنده‌ها و منافقین رو با اتوبوس‌هایی که قرار بود ما رو با اونا به ایران ببره مشاهده کردن. واقع قضیه هم همین بود که اردوگاه ۶۰۰ نفره ما تماما تبعیدی از اردوگاهای مختلف عراق بود که جاسوس‌ها تک‌تک این اسامی رو به عنوان روحانی، پاسدار، فرمانده و سردسته خلافکارها به بعثیا داده بودن و قضیه تبعید و جداکردن این تعداد از بین هزاران نفر بی‌دلیل نبود. با قوت گرفتن شایعه و خالی شدن اردوگاه بعقوبه و آزاد شدن اکثر اسرای اون و نبودن نام و نشانی از اومدن صلیب و ثبت نام ما، موجی از نگرانی و اضطراب اردوگاه کوچیک مارو فرا گرفت و خون همه بجوش اومده بود. اتوبوس‌ها اومده بودن ولی خبری از صلیب سرخ نبود. جای درنگ نبود باید کاری می‌کردیم. از اونجایی که عادت کرده بودیم به کار شورایی و در اینجور مواقع عقلمون رو هم می‌ریختیم و تصمیم می‌گرفتیم، خیلی سریع همه رفتیم داخل آسایشگاها و شروع کردیم به شور و مشورت. نظر اکثریت بر این قرار گرفت که حالت هجومی به خودمون بگیریم و شورش کنیم. همه، هم‌قسم شدیم یا همه ما رو به رگبار می‌بندن و همین‌جا به شهادت می‌رسیم و یا مجبورشون می‌کنیم که صلیب سرخ رو خبر کنن و ما رو هم مانند بقیه اسرا آزاد کنن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۵) 💢آزادی یا شهادت 💢 ته دلمون به این قضیه قرص و محکم بود که این تدبیر جواب می‌ده و عراق توی این شرایط حوصله دردسر رو نداره و نمی‌خواد بخاطر نگهداری و یا کشتن ۶۰۰ اسیر رابطه‌شو توی اون شرایط حساس با ایران خراب کنه و بهونه دست جمهوری اسلامی بده که تو قضیه کویت براش بشه قوز بالای‌قوز. تصمیم نهایی شورش و آماده‌شدن برای درگیری تا مرز شهادت بود. همه شهادتین رو گفتیم و تا تونستیم سنگ و چوب و میله آهن جمع کردیم. تعدادی از بچه‌ها به پشت با‌م آسایشگاها راه پیدا کردن و لبه آسایشگاها رو سنگربندی کردن و تصمیم گرفتیم در صورت حمله عراقیا همه بریم بالا و از اونجا با سنگ بهشون حمله کنیم. داد و بیداد و شعار شروع شد. موجی از وحشت در بین نگهباها ایجاد شد و سریع همۀ نگهبان‌ها از داخل اردوگاه خارج شدن و پشت سیم خاردار مستقر شدن. به‌روشنی می‌شد ترس و وحشت از تکرار حادثه‌ شهادت پیراینده رو توی چشماشون مشاهده کرد. بعثیا فکر اینجاشو نکرده بودن. اصلاً به ذهنشون نرسیده بود ما حاضریم برای آزادی بمیریم. واقعاً بچه‌ها بعد از ۴۴ ماه اسارت دیگه طاقت نداشتن حالا که همه رفتن و آزاد شدن جمع کوچیک ما سالها بدون نام و نشون در زندان‌ها‌ی عراق بمونیم و بپوسیم. هیچ ابائی از درگیری و کشتن و کشته شدن نداشتیم. به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم هم‌ بچه‌ها رو گرفته بود و ذره‌ای ترس از مرگ در چهرۀ کسی دیده نمی‌شد. خیلی سریع گزارش به مقامات بالا داده بودن. دوباره سر و کله سپهبد حمید نصیر پیدا شد و مرحوم شهید ابوترابی رو هم با خودش آورده بود. عراقیا باید بین قتل.عام همۀ ما و آغاز جنگ احتمالی بین ایران و عراق اونم توی مخمصه کویت یا آزاد کردن ما یکی رو انتخاب می‌کردن. بالاخره این بار عقلانیت رو به خریت ترجیح دادن و سپهبد نصیرمحسن قول داد که حتما یکی دو روز آینده شما آزاد می‌شید و حاج آقا ابوترابی هم از بچه‌ها خواهش کرد که بچه‌ها کوتاه بیان. الحمدلله با استقامت و پایمردی بچه‌ها و بدون اینکه درگیری مجددی بین ما و بعیثا بوجود بیاد قضیه به خیر و خوشی خاتمه یافت. بچه‌ها سنگ و چوب‌ها رو دور ریختن و وقتِ نماز که شد، آخرین نماز جماعت هم با شکوه خاصی در تموم آسایشگاها برگزار شد و خیلی از بچه‌ها غسل کردن و آماده‌ حرکت بسمت ایران شدیم. دشمن که نتونست نقشه شوم‌شو اجرا کنه و این جمع رو بطور کامل بعنوان گروگان نگهداری کنه، از درِ مکر و حیله وارد شد و تعدادی از بچه‌ها رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن از نزدیکی‌های مرز برگردوند. ماجرای این حقه کثیف رو بعدا خدمتتون شرح میدم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۶) 💢 خلبانان اسیر 💢 یکی دو روز آخراسارت و در همین اثنای شلوغی و شورش اردوگاه ما سی و خورده‌ای نفر از خلبانای اسیر رو از اردوگاه‌های مختلف جمع کرده بودن و توی یه اتاق در مجاورت زندان قلعه‌، زندانی کرده بودن. از ظواهر قضیه بر می اومد که میخوان اونا رو هم مثل ما به عنوان گروگان نگه دارن. عراقی‌ها رضا سلیمی و علی حسن قنبری رو برای امور بهیاری می‌بردن بیرون اردوگاه ملحق و من هم گاهی بعنوان کمک بهیار باهاشون می‌رفتم. بهیارها مشغول کارای بهیاری خودشون شدن و من هم از فرصت استفاده کردم و سر بحث رو با خلبان ها باز کردم و بهشون گفتم که اگه نجنبید و کاری نکنید همین‌جا موندگار می‌شید. اول باورشون نمی‌شد که بعثیا همچین تصمیمی داشته باشن، اما وقتی که شرایط اردوگاه خودمون رو براشون توضیح دادم و تصمیم بعثیا، احساس خطر کردن. بهشون گفتم: همۀ بچه‌های ما آماده شهادت هستن و اگه بخوان نگهمون بدارن، شورش می‌کنیم. ازشون خواستم با رفتن من از اینجا هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که جا نمونن. اونام بلافاصله وضعیتی شبیه ما در ملحق به خودشون گرفته بودن و بعثیا رو ناچار کردن که همراه ما آزادشون بکنن و به لطف خدا همه سالم به وطن برگشتن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۹۷) 💢پیشانی بندهای سبز رنگ💢 از روزی که تبادل اسرا قطعی شد، بچه‌ها به تکافو افتادن و با خلاقیت‌های ویژه خودشون تلاش داشتن جلوه‌ای معنوی به آزادی بدن. یکی از این جلوه‌های زیبا تهیه سربند برای همۀ بچه‌ها بود. گروهی دست به کار شدن و برای تهیه سربند کنارۀ سبز رنگ پتوها رو درآورن و به اندازه سربند بریدن و جملات زیبایی مانند یا زهرا(سلام الله علیها)، یا ابا‌عبدالله(علیه السلام)، لبیک یا خامنه ای و غیره نوشتن. برای اینکه قضیه لو نره و بعثیا اون رو جمع‌آوری نکنن در جایی مناسب که دست بعثیا بهشون نرسه نگهداری شدن تا روز موعود و رؤیایی فرا برسه. روزی که ثبت نام شدیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم همۀ بچه‌ها سربندهای سبز رنگ رو به پیشانی بستن. صحنۀ بسیار باشکوهی ایجاد شده بود. بعثیا بدجوری غافلگیر شدن و داشت چشماشون از حدقه درمیومد، ولی کار از کار گذشته بود و مرغ از قفس پریده بود. انگار بچه‌ها داشتن برای عملیات آماده می‌شدن. بعثیا خوب این سربندها رو می‌شناختن و به شدت از اونا وحشت داشتن. نمی‌دونم فرماندهان ارشدشون وقتی می‌دیدن این همه سربند جلو چشم نیروهاشون تهیه شده و اونا نفهمیدن، بعد از رفتن ما چه بلایی سرشون آوردن. ولی مطمئنم به این سادگی از کنار مسئله‌ای به این مهمی رد نشدن. با ورودمون به مرز ایران این کار اعجاب پاسدارها و مأمورین مرزی هم رو برانگیخته بود، اصلاً باورشون نمی‌شد گروهی از اسرا دقیقا مثل زمانی که در جبهه حضور داشتن، با ریش و سربند یا زهرا (سلام الله علیها)، و یا حسین(علیه السلام)، وارد خاک کشور بشن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۸) 💢ریش نمی‌زنیم💢 زمانی که اسیر شدیم تعدادیمون محاسن داشتیم و نوجوونامون تو اسارت محاسن درآوردن ولی هیچ‌وقت به ما اجازه داده نشد که به اختیار خودمون ریش بذاریم. تراشیدن ریش هفته‌ای حداقل یه بار با تیغ‌های کُند، اجباری بود. روز اول تبادل که حادثه شهادت شهید پیراینده پیش اومد همه با هم عهد بستیم که به عنوان عزا به هیچ‌وجه ریشامون رو نزنیم و حتی یکی از شروطمون با سپهبد حمید نصیر بود و اونم پذیرفته بود. روز قبل از آزادیمون تعداد زیادی تیغ آوردن و گفتن که همه باید ریشتون رو تیغ بزنید و به هر کدوم یه دست لباس نو دادن که بپوشیم. همه حموم کردیم و لباس نو پوشیدیم و کهنه‌ها رو دور انداختیم و بعضی بعنوان یادگاری با خودشون به ایران آوردن. اما هیچ‌کس محاسنش رو نتراشید. فرمانده و افسرهای اردوگاه بشدت عصبانی بودن و حتی تهدید می‌کردن که اگه تیغ نزنید آزادتون نمی‌کنیم. ما که می‌دونستیم تهدیدها جدی نیست و فرمانده مافوق اونا«نصیرمحسن» اومده اینجا و قول آزادی به ماداده و فقط توپ و تشره، اعتنا نکردیم و گفتیم: که ما از سپهبد حمید نصیر قول گرفتیم. بعضیا هم گفتن: ما با ریش اسیر شدیم و می‌خوایم با ریش به وطنمون برگردیم. خلاصه حسابی پررو شده بودیم و اونا چاره‌ای نداشتن جز اینکه این روز آخر رو هم تحملِ‌مون بکنن. آخرش سماجت ما نتیجه داد و تنها گروهی از اسرا بودیم که همه بلااستثنا با محاسن وارد خاک ایران شدیم. جالبه بدونید وقتی وارد مرز شدیم،پاسدارها و بچه‌های خودمون تعجب می‌کردن و می‌پرسیدن ماجرا چیه؟ این اولین گروهیه که می‌بینیم همه محاسن دارن و تموم گروهای قبلی با ریش تراشیده وارد شدن و ما هم شرح ماجرا رو به صورت مختصر براشون توضیح می‌دادیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۹۹) 💢 روز پایانی اسارت💢 بالاخره بعد از قریب به چهل و چهار ماه اسارت به‌صورت مفقود و بی‌نام نشان روز موعود فرا رسید و اول صبح روز شنبه ۲۴ شهریور هفت نفر از نماینده‌های صلیب سرخ شامل پنج مرد و دو زن که سوئدی بودن وارد اردوگاه شدن و به هر کدوم از ما پرسشنامه‌ای دادن و ما هم سریع پر کردیم و مراحل ثبت نام طی دو سه ساعت انجام شد. این اولین باری بود که چشممون به نماینده‌های صلیب سرخ می‌خورد، در حالی که طبق قوانین بین‌المللی و کنفوانسون ژنو در مورد اسرا، عراق موظف بود بلافاصله بعد از اسارت، آمار اسرا رو به صلیب تحویل بده و ما در طول دوران اسارت حق مکاتبه با خانواده و سایر مزایا رو داشتیم، اما همۀ این حقوق از ما سلب شد و چهار سال دور از چشم دنیا در سخت‌ترین شرایط نگهداری شدیم و تعداد زیادی از ما رو بشهادت رسوندن. هر چه بود گذشت و حالا چند ساعت به آزادی دیگه صلیب دیده بودیم. ولی هم‌چنان و حتی به نماینده‌های صلیب اعتمادی نداشتیم و دل توی دل بچه‌ها نبود و برای آزادی و بوسیدن خاک وطن لحظه‌شماری می‌کردیم. قبلا توضیح دادم که یه سال تموم از داشتن قرآن محروم بودیم و با چه سختی و بعد از بارها درخواست و التماس، به هر آسایشگاه ۱۲۰ نفری فقط یه جلد قرآن دادن و هر وقت هم دلشون می‌خواست به بهانه‌های مختلف و برای مجازات ما قرآنا رو جمع می‌کردن. حالا برای این که خودشون رو مسلمان و تابع قرآن جلوه بِدن به تعداد تمومی اسرا قرآن تهیه کرده بودن و بعد از ثبت نام و سوار شدن به اتوبوس یه قرآن دست بچه‌ها می‌دادن. ما روزهای قبل این صحنه‌ها رو از تلویزیون عراق دیده بودیم و زورمون میومد قرآن رو از دست بعثیایی بگیریم که ۴ سال به خاطر قرآن و دعا خوندن ما رو شکنجه کرده و کتک زده بودن و محدویت‌های زیادی برامون ایجاد کردن. لذا در شورای فرهنگی تصمیم گرفته شده وقتی قرآن رو به دستمون دادن به قرآن ادای احترام کنیم و ببوسیم و روی هر دو چشم قرار بدیم و دوباره سرجاش بذاریم و این کارو انجام دادیم. قبل از سوار شدن به اتوبوس بچه‌ها از یه دست قرآن رو می‌گرفتن و می‌بوسیدن و به صورت و چشماشون می‌مالیدن و با احترام از اون دست دوباره سر جاشون می‌ذاشتن. این قضیه اونقدر برای بعثیا گرون تموم شد که نزدیک بود تبادل رو به هم بزنن و درگیری آغاز بشه و حتی تهدید کردن اگه کسی با خودش قرآن رو نبره نمی‌ذاریم برگرده ایران، امّا یاد گرفته بودیم که چاره کار فقط استقامته و هفت نفر صلیب سرخی هم شاهد ماجرا بودن. وقتی توپ و تشرشون جواب نداد با اشاره فرمانده کوتاه اومدن و هیچ‌کدوم از ما قرآنِ تزویر بعثیا رو همراه خودمون به ایران نیاوردیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۰) 💢یک سفر رویائی💢 سوار اتوبوس که شدیم از خوشحالی توی پوستمون نمی‌گنجیدیم و اصلاً یادمون رفت که هنوز توی خاک عراق هستیم و ماهیت بعثیا عوض نشده و هر آن احتمال داره یه کار غیر‌منتظره انجام بدن و دردِ سرِ جدیدی پیش بیاید. مداحامون شروع کردن مداحی و اشعاری رو در مدح امام خمینی و جمهوری اسلامی می‌خوندن و سرودهای شاد انقلابی رو اجرا می‌کردن. کم‌کم راننده هم با ما همنوا شد و یه نوار سرود مذهبی گذاشت. اتوبوس مجهز به میکروفن بود. کم‌کم طمع کردیم و از راننده خواستیم میکروفن رو در اختیارمون قرار بده تا صدای مداح به همه برسه. اونم موافقت کرد. خلاصه تا مرز ایران خوندیم و شادی کردیم و خندیدیم. نگهبان‌های محافظ هر چند مثل راننده خوشحال نبودن ولی کاری هم نمی‌کردن. فقط وقتی به دژبانی می‌رسیدیم ازَمون می‌خواستن که ساکت بشیم و راننده میکروفن رو خاموش می‌کرد. برخلاف تموم مسافرت‌های قبلی که دستامون بسته بود و با کابل می‌زدن توی سرمون و گاهی جفتک هم می‌نداختن و اوقاتمون تلخ بود، ولی این سفر چشم و دستمون باز بود و لبمون خندون و شیرین‌ترین سفری بود که توی تموم عمرم انجام شد. یکی از نکات جالب این سفر عمامه‌گذاری تعدادی از طلبه‌ها داخل اتوبوس بود. روزهای قبل و به‌صورت مخفیانه با باند و پارچه‌های سفید که حالا دیگه مقدار زیادی در اختیارمون بود، به اندازه‌ ۵،۴ نفرعمامه تهیه کردیم. بعضی دوستان نگران بودند و می‌گفتن مبادا بعثیا حساسیت نشون بدن و اقدامی انجام بدن. ما هم به خنده و شوخی می‌گفتیم دیگه با عراق‌ها دوست شدیم، بی‌خیال. خلاصه در اتوبوس ما دو نفر عمامه به سر گذاشتن ودر اتوبوس‌های دیگه تعدای عمانه‌گذاری کردن. نگهبانای عراقی با تعجب نگاه می‌کرودن و تو دلشون می‌گفتن این آخوندا از کجا اومدن؟ بخیر گذشت و الحمدلله مشکلی پیش نیامد. @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۱) 💢گروگانگیری بعثی‌ها💢 با سوارشدن به اتوبوس و حرکت به سمت ایران، از بس خوشحال بودیم و در شادی خودمون غرق بودیم نمی‌دونستیم پشت سرمون چه اتفاقی افتاده. بعثیا که از گروگان گرفتن همه ما شکست خورده بودن و با شورش ما مواجه شدن و ناچار بودن ما رو آزاد کنن، نگو مثل مار زخمی می‌خوان یه جوری نیششون رو توی بدنمون فرو کنن و سرِ یه فرصت مناسب ازَمون انتقام بگیرن و نقشه گروگان‍گیری رو و لو به‌صورت ناقص اجرا کنن. کاروان ما بعنوان آخرین سری از گروه اسرایی که تبادل شدن، ۱۵ اتوبوس بودیم و هر اتوبوس کم و بیش چهل نفر. با حرکت ما از اردوگاه بعقوبه توطئه کرده بودن که به‌صورت نامحسوس دو تا اتوبوس آخری رو کم‌کم فاصله ایجاد بکنن و طوری‌که مشخص نشه نزدیکای مرز از یه مسیر انحرافی برگردونن اردوگاه و بعنوان گروگان نگه دارن. متأسفانه همین حقۀ کثیف رو با زیرکی و نامحسوس انجام داده بودن و ما اصلاً متوجه نشدیم. وقتی رسیدیم مرز خسروی و سراغ رفقامون رو گرفتیم دیدیم تعدادی نیستن. اتوبوس‌ها رو شمردیم دیدیم دو تا کمه. بچه‌ها به‌سمت عراقیا هجوم بردن و درگیری بین ما و اونا شروع شد و چیزی نمونده بود که کشت و کشتار شروع بشه. پاسدارها و مامورین ایرانی هم که از دور درگیری رو دیدن دوان دوان اومدن و دخالت کردن و ماها رو جدا کردن و با خواهش و تمنا درخواست داشتن که نگران نباشید و ما پیگیری می‌کنیم. دلمون رضایت نمی‌داد و نمی‌تونستیم قبول کنیم که ما برگردیم و تعدادی از صمیمی‌ترین دوستامون جا بمونن و خدا می‌دونه چه بلایی سرشون بیاد. نامردها بدجوری شیرینی آزادی رو به مذاقمون تلخ کردن. بالاخره صحبت‌هایی شد و مسئولین مرزی جمهوری اسلامی، ما رو قانع کردن که حتما پیگیری می‌کنیم و گفتن اینجا کاری از دست شما برنمیاد و بهتره شما وارد ایران بشین. صلاح و مصلحت دوستان بر این قرار گرفت که نظر مسئولین خودمون رو بپذیریم و هر چند شیرینی آزادی بکاممون تلخ‌تراز زهرمار شد، اما چاره‌ای نداشتیم که راهی خاک وطن بشیم و دوستامون رو بخدا بسپاریم و دلمون رو به پی‌گیری‌های جمهوری اسلامی برای آزادیشون خوش کنیم. سرجمع ۲۳۸ نفر از بچه‌ها از اردوگاهای مختلف که بیشترشون (در حدود ۸۰ نفر) از جمع ۶۰۰ نفره ما بودن بعنوان گروگان جاموندن. فقط دلمون به این خوش بود که حداقل صلیب سرخ اسامی اونا رو ثبت کرده و نمی‌تونن سر به نیستشون بکنن. ماجرای این بد‌قولی و نقشه شوم ۶۶ روز طول کشید و با پیگیرای فراوان ما و مسئولین جمهوری اسلامی و فشار بر صلیب سرخ و حکومت بعث عراق، بالاخره گروگان‌ها در تاریخ سیم آبان ماه ۶۹ بعد از ۶۶ روز از تاریخ آخرین تبادل رسمی آزاد و با یه فروند هواپیما وارد فرودگاه مهرآباد شدن. سه نفر دانشجوی فراری و ۲۰ اسیر محکوم قضایی هم جزو اونا بودن و خیال ما هم راحت شد. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۲) 💢 در آغوش مامِ وطن💢 غروب روز شنبه ۲۴ شهریور سال ۱۳۶۹ بعنوان آخرین گروه اسرای ایران از زمان شروع تبادل رسمی که از ۲۶ مرداد شروع شده بود، وارد مرز خسروی شدیم. صحنه‌های بدیع و زیبایی خلق می‌شد. به محض اینکه هر نفر از اتوبوس پیاده می‌شد. ناخودآگاه به سجده می‌افتاد و خاک پاک وطن رو می‌بوسید. حتی بعضی از بچه‌ها از خوشحالی خاک روی سرشون می‌ریختن و گریه می‌کردن. پاسدارها و یگانهای حفاظت یه وقتایی ناچار بودن که زیر کتف بچه‌ها رو بگیرن و از زمین بلند کنن. به هیچ زبونی نمی‌شه خوشحالی دو طرفه بچه‌ها و استقبال‌کننده رو توصیف کرد. همه کسانی که اونجا بودن تک‌تک بچه‌ها رو در آغوش می‌کشیدن و می‌بوسیدن. دیدن چهره زیبای پاسدارهایی که با لباس سبز و آرم سپاه تا روحانیونی که عاشقانه بچه‌ها رو بغل می‌کردن و تعدادی از خونواده شهدا و اسرا همه و همه دیدنی و جلوه‌هایی از عشق و عاطفة ناب ایرانی و محبت اسلامی رو به نمایش می‌ذاشت. بعد از بوسیدن خاک وطن و استقبال اولیه پاسدارها و یگانای حفاظت، تعداد زیادی از مردم عادی منتظر استقبال از بچه‌ها بودن. دو صف طویل مردمی که اکثرا خونواده شهدا و آزاده‌هابودن، در مقابل هم چشم‌انتظار ورود فرزندان ایران زمین بودن. اینجا هم تونلی شکل گرفته بود اما نه تونل مرگ و وحشت، بلکه تونل رحمت و مهربانی. اینجا دیگه خبری از کابل و چوب و سیم خاردار نبود. گل و لبخند و اشک شوق در هم آمیخته بود. خدا رو شکر، اینجا ایرانه. اینجا سرزمین رحمت و محبته. از داخل این تونل طولانی که عبور می‌کردم ناخودآگاه یاد تونل‌‌های مرگ اسارت می‌افتادم که بعثی‌ها با کمال بی‌رحمی و شقاوت بچه‌ها رو می‌زدن و لت و پار می‌کردن. باورم نمی‌شد بعد از چهار سال مفقودی و آن همه درد، الان در میان این همه عاشق دلداه قرار گرفته‌ام. عشاقی که پروانه‌وار دور شمع‌های سوخته و آب‌شده از محنت سالها غربت جمع شده و از هر طرف اونا روگلباران می‌کردند. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۳) 💢 شمیم آزادی 💢 همه با دسته گل و سینی پر از گل‌محمدی و منقل‌های اسپند اومده بودن. همه جا غرق گل و بوسه‌های عاشقانه بود. دیگه صدای ضجۀ اسرا زیر ضربات کابل شنیده نمی‌شد. صدای خنده بود و خوشامدگویی. همه اومده بودن تا حس قدردانی خودشون رو به پرستوهای مهاجر که از قفس آزاد شده بودن رو نشون بدن. این مردم همونایی بودن که وقتی قافله اسرای عراقی از مرز وارد شهرای ایران می‌شد به‌جای سنگ و آب‌دهان -که شیوه خانواده‌های بعثی بود-، با گل و شیرینی از اسرا استقبال می‌کردن و دست محبت بر سرِ اسرای عراقی می‌کشیدن. مرداد و شهریور ۶۹ روزهای شاد و استثنایی برای ملت ایران بود. بیش از ۴۵ هزار شقایق گم‌شده که اکثرا هیچ نام و نشانی ازشون نبود پا به خاک وطن گذاشتن و دوباره سرزمین ایران شد گلستان شقایق‌ها. هیچ‌کس در اون روزها غمگین نبود و چهره‌ها غرق شادمانی و سرور بود. شاید تنها غمی که وجود داشت غمِ نهانی بود که از جا گذاشتن تعدادی از رفقامون توی خاک نفرین شدۀ عراق در دلمون وجود داشت و مجبور بودیم با اون کنار بیایم. چشمان منتظر خونواده‌هایی که عزیزاشون غریبانه در خاک دشمن دفن شدن و هنوز پدر و مادر و عزیزاشون نمی‌دونستن. پدر و مادر هزاران مفقود‌الاثری که پیکرِ دسته گل‌های پرپرشون در مناطق مختلف عملیاتی جامونده بود و هنوز امیدوار بودن شاید زنده باشن و روزی برگردن. اینا غمی پنهان در وجود همۀ ما بود که گاهی با دیدن چشمان منتظر پدر و مادر شهدای مفقودالاثر بروز می‌کرد و در عین شادی و سرور، اشک ما رو جاری می‌ساخت. داشتم از داخل همون صف و تونل رحمت عبور می‌کردم که چشمم به پیرمردی با چشمای منتظر و مضطرب خورد، خیلی آشنا بود. وقتی که نزدیکش شدم شناختمش. ایشون هم منو شناخت. پدر شهیدان جعفر و حمزه چناری بود. جعفر همکلاسم در دوره راهنمایی در مدرسه خیامِ ایلام بود و با حمزه هم رفیق بودم. جعفر زمانی که ایران بودم شهید شده بود و پیکر مطهرش تشییع و به خاک سپرده شد، اما حمزه مفقودالاثر بود و هیچ نشونی از شهادت یا اسیر شدنش در دست نبود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۴) 💢گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را💢 از همون روز اول تبادل اسرا، حاجی چناری اومده بود سرِ مرز و هر گروه از بچه‌ها که وارد شده بودن از تک‌‌تک اونا پرس و جو کرده بود. یه ماه بود که زندگی رو رها کرده و توی مرز خسروی مستقر شده بود تا شاید نشونی از دسته گلش پیدا کنه. هر کدوم از آزاده‌ها که از جلو حاجی رد می‌شدن، مرتب صدا می‌زد حمزه، پسرم حمزه. در بین اون خیل منتظر من فقط حاجی چناری رو شناختم و ماجرای چشم‌انتظاری چند ساله‌ش رو می‌دونستم، ولی مطمئنا تعداد زیادی از پدر و مادرای دیگه‌ای هم بودن که با چشمای مضطرب منتظر بودن که بچه‌شون رو در بین اسرای آزاد شده ببینن. مقابل حاجی چناری که رسیدم منو در آغوش کشید و گفت: محمد خودتی گفتم: بله حاجی خودمم. صورت و چشمامو بوسید و پرسید محمد از حمزه خبر داری؟ اشک توی چشمامم حلقه زد و اولین صحنۀ تلخ در شیرین‌ترین لحظات عمرم رقم خورد. حمزه در عملیاتای قبل مفقود شده بود و اگه زنده بود قاعدتا باید قبل از ما برمی‌گشت و منم تک‌تک اسرای اردوگاه تکریت۱۱ و بعقوبه ۱۸ رو می‌شناختم و می‌دونستم که حمزه در این جمع نیست، ولی نتونستم این پیرمرد رو ناامید کنم و با بغض گفتم. حاج آقا چناری ان‌شاءالله حمزه برمی‌گرده، ولی حاجی بیا بریم من ۴ سال با این بچه‌ها بودم، حمزه در بین ما نیست. خودتو اذیت نکن. ان‌شاءالله سری‌های بعد شاید باشه، اما مهر پدری مانع شد به حرف‌هام توجه کنه. با من خداحافظی کرد و همون طوریکه من داشتم رد می‌شدم او هم‌چنان می‌گفت حمزه پسرم حمزه اومدی؟ هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم با ورود به وطن و در بین اون همه صحنه‌های شادی و سرور، شاهد این‌چنین صحنه‌های تلخ و غمبار باشم. تازه فهمیدم باید خودمو برای مواجه شدن با صحنه‌های متعدد این شکلی آماده کنم. فهمیدم که هر پدر و مادری که مفقودالاثری داره تا پیکر فرزندش به دستش نرسه هم چنان چشم انتظار میمونه و اونا به تک‌تک اسرای آزاد شده سر می‌زنن و جویای فرزندشون می‌شن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۵) 💢ستاره باران آسمان وطن💢 مراسم تبادل مرزی که تموم شد، دیگه داشت وقت نماز مغرب و عشا می‌شد. همه رفتیم سمت تانکر آب وضو گرفتیم و اولین مراسم رسمی ما در وطن اقامه نماز مغرب و عشا به امامت حجت الاسلام پرتوی بود که اون زمان مسئول نمایندگی ولی فقیه در سپاه استان کرمانشاه بود. بعد از نماز حاج آقا به ما خوشامد گفت و اولین باری بود که از لفظ آزاده برای ما استفاده شد. دیگه بجای «اسرالعدو‌الفارسی» شدیم آزاده‌های سرافراز وطن. در‌جایگاه استقبال جمله‌ای از حضرت امام خمینی(قدس سرّه)، خیلی خودنمایی می‌کرد و با دیدن این جمله اشکمون جاری شد و چقدر دوست داشتیم که بعد از آزادی به زیارت آن بزرگوار مشرف می‌شدیم و بهش می‌گفتیم، اماما ما سربازای وفاداری برات بودیم و هرگز به تو و آرمانای بلندت خیانت نکردیم، اما این آرزو برآورده نشد و حسرت دائمی ندیدن امام(رضوان الله تعالی علیه) تا ابد بر دلمون موند. با خط بسیار زیبایی نوشته بود: «سلام مرا به اسرا برسانید و بگوئید خمینی به فکرتان بود.» این جمله هم آرامش‌بخش بود و هم ناراحت‌کننده. رابطۀ بین امام و امت یه رابطه قلبی و دو طرفۀ مرید و مراد بود. همون‌گونه که ما در فراق مرادمان می‌سوختیم و در رحلتش در غربتِ اسارت خون گریه کردیم، آن عزیز سفر کرده نیز بیاد ما بوده و ما رو مثل فرزندای خودش دوست داشته. امام نبود که بریم براش درد دل کنیم ، اما دلخوش بودیم به رهبر فرزانه‌ای که به حق جانشین شایسته‌ای برای امام بود و تمومی عشق و علاقه‌مون رو باید نثار جانشین بر حق امام و مقتدای‌مون، علی زمان می‌کردیم. تصاویر زیبایی که بعد از سال‌ها از چهرۀ نورانی و با صلابت ولی امر مسلمین حضرت امام خامنه‌ای می‌دیدیم، همون آرامشی رو بهمون می‌داد که از دیدن چهرۀ زیبا و نورانی امام(رحمه الله علیه)، در سال‌های قبل از اسارت و تا رحلت امام احساس می‌کردیم. بعد از نماز و صرف شام، سریع به کرمانشاه منتقل شدیم و با یه فروند هواپیما روانه تهران و قرنطینه شدیم. جالب بود در هواپیما با اون خلبانایی که روزهای آخر دیده بودم و می‌خواستن بعنوان گروگان نگه‌شون دارن مواجه شدم و بهشون تبریک گفتم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۶) 💢زیباترین جلوه‌های عاشقی💢 قبل از آزادی همه هم‌قسم شدیم تا به زیارت حرم امام خمینی نرفتیم پا به خانه‌هامون نذاریم. مسئولین هم در ایران تدارک برنامه‌هایی دیده بودن که با ورود ما به ایران در یه محیط کاملاً مناسب و با تیم پزشکی مجرب ،آزمایشات گوناگون و چکاب کامل بر روی تک‌تک ما انجام بشه و کسانی که مبتلا به بیماری‌های مسری و خطرناک بودن رو به بیمارستان اعزام می‌کردن و به خونواده‌هاشون اطلاع می‌دادن که نگران نباشن. بعد از چکاب کامل، برنامۀ زیارت حرم حضرت امام خمینی(رحمه‌الله‌علیه) بود. بچه‌ها بی‌صبرانه منتظر رسیدن به حرم و عرض ادب به محضر فرمانده و امام و معشوق‌شون بودن. هنوز از اتوبوس پیاده نشده بودیم که عده‌ای خودشون رو به زمین انداختن و مثل فرزندی که پدر مهربان‌شو همین امروز از دست داده باشه گریه و زاری می‌کردن. تعدادی هم مسافت ورودی حرم تا ضریح رو بصورت سینه خیز و یا روی زانوها طی کردن. با دیدن حرم، واقعا زانوهامون سست شد و انگار روح از کالبدمون جدا شد. نمی‌تونستیم در اولین ملاقات با امام تموم‌قد و با گام‌های استوار بسمت مرقد آن پیر فرزانه حرکت کنیم. زیباترین جلوه‌های عاشقی و دل‌دادگی در اولّین زیارت و ملاقات، خلق ‌شد و هر کسی بدون توجه به بقیه و با تموم وجود به محضر امام اظهار ارادت می‌کرد. بارش اشک، دید‌گان ما رو تار کرده بود و زیبایی حرم و عظمت اون رو نمی‌دیدیم و با دل به محضر مرادمون شرفیاب شدیم. به ضریح که رسیدیم صدای ضجه‌ و ناله‌هایی که سالهای غربت در دلمون عقده شده بود بلند شد و دقایقی طولانی سر به ضریح با اماممون درد دل کردیم و از رفتن و تنها گذاشتنمون شکوه و گلایه کردیم. سلام یاران شهیدمون رو به محضر پیر فرزانه‌مون، ابلاغ کردیم و در کنار مضجع شریفش دست بیعت به جانشین و نایبش دادیم و قول دادیم همان‌طوری که مطیع و فرمانبردار او بودیم، جانشین و نائب امام زمون‌مون، سید علی رو تا آخرین نفس اطاعت نموده و یاری کنیم و در صورت لزوم هستی و زندگی و تن رنجور و کتک‌خورده‌مون رو نثارش کنیم. دل کندن از امامی که سالهای طولانی شوق دیدارش روداشتیم سخت بود و به خواهش مسئولین کاروان و با نگاه‌های مداوم به پشتِ سر با روح خدا خداحافظی کردیم و با آرامشی خاص به قرنطینه برگشتیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۷) 💢بیعت با فرمانده کل قوا💢 روز دوم آزادی عازم دیدار امام و مقتدامون خامنه‌ای شدیم. آقا به گرمی ازَمون استقبال کرد. مرحوم ابوترابی که همراه ما و با آخرین کاروان آزاد شده بود، به عنوان نمایندۀ اسرا صحبت‌های بسیار شیرین و جذابی بیان کرد و از طرف همۀ ما دست بیعت به امام خامنه‌ای داد. مقام معظم رهبری سخنانی در تجلیل از مجاهدت، صبر و مقاومت آزادگان بیان کرد و در ابتدای بیاناتشون فرمود: «جلسۀ بسیار خاطره‌ساز، و از لحاظ معنا، جلسۀ عظیمی است و حال و هوای مخصوصی بر این جلسه حاکم است. ما که از لحظات پُر رنج و ساعات آمیختۀ با صبر و استقامت شما، فقط از دور آشنا هستیم و از آنها خبر بسیار کمی داریم، در زیارت و دیدار با شما، احساس می‌کنیم که مجموعه‌یی از نعم الهی و کرامت‌های خدا بر بندگان صالح و مجموعه‌یی از امتحان‌های دشوارِ یک انسان مؤمن رو در وجود شما می‌توان مشاهد کرد. ثواب الهی و مشاهدۀ لطف و رأفت و رحمت حق و همچنین تجربۀ آن حالات و خصوصیاتی که فقط یک بندۀ مؤمن، آن‌ها را در طول زندگی تجربه می‌کند، بر شما گوارا باد.» در بخشی دیگه از فرمایشات با ذخیره الهی دانستن آزادگان عنوان کردند: «شما با ذخیره‌ای گرانبها برگشته‌اید و تجربه‌ها و آگاهی‌ها و توانایی‌هایی کسب کرده‌اید. این تجربه‌ها باید در خدمت سازندگی کشور به کار گرفته شود. شما ارتشی‌ها در ارتش، شما سپاهی‌ها در سپاه، شما بسیجی‌ها در همه جای کشور هستید، که باید از این تجربه‌ها و آگاهی‌ها استفاده بشود. خودتان رو به عنوان کسانی بدانید که خدای متعال بر شما منت گذاشت، شما رو زنده نگه‌داشت، شما رو با انواع و اقسام تجربه‌ها و روحیاتی که ناشی از دوران اسارت است و صبر و استقامت و حلمی که نتیجۀ آن دوران و آن روزهاست، به دامان و آغوش ملتتان برگردانده است. باید تلاش کنید، کار کنید و در صفوف مقدم باشید.» مراسم عمومی تموم شد و قرار شد جمع محدودی از خلبانها و روحانیون و مرحوم ابوترابی یه دیدار خصوصی کوتاه با حضرت آقا داشته باشیم. آقا خیلی مختصر دو، سه دقیقه فرمایشاتی داشتن و تک‌تک با آقا روبوسی کردیم. نوبت که به من رسید به خاطر سر و وضعمون و ترس از اینکه مبادا مریضی توی جونمون باشه و به آقا منتقل بشه خم شدم و دست آقا رو بوسیدم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۸) 💢بوس نمی‌دی؟💢 می‌خواستم برگردم که آقا خطاب به من فرمود: بوس نمی‌دی؟ این جمله محبت‌آمیز تا اعماق روح و روانم نفوذ کرد و بی‌اختیار آقا رو در آغوش گرفتم و روبوسی کردیم. تاثیر این کلام کوتاه که از سرِ صدق و صفا بیان شد، آن‌چنان عشقی در من نسبت به امام و مقتدام ایجاد کرد که وصف‌ناپذیر است. اوج تواضع و عطوفت بالاترین مقام کشور نسبت به یه سرباز کوچیک در این جمله نهفته بود. شیرینی این کلامِ دلنشین رو هنوز بعد از گذشت سالیان طولانی از اون ملاقات بیاد موندنی احساس می‌کنم و افتخارم اینه که زیر پرچمی خدمت می‌کنم که مولا و مقتداش، سید علی است. من از این فرصت پیش اومده استفاده کردم و از قبل مقدمات برنامۀ عمامه‌گذاری در خدمت آقا رو فراهم کردم و با یه دست لباس روحانی که توسط حاج آقا باطنی برام فراهم شده بود، از محافظین آقا خواستم که مراسم عمامه‌گذاری در حضور ایشان و با دست مبارکش انجام بشه و پاسدارها هم با آقا، هماهنگ کردن و موافقت انجام شد. بعد از روبوسی و در پایان مراسم آقا اشاره کردن و سینی‌ای که عمامه منو روش گذاشته بودن آوردن. سرم رو خم کردم و آقا با دست چپش عمامه رو گذاشت روی سرم و با شوخی مقداری هم فشار داد که قشنگ جا بیفته. همۀ حرکات و رفتارهاش، شیرین و دلنشین بود. اسمم رو پرسید و به یکی از پاسدارها رو کرد و گفت هدیه آقا رحمان رو بیارید، بهش بدید. یه بسته اسکناس ۲۰۰ تومانی هدیه آقا به من به مناسبت عمامه‌گذاری بود. تا مدتها دست به اسکناس‌ها نزدم و بعنوان یادگاری نگه داشتم و حیفم میومد خرجشون کنم تا اینکه بعد از گذشت چند ماه نیاز ضروری پیش اومد و یکی رو بعنوان یادگاری گذاشتم توی آلبومم و بقیه رو خرج کردم. یکی از پاسدارها هم دست کرد توی جیبش و یه دونه شونه بهم هدیه داد و از خدمت رهبری مرخص شدیم و در حالیکه از خوشحالی توی پوستم نمی‌گنجیدم به قرنطینه برگشتیم. روز سوم هم به ملاقات رئیس جمهور وقت هاشمی رفتیم و آماده شدیم برای رفتن پیش خونواده‌هامون. از همدیگه خداحافظی کردیم و بچه‌های غرب کشور با یه فروند هواپیما عازم کرمانشاه شدیم. تا اینجای کار هیچ خبر و یا حتی شماره تلفنی از اعضای خونواده‌م نداشتم که اونا رو از وضعیت خودم باخبر کنم. نگو اونا با پیگیریایی که انجام داده بودن از اومدن من مطلع شده بودن و با یه استیشن سپاه از ایلام به کرمانشاه استقبالم اومده بودن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۰۹) 💢 جمالِ زیبای مادر💢 به فرودگاه که رسیدیم از بقیه دوستان خداحافظی کردم و پرس‌وجویی از پاسدارهای فرودگاه کردم که آیا کسی از من خبری گرفته یا نه؟ یکیشون اسم و مشخصات منو پرسید. گفت تعدادی از اقوامت اومدن کرمانشاه و سراغت رو می‌گرفتن و احتمالا در همین حوالی فرودگاه یه جایی نشسته باشن. ماشین‌هایی برای انتقال آزاده‌ها به شهرستهاشون آماده کرده بودن. ابتدا باید همه به هلال‌احمر می رفتیم و بعد از ثبت مشخصات هر کدوم از آزاده‌ها رو تحویل یکی از بستگانشون می‌دادن و رسید می‌گرفتن. هر چه در سالن انتظار فرودگاه نگاه کردم خبری از اقوام و خونواده نبود. پیش خودم گفتم شاید از اومدن من ناامید شدن و برگشتن ایلام. یکی از پاسدارها گفت همین یکی دو ساعت پیش اینجا بودن شاید رفته باشن بیرون و یه جایی برای استراحت نشسته باشن. من و ۳ نفر دیگه رو سوار یه جیپ کردن و به‌ سمت هلال احمر راه افتادیم. به راننده گفتم آهسته حرکت کنه شاید در مسیر خونواده‌م نشسته باشن، بلکه بتونم اون رو ببینم و سرگردان نشن. ماشین به آرومی حرکت می‌کرد و من اطراف رو به‌ دقت نگاه می‌کردم. از دور چششم به خونواده‌ای افتاد که زیر سایه یه درخت نشسته بودن و هر کدوم یه قاچ خربزه دستشون بود و نیم‌نگاهی به جاده داشتن. یکیشون روشو برگردوند سمت ماشین ما و من شناختمش. خاله‌م بود. برادرم حاج رضا هم سرپا وایساده بود. به راننده گفتم بایست. بستگان من اونجا هستن. از ماشین پیاده شدم. خاله‌م داد زد محمده. محمد اومد و بی‌حال شد و نزدیک بود غش بکنه. مادر وخاله و همسرم و داداشم حاج رضا و عبدالکریم نظری از دوستان ما به سمتم دویدن و من دستپاچه به سمتشون دویدم. سالها فراق و دوری به پایان رسیده بود و لحظاتی بعد تپش و ضربانهای شدید قلبِ مادر رو روی سینه‌‌م احساس کردم. قطرات اشک با صدای خنده در هم آمیخته شده بود و صورتم از هر طرف غرق در بوسه شد. هر کدوم که به من می رسید دیگه حاضر نبود جدا بشه. راننده و سه نفر آزاده همراهم بندگان خدا دقایقی معطل شدن. داداشم دستم رو گرفت که ببره داخل استیشن و به‌ سمت ایلام حرکت کنیم. راننده دوان دوان اومد و گفت کجا می‌برید ایشون رو. باید با من بیاد هلال‌احمر و اونجا تحویل بگیرید. اینجوری نمی‌شه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۳۱۰) 💢صحنه تراژدی وحشتناک(۱)💢 داداشم از شدت شوق و هیجان انگار اصلا حرفهاشو نشنید و منو بسمت ماشین می‌کشید. من بهش گفتم داداش اجازه بده من با جیپ برم این مقرراته و ما باید احترام بذاریم و شما هم پشت سر ما حرکت کنید. وقتی دستم رو رها کرد و به ‌ سمت جیپ رفتم همه با حسرت از پشت نگاهمم می‌کردن، انگار که دوباره به اسیری می‌برنم. راننده گفت نگران نباشید هلال احمر خیلی دور نیست و چند دقیقه دیگه شما عزیزتون رو با خودتون می‌برید. به هلال احمر که رسیدیم، برادرم حاج رضا منو تحویل گرفت و یه برگه رو امضا کرد. و در روز ۲۷ شهریور ۶۹ عازم ایلام شدیم. در بین راه آقای نظری که اون وقت مسئول تبلیغات سپاه ایلام بود و لطف کرده بود و رانندگی استیشن رو بعهده داشت با گفتن جوک و لطیفه‌های بامزه و خنده‌دار، مسیر سه ساعته کرمانشاه تا ایلام رو حسابی برامون دلپذیر و شاد کرد و بعد از سالها ساعت‌های متمادی رو از تهِ خندیدم و از منظره زیبا و کوهستانی اطراف و چهره مهربون مادر و بقیه بستگانم لذت می‌بردم و آرامش می‌یافتم. به ایلام که رسیدیم در ۱۵ کیلومتری شهرِ ایلام و پلیس راه چوار به ایلام، ده‌ها ماشین از اقوام و بستگان و دوستان اومده بودن استقبال، اجازه ندادن از ماشین پیاده بشم. ماشین ما جلو و بقیه پشت سر، به سمت ایلام و با سرعت زیاد براه افتادیم. چند ماشین نیروی انتظامی، کاروان رو اسکورت و مراقبت می‌کرد که اتفاقی نیفته. استیشن ما با سرعت زیادی حرکت می‌کرد و بقیۀ ماشین‌ها هم برای این که عقب نمونن با سرعت دنبالش راه افتادن. یه دستگاه بنز نیروی انتظامی تلاش می‌کرد خودشو به ابتدای کاروان برسونه و ماشین‌ها رو کنترل کنه. بعد از شهر چوار به پیچ تندی رسیدیم و در همین حال پسر چهارساله‌م«حسین» رو از ایلام آورده بودن که به من ملحق بشه. یکی از اقوام که در کنار جاده ایستاده و دست پسر خردسالم بدستش بود بدون توجه و از روی علاقه و با دستپاچگی از عرض جاده عبور کرد و بسمت ماشین ما حرکت کرد. مادرم فریاد زد حسینه و به آقای نظری گفت بایسته تا بچه رو با خودمون ببریم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms