eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.7هزار دنبال‌کننده
53.2هزار عکس
15.2هزار ویدیو
201 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 اینم از شانس مهدی سلطانی با این هم بازی هاش! ✍️
✅جشنواره گوهر فاطمی نیروهای مسلح، به منظور ترویج فرهنگ حجاب و عفاف به میزبانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و حضور مسئولان محترم ساع.س فراجا برگزار و از منتخبان جشنواره تقدیر به عمل آمد. در این جشنواره از سرکار خانم سعیدی (همسر مکرمه جناب سرهنگ مهدی شوکتی، عضو وابسته سازمان عقیدتی سیاسی فراجا) به عنوان برگزیده چهره فعال ملی تقدیر شد
💠 برابر قانون و مقررات راهنمایی و رانندگی خانم ها مجاز به رانندگی با موتورسیکلت نیستند . 🔻 به استناد ماده ۷۲۳ قانون مجازات اسلامی هر فردی بدون داشتن قانونی که همان گواهینامه متناسب با نوع وسیله می باشد اقدام به رانندگی نماید ، اقدام وی محسوب و نامبرده به عنوان مجرم به مراجع قضایی معرفی میشود . و ظابطان قضایی میتوانند با فرد مجرم در این زمینه برخورد و جهت سیر مراحل قضایی به مرجع قضایی معرفی شود . 🔻کلیه گشت ها پلیس اعم از انتظامی ، راهور و پلیس راه در صورت رویت چنین مواردی با این جرائم برابر قانون برخورد خواهند کرد و پس از تشکیل پرونده به مرجع قضایی منعکس می نمایند . https://eitaa.com/PR_Police
🔴 آرای مردم در مقابل حکم خدا رأی نیست؛ ضلالت است 🔰امام خمینی ره: " مجردِ بودنِ رژیم اسلامی، این، مقصد نیست. مقصد این است که در حکومت اسلامی حکومت کند، قانون حکومت کند، اشخاص به رأی خودشان به فکر خودشان حکومت . رأی ندهند کسانی که خودشان را خیال می کنند صاحب رأی هستند، خودشان را متفکر می دانند، خودشان را روشنفکر می دانند؛ اینها رأی ندهند؛ برای اینکه آرای مردم در مقابل حکم خدا رأی نیست؛ است. ما می خواهیم که احکام اسلام در جریان پیدا بکند و احکام خدای تبارک و تعالی حکومت کند. " (صحیفه امام ره، ج8، ص281) ✍پ.ن: 🔻یکی از معضلات موجود در کشورمان همین چیزی است که امام ره اشاره می کند. 🔻متأسفانه این روزها با برخی از مسئولین و همچنین با انبوهی از کارشناسان در جمهوری اسلامی روبرو هستیم که چه در زمینه و عفاف، چه در زمینه فضای مجازی و چه در مسائل گوناگون، با خود، با هواهای و اندیشه های التقاطی خود، با مصلحت تراشی های خلاف مصلحت خود، احکام خداوند را تفسیر و توجیه می کنند‌. 👈 میدان دادن به اینها، موجب می شود که جمهوری اسلامی از ریل اصلی خود خارج شود. به تعبیر امام ره، " آرای مردم در مقابل حکم خدا رأی نیست؛ ضلالت است " https://eitaa.com/PR_Police
💢 کسی بخواد از این بی ناموسی ها بکنه توی خونه خودش خفه اش می کنیم! ✍️
✍️ 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری ، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت .» 💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه ، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده (علیهاالسلام) شده بودند. 💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای حرم پلکم گشوده شد. 💠 هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...» 💠 پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» 💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. 💠 تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. 💠 مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟» و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. 💠 دست خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم. 💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند...