eitaa logo
🧏‍♀️🧏تربیت هوشمند💕کودک ونوجوان
5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
163 فایل
اصول روانشناسی وتربیت👨‍👩‍👧‍👦 هوش ویادگیری 🧠 خلاصه هر آنچه برای تربیت فرزند شاد وموفق لازم داری اینجاست😍 خدمات #مشاوره #کارگاههای_تربیتی #تست_هوش #تست_استعداد_سنجی #تفسیر_نقاشی_کودک تبلیغات ارزان پذیرفته میشود ارتباط با ما👇 @Psch_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
#⁠آقای_هندوانه هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت. دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد. آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت: دوباره فصل گرماست می چسبه هندوانه بیا و امتحان کن یه قاچ هندوانه همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه داد. بچه ها هندوانه ها را خوردند و حسابی خنک شدند و کیف کردند. آقای هندوانه از پسربچه ها خداحافظی کرد و رفت. آقای هندوانه در راه یک پیرمرد دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه داد. پیرمرد آب هندوانه را خورد و سرحال شد. اما آقای هندوانه دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال برود و آنجا یک چرتی بزند تا حسابی خنک شود. تا باز هم بتواند با هندوانه ی خوشمزه اش دیگران را خوشحال کند. @primaryschool
هدف:افزایش اعتماد به نفس در کودکان 🐈داستان گربه ی پشمالو در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد . او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد . یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم . دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود . از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد . روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد . یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد. شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد . فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت : هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی . بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت. صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد . یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند . به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست . در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم . گربه پشمالو از دوستی با این دختر مهربان خوشحال شد. @primaryschool
توپ تیغ تیغی موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند. موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می خواست توپ خاردار را با دست هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید. مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود. می خواست با پا به آن ضربه بزند. مادر موکی او را دید. با تعجب پرسید: «موکی جان، چه کار می کنی؟ جوجه تیغی را اذیت نکن! بگذار به خانه اش برود!» موکی گفت: «مامان! این یک توپ است، می خواهم با آن بازی کنم. اما تیغ دارد و اذیتم می کند.» مادر موکی با خنده گفت: «نه عزیزم! این توپ نیست. این یک جوجه تیغی است که از ترس تو به شکل گلوله خار در آمده. اگر به او دست بزنی، خارهایش جدا می شوند و به دستت فرو می روند و زخمی می شوی.» موکی از جوجه تیغی دور شد و کنار مادرش ایستاد. جوجه تیغی به آرامی حرکت کرد و به راهش ادامه داد. موکی و مادرش آن قدر به جوجه تیغی نگاه کردند تا رفت و از آن ها دور شد. آن وقت مادر موکی گفت: «تیغ های جوجه تیغی خیلی شُل هستند. وقتی حیوانی بخواهد او را چنگ بزند، تیغ ها از پوست جوجه تیغی جدا می شوند و به بدن آن حیوان فرو می روند. گاهی وقت ها هم جوجه تیغی با چرخاندن دمش، چند تا از تیغ هایش را به طرف آن ها پرتاب می کند.» آن روز موکی فهمید که جوجه تیغی برای دفاع از خودش، از تیغ های بدنش استفاده می کند. نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی @primaryschool
تمیزی چه خوبه یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» 🔹🔸🔹🔸🔹 كلاغ كوچولو گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!» « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» 🔹🔸🔹🔸🔹 درهمین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم... تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» 🔹🔸🔹🔸🔹 خال‌خالی جواب داد:«بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، عین آدما كه مسواك می‌زنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.» كلاغ كوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه می‌كنن و شونه می‌زنن.» 🔹🔸🔹🔸🔹 خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.» همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»...خال‌خالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...» خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!» 🔹🔸🔹🔸🔹 خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت: « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!» 🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 https://eitaa.com/primaryschool
داستان درخت🌳🌳🌳🌳🌳 سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد. دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط  زیر خاک در امان هستم. گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد. صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.  روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود. یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.  سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.  حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که  خودش دانه های بسیاری دارد. https://eitaa.com/primaryschool