eitaa logo
🌹 حس زیبا 🌹
18.2هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 تنهــا طُلوعِ صبــح‌ِ مـن تــویی وقتے ، به وقت چشم هایت بیدار مے شوم...🥰☀️ 💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 هر روزت را با امید شروع کن چیزای قشنگ وقتی اتفاق می افته که از منفی ها دوری کنی 🌱 روز بخیر☘ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 تو همون همیشگیِ قلبِ منی همونی که همیشه باید دستم تو دستاش باشه همونی که همیشه باید بغلم جفتِ تنش باشه همونی که همیشه باید بوی عطرش تو مَشامم باشه همونی که همیشه باید پشتم بهش گرم باشه همونی که همیشه باید عاشقش باشم و عاشقم باشه👫🏻♥️ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Fereydoun Asraei - Taskin.mp3
7.99M
🎙 🎼 تسکین💓 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ هوای تو داره دنیامو میگیره❣️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 نگاهم در این بیست دقیقه‌ی اخیر، شاید بیست بار روی ساعت پایین صفحه ی لپتاپ افتاد؛ هر دقیقه یکبار منتظر او بودم؛ منتظر بودم که به خانه بیاید و من از دورادور هم که شده حواسم بهش باشد؛ مواظبش باشم. دلم برایش تنگ شده بود. نگاه کوتاه و ذوق زده‌ای به داستی که جفت من روی تخت به خواب رفته بود انداختم و پتو را روی تنش مرتب کردم همان هنگام بود که صدای آشنای چرخهای لامبورگینی او، به گوش هایم رسید و ناخودآگاه لبخندِ ریزی به روی لبم آمد. لیوان پایه بلندِ آب پرتقال و لپتاپ را روی پاتختی ام گذاشتم و پس از این که پتو را از روی بدنم کنار زدم از جا بلند شدم. به طرف پنجره ی اتاقم رفتم. گوشه پرده حریر یاسی رنگی که به شدت مورد علاقه ام بود را لابه لای انگشتانم جمع کردم و سرکی به بیرون کشیدم تماشا کردم که درب پارکینگ اختصاصی و برقی مجاور ساختمان خانه بسته شد و بردیا سمتِ درب ورودی قدم برداشت با دیدن این صحنه یادم آمد که او به زودی قرار بود یک ماشین دیگر هم بخرد؛ این بار ماشینی که به اندازه ی لامبورگینی گران قیمت نباشد و جلب توجه نکند چرا که ممکن بود به آن نیاز پیدا کند زیر سقف کوچک بالای درب که ایستاد تا رمز امنیتی را وارد کند، از محدوده ی دید من خارج شد. پرده را رها کردم و خواستم به طرف تخت بروم؛ اما نشد؛ نتوانستم دلم نیامد زور احساساتم که در آن لحظه بارزترین آن دلتنگی بود، به عقلم چربید؛ چربید که بی آنکه سروصدایی ایجاد کنم لای درب اتاقم را قدری باز کردم تا او را از کمی نزدیکتر، اما مخفیانه ببینم چراغ طبقه ی دوم را من از قبل روشن گذاشته بودم. به خواسته ام رسیدم دیدمش. دیدم آمد، که چگونه با خستگی و گامهایی سنگین، از پله های چوبی بالا یک سویشرت اسپرت لیمویی به تن و یک کوله پشتی مشکی، روی دوش داشت. خبری از کلاه لبه دار نبود. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 همه تو نیستن و تو همه ی منی 💓 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 تو برایِ همیشه کنارم بمان و من تا به ابد به دورِ حضورت می گردم تو برایِ همیشه بارانی بپوش من تا همیشه باران می شوم می بارم به لحظه هایت تو بغض کن من اشک می شوم تو بخند من شوق می شوم تو ببین من از نگاهت مست می شوم بیا منصف باشیم تو برایم تب کن من برایت میمیرم...🌻🦋💗 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ✍ سید طاها ایمانی 💠 خدا هم ایرانی است * تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...  من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ... من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ... خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ... پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ... برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ... تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ... به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ... - ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ... اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ... * ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ رمان را در کانال زیر دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدایِ دل دیوانه پسندش...♡‌💜 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Remix Masih Arash.mp3
7.48M
🎙 🎼 ریمیکس💝 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ بیا بازم اون روزا رو بیار 💝 ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
?💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 به کاناپه ی راحتی سه نفره ای که رسید، کوله اش را زمین گذاشت همانجا روی کاناپه ولو شد و دراز کشید. قلبم ریخت. بچه ام چقدر خسته بود! بچه ام؟ این چه افکاری بود که من هنوز داشتم؟ هنوز؛ بعد از وقوع آن اتفاقات آن لحظه لحظه ای که او لباسم را از تنم در آورد. و نگاهش؛ چشمان هوس آلودش! سر تکان دادم قصد کردم بی اعتنا باشم؛ درب را ببندم که ثانیه‌ی آخر چشمهایم یک بار دیگر اسیر او شدند؛ او و موهایی که شلخته بودند؛ روی پیشانی‌اش پخش شده بودند. طاقت نیاوردم قلبم تاب نیاورد. جای سرش نرم بود؛ اما پتویی روی بدنش نبود. نمیتوانستم همین گونه رهایش کنم؛ دلش را نداشتم. علی الخصوص حالا که او چند روز دیگر عازم تهران بود. فردا و پس فردا را آف خورده بود؛ ولی روز دوشنبه به مقصد تهران، پرواز داشت. بعد از آن به مدت ده روز، نمیدیدمش! چرا که ویزای من یکبار ورود بود و نمیتوانستم هم سفرش باشم. چون اگر از فرانسه میرفتم دیگر با همان ویزا قادر نبودم به خاک این کشور برگردم. احساساتم پیروز شدند؛ پیروز شدند و من تغییر مسیر دادم. به طرف کمدم رفتم؛ دربش را باز کردم و یک عدد پتو که وزن زیادی نداشت را برداشتم. زمانی که میخواستم اتاقم را ترک کنم تردید داشتم؛ من اما بر تردید درونم هم چیره شدم. درب را تا انتها کنار دادم و به سالن طبقه ی بالا پا نهادم چراغ محوطه کماکان روشن بود. بالای سر او و کاناپه‌ای که رویش دراز کشیده بود ایستادم و قلبم تپید بی تابانه تر از آن موقعها که برای علیرضا میتپید؛ خیلی دیوانه وارتر. در دل قربان صدقه ی همه چیزش رفتم. از لبهایش گرفته تا مژه هایش اگر بیشتر میماندم امکان داشت گندی بزنم مثلاً ممکن بود دلم بخواهد نوازشش کنم؛ یا حتی ببو❌ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 یهویی امدی شدی همه چیزم 💖 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 دوست داشتنِ تو در وجود من است خاکش، آبش، نورش زندگی و خیالش با عشق با هم آمیخته است... تو همچو نفسی هستی که در جانم همان سویی هستی که در چشمم همان تپشی هستی که در قلبم و همان فکری هستی که در سرم جریان دارد... محبوب من! به هرچه بیندیشم به تو فکر می‌کنم به هرچه می‌نگرم تو را می‌بینم.💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ✍ سید طاها ایمانی 💠 جلوه تمام عیار دنیا * چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ... بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ... کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ... در خواست هاشون رده بندی داشت ... درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ... درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ... درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ... و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...  اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ... حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ... به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ... - من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ... ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ رمان را در کانال زیر دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 عشـقِ من..!♡ تُورا نمیتوانِ دوست داشت باید عاشقَت بود... مثل نفس در سینهٔ ایِ اَحیا میکُنی تمام جان مَرا «توُ»جز کاملترینِ واجبات زنــدگیِ منی.. 🦋🩵 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
Mehdi Ahmadvand Remix Dar Be Dar.mp3
7.74M
🎙 🎼 در به در💞 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ منو دست به سر نکن 💕 ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜