eitaa logo
🌹 حس زیبا 🌹
20.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 کیش و مات شدم خلع سلاح شدم تنها تلاشم در آن هنگام این بود که بی وقفه تکان خوردن قفسه ی سینه ام را کنترل کنم تا اینقدر تند و شدید بالا و پایین نرود؛ تا بردیای من بتواند آسوده بخوابد. بردیای من؟! زاویه‌ی ،دیدم خرمن پرپشت و مشکی موهایش را به نمایش گذاشته بود. در مقابل ل❌ توانستم مقاومت کنم؛ ممانعت کنم؛ اما در برابر این موها موفق نشدم بر هیجانات درونی و احساساتم فائق بیایم! انگشتانم آرام از هم باز شدند و با لذت لابه لای موهای او فرو رفتند. نوازشش کردم با جان و دلم با جسم و روحم قلبم دلبرانه می نواخت و مستانه میرقصید. از زمانی که به صورت مجازی با او آشنا شدم زندگی ام متحول شد. اما از وقتی که به صورت حقیقی او را شناختم، زندگی ام زیرورو شد! یک زیرورو شدن دل چسب و شیرین؛ درست مثل همان شاخه نباتی که خودش توصیف کرده بود. خیلی شیرین نگاهم روی داستی و آن دستان کوچک و جمع کرده اش که افتاد، لبخند بزرگم، بزرگتر هم شد. از کی بیدار شده بود؟ «میو» غلیظی کرد که فوری انگشت سبابه‌ام را مقابل بینی ام نگه داشتم و پچ زدم --هیش بابات خوابیده توام بخواب شیفته ی این قیافه ی گیج و متعجبی بودم که در این مواقع، به خودش میگرفت هوس میکردم گازش بگیرم؛ بچلانمش و جیغش را در بیاورم دستی روی سرش کشیدم --بخواب دیگه تو که خواب آلو بودی چطور يهو انقد هوشيار شدی؟ انگار معنی حرفهایم را فهمید که چشمهای سبزش را بست و روی خوشخواب ولو شد. چند لحظه ی بعد بود که من با یک دستم سر بردیا را نوازش می کردم؛ و با دست دیگرم سر پرموی داستی را! به تدریج آن قدر این کار را تکرار کردم که دستانم خسته و چشمانم گرم شدند. خوابیدم. این بار سنگین تر از قبل به طوری که حتی مثانه ی پرشده ام هم نتوانست من را به موقع از خواب بیدار کند چشمهایم که باز شدند اولین تصویری که پیش مردمکهایم نقش بست آخرین تصویری بود که پیش از خواب دیده بودم. سر بردیا که روی سینه ام قرار داشت و موهای انبوهش •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با این تفاوت که این دفعه دستهای من کنار بدنم جای داشتند؛ نه روی موهای او. نور خورشید با وجود پرده هم به داخل اتاق نفوذ کرده و میتابید. مگر چقدر خوابیده بودیم که اکنون هوا کاملاً روشن بود؟ هوایی که گویا امروز صاف و آفتابی بود. نگاهم کمی که چرخید داستی را دیدم که او هم مانند بردیا هم چنان خواب بود. نگاهم بیشتر که چرخید عددِ نوشته شده روی ساعت رومیزی بردیا برایم قابل رؤیت شد. نه وربع لعنتی! ساعت از نه صبح هم گذشته بود. مگر قرار نبود من را موقع اذان صبح بیدار کند؟ نکند خودش هم خواب مانده بود؟ برای همین همه چیز عین چند ساعت قبل بود؟ ای وای او امروز تمرین داشت نه نماز خوانده بود؛ نه به تمرین رسیده بود. دست روی شانه اش گذاشته؛ تکانش دادم -بردیا؟ بیدار شو؛ بیدار شو دیرت شد. با شنیدن صدای بلندم داستی زودتر از بردیا بیدار شد. چشم هایش را باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد. بعد از یکبار دیگر صدا زدن بردیا این بار او هم از خواب پرید. از رویم بلند شد و با گیجی پایین تخت نشست. معلوم بود هنوز كاملاً هوشیار نشده من هم به پیروی از او نشستم همین که خواست چیزی بگوید من سریع تر گفتم: -بردیا گذشته از وقتِ تمرینت؛ خواب موندیم به یک باره چشمهایش باز شدند این بار از خواب نپرید؛ بلکه خواب از سرش پرید زیرلب غرید: ---لعنتی! نمازمم قضا شد. شیرجه زد به طرف پاتختی و گوشی‌اش را برداشت تا احتمالاً تماسهای بی پاسخ و پیامهای خوانده نشده اش را چک کند. تقصیر من بود که او خواب ماند؛ مگر نه؟ لب زیرینش را بیرحمانه لابه لای دندانهایش کشید باید برم زودتر باید برم بعد همان طور که از روی تخت بلند میشد خطاب به من گفت: ---بی زحمت لطف کن سجاده مو بذار توو ساک ورزشیم سر تکان دادم -حتماً. او به سرویس اتاق رفت و من به سمت کمدش. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 درب را که باز کردم از طبقه‌ی اولش، سجاده ی یشمی اش را برداشتم و آن را توی ساک ورزشی‌اش و روی بقیه‌ی لوازمش، گذاشتم. از سرویس که بیرون آمد حین خشک کردن صورتش با آن حوله‌ی آبی رنگ، گفت: ---داستی و ببر غذاش و بهش بده. -برا تو صبحونه آماده نکنم؟ ---نه وقت نمیشه تو بخور؛ من توو راه یه چیز میخورم در حالی که خم میشدم و داستی را بغل میگرفتم گفتم: -باشه. سجاده تم گذاشتم توو ساک. حوله را دور گردنش انداخت --- لطف کردی. پس از بر زبان آوردن یک خواهش میکنم از اتاقش خارج شدم. اولین کاری که کردم این بود که به سرویس بروم. در آشپزخانه در حال آماده کردن غذای داستی بودم که بردیا به سالن طبقه ی بالا آمد. یک شلوار ورزشی نایک و یک هودی جلوباز یشمی، همراه با تیشرتی ساده و سیاه پوشیده بود. ساک کوچکش را هم در دست راستش داشت. من را که دید مکث کرد. پشت کانتر آشپزخانه متوقف شد: ---با من کاری نداری؟ ظرف غذای داستی را که روی میز غذاخوری گذاشتم فوراً پرید بالا و با آن زبان کوچکش مشغول لیس زدن و خوردن شد. لبخندی به روی بردیا پاشیدم -صبر کن میآم بدرقه ت کوتاه و بیصدا خندید ---مگه دارم میرم سفر قندهار؟ تا قبل از این یک جورهایی قهر بودیم و من هیچوقت او را هنگام رفتن به ،تمرین بدرقه نکرده بودم دلم میخواست امروز این کار را بکنم. لبخندم به خنده‌ی شیرینی مبدل شد و همزمان مظلوم نمایی هم کردم -دوست دارم بیام خب! خنده اش کمی شدت گرفت و این دفعه مصوت شد: ---بیا خب! -مرسی ذوق زده به سمتش دویدم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 از خانه که خارج شدیم من روی چمنزار نسبتاً وسيع بيرون ایستادم و بردیا رفت تا لامبورگینی مشکی اش را از توی پارکینگ اختصاصی خانه بیرون بیاورد. دنده عقب که گرفت و دور زد جلوتر رفتم و مشتاقانه برایش دست تکان دادم. او هم برایم دستی تکان داد و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد. با سرعت زیادی از محدوده ی دیدم محو شد. چند دقیقه ای را به جای خالی اش زل زدم و سپس به داخل خانه برگشتم درب را بستم و فوری سیستم امنیتی را فعال کردم داستی غذایش را تمام کرده بود. روانه آشپزخانه شدم و روی صندلی پایه بلندِ پشتِ کانتر فرود آمدم. ذهنم درگیر اتفاقاتِ شب گذشته و امروز صبح بود. چرا با من این چنین مهربانی میکرد؟ مگر میشد علاقه ای به من نداشته باشد و به این رفتارها و حرکات بتوان گفت عادی؟ ممکن نبود که حسی به من نداشته باشد. جوری که به من چسبید. طوری که در آغوشم آرام گرفت و این قدر آسوده و سنگین خوابید. لحظه ای که سرش را روی سینه ام گذاشت، چندبار در ذهنم تکرار شد و بیش از پیش مطمئنم کرد او قطعاً به من علاقه مند بود. دوستم داشت، علت پشت این که ریسک کرد و من را به فرانسه آورد تا به چیزی که رؤیایش را نمیدیدم تبدیلم کند هم همین بود. چون دوستم داشت و قلباً میخواست که خوشحالی ام را، خوشبختی را ببیند. به خاطر من بارها به مادر و عمویش دروغ گفت. گناه کرد عذاب وجدان گرفت بیخوابی کشید بردیا فرداد اسطوره‌ام؛ یکی از معروف ترین و محبوبترین فوتبالیستهای ایران؛ دلش را به زن عموی سابقش باخته بود! و من دیگر از این بابت، حتی ذره ای شک نداشتم! •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 در حال گذاشتن کلاه لبه دار پشمی ام که بردیا پس از آمدن به فرانسه، برایم تهیه کرده بود، بودم که چشمم از پنجره به نمنم بارانی که می بارید خورد کی هوا بارانی شد که من نفهمیدم؟ چتر بیرنگم را از توی آخرین طبقه‌ی کمد برداشتم. کیفم را کج انداختم تا دستهایم را آزاد بگذارد بعد خم شدم؛ داستی که دورش یک پتوی کوچک و ضخیم پیچیده بودم را بغل گرفتم از خانه خارج شدم داستی را زیر بغل چپم زدم و چتر را با دست راست نگه داشتم. شروع کردم به قدم زدن راه زیادی تا آموزشگاه زبانم نبود. تصمیم گرفتم امروز پیاده به آنجا بروم این مدت، اضافه وزن بیشتری پیدا کرده بودم و مطمئناً پیاده روی میتوانست کمی به وضعیتم کمک کند. این روزها از این که بردیا این همه مسئولیت، على الخصوص مسئولیت نگهداری از داستی را بر عهده ی من گذاشته بود، راضی بودم من از این تغییرات تدریجی از این رشد کردن راضی بودم حیاط آموزشگاه یک باغچه‌ی وسیع هم داشت که داستی می توانست خودش را در خاک آن تخلیه کند. من و این ماده گربه‌ی کوچولو همیشه همراه هم در کلاس درس حاضر میشدیم! در تمام طول راه، تا زمانی که به مقصد برسیم از هوایی که هم سرد بود و هم مطبوع لذت بردم لذت بردم؛ از دیدن خیابانهایی که زیبا و آباد بودند؛ از دیدن رانندگانی که به قوانین پایبند بودند از دیدن آسمانی که انگار امروز حتی با وجود ابری بودن آبی تر از همیشه شده بود! و در آخر، از دیدن درختان کاشته شده اطراف خیابانها و ساختمانهایی که با معماری منحصر به فردشان دلت را میبردند. شاید عجیب باشد؛ اما من این شهر بندری و قدیمی فرانسه را خیلی بیشتر از پاریس دوست داشتم وجب به وجبش احساس طراوت را در وجودت بیدار میکرد. کلاس زبانم بیش از یک ساعت و اما کمتر از دو ساعت طول کشید. وقت برگشتن که از راه رسید باران به حدی شدت گرفت که امکان نداشت بتوانم با پای پیاده به خانه بازگردم. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بارانی که سنگین بود و سوزنی و ممکن بود به برف هم تبدیل شود. به همین خاطر بود که من و داستی، به محض این که از آموزشگاه بیرون آمدیم به تاکسی متوسل شدیم و یکراست به خانه بازگشتیم. در حالی که سر گردِ او لابه لای پتو پنهان شده بود، من دوان دوان زیر سقف کوچک بالای درب ایستادم و رمز امنیتی را وارد کردم خیلی زود داخل رفتیم. داستی که یک کمی بیقراری میکرد را بوسیدم و گوشش را نوازش کردم -رسیدیم خونه؛ تموم شد قهر نکن باهام اخماتو باز کن بداخلاق داستی ولی همچنان بیتاب بود. پتو را از دورش برداشتم و او را به اتاقی که در سالن طبقه ی پایین بود و توسط یک درب تووخالی از محیط جدا میشد، بردم. روی مبل پشت بلند و تک نفره ای گذاشتمش. بعد چرخیدم و روی دو پا نشستم تا شومینه را روشن کنم در آخر نیز هم غذای داستی را دادم و هم خاکش را تمیز کردم تازه پس از همه ی اینها بود که فرصت کردم به اتاقم بروم و لباس هایم را از تن در بیاورم داستی امانت بود؛ امانتِ بردیا امانتی که موجودِ زنده بود و همین احساس مسئولیت را هر روز در من تقویت میکرد. پشت میز تحریرِ اتاقم نشستم و مشغول تمرین و مطالعه ی زبان انگلیسی شدم املای کلمات تازه ای که یاد گرفته بودم را هم به حافظه ی تصویری ام سپردم. کارم که به اتمام رسید همزمان که خمیازه‌ای میکشیدم کش و قوسی به بدنم دادم و کمرم آرام به پشتی صندلی چسبید قفل گوشی‌ام را زدم تا ساعت را ببینم پنج و یازده دقیقه ی عصر بود. نگاهم همانجا ثابت ماند و از گوشی کنده نشد تصویر پس‌زمینه ام دلم را برای چندمین بار برد همان عکسی که او بابت گرفتنش برایم شرط گذاشته بود. بوسه‌ی نرمی روی صفحه ی تلفنم کاشتم امروز پنج روز از آن اتفاقات، از آن نزدیکی می گذشت. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 در این مدت او باز هم آن قدر سرش شلوغ بود که وقت وقت گذراندن با من را نداشت اما همین که باهم خوب بودیم همین که دعوا نمیکردیم قهر نبودیم، برایم کفایت میکرد امشب قرار بود شام را در خانه همراه من و پیمان بخورد. امشب که پیمان در کنارمان بود اما در کل من نمیدانستم باید چه کار کنم همه‌اش منتظر بودم بردیا پیشقدم شود؛ حرفی بزند و یا حتی پیشنهاد آغاز یک رابطه را به من دهد! او پس از رخ دادن آن اتفاقات و کنار هم خوابیدن مان هم کماکان طوری رفتار میکرد که انگار من فقط و فقط برایش یک رفیق و یک همخانه بودم! خیلی عادی برخورد میکرد انگار نه انگار که آن شب آن گونه مشتاق، آن گونه محتاج در آغوش همدیگر به خواب رفتیم. کلافه سر تکان دادم گوشی را روی میز گذاشتم. اما بعد باز هم برش داشتم. باید با پیمان تماس میگرفتم حدوداً ،پنج، شش بوق که خورد، ارتباط برقرار شد +بله هاناجان؟ مؤدب بود و با حوصله کلاً پُر بود از صفات و خصوصیات خوب. یک عیب و ایرادِ بزرگش، این بود که به سیگار اعتیاد شدیدی داشت. در حال داخل دادن صندلی، گفتم -سلام خسته نباشی خوبی؟ نمی آی؟ از آن طرف خط، سروصدای زیادی می آمد: +یه کاری واسه م پیش اومده اشکال نداره امروز یه کم تأخیر داشته باشم؟ - یه کم یعنی چقد؟ با اندکی تعلل جواب داد: +یه ساعت نهایتاً دو ساعت از اتاقم بیرون رفتم -بیا زودتر کارا رو انجام بدیم که امشب شام دور همیم. +حتماً خاطرت جمع؛ میرسونم خودمو تماس را قطع کردم و روانه‌ی اتاق بردیا شدم باید ساکش را برای فردا می چیدم. قرار بود فردا همراه تیم برای انجام بازی به شهر لانس برود. کف پارکت های چوبی اتاق نشستم و مشغول شدم. هر چیزی که لازم بود را توی ساک گذاشتم. زیپش را بستم و ساک را لب تخت خواب قرار دادم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بویی که در اتاق پیچیده بود داشت مستم میکرد. بوی تن او بود؛ بویی بود که گردنش میداد. نتوانستم پا به فرار بگذارم پاهایم یاری ام نمیکردند این اتاق این تخت و این بالشها برایم یادآور آن شب بودند. شبی که محال بود فراموشش کنم. نشستم. یکی از بالشها را بغل گرفتم و تا میشد بوییدمش دل تنگش بودم. دل تنگ آن خنده‌های مردانه و بی آوایش؛ دلتنگ چشم باریک کردنها و حتی دلتنگ دستهایش. حریص تر شدم؛ عمیق تر بوییدم گونه ام را روی بالش کشیدم. دل تنگ بودم دلتنگ کلکلهای مان؛ دل تنگ آغوش امنش در این پنج روز گذشته در هر بیست و چهار ساعت، تنها یک الی دو ساعت او را دیده بودم این روزها دلم میخواست زمان به عقب برگردد. به آن روزها که هنوز ایران بودیم روزهایی که او سرش خلوت بود. روزهایی که با لج بازی هدرشان داده بودیم بالش را مرتب سرجایش برگرداندم. نگاهی به ساعت نصب شده روی دیوار اتاق انداختم. خوب میشد که یک تماس تصویری با هلنا داشته باشم. به اتاقم برگشتم و وسط تخت نشستم. دقایقی بعد بود که هلنا چند دقیقه ای محل کارش را ترک کرد تا ببیندم تا با من حرف بزند کلی ذوق زده شد مدام برایم دست تکان میداد و بوس میفرستاد. پس از یک احوال پرسی صمیمانه و ابراز محبت و دلتنگی من بودم که با لبخند میپرسیدم: -خب؟ تعریف کن؛ بگو ببینم چه خبرا؟ با احساس رضایتی که در لحن و صدایش مشهود بود، شروع کرد به توضیح دادن ++با پولی که برامون فرستادی پریروز مامانو بردم واسه ش یه عینک با شماره‌ی جدید چشماش گرفتم؛ چرخ خیاطی قدیمیه رو دادیم واسه تعمیر یه چرخ خیاطی جدیدم خریدیم، از فردا می خواد دوباره شروع کنه خیاطی‌و، هانیه هم که میدونی بیکار شده؛ گفته میخواد همراه مامان خیاطی کنه تا وقتی که یه کار بهتر گیرش بیاد سرم را تکان دادم -خب خوبه مامان و هانیه که خیاطی و شروع کنن، اوضاع بهتر از قبل می شه منم اون قد ساپورتشون میکنم که سامون بگیرن حین مرتب کردن موهای بیرون زده از شالش، پرسید: ++آجی این پول و بردیا برامون فرستاد؛ نه؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 -آره من که فعلاً حقوق نمیگیرم خرج منم بردیا میده ولی خب من همه رو یادداشت میکنم؛ حقوق که بگیرم بهش برمیگردونم پس میشه گفت بردیا این پول‌و بهم قرض داده؛ چون نمیذارم اتفاقات گذشته تکرار بشن؛ اشتباه‌هام‌و تکرار نمیکنم تحت تأثیر قرار گرفته بود با تحسین گفت: ++دستش درد نکنه؛ دعاش میکنم هیچ وقت فکر نمیکردم انقد آدم خوبی باشه. لبخند کم رنگی روی لبهایم جوانه زد و من با تمام احساسم به حرف آمدم: -بردیا یه فرشته ست هلنا؛ یه معجزه، میدونی؛ بردیا برعکس بقیه‌ی ،آدمها از نزدیک قشنگتره تا از دور. ++آره واقعاً؛ معجزه ست. گردن درد داشتم و دلم نمیخواست مسکن بخورم. در حالی که سرم را روی بالش میگذاشتم تا لااقل چند دقیقه ی کوتاه هم که شده استراحت کنم پرسیدم: -تو در مورد من به مامان بابا دقیقاً گفتی؟ ++ نگفتم از اژدر جدا شدی؛ راجع به بردیام هیچی نگفتم. گفتم با همون شوهرت رفتی خارج؛ تا یه مدت کوتاه قراره کمکمون کنی اوضاع مون خوب شه؛ به شرط این که خودمونم بخوایم؛ خودمونم تلاش کنیم. این جوری شد که راضی شدن. -خوب گفتی آفرین کمی دیگر هم اختلاط کردیم تا این که هلنا درباره ی رابطه ام با بردیا پرسید و من فوراً بهانه آوردم و تماس را قطع کردم نمی خواستم. فعلاً نمیخواستم کسی به غیر از خودِ ،بردیا این بحث را پیش بکشد. حدوداً یک ربع، بیست دقیقه ی ،بعد دهانه ی گوشی ام را به شارژر متصل کردم و روانه‌ی سالن طبقه ی پایین شدم. بهتر بود تا رسیدن پیمان، یک برنامه‌ای چیزی میدیدم داستی روی رانهایم لم داد و من مشغول تماشا کردن تلویزیون شدم. نیم ساعت که گذشت، زنگ خانه به صدا در آمد. داستی آرام از روی پاهایم پایین پرید و من به طرف ورودی قدم برداشتم. درب را که باز کردم، چهره خندان پیمان، روبه روی چشم هایم نمایان شد و بادِ سردی به صورتم خورد. او یک کاپشن بادی به تن داشت و یک کلاه کاموایی هم روی سر. آن بیرون یک کمی برف هم میبارید •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با این که همیشه صورتش را از ته اصلاح میکرد اما برای من دوست داشتنی بود. پیمان معلمم بود. +رام میدی بیام توو یا چون تأخیر داشتم تنبیه میشم؟ با سؤالی که پرسید حواسم جمع و نگاهم معطوف چشمهای ریز و تیره اش شد خنده‌اش به لبان من هم سرایت پیدا کرد -نه آقا معلم بیا داخل رات میدم بعد هم درب را تا انتها، کنار دادم تا داخل بیاید هم زمان که کلاهش را بر میداشت و پا به محیط خانه میگذاشت گفت: +مقسى آ وو مادام! حرفش را به زبان فرانسه گفته بود معنی‌اش را میدانستم جمله اش را توی ذهنم ترجمه کردم: (ممنون از شما خانم) در این مدت او کمی فقط کمی به من فرانسه یاد داده بود. با خنده در تأییدش سرم را تکان دادم و نظاره اش کردم که توی سالن خانه پیشروی کرد. درب را بستم و دنبالش رفتم روی دو پا نشست تا گردن داستی که در حال قدم زدن بود را نوازش کند +چطوری پشمک؟ دست به سینه نزدیک شان شدم - پشمک یه کم عصبیه از من بردمش بیرون؛ بارون اومد و اون خوشش نیومد سردشم شده بود. رو به داستی با خنده لب زد: +آره پشمک؟ اوقاتت تلخ شد؟ در جواب او یک «میو» بلند و غلیظ کرد و پشت بندش، مسیر گام هایش عوض شد حال داشت به طرف پلکان چوبی میرفت. پیمان این دفعه روی یک مبل دونفره که نزدیکترین مبل به تلویزیون بود جای گیر شد و بی تعلل پاکت سیگارش را از توی جیب داخلی کاپشنش بیرون آورد و یک نخ از آن جدا کرد. چشم غره‌ای رفتم و با لحن شماتت آمیزی پرسیدم -نیومده شروع کردی پیمان؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با بی حوصلگی پاسخ داد: +گیر نده دیگه! یک آه تأسف بار کشیدم: -از دست تو! چرخیدم و صدای روشن شدن سیگار را از پشت سر شنیدم. با این که تهویه روشن بود، به سمت پنجره‌ای قدی و کشویی که اندکی آن طرف تر بود قدم برداشتم تا بازش کنم. هوا خیلی سرد بود و البته برفی پس تنها کمی بازش کردم تا موجی از اکسیژن طبیعی وارد خانه شود. برخورد باد به پوست جوگندمی ،صورتم، اینبار لذت بخش و مطلوب بود. همین که آوای زنگ تلفن همراه پیمان بلند شد مجدد به طرفش رو برگرداندم. نگاهش روی صفحه گوشی بود؛ زمانی که میگفت: +بردیا! یکھو یک جوری شدم. زمزمه کردم -جواب بده. نمی دانستم چرا اما احساس خوبی نداشتم •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 جلو رفتم و لبه‌ی مبل تک نفره ای در همان حوالی، نشستم. پیمان در حالی که سیگار را مابین انگشت وسط و سبابه‌ی دست چپش گرفته بود، تلفن را با دست راست به گوشش چسباند و جواب داد: +جانم رفيق؟ حين حرف زدن بردیا از پشت خط، فرصت کرد پک عمیقی به سیگارش بزند. پس از وقفه ی کوتاهی گفت: +آره. الان خونه‌م؛ پیش هانا. تازه رسیدم البته. چند لحظه بعد همان طور که تکیه اش را از پشتی مبل میگرفت، پرسید: +برنامه پیش اومده واسه ت؟ ابروانم انگار آماده‌ی به هم چسبیدن بودند که این قدر زود دست به کار شدند. چه برنامه‌ای داشت که ما بی خبر بودیم؟ +پس شام نمی‌آی خونه. این بار نوبت لبهایم بود که با غضب، روی هم چفت شوند. نکند از من فرار میکرد؟ +نوش جونت داداش باشه بهش میگم. همین که تماس را قطع کرد، کام عمیقی از سیگار گرفت. دستانم را روی سینه ام قلاب کردم -چرا نمی‌آد خونه؟ یه شب رفتیم دور هم باشیم مثلاً؛ داره خرابش می کنه! دود غلیظ و حلقه ای سیگار را همزمان از دهان و بینی‌اش بیرون فرستاد +امشب قراره شام‌و همراه چندتا از هم تیمی هاش بخوره تندخو شدم؛ یک تندخوی بی اعصاب! سرش جایی گرم بود که این روزها از ما دوری میکرد؟ -خب؟ چرا زودتر اطلاع نداد؟ +می گفت یه دفعه ای شد برنامه شو یهویی چیدن اخم بین ابروانم را با چه نقاشی کرده بودم که پاک نمیشد؟ بی خودی بدبین شده بودم؛ خیلی بدبین حساس شده بودم؛ خیلی حساس! از دهانم بیرون پرید: -از کجا معلوم راست بگه؟ گیج و متعجب پرسید: +یعنی چی؟ چرا باید دروغ بگه؟ چم شده بود؟ زبانم تحت فرمان مغزم نبود که هرچه به ذهنم می رسید را میگفتم؟ آن هم با خشمی که مشهود بود و تسلطی رویش نداشتم -چه میدونم شاید با یه دختر قرار داشته؛ ما رو پیچونده •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 سیگار جفت لبهایش بود؛ هنگامی که با خونسردی گفت: +خب داشته باشه به من و تو مربوط نمیشه در یک آن آتش گرفتم درست میگفت. درست میگفت؟ من حقی نداشتم؛ داشتم؟ نمی دانستم جواب این سؤال را نمیدانستم. گیج بودم؛ گیج و دلخور بلند شدم ترجیح دادم فرار کنم. ترجیح دادم چیزی نگویم تا مبادا خراب کاری کنم. تا راهم را کج کردم، از پشت سر صدایم زد: +هانا؟ برگشتم -بله؟ +کجا میری؟ بهانه ای که تراشیدم بهانه‌ای بداهه، اما معقولانه بود: -میرم واسه ت قهوه بیارم دیگه؛ و البته یه جاسیگاری. بلند شد و به سمتم قدم برداشت. بی ربط به پرسش خود و پاسخ من، موشکافانه بحث را به سوی دیگری کشید: +بین تو و بردیا اتفاقی افتاده؟ شک کرده بود؟ کرده بود. نمیخواستم بدون اطلاع بردیا، حرفی را بزنم که نباید میزدم. آب دهانم را بلعیدم -نه! سیگار را بیحرکت لابه لای آن دو انگشت نگه داشته بود. اخمی که بر پیشانی داشت حیران بودنش را نشان میداد +آخه یه جوری پیگیر بردیا و قرارش شدی؛ آدم فکر میکنه دوست دخترشی دست پاچه، مصنوعی و و آهسته، خندیدم: - واقعاً متوجه نشدم؛ فکر کنم زیاده روی کردم. فقط چون دلم براش تنگ شده خورد توو ذوقم همین وگرنه چیزی بینمون نیست . +ببین من میدونم میدونم تو صیغه شی؛ الان طبق عقاید بردیا محرمشی؛ خب؟ يكى عين من میشه اعتقادی نداره به این قضیه ی محرم نامحرمی؛ یکی هم میشه عین بردیا. سرم را به چپ و راست تکان دادم -متوجه ی منظورت نمیشم •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 ای کاش هرگز این حرفها را از پیمان نمی شنیدم به اعصابم که مسلط شدم راه آشپزخانه‌ای که در همین طبقه بود را پیش گرفتم و فوراً قهوه ساز را روشن کردم. خندیدیم. قهوه نوشیدیم پیمان سیگارها دود کرد اختلاطها کرد. گفتیم. آموزش دیدم. آموخته های تازه را بارها تمرین کردم شام خوردیم ساعتها گذشت. اما کماکان یک جمله بود که مدام توی گوشهایم زنگ میزد« ریلکس گفت تور کن!» * نگاهم روی ساعت لپتاپ که دوازده و سیزده دقیقه ی شب را نشان میداد ثابت ماند حال بیشتر از یک ساعت میشد که پیمان رفته بود. اما چرا بردیا برنمیگشت خانه؟ مگر شام خوردن چقدر طول می کشید؟ امکان داشت امشب را مثل خیلی شبهای دیگر خانه نیاید؟ شاید به پاریس رفته بودند؟ آن قدر فکر کردم که سرم داشت درد میگرفت. از طرفی غرورم اجازه نمیداد که نه زنگی بزنم و نه پیامی بفرستم. آه غلیظی از دهانم خارج شد و کمرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. امروز از هر نظر روز سخت و دشواری داشتم. به گمانم بهتر بود که به تختخوابم میرفتم و میخوابیدم چشمم به پنجره ی اتاق خشک شد؛ بس که منتظر ماندم بیاید لپ تاپ را خاموش کردم و از پشت میز تحریرم بلند شدم صندلی را داخل فرستادم و گوشی‌ام را روی پاتختی گذاشتم ابتدا به اتاق بردیا که دربش باز بود رفتم تا سری به داستی کوچولو بزنم. با این که تنها بود روی تخت صاحبش خوابش برد و من هم بیدارش نکردم به امید اینکه بردیا نصف شب هم که شده، به خانه برگردد. الان هم غرق خواب بود. سرش را به نرمی بوسیدم و درب را باز هم باز گذاشتم. بعد از نوشیدن یک لیوان پر شیر و مسواک زدن دندانهایم به اتاقم بازگشتم. برس چوبی ام را از مقابل آینه برداشتم و لبه ی تختم نشستم. موهایی که بافته بودم را باز کردم و مشغول شانه زدن تک تک تارهای کاراملی ام که به تازگی رنگشان را تمدید کرده بودم شدم. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 همین حرکت کافی بود تا به یادِ آن روز بیفتم آن روز که او موهایم را سشوار کشید و شانه زد به یادِ احساس و لمس فوق العاده ی دست هایش که به سراسر وجودم تزریق شد. چیزی توی دلم تکان خورد. فکرم پر کشید به سمت فکر نکردنهای اخیرم به علیرضا انگار تازه متوجه شده بودم که پس از آمدن به فرانسه، دیگر به او فکر نکرده و به خاطرش بیتابی نمیکردم. دیگر حتی دلم برایش تنگ هم نمیشد. این در حالی بود که حدوداً یکسال و چهارماه از طلاق رسمی مان می گذشت یک سال و چهارماهی که در نظر من، به اندازه ی چندین سال طول کشیده بود این قدر که پر از فرازونشیب و البته پرماجرا۰بود. راستی؛ بردیا چطور؟ اکنون چند وقت بود که از لیلی جدا شده بود؟ یک سال؟ یک سال و نیم؟ دو سال؟ یا بیشتر؟ لیلی را هم صیغه کرده بود؟ برای همین میگفت آن دختر حلالش بوده؟ چرا؟ چرا میتوانستم به علیرضا فکر نکنم؛ اما به لیلی نه؟ نکند بردیا هنوز هم او را دوست داشت و من این را قلباً احساس میکردم که این همه حساس شده بودم؟ به یکباره برس را چنان محکم روی دنباله، ی موهایم کشیدم که دردم گرفت. سر تکان دادم تا ذهنم را یک خرده آزاد کنم. تا چند دقیقه‌ی بعد کماکان به شانه زدن موهایم ادامه دادم. کارم که تمام شد چراغ اتاق و آباژور را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم چقدر دلم میخواست برگردم به شبی که توی بغل او به خواب رفتم. چشم بستم. بستم و به او فکر کردم. فقط او. آن قدر که امنیت وجودم را در بر گرفت و حدوداً پس از یک ربع، یا شاید هم بیست دقیقه خوابیدم. نفهمیدم چقدر گذشت نیم ساعت؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ نور چراغ اتاق چشمهایم را میزد و همچنین سروصداهایی قابل شنیدن بود طوری که بعد از مقاومتی طولانی مدت، بالاخره تسلیم شدم و پلکهایم با اکراه از هم دل گندند. ولی با دیدن بردیا که پایین پاهایم، روی تخت نشسته بود، خواب به کلی از سرم پرید. درست میدیدم؟ خواب نمیدیدم؟ کی برگشت؟ کی برگشت که اکنون با آن لباسهای راحتی و موهای نمدار در اتاق من بود؟ اصلاً اینجا چه میکرد؟ •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 متعجب بودم؛ مات بودم. زل زده بود به من. صاف ..نشستم صدایم به خاطر خواب بود که این قدر کلفت شده بود -بردیا! کی برگشتی؟ ساده و با صدایی آهسته جواب داد: ---یه ساعتی میشه در حالی که خمیازه‌ای میکشیدم دستم را لابه لای موهایم فرو بردم و سرم را به سمت ساعت رومیزی ام چرخاندم ساعت سه و چهار دقیقه ی بامداد بود. او تا به الان کجا بود؟ در یک آن همه چیز تندتند و پشت سر هم به خاطرم آمد. از پیچاندن ما و نیامدن به موقع به خانه گرفته تا حرفی که پیمان از او نقل قول کرده بود. نشد. لحنم نتوانست تیز و طلبکارانه نباشد -تا الان کجا بودی؟ نه جا خورد؛ نه جبهه گرفت. در کمال آرامش گفت: ---بهتون خبر دادم دیگه با هم تیمی هام شام خوردم امشب. بداهه برنامه شو چیدیم. چشم هایم با تمسخر باریک شدند و گوشه ی لبم بالا پرید -تا یه ساعت پیش هنوز داشتین شام میخوردین؟ دستی روی پس گردنش کشید ---پاریس بودیم آخه. -خب چرا اینو نگفتی؟ ---چیو؟ -این که قراره برین پاریس خنده اش گرفت هم زمان هم اخم ریزی کرد؛ هم بی آوا و کوتاه خندید: ---الان داری از من بازجویی میکنی؛ آره؟ با دلخوری گفتم: -فقط میخوام مُچتو بگیرم که دروغ نگی در کسری از ثانیه، خنده اش بند آمد. اخم برجسته ای کرد ---من بهت دروغ نگفتم! خودم هم علتِ دلگیر و عصبی بودنم را نمیدانستم. انگار کسی یکی از سیم های مغزم را به اشتباه، قطع کرده بود که این طور قاطی کرده بودم چه میخواستم؟ نمیدانستم. چه نمیخواستم؟ باز هم نمیدانستم. حتی نفهمیدم صدایم چرا این جور آشکار لرزید -میشه بری بیرون؟ میخوام بخوابم •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 نگاهم را که از بلوز آستین بلند فیلی‌اش ،کندم، صدا و لحن آرام و ملایمش در گوشهایم پیچید: ---خب !بخواب با خوابت چیکار دارم من؟ پتو را تا روی سینه ام بالا کشیدم و بی آنکه حتی یک ثانیه نگاهش کنم گفتم: -مثل عزرائیل نشستی؛ منتظری انگار برو بیرون لطفاً؛ چراغم خاموش کن. با چند لحظه تأخیر پرسید: --- مشکلت چراغه؟ این بار هم سر بالا نیاوردم -مشکلم تویی ---چی کار کردم مگه من؟ بالاخره راضی شدم نیم نگاه شاکی و کفری‌ام را نثار چهره ی اخم رو و سرگردان او بکنم. حرف دلم را مجبوراً در لفافه زدم تا نه سیخ بسوزد؛ نه کباب - شاید چون کاری نکردی یا بهتره بگم هیچ کاری نمیکنی، باهات مشکل دارم با چشمانی که ریزشان کرده بود موشکافانه و مرموزانه خیره ی منی شد که نتوانستم سنگینی این نگاه را تاب بیاورم همان طور که به پهلوی چپم میغلتیدم پتو را بالاتر کشیدم: -قبل رفتن چراغ و خاموش كن شبتم بخير و کمی بعد، شنیدم. آوای قدمهایش را آوای دور شدنش را شکسته شدن قلبم را با جفت گوشهای خودم شنیدم ای کاش میماند. ای کاش نمی رفت. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 درب را بست. اما چراغ را خاموش نکرد حوصله نداشتم برای خاموش کردن یک ،چراغ از جایم بلند شوم در واقع حوصله ی هیچی را نداشتم. همین که رفتم زیر پتو اشکی روی گونه ی راستم چکید. حتی یک ذره هم تقلا نکرد دلم را به دست بیاورد. نه نازم را کشید؛ نه منت کشی، نه دلجویی کرد. این بار نوبتِ قطره اشک دیگری بود که از چشمم بریزد ریخت، سومین قطره اشک ،اما باز نشد. غم توی چشمهایم همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب، فوراً ته نشین شد و جایش را به حیرت و تعجب داد. بازگشته بود به اتاق من؟ رد اشکها را از روی صورتم پاک کردم. پتو را با ضرب کنار زدم و به آن طرف چرخیدم او در ابتدای ورودی ایستاده بود. نگاه مان که به هم گره خورد بی آنکه چراغ را خاموش کند، به طرف من قدم برداشت منی که همچنان حیران بودم -چرا برگشتی؟ دستی به کش شلوارش کشید در نزدیکی تخت ایستاده بود؛ هنگامی که با طمأنینه گفت: ---اومدم پیش تو. -که چیکار کنی؟ خم شد و در حالی که دمپاییهایش را از پا در میآورد و پتو را یک کمی کنار میزد روی تخت خواب دونفره‌ام و در نزدیکترین فاصله‌ی ممکن به من جای گرفت ---که پیشت بخوابم! خشمی که داشتم؟ بله، دقیقاً. همه اش در یک لحظه دود شد و به هوا رفت. با این حال کوتاه نیامدم؛ لج بازی کردم -من نمیخوام تو پیشم بخوابی به سمت چپ که رو به من بود، غلتید و بعد با تلفیقی از شیطنت و تفریح ابرو بالا انداخت ---چه بد چون من میخوام لب روی لب فشردم -مگه هرچی تو بخوای باید بشه؟ با لذت خندید ---اوهوم! این بار مهلت نداد چیزی بگویم؛ یا که واکنشی نشان بدهم. جلوتر هم آمد و منی که تقریباً نیمه نشسته بودم را همراه خود خواباند. نه میخواستم؛ و نه باید به این زودی وا میدادم. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 به تکاپو و تقلا که افتادم موجب شد زمانی که او قصد کرد دست روی پهلویم بگذارد تا من را نزدیک بدنش نگه دارد، انگشتان به هم چسبیده اش سهوا و فقط و فقط چند ثانیه ای ❌❌ بنشینند. بهت زده دستش را فوراً عقب کشید. سیبک گلویش تکان خورد و لب زد ---ببخشید! رفت؛ قلبم رفت برای این حجم از فهم شعور و ملاحظه اش. قلبم رفت برای احترامی که به من و به زن بودنم میگذاشت. گاردم را پایین آوردم اما چه کنم که دلم هنوز صاف صاف نشده بود. گذاشتم من را بغل بگیرد. صورتهایمان به هم نزدیک بود؛ وقتی که من با لبهایی ورچیده به حرف آمدم -لابد با یه دختر قرار داشتی که من‌و پیمان‌و پیچوندی یک جورهایی هم رویم خیمه زده بود؛ و هم محکم در آغوشم گرفته بود طره ای از موهایم را پشت گوش راستم فرستاد ---با یه دختر؟ مثلاً کی؟ چانه ام چین خورد و لرزید - نمیدونم با هرکی پشت انگشت سبابه‌اش را نوازش‌وار، روی بناگوشم کشید و با مکث و اصرار، گفت: --نداشتم فقط با هم تیمی هام شام خوردم؛ اونم بدون حضور دوست دختراشون. من یک جواب قانع کننده تر میخواستم. یک دلجویی دلی و لذت بخش او خودش باعث شده بود توقعات من بالا برود. این بار را از قصد یک دندگی کردم -ولی من فکر میکنم داشتی! همه‌ش یه حس بدی دارم. دست راستش را روی گونه‌ی چپم گذاشت و خیره ی چشمان منتظر و دلخورم با تأکید زمزمه کرد ---نداشتم شاخه نبات، با هیچ دختری قرار نداشتم چه اتفاقی برای قلبم افتاد که هرچه کلمات را زیرورو کردم نتوانستم حال خوب دلم را حال نابِ روحم را توصیف کنم؟ حتى كلمات هم در مقابل احساسات بکر آن لحظه ی من کم آورده بودند که نمیتوانستند بیان کنند چه بلای شیرینی به سر قلبم آمده •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 اگر بخواهم خلاصه بگویم؛ مُردم برای آن «شاخه نبات» گفتنش زبان توی دهانم نمیچرخید. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که توی آغوش امنش پنهان شوم! دستهایم دور گردنش پیچیدند و نوازشش کردم؛ با همه‌ی احساس و وجودم. جوابی که به این کارم داد، این بود که سرش را توی گردن من فرو کند. نفس بکشد و ببوید! عمیق؛ خیلی عمیق چند دقیقه ای که گذشت هر دو آرام شدیم. یک آرام متلاطم هم زمان که ریشه ی موهای روی گردنش را به نرمی نوازش میکردم پرسیدم: -از اولش چرا اومدی اتاقم که پیش من بخوابی؟ بینی‌اش تکان خفیفی روی گردنم خورد ---هوم! این دفعه خودم خواستم که لحنم دلبرانه باشد و واژه ی «عشقم» را غلیظ ادا کردم -چرا عشقم؟ تنهایی خوابت نمیبره باز؟ فهمید. فهمید که این «عشقم» با تمامِ «عشقم»هایی که قبلاً بهش می گفتم، خیلی خیلی فرق میکرد کش دار شدن نفسها و تند شدن ضربان قلبش جوابی بود که او به سؤالم داد. جوابی که بی کلام بود؛ اما بی آوا نه! من را حتی محکمتر از دقایق قبل، به بدنش فشرد. منی که نمی خواستم در مضیقه قرارش بدهم. دستانم بیحرکت روی سرشانه‌هایش نشستند. هیچ نگفتم؛ نه گله ای کردم و نه اعتراضی پنج، شش دقیقه ی بعد بود که همزمان با خالی کردن هرم نفس هایش زیر گوشم نجوا کرد: ---هانا! چرا هربار که نامم را صدا میزد برایم تازگی داشت؟ انگار که اولین بارش بوده. شاید چون هنوز که هنوزه، به اندازه ی دفعه ی اولی که صدایم زد هیجان زده میشدم من هم متقابلاً پچ زدم -جون؟ جون هانا؟ دم عمیقی گرفت و یک کمی جابه جا شد. به گمانم لبهایش موقع بیان کلمات، به نقطه ی روییدن موهایم، چسبیده بودند -با موهام بازی کن! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 طاقت نداشت قلبم دیگر طاقت نداشت. آب دهانم را بلعیدم خواب میدیدم؟ اصلاً شاید من از همان روزی که بردیا را در کتابخانه ی منزل اردشیر دیدم به خواب فرو رفته بودم خواب هم که نه؛ بلکه یک رؤیا یک رؤیای دوست داشتنی زبانم تحت فرمان و اراده‌ی قلبم بود که این چنین عاشقانه، زمزمه کردم -چشم قربونتم میرم من انگشتانم آرام از هم جدا شدند و دستم مشتاقانه، فرو رفت میان موهایی که اخیراً اصلاح شان کرده بود. چگونه بود که همه جوره با هر سر و شکلی، به چشمم جذاب می آمد؟ من حتی شلختگی و ژولیدگی موهایش را هم دوست داشتم حرکت دستم از پس گردنش شروع میشد و تا پس سرش، دوام می یافت. آن قدر به نوازش کردنش ادامه دادم تا زمانی که صدای آهسته منظم شدن نفسهایش توی گوشهایم پیچید. و چه لذتی بالاتر از اینکه عشقت این چنین دلبرانه، با وجودِ چراغ روشن ،اتاق لابه لای نوازشهای تو، به آرامش برسد و بخوابد؟ چه لذتی بالاتر از این که تأثیرت از قرص خواب هم بیشتر باشد؟ چه لذت و شعفى بالاتر از این که تا این حد مهم باشی؟ اویی که ❌ به خواب رفته بود و کماکان روی گردنم نفس میکشید را به سختی چرخاندم. حال طاق باز دراز کشیده بود. با دیدن چهره‌ی اخم روی غرق در خوابش و لبهایی که بینشان اندکی فاصله افتاده بود، قلبم تند زد. به معنای واقعی کلمه؛ خستگی از سر و رویش میبارید. خم شدم شقیقه اش را بوسیدم -هانا بمیره برات ،آخه که انقد خسته بودی تو! حواسم پرت خیره خیره نگاه کردنهایم به او بود که به یکباره فکرم سمت گفته‌های امروز پیمان منحرف شد. •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 آن جمله ی لعنتی که روانم را به هم ریخته بود را دومرتبه به یاد آوردم. نمی دانستم چرا اما دیگر از بردیا عصبی نبودم؛ از پیمان حرصم گرفته بود! اولین باری بود که از این همه رُک گویی‌اش بدم می آمد. دلم می خواست حالش را یکجوری جا بیاورم منطقی نبود؛ اصلاً و ابداً منطقی نبود؛ ولی احساسات من در آن لحظات این شکلی بود دست دراز کردم و گوشی‌ام را از روی پاتختی برداشتم. این که بردیا این قدر سنگین خوابیده بود بیشک به نفع من و نقشه ای که داشتم بود. دست چپش را باز کردم تا سرم را روی بازویش بگذارم. سپس دوربین گوشی را به حالت فیلم برداری در آوردم و مشغول ضبط یک ویدئوی چند دقیقه ای شدم نیشخند زنان چشم به دوربین دوخته بودم که در یک آن، او همزمان که آوای نامفهومی از حنجره اش خارج میشد به طرفم غلتید و یک بار دیگر من را بغل گرفت. این بار اما در عالم خواب چه بهتر دیگر حتی لازم نبود که حرفی بزنم چرا که بردیا بی آنکه چیزی بداند نگفته های من را هم با همین حرکت، تأیید کرده بود. آخرین تصویری که در قاب دوربین ثبت شد تصویر بوسه ای بود که من روی سینه ی ستبر او کاشتم و بعد قدری فاصله گرفتم ویدئوی ضبط شده را توی واتس اپ همراه با چنین متنی برای پیمان فرستادم «حالا اگه میتونی تورم کن» در آخر نوشته ام هم یک ایموجی چشمک و نیشخند گذاشتم. سبک شده بودم و حتی لحظه ای به عواقب این کار فکر نکرده بودم شاید هم برایم مهم نبود که چه پیش خواهد آمد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 گوشی را به روی پاتختی سمت چپ تخت خوابم که دور از بردیا و نزدیک خودم بود، برگرداندم. بالاخره بلند شدم تا چراغ را خاموش کنم از آنجایی که پرده هم جمع شده بود ترجیح دادم آباژور را روشن بگذارم زده بود به سرم که کمی تماشا کنم او را در خواب چفت هیکل درشتش دراز کشیدم به طرفش غلتیدم و زل زدم به گره ی ابروانش شقیقه اش را دم خطش را خط فک و چانه اش را با پشت انگشت سبابه ام نوازش کردم -عشق من؛ امید و انرژی من؛ آمن و آمان من! آن قدر آرام نجوا میکردم که از خواب بیدارش نکنم این بار نوک انگشتم را روی مژه هایش کشیدم -خودت بگو بگو بردیا؛ من چه جوری به خاطر وجودِ تو، توو زندگیم از خدا تشکر کنم؟ فقط ای کاش بدونی که حسم به تو غيرقابل وصفه! احساسم به او غيرقابل وصف بود که چشمهای بسته اش هم، دلم را زیرورو میکردند؛ بیتاب و وسوسه ام میکردند دیگر. خم شدم پشت پلک چپش را بوسیدم -شب بخیر اسطوره ی من همزمان با خمیازه ای که کشیدم، آباژور را خاموش کردم و سرم را روی سینه ی پهن او که بوی امنیت میداد گذاشتم. روی تنش خطوط فرضی میکشیدم و نوازشش میکردم. خوابش جوری سنگین بود که فقط هرازگاهی، اخم میکرد و حتی یک بار هم چشمانش باز نشدند. خیلی طول نکشید تا خوابم ببرد. صبح با زبان زدنهای داستی به صورتم با اکراه از خواب دل گندم. اول چشم راستم را باز کردم؛ بعد چپ را. خنده ام گرفته بود. حال پنجه اش را هم آرام به بینی‌ام میزد. یک کمی هوشیار که شدم در حالی که مینشستم، داستی را بغل گرفتم و به جای خالی بردیا زل زدم. کی بیدار شد؟ موقع اذان؟ امروز باید همراه تیم ،مارسی به لانس میرفت. سرم را چرخاندم و یک نگاه به ساعت رومیزی ام انداختم. هفت و نیم صبح بود و من آلارم ساعتم را برای هشت ونیم کوک کرده بودم. داستی باعث شده بود زودتر بیدار شوم. یک جورهایی به نفعم هم بود. میتوانستم بردیا را به خوبی قبل از رفتن ببینم امروز قرار بود پیمان هم همسفر سفر دو روزه ی او به شهر لانس باشد. آخ پیمان ویدئویی که برایش فرستاده بودم را دیده بود؟ •✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓ رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند [بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه] @hosseinzade_s •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 داستی روی پاهایم لم داد و من گوشی‌ام را برداشتم و بدون معطلی وارد واتساپ شدم. نه ندیده بود. البته هنوز آنلاین نشده بود که بخواهد پیامم را ببیند. گوشی را وسط تخت گذاشتم؛ سرم را خم و حواسم را تقدیم داستی کردم -بابات بهت صبحونه داد کیوتی؟ گوشش را هرچند با ملایمت اما چلاندم -موافقیم بریم پیش بابایی؟ آره؟ دلم غنج رفت از آن «بابایی» که گفتم. بلند شدم و داستی را روی پارکتهای اتاق گذاشتم -تو یه کم بچرخ من میرم دست و صورت مو میشورم؛ میآم بریم پیش بردیا، باشه؟ باید خاک داستی را هم تمیز میکردم و دندانهایش را مسواک می زدم از اتاق بردیا با آن درب نیمه باز سروصداهایی قابل شنیدن بود. کنجکاوی ام را سرکوب کردم تا من را با صورت شسته شده و موهای شانه زده ببیند. مستقیم روانه‌ی سرویس بهداشتی شدم چند دقیقه‌ی ،بعد مقابل آینه‌ی ،اتاقم مشغول شانه زدن و بافتن موهایم بودم. موهایم را یک طرفه بافتم؛ طرف چپم؛ و روی شانه ی چپم همین که کارم به اتمام رسید، داستی ای که همچنان در اتاقم ول می چرخید را زیر بغلم زدم -بریم بپرسیم ببینیم بابا بردیا صبحونه تو داده یا نه به طرف اتاق بردیا رفتم. تقه ای به درب نیمه بازش وارد کردم و بعد پا به داخل آن اتاق گذاشتم او لب تخت نشسته بود و داشت زیپ ساک ورزشی و کوچکی که روز گذشته برایش آماده کرده بودم را از نو میبست که با شنیدن صدا، با تأخیر سرش را بالا آورد و دقیق نگاهم کرد. اما نگاهش هیچ شباهتی به نگاه چند ساعت پیشش نداشت! غریبه بود برایم! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 تنها دیدن چشمانش، برای یکه خوردنم کفایت کرد. ولی من خودم را نباختم. بهتر بود پیش داوری نمیکردم لبخند ریزی روی لب آوردم -صبح بخير. دوباره سر پایین انداخت تا این دفعه زیپ ساک را تا ته ببندد. لحنش سرد نبودها؛ اما گرم هم نبود ---صبح بخير. مردد پرسیدم -خوبی؟ ایستاد و بدون این که چشمهایش را روی من بیندازد، لب زد ---آره. حتى حال من را هم نمیپرسید؟ کوتاه نیامدم. باز هم لحنم آکنده بود از شک و شبهه -چیزی شده؟ ساک به دست به اندازه ی یک قدم جلو آمد: ---چی مثلاً؟ گیج گفتم: -نمی دونم. واقعاً هم نمی دانستم، نمیدانستم که امکان داشت چه اتفاقی افتاده باشد. آخر پیمان که هنوز ویدئوی من را ندیده بود که بخواهد به بردیا چیزی بگوید. سرش را به چپ و راست حرکت داد؛ یک حرکت جزئی و نامحسوس ---چیزی نشده. چشمانم بی اختیار گرد شدند -مطمئنی؟ ---اوهوم. ممکن بود این رفتار نسبتاً سرد، ارتباطی به شب گذشته داشته باشد؟ ممکن بود که او این بار به یک شکل دیگر، قصد فرار از من را داشته باشد؟ پس چرا گردن نمیگرفت اعمال خودش را؟ باید چه میکردم؟ چگونه برخورد میکردم؟ داستی که توی آغوشم وول خورد، یادم آمد بپرسم: -خیلی خب؛ صبحونه‌ی داستی‌و بهش دادی؟ ---دادم، دندونهاشو واسه ش بشور فقط. این را که گفت پیشتر از من، از اتاق خارج شد. به پیروی از او من هم بیرون رفتم. داستی را پایین گذاشتم و روانه ی آشپزخانه شدم. داشتم مسواک و خمیردندان مخصوص داستی را از توی کابینت بیرون می آوردم که او داخل آمد. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba