eitaa logo
مُنتَظِرانِ مُنجی³¹³
547 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
535 ویدیو
6 فایل
بسم رب المهدی فاطمه (♡ تمام دارایی من محبت شماست یامهدی ✨🌱 شروع عآشقی:۱۴۰۳/۴/۲۳ پایان:ان شاءالله شهادت🌷 من اینجام @perception_313 کپی:حلالت مومن (با ذکر صلوات برای ظهور) (کپی محفل، رمان،داستان و دلنوشته به متن پایین لیست هاشون در سنجاق دقت کنید) 🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌝🌱• [خلاصه داستان تابلوی نجات بخش] داستان مردی مسیحی به نام ادوارد است که همسرش دچار بیماری لاعلاج میشود و ....(پایان خوش)
•🌝🌱• [خلاصه داستان ظهور در بند بند وجودم] راجب دختری غیر مذهبی هست که ناگهانی عاشق امام مهدی میشه و زندگیش تغیر بزرگی میکنه و روز به روز عشقش به امام مهدی بیشتر میشه و در طول این تغیراتی مسائلی براش پیش میاد که ماجرا رو براش سخت میکنه... بر اساس واقعیت
•🌝🌱• [خلاصه داستان بابا دوستم ندارد؟] حمیده منتظر است که در جشن تولدش پدرش هدیه ای که دوست دارد را به او بدهد اما...(پایان زیبا و خوش)
•🌝🌱• [خلاصه رمان غروب شلمچه] یک دختر بسیار پولدار و زیبا خارجی طی جریاناتی مجبور میشود تظاهر به ازدواج با یک پسر مذهبی ساده ایرانی بکند تا.‌‌‌‌...(پایان خوش)
•🌝🌱• [خلاصه رمان من میترا نیستم] داستان زندگی شهیده زینب کَمایی. فوق العاده زیبا (پایان زیبا) بر اساس واقیعت
•🌝🌱• [خلاصه رمان جان دل آرمان] آرمان سرمدی پلیس حرفه ای اطلاعات در یکی از ماموریت ها هویتش لو میرود و .... (پایان زیبا) ●این رمان از کانال سلنا میباشد● https://eitaa.com/moongoddess
•🌝🌱• [خلاصه رمان بچه مثبت] !از اسم رمان هم می تونید به طنز و مذهبی بودن این رمان پی ببرید سامیار پلیس هست و یه معموریت بهش داده می شه که فقط با کمک دختر عموی15 ساله !خیلی شررررر و شیطون ش سارینا می تونه حل بشه سامیار خودشو حسابی بدبخت می دونه چون قراره تمام مدت با یه دختر خیلی شر سر کنه !که کلی با خودش متفاوته! خودش ساکت و دختر عموش دست شیطون و از پشت بسته ....ولی راهی نداره وسط این قضیه ها حس هایی به سارینا پیدا می کنه که !بیا و ببین سارینا چه بلا هایی سر این بدبخت میاره و چطور مسخره اش می کنه
حرم حضرت معصومه (سلام الله) شبستان امام خمینی
رفقا من دیگه برم ممنون که همراهمون بودید
پایان ناشناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍💛🤍💛🤍💛🤍💛🤍💛 راوی:سارینا✌️ 🪄قسمت پنجم🪄 :نگاهی به میز کردم و گفتم _.از همه اش .عمو خندید و برام همه چی کشید که گوشیش زنگ خورد اما صدای زنگ سر تا سر سالن پیچید از بلند گو های توی سالن .بیرون می یومد :عمو گفت _باز دوباره همون طور شد دوباره بلوتوث من به بلند گو ها وصل شده هنگ کرده قطع هم !نمی شه :یکم باهاشور رفت و گفت _.نه درست بشو نیست اشکال نداره سارینا عمو مامانته :گوشی رو وصل کرد و گذاشت روی میز که صدای مامان تو کل سالن پخش شد ._الو :لقمه امو قورت دادم و گفتم _.سلام مامی جون :نفس راحتی کشید و گفت _سلام قربون یکی یدونه ام برم خوبی مامانی؟ :لب زدم _اره عشق علی! .اسم بابام علی بود منم همیشه به مامانم می گفتم عشق علی .همه خنده ریزی کردن :مامان خندید و گفت _از دست تو بچه کجایی مامان جان؟ :با خنده گفتم _یعنی اطالعات کامل بدم دیگه؟ :مامان گفت _دقیقا :لب زدم _خوب ببین مامی جون یه ویالست یه حیاط بزرگ داره با کلی دار و درخت می شه همه با دوست پسراشون اینجا قرار بزارن خیلی باحاله و جای مخفی زیاد داره بعد توی حیاط یه عده پسر با لباس رزمی مشکی مبارزه می کنن از روی لباس هاشون فهمیدم گروه الف هستن داخل سالن گروه ب که دخترن ولباس شون سفیده بعد عمو و چند تا سرهنگ هم اینجا !هست ویال دو طبقه دیگه هم داره که هنوز سر نزدم ببینم چطوریه :مامان گفت _!یه نفس بگیر بچه :با خنده نفس گرفتم که گفت _کسی که اذیتت نکرده ناهار خوردی؟ !تو که طاقت گرسنگی رو نداری :لب زدم دارم می خورم نه کسی اذیتم نکرده _عمو اینجاست بابا کجاست؟ :مامان گفت ._داره موهاشو خشک می کنه اتفاقا کارت داشت مامان صبر کن :باشه ای گفتم که صدای بابا پبچید _.یکی یدونه خل و دیونه خونه سلام :با اعتراض گفتم _.عههه بابا قهرم باهات :با خنده گفت _باشه باشه قربونت برم خوبی؟ :لب زدم _اره به خدا چرا انقدر می گین خوبی؟ نکنه قراره شهیدم کنن ؟ :بابا خندید و گفت _.والا تو شهید نمی شی هیچ بلکه همه رو دق می دی :خودمم خندیدم و یهو بابا جدی شد و گفت _من که می دونم تو چقدر زرنگی باباجون خوب هر چی عمو و سامیار گفتن گوش بده و . انجام بده باشه دخترم؟ کارات و خوب انجام بدی یه جایزه تپل پیش من داری :چشامو ریز کردم و با هیجان گفتم _موتور 1400 رو می خری برام؟ :بابا گفت _. اره می خرم :جیغ زدم _.ایوووووول عاشقتم . بعد کمی قطع کردم :سامیار متعجب گفت _چی؟ موتور 1400 برای چیه؟ :با دهن پر گفتم _!می خوام باهاش مسافر کشی کنم خوب برای چیمه می خوام رانندگی کنم دیگه :عمو اشاره ای به سامیار کرد و رو به من گفت _.خیلی هم خوب :کل غذامو خوردم که اون سرهنگ گفت _.جسه ریزی داره ولی خداروشکر خوش خوراکه عمو سری با خنده تکون داد بعد از ناهار همه باز رفتن سر تمرینات شون ما هم توی یه .اتاق دیگه که مثل اتاق کنفرانس پلیس ها توی اداره بود رفتیم .یه صندلی بود خیلی بلند بود فکر کنم صندلی رعیس بود :رو به عمو گفتم _من می خوام اینجا بشینم :سامیار دستمو گرفت برد به زور نشوندم پیش خودش و گفت ._دو دقیقه ساکت باشه و بچه بازی رو تمام کن .هوووفی کشیدم و به عمو نگاه کردیم :عمو گفت _!ببین سارینا عمو یه پرونده دادن به سامیار که فقط با کمک تو حل می شه :به سامیار نگاه کردم که نفس عمیقی کشید و گفت _یه باند مواد مخدر هست که از طریق یه سری دانش اموز داره مواد بین دخترا پخش می کنه و ما رسیدیم به مدرسه شما باید ساقی های مواد و توی مدرسه پیدا کنیم و از این کارو .تو باید انجام بدی _:متعجب به همه نگاه کردم و گفتم اخه من از کجا بفهمم؟ : سامیار ادامه داد _این مواد ها رو توی کیک قرار می دن و کیک ها رو بین هم رد و بدل می کنن از توی :کشو دو تا جلد کیک دراورد و بهم نشون داد و گفت _ببین جلد کیک ها اینجوریه و اینکه توی این کیک مواد همراه با یه نامه است که اطلاع می ده دوباره چطور مواد بگیرن تو باید ببینی این جلد کیک بین کیاست و کی این کیک رو رد و بدل می کنه خوب؟ :سری تکون دادم و گفتم _!اما من نمی دونم مواد چه شکلیه !عمو پاشد و از کمد یه ظرف دراورد مثل قابل یخ مربع ای :بازش کرد و جلوم گذاشت و گفت _این انواع مواده هروعین _هشیش_تریاک_شیشه_گل_قرص - :متعجب سری تکون دادم و عمو گفت _چقدر دانش اموز ها رو می شناسی؟ :لب زدم _.زیاد من نشناسمشون اونا منو می شناسن به خاطر فضول کاری هام .و لبخند دندون نمایی زدم :عمو گفت _!خوبه می خوام رو سفیدم کنی :لب زدم _!اما شرط داره :همه بهم نگاه کردن و یه تای ابرومو دادم باال و گفتم _بابا همیشه از دست فرمون و موتور روندن سامیار تعریف میده باید هر روز 1ساعت منو ببره با موتور تاب بده و وقتی من موتور خریدم رانندگی با موتور رو بهم یاد بده یه .روزم منو ببره کورس موتور سواری [کپی با ذکر۵صلوات حلال]🌸
🤍💛🤍💛🤍💛🤍💛🤍💛 راوی:سارینا✌️ 🪄قسمت ششم 🪄 .چشمای سامیار با خشم بسته شد و رگ پیشونیش از عصبانیت برجسته شده بود یهو فوران کرد _اصلا من کمک توروووووو نخوام کیو باید ببینم؟ :منم ریلکس گفتم _انگار من اومدم التماست کردم سامیار توروخدا بزار من بهت کمک کنم خوبه خودت .اومدی دنبالم بچه مثبت فراموشی داری می گیری ها گفتم یه دامپزشک برو :بازومو گرفت و گفت _من نمی دونم عمو چطور دختر بی تربیتی مثل تورو تحمل می کنه یاال پاشو برسونمت !خونتون من بمیرم از تو کمک نمی گیرم :هلش دادم کنار و جیغ زدم _انقدررررر به من دست نزن! منم بمیرم به تو یکی کمک نمی کنم فهمیدی پچههههههه مثبت؟ .به صدا زدن های عمو توجه ای نکردم و حسابی بهم برخورده بود .خودش منو ورداشته اورده هر چی دلش بخواد هم بارم می کنه .کوله و لباسامو از روی مبل برداشتم و سمت در رفتم که همون پسره بدو بدو اومد چی بود اسمش احمد؟ عضنفر؟ اکبر؟ جعفر؟ .اها محمد :لب زد _.بیا خودم می رسونمت _:چیزی نگفتم و زیر لب غر غر کردم پسره ی دراز بد قواره سر من داد می زنه فک کرده ننه اش کیه! تیرک برق بی خاصیت! نمی دونم هدف خدا از وجود این چی بود؟ فکر کنم حوصله اش سر رفته بود و از دست ادم های جهنمی ش عصبی بود و هر چی گل به درد نخور مونده بود اینو ساخت !شترق فرستاد وسط زمین گند بزنه به زندگی من .صدای ویبره می یومد نگاه کردم دیدم این پسره هی می خنده :چپ چپ نگاهش کردم و گفتم _چته عامو خودرگیری مزمن داری؟مگه خلی الکی می خندی؟ :با خنده گفت _.چه چیزایی بار سامیار بدبخت کردیا .ای وایی باز بلند فکر کرده بودم .هووفی گفتم و به بیرون نگاه کردم !موتور هم پریدا :دم در خونه نگه داشت و خواستم پیاده بشم که گفت _.ببین دختر جون نگران نباش راهی نداره دوباره برمی گرده پیش خودت. .توجه ای نکردم و پیاده شدم درو باز کردم رفتم تو .مامان مالقه به دست اومد تو پذیرایی ببینه کیه با دیدن من جا خورد _:بغض کرده رفتم تو بغلش و اون دستاشو دورم حلقه کرد و گفت سارینا مامان دورت بگردم چی شده؟ :بغض کرده با عصبانیت گفتم _.اون سامیار دراز بی خاصیت روم داد کشید جلو همه :مامان چشاش درشت شد و گفتم _.منم قهر کردم اومدم :مامان با عصبانیت سمت تلفن رفت شماره عمو رو گرفت _.الو اقا احمد ..... _چه سلامی چه علیکی شما به من گفتی مراقب سارینا هستین دو ساعت نشده با چشم اشکی برگشته بچه ام عین ابر بهار اشک می ریزه سامیار به چه حقی روی سارینا داد کشیده جلو همه؟ _شما گفتین کمک شو نیاز دارید با اینکه خطرناکه من قبول کردم اما با این کار امروز اقا .سامیار من دیگه نمی زارم سارینا بیاد خدانگهدار ... .و گوشی رو قطع کرد حاال من کجا گریه کردم مامان گفت عین ابر بهار داره اشک می ریزه؟ دستمو کردم تو چشم اخ چه دردی داشت اصال نمناک هم نشد اصلا اشکی تو چشام جمع !نشده بود که بخواد عین ابربهار بریزه مامان قربون صدقه ام رفت و برام غذا اورد مگه می شد به دستپخت مامان نه گفت؟؟ اصلا [کپی با ذکر ۵ صلوات حلال است]🌸
هدایت شده از نویسنده نقلی:))
از اون عکس نوشته ماهام بهت بدم ؟ این پیام و فور کن و خبرم کن ، ایگنورم که ممنونم که نمیکنی 🌚 *امیدوارم باب میل باشه *جوین باشی خوشحال میشم
حاجی کجایی غزه ویران شده بچه هاشون گشنه و تشنه موندن خونه هاشون خراب شده
•[بسم رب مهدی]• تو آرزو کن ؛خدای ِقاصدک‌ها مهربان تر از حدِّ تصوّرِ توست :)🍊🍃☕️ صبحتون بخیر 🍪🥛✨ صبحتون به زیبایی صبح های جمکران ✨🌤🌿 التماس دعا داریم ازتون یامهدی....🍃🌈 🔶 مواظب خوبی و مهربونی هاتون باشید🐚🌱🌝 🟡شروع فعالیت امروزمون🟡 اعضا جدید خیلی خوش اومدید😻📸♥️ اعضا قدیمی مون تاج سرین✨🌻👑 ممنون که همراهمون هستین🪐💕 🎀لف نده رفیق بمونی قشنگ تره🎀 💫https://eitaa.com/pro_mis_ed_313💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈ نقشه شیطان برای تسلط بر انسان چیست؟!!! 🎙 ❁‌‌❥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ با نشر در ثواب آن شریک هستید. 🌐 @shahrbanoo_hoseinie
سلام_امام_زمانم اے راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ےِ ما، برگرد مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد... ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ @shahrbanoo_hoseinie
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
نام اثر وقتی اسرائیل زندگی میکنی😏 نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
هدایت شده از سید کاظم روح بخش