🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۶
سرم را تندتند در جهت پیدا کردن او در محیط سربسته ی کافه تکان دادم.
نه داخل کافه شلوغ بود؛ نه بیرون آن جمعیت چندان زیادی حضور
نداشتند.
درب شیشه ای کافه باز بود.
منظره ای که نظرم را شدیداً جلب کرد پیرمرد و پیرزنی بودند که توی محیط نقلی و سربسته مقابلم ،پشت یک میز دونفرهی چوبی نشسته بودند و صبحانه می.خوردند.
چقدر زوج شاد و خوشبختی به نظر میرسیدند حین خوردن مشتاقانه گپ می زدند
و میخندیدند ،پیرزن موهای کوتاه یک دست سفید و فرفری داشت و با آن عینک گِردِ طبی و هیکل چاقش که با هر خنده کمی تکان میخورد شبیه مادر بزرگهای توی قصه ها بود.
از آن مامان بزرگهای مهربان و شیرین زبان که عاشق نوه هایشان هستند. از آنها که یکهو هوس کردم داشته باشم نگاهم از گوشواره های مرواریدی و میخی زن گرفته و قفل دستان چروکیده شان شد؛ دستانی که به هم گره خوردند؛ و همان لحظه، صدای بردیا توی گوشهایم پیچید
---دنبال کسی میگردی این جوری دقیق شدی؟
به طرف صدا برگشتم. دیدمش که در حال نشستن روی صندلی روبه رویی من بود داستی هم قبل تر پایین پریده بود.
کنجکاو بودم؛ نگران بودم؛ اما تحمل کردم؛ هیچ بروز ندادم از طرفی نمیخواستم راجع به جلب شدن توجهم به آن زوج چیزی بداند؛ از این رو بود که دستانم را به هم مالیدم و گفتم
-اوهوم دنبال یه پیش خدمت که میشناسمش میگردم
جای گیر که شد با تعجب تکرار کرد
---یه پیش خدمت که میشناسیش؟
-آره.
---کی؟
لبخند محوی روی لبانم غنچه زد
-یه پسر جوون؛ شاید حدوداً بیست و پنج، بیستوشیش ساله که خیلی مؤدب و کیوته؛ دفعهی قبل که اومدم اینجا کلی بهم احترام گذاشت داشتم میگشتم ببینم امروزم هست یا نه ؟انگار نیست!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۷
گویا از میان تمام گفته،هایم تنها یک کلمه مورد توجهش قرار گرفت؛ که آن را هم همراه با اخم پررنگی تحویلم داد
---كيوت؟
-آره موهاش فر و خرماییه؛ به نظرم کیوته
هم زمان که انگشت وسط و سبابهاش را با ناملایمتی پیدایی توی گودی چانه پوشیده شده از ته ریشش میکشید با لحنی که نیش دار و طعنه آمیز بود، پرسید:
---مو بور دوست داری؟
-چی؟
---پسرای مو بورو دوست داری؟
-موهاش بور نبود؛ خرمایی بود.
---موهای اون چه رنگی بود؟
-موهای کی؟
---شوهر سابقت؛ اونم مو بور بود؟
بی اختیار چشمهایم حرکت کردند. موهای او کاملاً مشکی بودند.
بدش می آمد از مردان مو روشن؟ یا نه فقط روی علیرضا حساس بود؟
علیرضایی که من روزگاری شیفته ی موهای خرمایی اش بودم
علیرضایی که این اواخر خیلی دلم میخواست خشنود باشد می خواستم هر چقدر که من باعث شدم از آرزوهایش دور شود حال به خواسته هایش نزدیک شده باشد.
دلم میخواست بخندد؛ از ته دل بخندد؛ رضایت داشته باشد؛ و بتواند هر چیزی که زمانی می طلبید را با همسر جدیدش به دست بیاورد بتواند به آرامش برسد.
خودبه خود از دهانم بیرون پرید
-موهای علیرضا بور نبود؛ خرمایی بود.
یک جوری نگاهم کرد.
یک جوری؛ ولی نمیدانستم چه جوری
معنی نگاهش را نتوانستم بفهمم؛ بخوانم.
مهلت ردوبدل کردن حرف دیگری پیدا نشد؛ چرا که این بار یک پیش خدمت خانم برای گرفتن سفارشاتمان از راه رسید
دو فنجان چای داغ تستهای آغشته شده به مربا و یک کاسه شیر سفارش دادیم که مشخصاً آخری برای داستی بود.
پیش خدمت که رفت تا با سفارشمان برگردد نیم نگاهی نثار بردیا کردم
-میخوای ببینیش؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۸
نگاه سؤالی اش که رویم سنگینی کرد چشمهایم یک بار دیگر به سمتش کشیده شدند
-علیرضا رو میگم
ابتدا مکث کرد؛ سپس آرام لب زد:
---باشه.
شاید قصدم این بود که مکالمهی تلفنی چند دقیقه ی قبل او با لیلی را تلافی کنم؛ شاید
-رفتيم خونه عکسشو نشونت میدم
کمی تعجب چاشنی کلامش بود
---عکسشو داری؟ توو گوشیت؟
-بریم خونه بهت میگم
---باشه.
چند دقیقه ی بعد، داستی روی میز نشسته؛ در حال لیس زدن شیرِ توی ظرف بود؛ که با علاقه دستی روی سرش کشیدم
-دختر خوبم
به گوشم خورد که بردیا با ته خندهی مشهودی پرسید:
---دختر توئه؟
با ناز و ادا گفتم
-اوهوم، دختر منه.
دیدم که فنجان مربعی شکل چای را به لبهایش چسباند؛ جرعه ای نوشید و بعد با لجبازی و تفریح به حرف آمد
---دختر منه!
از دیدن قیافه ی تخس و با نمکش خنده ام گرفت. خنده ام که بند
آمد، با لبخند گفتم:
-دختر من و توئه
گازی به تست مربایی اش زد؛ در آخر نتوانست مانع نمایش لبخندِ
ریزش شود
---باشه دختر من و توئه
ذوق زده شدم؟ شدم و لب گزیدم ناخودآگاه پرسیدم:
-بچه دوست داری؟
---آره دوست دارم تو نداری؟
گاز کوچکی به تست نرمم زدم
-چرا دارم
یک دفعه ی دیگر هم موفق به بستن دهانم نشدم
-دختر یا پسر؟
لبخند به لب جواب داد
---دختر
این بار نظرم را نپرسید من هم ادامه ندادم
-چه خوب
داشتم جرعه ای از چای ام مینوشیدم که به یکباره پرسید:
---خانواده ت دیگه نیاز به پول ندارن؟
فنجان را توی نعلبکی چینی سفیدرنگ گذاشتم
-فعلاً نه ممنون،تا همین حالاشم بدهیم بهت زیاد شده
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۹
همان طور که لقمه ی در دهانش را به کندی میجوید، با لحن دلگرم کننده ای، سعی کرد آسوده خاطرم کند
---من بهت قرض نمیدم که بدهکارم شی؛ طلبکارت شم؛ نگران چی هستی؟
آوای رفت و آمد اتومبیلهای خیابان اطراف که توی گوشم پیچید بی اختیار صدای خودم را بالا بردم و تأکید کردم
-چرا، اتفاقاً قرض میدی منم به موقع بهت برمیگردونم
هشدار داد
---هانا!
سرم را به طرفین تکان دادم
-بردیا من نمیخوام اشتباه دفعهی قبل مو تکرار کنم
گیج شد:
---اشتباه؟ چه اشتباهی؟
برای چند لحظه ای توجه مان به داستی که ابتدا از روی میز و بعد از روی صندلی هم پایین پرید، جلب شد. کلافه،کلافه
پریشان حال بودم؛
-اشتباهم برمیگرده به اون موقعها که زن علیرضا بودم
---یعنی چی؟ توضیح بده برام
آب گلویم را قورت دادم
-الان نمیتونم فقط اینو بدون که اشتباه من بود که سمت جدایی هلمون داد.
شنیدن اعترافم به مذاقش خوش نیامد که فوری جبهه گرفت
---ولی تو یه چیز دیگه به من گفتی؛ گفتی چون میخواسته تغییرت بده میخواسته اعتماد به نفستو بگیره تفاهم نداشتین که جدا شدين
بی آنکه بخواهم دچار اضطراب شدم
-خب آره همه چی دست به دست هم داد تا جدامون کنه. وقتی ازم پرسیدی چرا جدا شدیم، اون قد باهات راحت نبودم که بخوام کلشو بهت بگم.
---الان باهام راحتی؟
-اوهوم
با جدیت برایم خط ونشان کشید
---بریم خونه ازت توضیح میخوام
سرم را چندبار تکان دادم
-باشه، توضیح میدم برات
هم چنان اخم داشت
---خوبه.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۰
صبحانه مان که تمام و کمال صرف شد، مسیر آمده را مستقیم تا خانه برگشتیم؛ باز هم با پای پیاده این بار حتی داستی هم کمی از راه را پیاده روی کرد.
همین که پایمان را داخل گذاشتیم روی دوپا نشستم تا بند کفش هایم را باز کنم که یادم افتاد او میخواست یادم بدهد چطور بندِ کفش ببندم. از این رو بود که با خنده سعی کردم میانمان بحثی را شروع کنم
-یکی قبل رفتن میگفت میخواد یه روش آسون برا بستن بند کفش یادم بده هنوزم هست رو حرفش؟
همان طور که خم میشد تا کتانیهایش را توی کمد جاکفشی بگذارد توپید
---بیا نشون بده عکس شو؛ توضیحم میخوام ازت
وا رفتم عصبی بود از من هنوز؟
خیال میکردم آرام شده
داستی به طرف پله ها رفت؛ من به طرف سالن طبقه ی پایین جایی که او انتظارم را می کشید البته منتظر من نبود؛ بلکه منتظر توضیح بود.
کلاهش را برداشته با پاهای نسبتاً باز روی مبل دونفره ای نشسته بود؛ که به محض دیدنم نگاهِ بی انعطاف سنگینش رویم جا خوش کرد.
مردد جلو رفتم.
چرا این قدر اضطراب داشتم؟
نگاه کردنش دوام یافت و شمرده تکرار کرد
---عکسشو نشونم بده
لب پایینم اسیر دندانهایم شد
-عکسشو توو گوشیم ندارم
اخمش رنگ گرفت
---پس کجا داریش؟
انگشتان دستهایم را به بازی گرفتم
-توو یه آلبوم عروسیمون
اخمش این بار خیلی خیلی رنگ گرفت
---آلبوم عروسیتون؟
-آره
تن صدایش به یکباره پایین آمد
---داریش هنوز؟
-یکی شو.
این بار حتی نجوا کرد؛ زمزمهای مخوف که به گوشم رسید؛ شبیه آرامش قبل از طوفان
---تو گُه میخوری داریش!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۱
چه گفت؟ چشمهایم از فرط بهت وق زده شدند
-چی؟
بی توجه دستور داد
---برو بیارش
-بردیا
نگاهش، نگاه غضب آلودی بود:
---هیچی نگو؛ فقط بیارش
بغض خفيف، اما ناخوانده ای کردم
-خیلی خب میرم برات میآرمش اینجوری نگام نکن.
---برو
با گامهای سنگینم به اتاقم رفتم.
درب کمد را باز کردم؛ کیف قهوه ای ام که هدیهی علیرضا بود و هنوز داشتمش را برداشتم و آلبوم کوچکی که بیشتر مربوط به عروسیمان بود را از توی جای مخفیاش بیرون آورده.
نزد او بازگشتم اویی که بی وقفه و با پریشان حالی در خانه قدم رو می کرد.
صدا بالا بردم
-آوردمش واسه ت.
کنجکاوانه که به سمتم برگشت ،جلوتر رفته؛ تلاش کردم آرامش کنم
-انقد عصبی نباش؛ اول بشین.
نشست؛ اما آرام نشد؛ بلکه بی تاب تر شد.
دستش را به طرفم دراز کرد
---آلبوم
مظلومانه پرسیدم
-الان چرا انقد عصبی؟
دستش را با بی حوصلگی در هوا تکان داد
---اونو بدهش من تا بگم بهت چرا
کوتاه آمده؛ آلبومی که بغل گرفته بودم را به دستش دادم؛ که بلافاصله بازش کرد
اولین عکس را، عکس عروسیمان را که دید چفت شدن فکش از چشم های هراسیدهام دور نماند.
با مکث و تعلل ورق میزد
دستش به وضوح از شدت غیظ میلرزید
رفته رفته لاله ی گوش چپش سرخ شد. هر لحظه متلاطم تر میشد
پس از این که تا آخرِ آلبوم را ورق زد، سر بالا گرفت.
بالا گرفت و من از دیدن رگههای سرخ درون چشمانش جا خوردم
وضعیت قرمز بود؛ خیلی قرمز
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۲
آب گلویم را که به سختی قورت دادم آلبوم به دست، بلند شد. از جا بلند شد و دقیقاً روبه رویم ایستاد ولی بعد چند ثانیه شروع کرد به قدم برداشتن که موجب شد او جلو بیاید؛ من عقب بروم.
ترسیده بودم؟ ترسیده بودم
آلبوم را تکان داده خشمگین غرید
---این کوفتی و آلبوم خاطراتت با اون و هنوز نگه داشتیش؛ هنوز داریش
چند ثانیه ای درنگ کرد؛ بعد دومرتبه با خشم خروشید
---توو خونه ی منی؛ توو فکر اون
ماتم برد.
چیزی نگفتم؛ چیزی نگفتم و او هم در گام برداشتن پیشروی کرد؛ هم در حرف زدن
عصبی تک خنده ای زد
---بذار حدس بزنم توو خونهی عموم که بودی، فکرت پیش اون بی وجود بود؛ حالا که توو خونهی ،منی فکرت هم پیش اونه هم پیش عموم!
به علیرضا گفت: «بی وجود»؟
حيین عقب رفتن، با این که اضطراب داشتم تأکید و یادآوری کردم
-من و تو رابطه ای باهم نداریم
---همون بهتر که نداریم
نداشتیم؟ نداشتیم؛ نه؟ پس عیبی نداشت اگر کمی بیشتر می سوزاندمش جسورانه گفتم:
-من به تو تعهدی ندارم به هرکی دلم بخواد فکر میکنم
تقریباً از پشت سر به بن بست خورده بودم که همان دم فریادکشید
---تو غلط بیجا میکنی
پشتم به دیوار برخورد کرد دستانم پشت بدنم قرار داشتند لب پایینم از سر بغض بود که این چنین میلرزید
خودخواه نزدیک تر شد.
آن قدر نزدیک که بدنمان تقریباً به هم چسبید
سراسر خشم بودم و تشویش؛ به طوری که نفس نفس میزدم
روی صورتم که خم شد سرم را فوراً به سمت دیگری چرخاندم تا نگاه مان به نگاهِ همدیگر نیفتد اما با این حال نتوانستم از هرم داغ و تند نفسهایش هم همچون آن چشمها فرار کنم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۳
چانه ام را چنان پرقدرت در دست گرفت تا وادارم کند مجدد سر بچرخانم این بار اما به طرف او
---ببین منو دختر!
چانه ام کماکان مابین انگشتانش گرفتار بود؛ هنگامی که سرم قدری چرخید و نگاهم از نیمرخ روی چهره ی آشفته اش افتاد فشار دستش شدت گرفت
فکم را بیشتر فشرد تا تمام رخم را در اختیار چشمهایش بگذارم
---توو كله ت فرو کن هانا تو تا وقتی محرم منی تا وقتی خونه ی منی حق فکر کردن به هیچ مردِ دیگه ای و نداری! چه عموم باشه؛ چه هفت نه صد پشت غریبه
چشمانم از فرط درد و غضب گِرد شدند و ناگهان محکم به عقب هلش دادم. آن قدر ناگهانی و غیر منتظره این کار را کردم که باعث شد او قدر یک ثانیه تلوتلو بخورد؛ بعد دوباره صاف بایستد جوری که حتی خودم چند لحظه ای از کارم و حرکت او شوکه شدم؛
سپس جوشیدم
-اگه این جوریه توام حق نداری تا وقتی من هستم تا وقتی توو خونهتم، محرمتم، به لیلی جون سلیطه ت فکر کنی
او به علیرضا گفت: «بی وجود من به لیلی گفتم: «سلیطه» این به آن در
خندید خندهای ،کوتاه صامت و مضحک
---به دختری که دورم زده؟ معلومه فکر نمیکنم
-چرا فکر میکنی
---فکر نمیکنم
چانه ام منقبض شد؛ لب ورچیدم
-دروغ میگی؛ بهش فکر میکنی بهت زنگ زده؛ مگه میشه بهش فکر نکنی؟
منتظر ماندم یک بار دیگر بگوید نه این بار تأکید کند؛ مطمئنم کند.
او اما چیزی در جواب بغضم نگفت.
تنها چشمهایش را با دلخوری ازم دزدید و راهی پلکان چوبی شد؛
در حالی که کماکان آن آلبوم کوچک را با خود حمل میکرد
خودم را کنترل و به دنبالش قدم تند کردم
-کجا میری؟ آلبوممو با خودت کجا میبری؟
بی پاسخم که گذاشت حین طی کردن پله ها تکرار کردم
-با توام بردیا کجا داری میری؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۴
باز هم نه جوابی نصیبم شد؛ نه واکنشی
به طبقه ی بالا که رسیدیم یک راست به طرف آشپزخانه و سینک ظرفشویی رفت. جوری به اطراف نگاه میکرد که انگار به دنبال چیزی میگشت.
گیج شدم. قصدش چه بود؟ چه کار میخواست بکند؟
پشت سرش ایستاده؛ عین افکارم را به زبان آوردم
-چیکار میخوای بکنی؟
در آخر درب نزدیک ترین کابینت به گاز را باز کرد و فندک آبی آشپزخانه را در دست گرفت که چند ثانیه ای خشکم زد.
میخواست عکسهای دونفره ی من و علیرضا را آتش بزند
بی تعلل خودم را جمع وجور کرده؛ نزدیکش شده؛ به حرف آمدم
-بدهشون من میریزمشون دور؛ خب؟ فقط آتیششون نزن!
بی تفاوت همزمان که لب پایینش را لای دندانهایش کشید شروع کرد کاور نایلونی صفحه به صفحه ی آلبوم را پاره کردن تا به خود عکسها دسترسی داشته باشد.
صدا بلند کردم
-با توام آ؛ میشنوی؟
به پاره کردن کاورها که ادامه داد با غیظ دست دراز کردم تا آلبوم را پس بگیرم
-میگم بدهشون به من
دستم را با شدت پس زده؛ تهدید کرد
---زر مفت نزن هانا؛ بكش عقب سگ ترم نکن!
فندک را روشن کرد و دوتا از عکسهای علیرضا و من را به آتش کشید.
وا رفتم؛ هاج وواج ماندم
با چشم خود دیدم که چطور ،آتش به سرعت حرکت کرد؛ شعله ور شد و خاطراتم را در کمتر از یک دقیقه به یک مشت خاکستر بدل کرد.
سوخت؛ دوتا از عکسهای من و علیرضا ،را بردیا سوزاند بردیایی که طغیان کرده بود؛ دیوانه؛ افسارگسیخته شده بود.
نمیتوانستم اجازه دهم با مابقی عکسها هم همین کار را کند.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۵
این تصاویر خاطرات من بودند خاطراتی که روزگاری برایم خوش بودند؛ ارزشمند بودند؛ دوستشان داشتم
حقشان آتش گرفتن نبود؛ سوختن نبود.
چطور توانست این قدر به من به احساسات و افکارم بی توجه باشد؟
پسرهی ظالم خودخواه
با خشم مشهودی دست پیش برده؛ سعی کردم اداره اش کنم
-بهت گفتم میریزم شون دور؛ گفتم آتیششون نزن! میشد پاره شون کرد؛ انداخت شون سطل آشغال؛ چرا آتیششون زدی نامرد؟ چرا جلو چشمم آتیششون زدی؟
به تقلا افتادن من را که دید یک دستی بغلم کرد؛ یک دستی نگهم داشت؛ آن قدر محکم به پهلوی چپش فشارم داد که توانست مهارم کند؛ اما رامم نه.
هم دست و پا میزدم؛ هم داد
بی ملاحظه، بیرحم، خودخواه
رفته رفته جفت دستهایش را دور بدنم پیچید تا دیگر نتوانم تکان بخورم.
تقلا میکردم اما نمیشد. زورم نمیرسید.
مجبورم کرد در همان ،حال چند قدم عقب عقب بروم من را به بدنه ی سینک ظرفشویی چسباند و همانجا نگهم داشت. آن قدر از بغلش جدایم نکرد تا آرام شدم؛ مطیع و رام شدم.
دستانش را از دورم باز کرد؛ اما از آغوشش بیرونم نیاورد.
یک بار دیگر آوای پاره شدن کاور ،آلبوم به گوشهایم رسید. پشت بندش صدای روشن شدن فندک هم بلند شد.
من اما ثابت بودم؛ برنمیگشتم تا پشت سرم را حرکت دستان او را ببینم.
انگار بدنم سر شده بود که دیگر توان مقابله نداشتم.
کارش که به اتمام رسید شانههایم را گرفت و من را به نرمی، از آغوشش کند.
خیره ی چشمهایش شدم؛ چشمهایی که حالا دیگر سرخ نبودند.
خم شد؛ زل زد بهم؛ بعد با ملامت پرخاش کرد
---منی که پیشتم ،پشتتم نامردم؟ اونی که راحت ولت کرد دورت انداخت، مَرده؟
لب روی لب فشردم
-چرا آتیششون زدی؟
---نمیدونی چرا؟
-چرا نذاشتی بریزمشون دور؟ چه میدونم پاره شون کنم؟
سینهاش شتابزده تکان میخورد
هم زمان که دستهایش را از روی شانههایم برمیداشت و قامت راست میکرد خشمگین و کینه توزانه گفت:
---بهت میگم چرا چون اگه میریختیشون سطل آشغال اگه پاره شون میکردی حتی تیکه تیکه شونم میکردی بازم یه اثری ازشون میموند. من میخواستم نیست و نابود شن میخواستم دونه دونه با دستای خودم آتیششون بزنم خب؟ الان شد؟ گرفتی جوابتو؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۶
مات و متحیر تندتند مژه زدم حتى نتوانستم چیزی بگویم
این بار هم او بود که تهدید میکرد که خط ونشان میکشید
---حالا جرئت داری بهش فکر کن هانا بیچاره ت میکنم
لب پایینم لرزید؛ نه از فرط بغض؛ بلکه از فرط غضب
-حالم ازت به هم میخوره
---حال منم از تو
دلم میخواست یک سیلی بخوابانم توی گوشش!
به سختی موفق شدم افسار احساسات طغیان کرده از غیظم را به دست بگیرم بیشک صورتم سرخ شده بود.
تا خواستم راهم را کج ؛ و زودتر محل را ترک کنم مچ دستم را گرفته مصرانه کشید تا مجاب شوم رو برگردانم.
---كجا؟ بمون ناهار درست کن؛ صبحونه که چهارتا تست بیشتر نخوردیم!
دستم را پس کشیدم
-نگران شکمت نباش! گشنهت نمیذارم
اگر میماندم بیشتر درگیر میشدیم
عجولانه به اتاقم رفتم و درب را ،محکم کوبیدم طوری که صدای كوبیده شدنش در سکوت خانه پیچید
همین که سرتاپایم را برانداز کردم، تازه یادم آمد که کیفم را روی جاکفشی جا گذاشته بودم.
برایم حواس نمیگذاشت که پسرهی دمدمی مزاج خودبین
گوشواره های آویزم را با خشونت از گوشهایم کندم؛ سوزششان را نادیده گرفتم و روی میز آرایشم پرتشان کردم.
بهتر بود من هم عکسهایش با لیلی را آتش میزدم تا حساب کار دستش بیاید
به حدی عصبی بودم که خون خونم را میخورد
لبه ی تخت نشسته به موهایم چنگ زدم
پا کوبیدم؛ دندان روی دندان ساییدم اما آرام نشدم که نشدم.
در نهایت ژاکت دودی ام را از تن بیرون کشیدم و همزمان با زدن جیغ خفهای به طرف دیوار مقابلم پرتابش کردم
چرا بیشتر از این که ناراحت باشم، عصبی بودم؟
عصبی؛ همانندِ اویی که از فرط ،خشم فراموش کرد ازم توضیح بخواهد. توضیحی دربارهی ،اشتباهم در زمان تأهلم با علیرضا.
ساعت حول وحوش ششونیم عصر بود که حاضر و آماده، اتاقم را ترک کردم.
باید میرفتم؛ باید کمی بیرون میرفتم محیط این خانه داشت خفه ام میکرد احتیاج داشتم قدری هوای تازه و آزاد، به کله ام بخورد.
من نیاز داشتم تنفس کنم
به محض خارج شدنم از اتاق ،اما با بردیا چشم در چشم شدم بردیایی که به همراه داستی، روی کاناپهی روبه رویی اتاق من لم داده بود و با تلفن حرف میزد
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۷
نگاهش قفل ظاهرم شد؛ قفل لباسم؛ قفل آماده بودنم؛ برای رفتن از خانه حرفی نزد؛ چشم هم برنداشت فقط اخم کرد. همین
-It's complicated, yeah.
این جمله ی انگلیسی را او خطاب به فرد پشت خط گفت. به معنی «پیچیده است؛ آره.»
«نه، فکر نمیکنم.»
-No, I don't think so.
-Maybe?
همین یک کلمه را با خنده پرسید. به معنی «شاید؟»
چگونه میتوانست بخندد؟ این قدر بیخیال جلوه کند؟ این قدر نسبت به من بی تفاوت باشد؟ به طوری که سر میز ناهار هیچ حرفی با من نزد در حالی که تمام مدتی که در حال آشپزی بودم زیر نظرم گرفته بود در انتها تنها کاری که کرد این بود که در جمع کردن میز کمکم کند.
تلاش کردم مانندِ ،خودش خنثی به نظر .بیایم ارتباط چشمیمان را قطع و کیفم را روی دوشم، تنظیم کردم
ازم معذرت خواهی نمیکرد که هیچ بلکه بی اعتنایی هم میکرد
اوج بی توجهی اش هم وقتی بود که خم شد از توی ظرف میوهی روی میز مقابلش یک عدد موز برداشت و پوستش را کند. انگار نه انگار که مرا دیده بود.
پایم را روی پله ی اول که گذاشتم شنیدم که عجولانه به شخص پشت تلفن گفت:
_Oh, ok. No problem mate, I'll call you later. Yeah, take care. You too. Bye.
به معنی «اوه باشه مشکلی نیست ،رفیق من بعداً باهات تماس میگیرم آره مواظبت کن توام همین طور. خداحافظ.
بعد تماس بینشان قطع شد.
از عمد، پله ها را سلانه سلانه طی میکردم حقیقتاً امید داشتم حال که دیگر با گوشی صحبت نمیکرد به دنبالم .
بیاید بیاید با من حرف
بزند حتی اگر عذرخواهی هم نکرد .نکرد فقط ساکت نباشد؛ بی توجه و منفعل نباشد. به یک طعنه یک سؤال تک کلمه ای ساده مثل «کجا؟» هم رضایت میدادم؛ فقط اگر او میآمد پیشم
نیامد؛ اما نیامد که نیامد.
دمپایی های راحتی زنانه ام را با یک جفت کفش تعویض کردم و
آشفته از خانه بیرون زدم
چند دقیقه ای را پیاده روی کردم
کمی بعد سوار تاکسی شدم و به ،راننده آدرس خانه ی پیمان که
چندان دور نبود را دادم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba