eitaa logo
سربازِ جهاد تبیین
380 دنبال‌کننده
347 عکس
485 ویدیو
4 فایل
خاطرات محمد سلطانی از زندانهای مخفی عراق؛ "ویژه اسرای مفقودالاثر ایرانی" و اخبار و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت؛(۲۶۵) 💢فرار دانشجوئی (۸)💢 دژبان ترسید بیاد داخل نخلستان و برگشت. توی مسیر هاشم رو دیدم. گفتم از مسعود چه خبر گفت: نتونست فرار کنه. دلم خیلی براش سوخت با خودم می‌گفتم در این مدت فرارِ ما او حتما داره کتک می‌خوره. شروع کردیم به دویدن و رسیدیم به برکه‌ای که پر از گِل و جلبک بود. هاشم کمی آب خورد و به منم گفت بخورم. ولی من نتونستم. هاشم بلافاصله بالا اورد و حالش بد شد. مقداری دویدیم به یه دیوار فنسی رسیدیم از اون بالا رفتم و پریدم اون طرف. هاشم دستش شکسته بود نتونست بالا بیاد. اصلا متوجه هاشم نشدم هاشم داد زد احمد برگرد. برگشتم و با یه دست کمکش کردم و اونو بالا کشیدم. هاشم نتونست خودش رو نگه داره و از اون بالا با کمر خورد رو زمین. جای موندن نبود دو‌تایی شروع کردیم به دویدن. فاصله درخت‌ها با هم زیاد بود و راحت نمی‌تونستیم خودمون رو استتار کنیم. کل نخلستان توسط عراقیا محاصره شده بود. تصمیم گرفتیم خودمون رو دفن کنیم شاید اینجوری تا شب نتونن ما رو پیدا کنن. سطح زمین پر از شیار بود. تصمیم گرفتیم کفِ یکی از شیارها رو بکَنیم تا بتونیم خودمون رو داخلش زیر خس و خاشاک‌ها پنهان کنیم. چیزی شبیه یه قبر کندیم و هر چه از دستم برمیومد از برگ و چوب و خاشاک روش ریختم و از هاشم هم خواستم همین کار رو بکُنه. قبرِ من خیلی خوب شده بود و کاملا پنهان شده بودم ولی مخفیگاه هاشم زیاد جالب نبود و چون دستش شکسته بود نتونست زیاد بکَنه و یه گودال کوچیک کند و توش قایم شد. مرتب زیر خس و خاشاکا ذکر می‌گفتیم. بعثیا چند بار از بالای سرمون رد شدن ولی متوجه ما نشدن. فرمانده‌شون به‌شدت عصبانی بود و داد و بیداد می‌کرد. ساعتی گذشت. نفسم داشت بند میومد و مرگ رو توی یه قدمی خودم می‌دیدم. راستش اگه دست خودم بود بین مرگ و اسارت حتما مرگ رو انتخاب می‌کردم، ولی همه چیز دست خدا بود. ناگهان یکی از نگهبانا متوجه هاشم شد و داد زد «واحدهم اهنا» یکیشون اینجاس. هاشم رو بیرون کشیدن و چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود خیلی زود پیدام کردن و از زیر اون همه چوب و خاشاک وگِل کشیدنم بیرون. طبق معمول شروع کردم فیلم بازی کردن و خودم رو به مرگ زدم. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودن که شروع کردن زدن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۶) 💢فرار دانشجوئی (۹)💢 چشمام رو بستم و خودمو به خدا سپردم. به‌شدت می‌زدن ولی من اصلا‌ً به روی خودم نمی‌آوردم. فرماندشون داد زد بابا این آدمه نزنین ببینیم مرده‌ یا زنده‌اس. سربازی نبضم گرفت و گفت «ایچذب حی» دروغ می‌گه زنده‌اس. فرمانده دستور داد منو داخل یه پتو پیچیدن و با خودشون بردن. توی جیبم لیست بلند بالایی از بچه‌های اردوگاه تکریت۱۱و بعقوبة۱۸ بود که می‌خواستم با خودم ببرم ایران. اگه دست عراقیا می‌افتاد شاید به‌شدت اونا رو شکنجه می‌کردن. توی صندلی عقب همون تاکسی که راننده‌ش ما رو لو داده بود جام دادن و راه افتادن. برای چند دقیقه کاملا تنها بودم. بهترین فرصت برای نابود کردن لیست بود. سریع کاغذ رو پاره‌پاره کردم. می‌خواستم قورت بدم نشد دهانم خشک بود و پایین نمی‌رفت. ماشین قدیمی بود و سوراخایی کف ماشین وجود داشت و تکه کاغذها رو یکی‌یکی انداختم پایین و خیالم راحت شد که حداقل فرار ما باعث دردسر برای بچه‌ها نشده. خیلی زود به مقصد رسیدیم. منو پتوپیچ کنار مسعود و هاشم انداختن و شروع کردن به کتک‌زدن. هاشم و مسعود رو بیشتر می‌زدن و اما تو کتک‌زدن من کمی احتیاط می‌کردن. یکی از سربازها منو می‌زد. فرمانده نهیش کرد که مبادا بمیره. گفت دروغ می‌گه همین الان داشت مثل غزال می‌دوید حالا چی شده که مثل مرده افتاده؟ یه کارگر مصری رو آوردن که نگهبان نخلستون بود. متهم به همکاری با ما شده بود که ما رو پنهان کرده مقداری کتکش زدن خودشو خیس کرد. حالا دیگه کم‌کم چشمامو باز می‌کردم و وانمود می‌کردم که تازه به‌هوش اومدم. ازم پرسیدن این مصری با شما همکاری کرد. گفتم اصلاً ما اونو ندیدیم و نمی‌شناسیم از هاشم هم سؤال کردن اونم شجاعانه گفت: فرار کردن از دست شما مردانگی می‌خواد. منم یه مردَم. این بیچاره هیچ خبری از ما نداشت. مدتی گذشت داشت باورشون می‌شد که حالم خیلی خرابه و دارم می‌میرم به همین خاطر یه آمبولانس اوردن و با مراقبت‌های ویژة امنیتی منتقلم کردن بیمارستان. هنوز چند دقیقه از شهر بلدروز دور نشده بودیم که ماشین از یه مسیر فرعی و خاکی رفت و وارد یه بیمارستان صحرایی شد. نگهبانا با خشونت برانکارد رو بلند کردن و با فحش و ناسزا بُردنم داخل. به‌خاطر سهل‌انگاری در مراقبت از ما بیچاره‌ها به‌شدت تنبیه شده بودن و دقِ دلشون رو روی من خالی می‌کردن. پزشکیار وقتی خشونت اونا رو دید فریاد زد این چه رفتاریه مگه نمی‌بینید حالش خرابه؟ و بعد یه سُرم قندی به من وصل کرد. این قصه ادامه دارد✅ روای: احمد چلداوی @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۷) 💢فرار دانشجوئی (۱۰)💢 احمد چلداوی میگه: حوالی ظهر منو به‌سمت «ردهه السجن» همون بیمارستانِ بعقوبه که از اون فرار کرده بودیم بردن. داخل اتوبوس نماز ظهر و عصرم رو خوندم. به بیمارستان که رسیدیم دو سرباز اومدن و جفت دستام رو با دستبند به تخت بستن و یکیشون همون نجِم بود که از دستش فرار کرده بودیم و به‌خاطر فرار ما حسابی تنبیه شده بود. نجم حسابی از خجالت ما درومد. با تموم وجود با کابل و هر چه دستش میومد می‌زد و یه نگهبان دیگه هم که توی بیمارستان با ما خوش‌رفتاری کرده بود و زورش میومد که ما قدرنشناسی کردیم به کمک نجم اومد و با بی‌رحمی تموم حتی بدتر از نجم و به قصد کشت می‌زد. روی تخت دراز کشیده بودم و دستام هم که به تخت قفل بود و هیچ عکس‌العملی نمی‌تونستم انجام بدم. داشتم از هوش می‌رفتم که یه اسپری آوردن و داخل بینیم اسپری زدن. داشتم خفه می‌شدم و چند بار تکرار کرد. احساس کردم قصد داره منو بکشه و کارو تموم کنه، لذا با تموم وجود داد زدم که بقیه نگهبانا متوجه بشن و بریزن داخل و این ترفند من جواب داد. شب که شد با همون حال نمازم رو خوندم. فردای همون شب ما رو به ملحق اردوگاه ۱۸ منتقل کردن و اونجا هم حسابی بساط شکنجه بر پا بود. هاشم و مسعود رو هم آوردن. دیگه فیلم بازی کردن فایده نداشت فقط سعی می‌کردیم نقاط حساس بدنمون ضربه نخوره که لااقل زنده بمونیم. بعد از کلی شکنجه ما رو بردن به قلعه یعنی همونجایی که با بقیه بچه‌ها بودیم و از اونجا رفته بودیم بیمارستان. 💫حال و هوای داخل قلعه* 👇 اجازه بدید موقتاً ادامه داستان رو از حال و هوای داخل قلعه رو خودم براتون بگم. شب اولی که بچه‌ها فرار کردن. هیچ خبری نبود و تا روشن شدنِ هوا خود عراقیا هم متوجه نشده بودن. ولی با روشن شدن هوا و با دیدنِ جای خالی بچه‌ها در بیمارستان، اردوگاه شده بود مثل صحنه عملیات و عراقیا با اضطراب و عجله دسته‌دسته میومدن و می‌رفتن. همین که خبر فرار سه نفر توی زندانِ قلعه پیچید سریع همه ما رو فرستادن داخل اتاقامون و درها رو قفل کردن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۶۸) 💢فرار نافرجام دانشجویان 💢 از بِدو برس نگهبانا متوجه شدیم که اتفاقی افتاده. کم‌کم بو بردیم که بچه‌ها فرار کردن. همه خوشحال بودیم که بالاخره سه نفر تونستن فرار کنن و لیست و اسامی بقیه رو ببرن ایران و حداقل ایران بدونه ما بیش از سه ساله که اسیر هستیم. روز اول فقط مدت کوتاهی برای دستشویی درها رو باز کردن و خیلی سریع دوباره فرستادنمون داخل و خیلی معطل آمارگیری نشدن.‌ دعا می‌کردیم بچه‌ها موفق بشن و بسلامت به ایران برسن. هزار جور شایعه داخل اردوگاه پیچیده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. شب که شد بعثیا خبر دستگیری بچه‌ها رو اعلام کردن، ولی چون خبری از آوردن بچه‌ها نبود فکر کردیم دروغ می‌گن و می‌خوان روحیه ما رو خراب کنن. روز دوم که جنب و جوش کمتر شده بود و بچه‌ها توی بیمارستان صحرایی و بعقوبه بودن. دو‌دل شدیم و از آرامش حاکم بر اردوگاه داشت باورمون می‌شد که بچه‌ها رو گرفتن، ولی هنوز امیدوارم بودیم که شاید موفق شده و رفته باشن، ولی متاسفانه شب دوم که در اردوگاه باز شد و تعداد زیادی نگهبان داشتن افرادی رو می‌زدن و صدای بچه‌ها بگوشمون رسید، انگار دوباره همه‌مون اسیر شدیم و دیگه فقط برای سلامتی و زنده موندن بچه‌های فراری دعا می‌کردیم. نامرد‌‌ها بچه‌ها رو به در و دیوار می‌کوبیدن و با کابل می‌زدن. اون شب یکی از وحشیانه‌ترین شکنجه‌هایی صورت گرفت که شاید در طول دوران اسارت بی‌سابقه و یا حداقل کم سابقه بود. همه نگران بودیم مبادا احمد و مسعود و هاشم نتونن زیر شکنجه دوام بیارن و شهید بشن. همه یه‌پارچه، برای زنده موندنشون دست به دعا بلند کرده بودیم. شاید آوردن موقتشون به قلعه و اون رفتار وحشیانه با اونا برای این بود که به ما نشون بدن این عاقبت کسانیه که بخوان اقدام به فرار بکنن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms راوی:
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۶۹) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۱)💢 احمد چلداوی در کتاب خاطرات ۱۱ می‌گه: شبی که ما رو به قلعه بردن بعد از یه کتک مفصل، یه اتاق رو برامون خالی کردن. داخل اتاق هیچ‌گونه زیرانداز یا پتویی نبود. دست و چشممون هم بسته بود. برای گرم کردنمون مجبور شدیم مقداری بشین و برپا بریم. تا صبح از سرما لرزیدیم. بعثیا که نگران ارتباط ما با بچه‌ها بودن، فردای اون روز ما رو منتقل کردن به اتاقی که بیرون قلعه بود. دست‌های هاشم رو بخاطر شکستگی نبسته بودن. هاشم اومد دستامون رو باز کرد. چند روزی که در اون اتاقک زندانی بود خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و ما برای قضای حاجت مجبور بودیم از گوشة اتاق استفاده کنیم. تموم اتاق بوی مدفوع گرفته بود. هر وقت عراقیا برامون غذا می‌آوردن سریع دستامون رو می‌بستیم. جالب این بود بعدش میومدن ظرف خالی رو می‌بردن و هیچ‌وقت به فکرشون نرسید که اینا با چشم و دست بسته چطور غذا می‌خورن.؟! احمد می‌گه چند روز بعد با توپ و تشر و لگد ما رو از اتاق بیرون آوردن و ناظم، نگهبان چاق عراقی گفت: حکم اعدام شما صادر شده و ما داریم شما رو می‌بریم بغداد برای اعدام. گفت: یکی از اسرا رو صدا بزنید تا وصیت شما رو گوش کنه. به ذهنمون رسید که با این نقشه می‌خوان بچه‌هایی که احتمالا از نقشۀ فرار ما باخبر بودن رو شناسایی کنن. تازه فهمیدیم که گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردار و جا موندن اون و انداختن من توی جعبه عقب و پاره کردن اسامی چه نعمتی از طرف خدا بوده. هاشم و مسعود گفتن ما وصیتی نداریم منم گفتم: منم وصیتی ندارم. ما سه نفر رو عقب ماشینی انداختن و حرکت دادن. دم دژبانی که رسیدیم دژبان سوالاتی کرد و یکی از نگهبانا گفت: که این سه اسیر فراری رو می بریم بغداد برای اعدام. اتومبیل ایستاد و هر کدوم از ما رو به یه درخت یا چوبه‌ای که ظاهرا برای اعدام بود بستن. با خودم گفتم از بعقوبه تا بغداد مسافت زیادیه چطور به این زودی رسیدیم. باز هم اصرار کردن اگه وصیتی دارید بگید، ولی ما هیچی نگفتیم. با دستور فرمانده جوخه آتیش تشکیل شد و صدای گلنگدن شنیده شد. ای بابا انگار جدی شده و می‌خوان ما رو بکشن. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم اما صدای شلیکی نیومد. همون وقت یکی بلند گفت: اینا مشمول عفو سید‌الرئیس صدام حسین شدن. برِشون گردونید. فهمیدیم همه اینا بازی بود برای ترسوندن ما که دیگه فکر فرار به سرمون نزنه. دوباره برمون گردوندن همون اتاقک کثیف. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۰) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۲)💢 بعد از چند روز منتقل‌مون کرد اتاقی نزدیک همون بیمارستان که ازش فرار کرده بودیم. اونجا بشدت فلک شدیم و تا سر حد مرگ شکنجه‌مون کردن طوری‌که من کاملا بی‌حال شدم. صبح بی‌حرکت بودم رفتن پرستار آ‌وردن و یه سُرم به من وصل شد و مقداری حال اومدم. مسعود و هاشم رو شب قبلش از پیش من برده بودن و من براشون نگران بودم. بعد از مدتی دوتاشون رو آوردن. مدت‌ زیادی توی همون اتاق ردهه بودیم. یه روز روی یکی از ظرف‌های غذا«قُصعه» کلماتی رو حک کردیم و برای بچه‌های قلعه پیام فرستادم. بعد از مدتی جواب پیام اومد و مطمئن شدیم بچه‌ها از زنده بودنمون با خبر شدن. بعد از چند روز یه دست لباس تمیز برامون اوردن و سوار یه ماشینمون کردن. سه چهار ساعت تو راه بودیم. متوجه شدیم که برمون گردوندن اردوگاه تکریت ۱۱ و انداختنمون داخل سلول‌های انفرادی. شب یکی از نگهبان‌ها اومد و ما رو بشارت داد به شکنجه‌های فردا. دوباره برگشته بودیم به اردوگاه مخوف تکریت 11 با اون نگهبان‌ها و شکنجه‌گرای معروف و سنگدل. من و مسعود رو هر کدوم تو یه سلول انداختن و هاشم رو بخاطر شکستگی دست تو راهرو رها کردن و رفتن. همین برای ما شد یه نعمت. هاشم وقتی مطمئن شد دیگه نگهبانا برنمی‌گردن اومد در سلول‌ من و مسعود رو وا کرد و سه نفری شروع کردیم به بحث و نقشه کشیدن. قرار شد خودمون رو به مریضی بزنیم. من با استفراغ خونی و اونا با اسهال خونی. هماهنگ کردیم که وقتی درها وا شد من وانمود کنم نمی‌تونم بیرون برم و هاشم بگه که حالش خرابه. داخل سلول بشدت بوی تعفن می‌داد و بعثیا حاضر نبودن بیان تو و منو ببرن. هاشم و مسعود رو فرستادن و اونا هم زیر بغلم‌رو گرفتن و کشیدن بیرون. قبلش زبونم‌رو گاز گرفته بودم و دهنم پر از خون بود و مقداری شوربا هم کردم توی دهانم و به محض اینکه بچه‌ها منو بیرون‌ آوردن شروع کردم به استفراغ خونی تصنعی و خودم‌رو انداختم. مقداری زدن دیدن بی‌فایده‌س. فرمانده گفت «هذا دا ایموت راح نبتلی خابروا الدکتور» بابا این داره می‌میره حالا گرفتار می‌شیم برید دکتر رو خبرکنید. نقشه‌م گرفته بود و آخرش منتقلم کردن بیمارستان بدون اینکه شکنجه بشم. فقط چند تا لگد و کابل خوردم. یه هفته بستری شدم و بعدش به لطف خدا واقعاً مریض شدم و یه هفته دیگه تمدید شد. توی اون شرایط مریضی نعمت بزرگی بود و منو از مرگ نجات می‌داد. راوی: این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۷۱) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری (۳)💢 بعد از دو هفته از بیمارستان ترخیص شدم، اما دوباره یه فیلم جدی رو بازی کردم تا رسیدم نزدیک اردوگاه مقداری شربت سفید رنگ آلومنیوم‌.ام‌.جی رو که از قبل ریخته بودم توی دهانم بالا آوردم. نگهبان اردوگاه گفت اینکه خوب نشده چرا آوردینش اینجا؟ بُردنم اتاق «ردهه». بهیاری اردوگاه و دکتر دستور داد همونجا بستری بشم. مقداری خورش کرفس خوردم و مبتلا به اسهال شدم و دوباره اعزام شدم بیمارستان. خلاصه با دوز و کلکی که بود یه ماه بدون شکنجه در بیمارستان بستری شدم و هاشم و مسعود رو هم بخاطراسهال خونی بستری کرده بودن. بعد از یه ماه منتقل شدیم به انفرادی. هر روز از سلول می‌بردنمون بیرون توی هواخوری مقداری کتک می‌زدن و دیگه اینقدر کتک خورده بودیم پوستمون کلفت شده بود و اگه روزی اتفاقی کتک نمی‌خوردیم تعجب می‌کردیم. تقریبا تموم بهار رو توی اون انفرادی‌ سر کردیم و ماه رمضان سال ۶۹ رو هم کامل توی سلول انفرادی بودیم. برای وقت گذرونی داخل سلول با مسعود و هاشم ریاضی کار می‌کردم. زمین کاغذمون بود و قلم هم یه تکه چوب بود که کمی پارچه سرش بسته بودم و داخل آب می زدم و انتگرال می‌کشیدم. ولی تا مسئله به انتها می‌رسید اولش بخار می‌شد. آخرش نشد یه مسئله رو کامل روی زمین بکشم و به انتها برسه تازه حالا قدرِ مداد و دفتر رو می‌دونستیم. تموم این مدت چند ماه ما رنگ حموم به خودمون ندیدیم. گاهی که نیاز به غسل پیدا می‌کردیم. در اوقاتی‌که می‌بردنمون توالت سریع به نیت غسل سرمون رو زیر شیر می‌گرفتیم و بقیه غسل رو با یه لیوان آب و یه تکه اسفنج داخل سلول انجام می‌دادیم. چند ماه بعد ما رو به اتاقکی در مجاورت انفرادی منتقل کردن که حدود نه متر مربع بود و این برای ما به نسبت انفرادی، بهشت بود. بعد از مدتی منتقلِ‌مون کردن به زندانِ ملحق تکریت ۱۱ و اونجا اوضاع کم‌کم عادی شد. این قصه ادامه دارد✅ راوی: @pow_ms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهره_ماندگار_کشور حماسه ماندگار #شهید_محمد_شهسواری در چنگال دژخیمان بعثی و تجلیل رهبر معظم انقلاب از ایثار و جانفشانی این آزاده جیرفتی. #رعیت_زاده #کانال_شقایق_ها @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۲) 💢روزهای سخت دانشجویان فراری(۴)💢 یه روز طبق معمول چشمامون رو بستن و گفتن خیلی سریع آماده شید می‌خوایم ببریمتون بغداد. تا در یه دادگاه نظامی محاکمه بشید.‌ همه اعضای دادگاه نظامی بودن. ما سه نفر نشوندن روی زمین و متهمین(نگهبانای عراقی) داخل یه قفسه آهنی به بلندی تقریبا ۷۰ سانت مثل گله گوسفند جا داده بودن. اونا کسانی بودن که در شب فرار ما در بیمارستان بودن و مسئولیتی داشتن. متهم اصلی نجم همون نگهبان شکنجه‌گر بود که به قصد کشت ما رو شکنجه کرده بود و می‌خواست با اسپری منو خفه کنه. قاضی از من پرسید کسی از این جماعت با شما همکاری داشت؟ یاد شکنجه‌های بی‌رحمانۀ نجم افتادم. حالا وقت انتقام بود و با یه کلمه‌ی بله می‌رفت پای چوبه اعدام و بقیه هم به زندان‌های طولانی محکوم می‌شدن، ولی وجدانم قبول نکرد و یاد این حدیث افتادم که «النجاه فی‌الصدق» گفتم نه هیچ‌کدوم از اینا خبر نداشتن و هاشم و مسعود هم همین رو گفتن. بعد از شور و مشورت برای نجم و بقیه ۹ ماه زندان مشخص شد که با التماس و پادرمیونی یکی از افسرهای بعثی که می‌گفت قربان اینا زن و بچه دارن و عائله شهدا«کشته‌های عراقی» هستن به ۶ ماه تقلیل پیدا کرد. بعد از صدور حکم و اتمام دادگاه، قاضی که یه سرتیپ بود با غرور رو به اطرافیاش کرد و گفت: سربازهای خمینی همه بی‌سواد هستن و اینا رو که می‌بینید و عاشق خمینی هستن، شرط می‌بندم که بی‌سوادن و روشو به من کرد و پرسید: چند کلاس سواد داری؟ گفتم دانشجوی سال سوم رشته مهندسی برقِ دانشگاه علم و صنعت ایران هستم. از عصبانیت صورتش قرمز شد و داشت منفجر می‌شد. توی همین حال با اشاره به مسعود و هاشم گفتم قربان این دو نفر هم دانشجو هستن. با عصبانیت گفت: گم شید و دستور داد ما رو از دادگاه بیرون انداختن. اون روز بجای حس انتقام، خداوند رحمت و عفو رو در دل ما قرار داد و باعث شد صداقت ما اون نگون‌بختا رو نجات بده و اعدام از سرشون گذشت. دوباره ما رو سوار کردن و برگردوندن به اردوگاه تکریت ۱۱ و تا زمان آزادی در اونجا موندیم. راوی: این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۳) 💢درس‌ها‌و برکات فرار دانشجویان💢 حماسه فرار سه دانشجوی بسیجی، گر چه نافرجام موند، اما برکات و درس‌های زیادی برای خود اونا و همه اسرایی که از این ماجرا باخبر شدن بجا گذاشت و باعثِ تقویت همدلی و انسجام بیشتر بین بچه‌ها شد و تا مدت‌ها یکدل و یه صدا برای سلامتی و زنده موندنشون دعا می‌کردیم. همّ و غمّ همه شده بود غم‌خواری برای سه دانشجوی بسیجی که تموم خطرات رو به خاطر بقیه بجون خریدن و حاضر شدن به قیمت تحمل سختی‌های بی‌شمار و حتی احتمال از دست دادن جون شیرین، لیستِ اسامی اسرای مفقود الاثر دو اردوگاه تکریت ۱۱ و ملحق ۱۸ رو به ایران برسونن. این یه درس ایثار بود که در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت شد. برکت دیگه این قضیه توجه دوباره و بیشتر از گذشته به معنویات و راز و نیاز به درگاه الهی بود و یه موج معنوی در اردوگاه راه افتاد و دعا و قرآن و توسل که مقداری نسبت به اوایل اسارت کمرنگ شده بود دوباره جون گرفت و در واقع تجدید حیات معنوی در این مقطع شکل گرفت و تا آخرین روزهای اسارت تداوم یافت. درس بزرگ دیگه این ماجرا این بود که حتی در سخت‌ترین شرایط نباید ناامید وتسلیم شد. بچه‌ها با این کارشون به بقیه آموختند که با امید و توکل می‌شود دست به کارهای بزرگ زد. گرچه نتیجۀ نهایی حاصل نشد و بچه‌ها نتونستن به ایران برسن و دوباره برگردونده شدن به محیط اسارت، اما اگه مقداری تجربه بیشتر داشتن و می‌تونستن کمی پول فراهم کنن ،آزادی و رسیدن به ایران دور از دسترس نبود. درس دیگه‌ی این حماسه بزرگ، حتی برای دشمن، روحیه مقاومت و جنگندگی اسرای ایرانی بود که هیچ گاه تسلیم شرایط نشدن و تلاش می‌کردن که بر شرایط فایق و پیروز بشن. فرار از چنگ دشمن با اون همه استحکامات و موانع بمعنای روحیه شکست ناپذیری اسرا بود. فرار تیغ دو لبه بود. در صورت موفقیت لبۀ تیزش به دشمن بر می‌گشت و مفتضحش می‌کرد و در صورت ناکامی چه بسا فرد رو به کام مرگی دردناک و یا شکنجه‌های طاقت فرسا می‌فرستاد. @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۴) 💢فراریها ۶۶ روز بیشتر اسارت کشیدند💢 نفس اقدام به فرار صرف‌نظر از موفقیت یا ناکامی ترسیم‌گر تابلویی از شجاعت، استقامت و روحیه تسلیم‌ناپذیری بود و دشمن هم خوب این رو می‌دونست و به یقین آرزو می‌کرد ای کاش چنین سربازایی با این روحیه مقاوم رو در اختیار می‌داشت. درس دیگۀ این داستان، روحیه عالی و انگیزه والای این عزیزان برای علم‌آموزی و عطش برای یاد‌دادن و یادگیری بود که در سخت‌ترین شرایط و داخل سلول انفرادی از هر فرصتی برای آموزش استفاده می‌کردن و به یکدیگه دروس ریاضی و انتگرال و تکنیک و فنون پزشکی رو آموزش می‌دادن. در حالی که قاعدتا باید در گوشه‌ای کِز می‌کردن و طبق مرسوم زندانی‌های دنیا زانوی غم بغل می‌گرفتن، اما شاداب و سرزنده، داشته‌های خودشون رو به همدیگه منتقل می‌کردن، انگار فردا می‌خوان همون هارو توی دانشگاه تدریس کنن. این سه دانشجوی فراری ما، الگویی شدن برای ایثار، استقامت و امید و جاودانه شدن. وبالاخره عالی‌ترین درس این ماجرا برای تاریخ و دشمن بعثی، عفو کریمانۀ بچه‌ها از شکنجه‌گراشون مانند نجم بود که با یه اشارۀ سر و گفتن بله می‌تونستن انتقام اون همه شکنجه رو از اونا بگیرن و بفرستنشون پای دار. امّا روحیه جوانمردی که در مکتب اهل بیت(علیهم السلام) و امثال مسلم بن عقیل(علیه السلام) آموخته بودن به اونا اجازه انتقام‌جویی نداد و با صداقت هرگونه دست‌داشتن دشمنان شکنجه‌گر در ماجرای فرارشون رو انکار کردن و از اعدام حتمی نجاتشون دادن و حیات و زندگی دوباره بهشون بخشیدن. ما در تاریخ ۲۴ شهریور ۶۹ به ایران برگشتیم و اونا موندن و ۶۶ روز بیشتر از ما اسارت کشیدن و حتی احتمال داشت هیچ‌وقت به ایران برنگردن؛ امّا دست تفضل الهی شامل حالشون شد و در تاریخ ۳۰ آبان همون سال به آغوش وطن برگشتن و چشمان منتظر ما و خونواده‌هاشون به جمالشون روشن و قلوبمون شاد شد. هر سه نفرشون الان جزو مفاخر و گنجینه‌های علمی این کشور هستند. احمد چلداوی بعد از سالها مجاهدت علمی، استاد تموم دانشگاه علم و صنعت ایران است و مدتها ریاست دانشکده برق این دانشگاه رو بر عهده داشت و آثار علمی ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته که مهمترین این فعالیتا عبارت است از : طراحی و ساخت محفظه پوشش امواج الکترومغناطیس. طراحی و ساخت بُردهای فضائی و ايستگاه‌های زمينی سيستم های تله‌متری و تله‌کامند ماهواره. مواد جاذب امواج الکترومغناطيس. احمد چلداوی موفق شد در سال ۱۳۸۸ درجه پرفسوری خودشو دریافت کنه. هاشم انتظاری هم به عنوان یکی از نخبگان علمی کشور موفق به اخذ دکترای حرفه‌ای رشته دندانپزشکی شد و اکنون پزشکی حاذق و خدوم در این رشته و فردی بسیار آگاه در زمینه مسائل سیاسی با بینش و تفکر ولایی است. مسعود ماهوتچی نیز دارای دکترا بوده بعنوان استادیار و عضو هئیت علمی و معاونت پژوهشی و دانشجویی دانشکده مهندسی صنایع و سیستم‌های مدیریت دانشگاه امیرکبیر مشغول تدریسه و دارای مقالات علمی متعددی در این زمینه هست. مسعود تموم عمرش از سال ۶۹ تا کنون رو به تحصیل و تدریس مشغول بوده. بحمدلله این سه عزیز هم اکنون بعنوان نخبگان علمی این کشور و جزو چهره‌های ماندگار این مرز و بوم هستند. @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۵) 💢محرم بیاد ماندنی (۱)💢 روز سه شنبه دوم مرداد مصادف بود با اول محرم سال ۱۴۱۱. در سه سال قبلش از برگزاری هرگونه عزاداری و مراسمات ماه محرم، محروم بودیم. من مسئول فرهنگی زندان قلعه بودم و بچه‌ها انتظار داشتن که یه‌کاری در این زمینه بکنیم. امکان برگزاری مراسم عمومی نبود و بعثیا به‌شدت برخورد می‌کردن. حدود ۴۰ نفر از بچه بسیجیای نترس و کله‌شق تصمیم گرفته بودن توی یکی از آسایشگاه‌ها یه مراسم آروم عزاداری برگزار کنن. دو سه نفرشون اومدن پیش من و گفتن: ما می‌خوایم مراسم برگزار کنیم و حداقل امسال رو عزاداری کنیم. گفتم این کار خطرناکه و احتمال داره بریزن سرتون و حسابی شکنجه بشید. گفتن: همه چیز رو به‌جون می‌خریم فقط اومدیم ازت کمک بخوایم. گفتم: شما که تصمیمتون رو گرفتین چه کمکی از من ساخته‌اس؟ گفتن: سخنران نداریم می‌خوایم این دهه رو برامون سخنرانی کنی. راستش کمی مردد بود. تصمیم دشواری بود. سخنران مراسم ۴۰ نفرۀ مراسم عزاداری اونم یه دهه کامل! نه یه روز و دو روز! خوش انصافا اشتهاشون هم ماشاءالله کم نبود. بین دو راهی گیر کردم. اگه جواب مثبت بِدم می‌بایست پیه همه چیز از شکنجه و سلول انفرادی رو به‌جون می‌خریدم و اگه جواب رد بدم بدجوری توی ذوق بچه‌ها می‌خورد. به خودم نهیب زدم اینا خط رو شکستن و همه چیز رو به‌جون خریدن! مگه خون تو از اینا رنگین‌تره؟! بعد از لحظاتی سکوت سرم رو بلند کردم گفتم: قبوله ولی به یه شرط! پرسیدن شرط چیه؟ گفتم: اینکه اگر مشکلی پیشامد کرد نباید بقیه بخاطر ما کتک بخورن و اذیت بشن ما باید بطور کامل مسئولیت کارمون رو بپذیریم و نذاریم کسی دیگه غیر ازین جمع کتک بخوره. شرط رو قبول کردن و از همون روز اول محرم مراسم ما که شامل سخنرانی من و مختصری عزاداریِ آروم بود شروع شد. دو سه روز بدون اینکه بعثیا بفهمن داخل اتاق مراسم رو اجرا کردیم. بعد از دو سه روز نمی‌دونم کسی خبرکشی کرده بود یا نگهبان‌های عراقی متوجه شده بودن، تعدادی نگهبان ریختن پشت اتاق و گفتن چه خبره اینجا؟ گفتیم: داریم آروم و بی سر صدا عزاداری می‌کنیم! گفتن: مگه نمی‌دونید ممنوعه سریع جمعش کنید و دیگه هم تکرار نشه. بچه‌ها گفتن: ما کاری به کار کسی نداریم و توی اتاق خودمون کمی سینه می‌زنیم و متفرق می‌شیم. تهدید بعثیا شروع شد و در رو از پشت قفل کردن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
امام خامنه ای: "شهادت برترین نماد انقلاب است. در یک حرکت خبیثانه میخواهند این نماد را به فراموشی بسپارند" دوستان بزرگوار! آگاهی بخشی سیاسی خوب است، اما از یاد و خاطره شهدا نباید غافل نشویم. هر کسی هر چه می تواند. از خاطرات شهدا وصیت نامه انها و حماسه و اخلاص آنها مطلب بنویسد. بجای جمله های کلیشه ای مانند "شهدا شرمنده ایم" بیائیم سیره و اهداف بلند و آرمان‌های متعالی آن بزرگان را برای جامعه بیان کنیم و فرهنگ‌ ایثار و شهادت را در بین مردم گسترش دهیم. @pow_rs
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۶) 💢محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۲)💢 بچه‌ها با هم عهد کردن تا پایان ادامه بدن و نترسن و هر چه بادا باد! بعد از ساعاتی اومدن درو باز کردن و گفتن: سریع متفرق بشین. ما هم که مراسممون تموم شده بود متفرق شدیم. بعد از این ماجرا دادِ چند نفر از همون همیشه عافیت‌طلب‌ها دراومد که شما دارین جون همه رو به‌خطر می‌ندازین و امام حسین(علیه السلام) راضی نیست به این کارای شما. ما با ملایمت گفتیم: نگران نباشید اولاً ان‌شاءالله اتفاقی نمی‌افته و اگه هم افتاد ما مرد و مردونه عواقب کارمون رو خودمون به‌عهده می‌گیریم و نمی‌ذاریم شما اذیت بشید. روز بعد هم ادامه دادیم. باز هم اومدن مقداری تهدید کردن و ما رو متفرق کردن و رفتن، ولی روی چه حسابی بود بعثیا خیلی سخت‌گیری نکردن و بعدش هم حساسیت نشون ندادن. ظاهراً در تدارک حمله به کویت بودن و به‌نحوی با ما مدارا می‌کردن. کم‌کم عزاداری به سایر اتاق‌ها و آسایشگاه‌های دیگه هم سرایت کرد و تا روز هفتم و هشتم تقریبا در همه آسایشگاه‌ها مراسم برگزار بود و این اولین محرمی بود که بعد از سه سال و نیم از اسارتمون موفق به عزاداری شدیم. راستش بخواید رومون زیاد شد و بچه‌ها پیشنهاد کردن روز نهم و دهم داخل محوطه زندان و به‌صورت عمومی عزاداری کنیم. عده‌ای می‌گفتن که احتمال داره بعثیا این فقره رو تحمل نکنن و مشکل پیش بیاید. قرار گذاشتیم با استفاده از عرب زبانامون با اونا مذاکره کنیم و اجازه بگیریم. اولش مخالفت کردن و گفتن: این جوری برای ما دردسر می‌شه و اگه فرماندهان بالا بفهمن تنبیهمون می‌کنن. ما وقتی دیدیم مقداری نرم شدن. کمی خواهش کردیم و قول دادیم آروم و مسالمت‌آمیز یکی دو ساعت توی محوطه عزاداری کنیم و بعدشم بریم داخل اتاقامون. هر جوری بود راضی شدن. شب تاسوعا و عاشورا همه بچه‌هایی که مایل بودن توی عزاداری شرکت کنن در دو آسایشگاه( ۹ و۱۰ ) که هر کدوم ظرفیت حدود نود نفر برای استراحت و حدود ۲۰۰ نفر برای مراسم داشتن، تقسیم شدیم و مراسم باشکوهی برگزار شد. روز تاسوعا و عاشورا هم با نظارت عراقیا مراسم عمومی شامل سخنرانی و نوحه خونی و سینه زنی برگزار شد. شام غریبان هم در همون دو آسایشگاه ۹ و ۱۰ به طرز باشکوهی که در هیچ اردوگاه و هیچ مقطعی از تاریخ اسارت سابقه نداشت انجام شد و به مراسمات خاتمه دادیم. این مراسمات اتحاد و همدلی بین بچه‌ها رو چند برابر کرد و حالا همه در کنار هم برای اباعبدالله عزاداری می‌کردیم و بعثیا هم تماشاگر بودن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۷) 💢محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۳)💢 روزهای اول که اون گروه چهل نفره عزاداری رو شروع کردن و هرگونه احتمال خطر وجود داشت، برخی بشدت نگران و مخالف بودن، اما به‌تدریج که عادی شد و خطری بچه‌ها رو تهدید نکرد همون مخالفین هم توی مراسمات شرکت می‌کردن و با خودشون تصمیم گرفته بودن که جداگونه در یکی از دو آسایشگاه بزرگ مراسم بگیرن. من متوجه قضیه شدم. دیدم این جوری باز همون هیأت‌بازی ایران می‌شه و نباید بین بچه‌ها دوگانگی اونم در مراسم ابا عبدالله دیده بشه. بچه‌هایی که با هم بودیم رو جمع کردم و یه جلسه مشورتی برگزار شد. پیشنهاد مشخصِ من این بود که توی دو روز آخر مدیریت رو بدیم دست این بچه‌ها و ما هم در مراسم اونا شرکت کنیم. چند تا ازون آتیش‌پاره‌ها مثل نعمت دهقانیان و رضا البرزی از بچه‌های تهران و تعدادی دیگه مخالفت کردن و می‌گفتن: اینا از اول مخالف بودن و ما رو متهم می‌کردن که داریم جونشون رو به‌خطر می‌ندازیم. حالا که عادی شده و خطری نیست ما مدیریت رو به اونا بدیم؟!. البته کمی هم حق داشتن، ولی من با زبون خوش و با این استدلال که توی این ماهای پایانی نباید همدلی بچه‌ها خدشه‌دار بشه و بین ما دو دستگی بیفته اونم توی مراسم امام حسین(علیه السلام). خلاصه به هر مکافاتی بود اونا رو قانع کردم. قرار شد لیستی از بچه‌های مداحِ ما رو به اونا بدیم و مراسم بصورت یه‌پارچه و یگانه انجام بشه. منم رفتم پیش یکیشون که بقیه ازش حرف شنوی داشتن و خواهش کردم که دو دستگی نشه و ما میایم زیر پرچم شما سینه می‌زنیم و اسم مداح‌های خودمون روبهش دادم و گفتم: اگه دوست داشتید این بچه‌ها، آمادگی دارن که مداحی کنن. انصافا ایشون هم با روی گشاده استقبال کرد و از همه مداح‌ها توی مراسمات شب و روز تاسوعا و عاشورا و شام غریبان استفاده شد. این تصمیم که به برکت امام حسین(علیه السلام) در ذهن من جرقه زد و خدا هم کمک کرد من و بقیه بچه‌ها منیّت خودمون رو زیر پا بذاریم و یه مراسم باشکوه و متحد برگزار بشه، جزو شیرین‌ترین خاطرات کل دوران اسارت من شد. جنبه‌ی جالب‌تر قضیه این بود که روز عاشورا مصادف شد با یازدهم مرداد و همون روز عراق به کویت حمله کرد و کویت اشغال شد و دو روز بعدش همه ما از زندان قلعه آزاد شدیم و به اردوگاه ملحق ـ که قبلا ۴ ماه با آسایش در اونجا بودیم ـ منتقل شدیم. خیلی از بچه‌ها این گشایش رو به برکت همون مراسمات دهه محرم می دونستن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 فسمت:(۲۷۸) 💢حمله عراق به کویت و آغاز فرج💢 اوج روزهای داغ مرداد ماه سال ۶۹ بود و مدتها بود که بساط مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق جمع شده و به فراموشی سپرده شده بود. هیچ خبر و روزنۀ امیدی برای آزادی وجود نداشت و ما مشغول برنامه‌ها و فعالیت‌های فرهنگی و علمی خودمون بودیم و تنها چشم امیدمون برای آزادی به آسمان دوخته بود. حرف و حدیثایی بین بعضی از بچه ها بوجود اومده بود که هیچ‌گاه بین ایران و عراق صلح نمی‌شه و ما تموم عمرمون باید همین‌جا بمونیم تا یکی‌یکی از دنیا بریم و همین‌جا دفن بشیم. اگر چه این فکر، دغدغه عمومی بچه‌ها نبود و اکثراً امیدوار به فضل و عنایت الهی بودن، ولی تعداد کمی بنوعی دچار سرخوردگی از طولانی‌شدن اسارت بصورت مفقود شده بودن، اما همین هم برای ما آزار دهنده بود و تلاش می‌کردیم نا امیدی رو از بچه‌ها و خودمون دور کنیم و به اونا روحیه بدیم. توی همین شرایط ناگهان تلویزیون عراق روز پنجشنبه، یازدهم مرداد ۶۹ خبری رو مبنی بر کودتای نظامی در کویت و سرنگونی دولت پادشاهی در این کشور و دعوت سران کودتا از صدام حسین برای مداخلۀ نظامی و کمک به اونا منتشر کرد و چند نفر رو با لباس کویتی نشون داد که به ملاقات صدام اومده و از وی تقاضای کمک کردن و صدام هم قول همکاری و مساعدت به اونا داد و بلافاصله ستون‌های نظامی عراق رو نشون می‌داد که وارد کویت شدن. صحنه‌سازی کودتا و دعوت کودتاچیان از صدام برای مداخله نظامی اونقدر ناشیانه طراحی شده بود که حتی ما که جز تلویزیون عراق منبع دیگه‌ای در اختیار نداشتیم همون وقت متوجه شدیم که این یه بازی سیاسی برای توجیه حمله نظامی عراق به کویت و اشغال اون کشور بوده. تلویزیون عراق دقیقاً مثل روزهای حمله به ایران مارش نظامی و سرودهای حماسی پخش می‌کرد و از فتح تموم خاک کویت ظرف چند ساعت خبر داد و نیروهای نظامی عراقی رو نشون می داد که در پایتخت و سایر شهرهای کویت مستقر شدن. این تجاوز آشکار هر چند اقدامی جنایت‌کارانه بود، اما هر چه بود برای ما سرآغاز وزیدن نسیم آزادی و بگوش رسیدن زمزمه روح‌بخش تبادل اسرا و توافق صلح بین ایران و عراق بود. فقط دو روز بعد از این ماجرا در اقدامی غیرمنتظره و ناگهانی و بدون استفاده از خشونت دستور انتقال ما از زندان قلعه به اردوگاه ملحق ۱۸ که در چند صد متری زندان قرار داشت شد صادر شد. هنوز رابطه بین این انتقال با حمله عراق به کویت برامون مشخص نبود و نمی‌دونستیم با چه انگیزه‌ای با این دستپاچگی دستور جابجایی ما صادر شده، ولی شواهد و قرائن حاکی از روند امیدوارکننده‌ای بود که رهایی از محیط نابسامان زندان قلعه و انتقال به ملحق می‌تونست سرآغاز اون باشه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۷۹) 💢 آخرین جابجایی💢 روز شنبه ۱۳ مرداد ۶۹ عراقی‌ها بدون مقدمه اومدن و گفتن سریع وسایلتونو جمع کنین و آماده رفتن بشید. ما هم که دیگه این جابجایی‌ها برامون عادی شده بود ، وسایلامون‌رو جمع کردیم وکوله پشتیا رو انداختیم روی دوشمون و حرکت کردیم. درِ قلعه وا شد و بدون اینکه دست و چشمامون رو ببندن راه افتادیم. نگهبانای بعثی بدجوری مضطرب و دستپاچه بودن. خبرایی شده بود که ما از اونا بی‌خبر بودیم. انگار مسافتمون زیاد نیست که پیاده داریم میریم. آره همینجور بود. رسیدیم سر جای چند ماه پیشمون که همه چیز خوب بود. بچه‌ها به هم می‌گفتن اینجا ملحقه آره خودشه. دوباره برمون گردوندن ملحق.توی این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده که برگشتیم ملحق و از زندان قلعه خلاص شدیم. شایعاتی از طرف برخی نگهبانای عراقی به‌گوش می‌رسید که تعدادی اسیر کویتی رو می‌خوان بیارن سرِ جای ما توی قلعه. کم‌کم شایعات به حقیقت پیوست و از طریق آشپزا و بهیارای خودمون و تعدادی از نگهبانای عراقی متوجه شدیم که بله! قضیه اسرای کویته. حالا اونا باید زندانی بکشن و ما برگردیم اردوگاه. بعثیا، کویتی‌های دوست و برادر عربِ دیروز و دشمن امروز رو حتی به این اندازه آدم حساب نکرده بودن که بیارنشون توی اردوگاهِ خالی ملحق. چپوندنشون توی زندان و خدا می‌دونه چه بلاهایی که سرشون نیاوردن. حالا اونا زیر کابل و کتک بودن و افتاده بودن تو اتاقای تنگِ زندان قلعه، دقیقا مثل روزای اول اسارتِ ما. هر چه بود برای ما خیر شد و ۴۲ روز پایانی اسارت رو راحت گذروندیدم. ماجرا ازین قرار بود که بعد از حمله صدام به کویت، تعدادی از کویتی‌ها اسیر شده بودن و آورده بودنشون اردوگاه ۱۸ و می‌خواستن بیارنشون زندان قلعه بجای ما. واقعا خنده‌دار بود. نمردیم و دیدیم چطور گردن‌کلفتا و پولدارای کویتی که همیشه دستشون تا آرنج توی حلق صدام بود و همه جوره کمکش می‌کردن، حالا باید میومدن مثل ما شوربا با طعم کابل می‌خوردن. دنیاس دیگه! انتظار وفا از گرگ داشتن مثل انتظارِ خُنَکی از آتیشه. چقدر امام به این زبون نفهما گفته بود که دلتونو به این صدام خوش نکنین و بهش کمک نکنین. این آدم دیوونه‌س .کارش که با ما تموم بشه میاد سراغتون. حالا همون روزی شده بود که امامِ ما پیش‌بینی کرده بود. هر چه بود برای ما بد نشد. کاش صدام زودتر به کویت حمله می کرد.! از اون زندان و چاردیواری دلتنگ خلاص شدیم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۸۰) 💢 عدو شود سبب خیر💢 اگه خدا بخواد عدو سبب خیر می‌شه، همین حمله عراق به کویت برای ما شد باعث خیر و برکت و مقدمه آزادی. خدا می‌دونه که چقدر این اقدام احمقانۀ صدام برای اسلام و مسلمین خیر و برکت در پی داشت. برکتِ فوریش نصیب ما شد و از زندان دلگیر قلعه خلاص شدیم و برگشتیم اردوگاهِ قبلی‌مون و بین ۶ آسایشگاه تقسیم شدیم. خیر و برکت گسترده‌ترش هم شامل حال دو ملت ایران و عراق شد و منجر به آزادی ۱۱۵ هزار انسان از بند اسارت (حدود ۴۵ هزار اسیر ایرانی و ۷۰ هزار عراقی) شد که این از مهمترین آثار و برکات حماقتِ صدام بود. سال‌ها مذاکره، بی‌نتیجه موند و حماقت یه دیوونه‌ی قدرت‌طلب، همه کارها رو به‌سامان کرد. صدام به‌خاطر این که از ناحیه ایران خیالش راحت باشه و بتونه راحت‌تر لقمه بزرگ کویت رو قورت بده، همه جور امتیازی از پذیرش مجدد قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر تا برگشتن به خطوط مرزی و آزاد کردن اسرا رو پذیرفت. یکی نبود بگه خُب مرد ناحسابی همون دو سال پیش که با ایران آتیش‌بس کردی می‌رفتی کویت رو می‌گرفتی که ما زودتر آزاد بشیم. آفرین صدام این یه دونه کارِت خوب بود.😅 حالا تا می‌تونی نفت کویت رو نوش جون کن و دست از سرِ کچل ما بردار! یه قشقره‌ای توی قلعه بپا شده بود که نگو و نپرس! آشپزهای ما که غذا برای کویتی‌ها بُرده بودن می‌گفتن کویتی‌های نگون بخت که نمی‌دونستن وضعیت اسارت چطوره، مقداری شلوغ‌کاری کردن و کولرها رو چپه کرده بودن و بعثیا هم حسابی از خجالتشون دراومده بودن و تا می‌خوردن با کابل و چوب زده بودن توی سرشون. فقط یه چیز رو نفهمیدم که چه فحشایی به اونا می‌دادن. به ما می‌گفتن «فرس‌المجوس» حالا به داداشای عربشون چی می‌گفتن خدا می‌دونه. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت(۲۸۱) 💢گروگان یا طعمه موشک‌های آمریکایی؟💢 از حدود یه سال پیش که از اردوگاه تکریت ۱۱ تبعید شده بودیم، گاه و بیگاه زمزمه‌هایی از بعثیا شنیده می‌شد که شما هیچ‌وقت رنگ ایران رو به چشمتون نمی‌بینید و به خاطر همۀ خلافکاریاتون که همیشه باعث دردسر بودید محاکمه و به‌عنوان گروگان برای همیشه توی عراق باقی می‌مونید و هر وقت خواستیم شما رو در همین اردوگاه دفن می‌کنیم. این کار از اونا بعید هم نبود. بعد از گذشت ۴۲ ماه از اسارتمون هنوز هیچ نام و نشانی از ما نبود و هم‌چنان مفقودالاثر بودیم. نه ایران از ما خبری داشت و نه صلیب‌ِسرخ. بعثیا توی این مدت با تعدادی از رفقامون همین کارو کرده بودن و تعدادی رو زیر شکنجه و تعدادی هم بعلت بیماری و عدم رسیدگی شهید کرده بودن و در عراق دفن شدن. اصل قضیه این بود که گروه تبعیدی ما رو که بقول خودشون از «مُشَعوِذین» یعنی شلوغکارای اردوگاهای مختلف بودیم رو بعنوان گروگان و بعنوان یه برگ برنده برای امتیاز گرفتن از ایران نگه دارن. تقریبا محرز بود و این باعث می‌شد موجی از نگرانی در بین بچه‌ها ایجاد بشه. حالا زمزمۀ جدیدی به‌گوش می‌رسید که می‌خوان این گروه ۶۰۰ نفره ما رو سر به نیست بکنن و بجای ما تعدادی از منافقین رو بفرستن ایران. این قضیه رو تعدادی از بچه‌ها شنیده بودن، اما به هر حال نگرانی از تبادل نشدن و باقی موندن توی چنگال بعثی‌ها به عنوان گروگان یه نگرانی جدی بود و قضیه دیگه‌ای که بچه‌ها رو نگران می‌کرد، احتمالِ شروع جنگ بین آمریکا و عراق بود که هر روز احتمالش بیشتر می‌شد. ما هم که داخل یه پادگان زرهی بودیم و اگه جنگ شروع می‌شد اولین موشک‌ها می‌خورد توی کَلۀ ما. بعضی وقتا بچه‌ها با طنز و شوخی که پشت سرش موجی از نگرانی نهفته بود، می‌گفتن ۴ سال زیر کابل و شکنجه بعثیا دوام آوردیم، حالا اگه جنگ شروع بشه باید بمب و موشکای آمریکا رو بغل کنیم. خدا خدا می‌کردیم زودتر تبادل شروع بشه. می‌دونستیم با شروع جنگ ما آماج موشک‌های آمریکایی قرار می‌گیریم چون که تمومی اردوگاهای اسرای ایرانی داخل پادگان‌های نظامی عراق قرار داشتن و بمب و موشک که نمی‌تونه تشخیص بده این ایرانیه و اون عراقیه. تازه بدتر از این می‌دو‌نستیم آمریکایی‌ها بدشون نمیومد که ماها رو قتل و عام کنن و گناهشو بندازن گردن صدام و بِگن که ما نمی‌دونستیم اسرای ایرانی توی این پادگان‌ها بودن و تقصیر صدامه که این عمل غیر انسانی رو انجام داده و اسرای بینوا رو توی پادگان نظامی جا داده و چه بسا برای شادی روحمون بخشایی از انجیل رو هم می‌خوندن.!😅 گذشته از طنز، واقعا این یه نگرانی جدی و واقعی بود و با این وضع و اوضاعی که پیش اومده، هر لحظه امکان داشت شیپور جنگ نواخته بشه و بچه‌ها قتل‌عام بشن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۸۲) 💢صدام و بشکه باروت💢 هر روز تهدید آمریکا جدی‌تر و بیشتر می‌شد و صدام هم که فکر می‌کرد این صرفا تبلیغات و جنگِ زرگریه، کاملا بی‌اعتنایی می‌کرد. من به بچه‌ها می‌گفتم صدام نشسته رویِ یه بشکه باروت و فتیله شو روشن کرده و آخرش منفجر می‌شه. فقط خدا کنه این زمانی باشه که ما اینجا نیستیم. علی‌رغم دو نگرانی بزرگِ گروگان موندن و یا طعمه موشک‌های آمریکایی شدن، اما یأس و نا‌امیدی در بین بچه‌ها اصلاً وجود نداشت و دلمون رو بخدا سپرده بودیم و ته دلمون گواهی می‌داد همان طوری که حماقت صدام کار رو به اینجا رسونده که زمینۀ آزادی اسرا داره فراهم می‌شه، همون خدا هوای ماها رو هم داره و فضل و کرمش شامل حال ما هم می‌شه. فعلا بازگشت به اردوگاه و دسترسی راحت به حموم و دستشویی و هواخوری بزرگ و آزادی‌های نسبی که عراقیا به ما داده بودن غنیمت بود و با امیدواری شروع کردیم به برنامه‌ریزی برای استفاده بهینه از وقتمون. با برگشتمون به اردوگاه ملحق ۱۸ مجددا و به‌سرعت فعالیت‌های فرهنگی و آموزشی از سر گرفته شد و کانون فرهنگی اردوگاه با محوریت حاج آقا باطنی و مرحوم مهندس خالدی شکل گرفت و برنامه‌ها با وسعت و کیفیت بهتر و بالاتری به اجرا دراومد. گروه‌های متعدد تحت پوشش کانون فرهنگی با انسجام و برنامه‌ریزی خوب برای ایجاد محیطی بانشاط و پویا به رقابت با هم پرداختن. گروه مراسمات و مناسبت‌ها، گروه فرهنگی، گروه خدمات، گروه آموزش و غیره همگی، هرکدوم برنامه‌های زیبایی رو تدارک می‌دیدن. مسئولیت فرهنگی اردوگاه به عبدالکریم مازندرانی سپرده شد. ایشان از من تقاضای کمک و همکاری کرد. من گفتم عبدالکریم اگه هم نمی‌گفتی من رهات نمی‌کردم. یه روز من مسئول فرهنگی بودم و تو کمکم کردی حالا من وظیفه دارم جبران کنم. دو نفری می‌نشستیم و با مشورتِ جامعه روحانیت اردوگاه با محوریت آقای باطنی و سایر چهره‌های علمی و فرهنگی، تلاش می‌کردیم ، فضای اردوگاه در روزهای پایانی یک فضای کاملا سرزنده، با نشاط و انقلابی باشه و با بیشترین بهره‌وری علمی، آموزشی و معنوی، همراه بشه. کاغذ و قلم هم آزاد شده بود و این کمک خوبی بود تا بتونیم بیشتر فضا رو به سمت آموزش و پرورش ببریم. گروهای متعدد سرود و تئاتر شکل گرفت. سخنرانی در سطح آسایشگاه‌ها به صورت منظم انجام می‌شد و در جای جای اردوگاه کلاس‌های متعدد در حال برگزاری بود. خلاصه ابتکار عمل به صورت کامل، از دست بعثیا خارج و در اختیار بچه‌های خودمون قرار گرفته بود. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🖤سر خم مي سلامت شکند اگر سبويي🖤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 آقا جان سرت سلامت. از خون مالک‌اشتر تو هزاران قاسم سلیمانی می‌روید. @pow_ms
💢پیام امام خامنه‌ای فرمانده کل قوا💢 بسم الله الرحمن الرحیم ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحناه‌‌فداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳دیماه ۱۳۹۸ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت:(۲۸۳) 💢 دسترسی به تلویزیون ایران💢 با مناسب دیدن شرایط و کاهش حساسیت بعثیا به برنامه و فعالیت داخلی اردوگاه، چند نفر از بچه‌های متخصص مدار یکی از تلویزیون‌ها رو باز کردن و برای اولین بار بعد از قریب به چهل و دو ماه از اسارت‌مون چشممون به جمال رهبری و صحنه‌های زیبای ایران افتاد. بچه‌های آسایشگاه ۳‌، موفق شده بودن با دستکاری تلویزیون مدار اونو باز کنن. چون بچه‌ها یه دَست بودن و جاسوسی دیگه در بینمون نبود، راحت به تلویزیون ایران دست پیدا کردیم. اوایل با حفاظت کامل و تنها در آسایشگاه ۳ و گذاشتن نگهبان در دو طرف آسایشگاه فقط اخبار رو می‌دیدیم و تا نگهبانای عراقی میومدن سریع کانال رو می‌بردیم روی عراق. من که مسئول فرهنگی آسایشگاه ۱ بودم، توی ساعات خاصی جام رو با یه نفر عوض می‌کردم و می‌رفتم آسایشگاه ۳، خلاصۀ مهمترین اخبار رو یادداشت می‌کردم و میومدم داخل آسایشگاه یک ِو اخبار رو می‌خوندم. اوایل یه معما شده بود برای بچه‌ها که این اخبار دستِ اول از کجا میاد و منم لو نمی‌دادم ولی کم‌کم دستم رو شد و همه متوجه قضیه باز شدن مدار تلویزیون آسایشگاه سه شدن. بعد از چند روز که وضع بهتر شد و عراقیا که اتفاقی متوجه شده بودن که بچه‌ها دارن تلویزیون ایران رو می‌بینن حساسیت نشون ندادن و حتی توصیه می‌کردن برای خودتون ببینین ولی مواظب باشین فرماندهای ما متوجه نشن که ما رو توبیخ کنن. وقتی فهمیدیم اونام دیگه حساسیت ندارن. تیم بچه‌های فنی دست بکار شدن و مدار تلویزیون همه آسایشگاه‌های بند ۱ رو وا کردن و علاوه بر اخبار، سخنرانی‌های مقام معظم رهبری(حفظه‌الله) و حتی فیلم‌های سینمایی ایران رو می‌دیدیم. همه شواهد حاکی از اتمام دورۀ طولانی اسارت و باز شدن آغوش وطن بر روی بچه‌ها بود. حقیقت ماجرا این بود که نظام بعثی نمی‌خواست مشکلی توی اردوگاه پیش بیاید و به خاطر گرفتاری که در قضیه اشغال کویت داشت می‌خواست تا انجام تبادل بنوعی آزادی عمل به اسرا بده و یه وقت قضیه‌ای پیش نیاید که باعث بشه مجددا روابطشون با ایران خراب بشه و الّا ماهیت صدام و حزب بعث همون بود که بود. این نرمش و مدار تنها بخاطر شرایط حساسی بود که گرفتار اون شده بودن. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms
🌵روایت اسرای مفقودالاثر🌿 قسمت: (۲۸۴) 💢دانشگاه اسارت💢 اگه بخوام مقایسه دقیقی بین شرایط دو ماه پایانی اسارتمون با برهه‌ای از تاریخ اسلام بکنم، می‌تونم بگم وضعیت و شرایطی شبیه دوران امام باقر و امام صادق(علیهما السلام) برای ما فراهم اومده بود. در اون زمان به علت درگیری بین بنی‌امیه و بنی‌عباس(لعنه‌الله علیهم) فراغت بالی برای این دو امام پیش اومد که بتونن بهترین استفاده رو از شرایط بنمایند و به نشر معارف اسلام ناب و تربیت شاگردان بسیار و ترویج مکتب تشیع بپردازن. ما هم با درک صحیح از شرایط مطلوبِ پیش اومده و با اقتدا به اون بزرگواران، سعی کردیم همون روش رو در پیش بگیریم و دو ماه طلایی پیش رو داشتیم تا ضمن شور و نشاط‌آفرینی، زمینه‌ و شرایط بسیار مناسب از لحاظ روحی روانی برای ورود پیروزمندانه بچه‌ها به وطن رو فراهم کنیم. این بود که تمومی قید و بندها رو کنار گذاشته و حداکثر استفاده از شرایط پیش اومده رو بعمل آوردیم. از روز اول تبادل در ۲۶ مرداد دیگه نماز جماعت ۸۰ و۱۰۰ نفری توی آسایشگاه‌ها برگزار می‌شد. صدای اذان نه تنها در داخل آسایشگاه حتی در هواخوری هم شنیده می‌شد و بلافاصله نماز جماعت اقامه می‌شد. در آسایشگاه (۱) حاج آقا خطیبی، در آسایشگاه (۲) حاج آقا عبادی نیا و در آسایشگاه (۳)هم حاج آقا باطنی اقامۀ نماز جماعت می‌کردن. وضعیت‌مون بالکل عوض شده بود و بیشتر شبیه مقر تیپ و لشکرهای ایران، قبل از عملیات شده بود. شب‌های جمعه دعای کمیل و شب‌های دیگه دعای توسل و زیارت عاشورا خونده می‌شد. وقتی وضعیت پیش اومده رو با سالهای اول اسارت خصوصا در تکریت ۱۱ مقایسه می‌کردم، خدا رو بخاطر این همه نعمت و عظمت شکر می‌کردم و گاهی اصلا یادم می‌رفت که اسیر هستم. این قصه ادامه دارد✅ @pow_ms