🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۲
شلوار راحتیام را با یک شلوار کتان دمپا گشاد مشکی عوض کردم. روی بلوز قرمزم هم، یک ژاکت دودی پوشیدم. تمام این لباسها با پول بردیا خریداری شده بودند
کیفم را که چیدم مقابل آینه ایستادم و آرایشی لایت و بسیار ملایم روی صورتم نشاندم ترجیح دادم موهایم همینگونه بمانند؛ باز پریشان و تنها کمی هم مواج
رژلب مرجانیام را برای بار آخر تمدید کرده؛ کیفم را به دوش چپم سپردم و اتاقم را ترک کردم ناگفته نماند که گوشوارههای آویز قدیمیام را هم انداخته بودم
به طبقه ی پایین که رسیدم داستی را توی بغل بردیایی دیدم که حاضر و آماده بود.
یک بلوز آستین بلند سادهی ،سفید چگونه توانسته بود او را تا این حد، خواستنی به نظر برساند؟
و البته یک کلاه لبه دار سیاه وسفید که فعلاً لبه ی آن را پایین نکشیده بود از همان سبک کلاه ها که مورد علاقه اش بودند از همانها که اکثر مواقع میگذاشت
من را که دید، نگاهش به روی صورتم، طولانی شد؛ طولانی و مطلوب.
نگاهی که اذیتت نمی کرد؛ دیوانه ات میکرد نگاهی دوست داشتنی؛
جذاب
در یک قدمیشان که ایستادم با اشاره به داستی آرام گرفته در آغوش او پرسیدم
- باکس شو نگیرم؟
هم زمان که گلویی صاف میکرد خیره ی ماده گربه اش شد:
---نه یه کم اون پیاده روی میکنه یه کم من بغلش میکنم
-باشه بریم؟
---آره بریم.
کلاه را برداشت و آن را روی گیرهی خالی رخت آویز گذاشت تا دم رفتن مجدد بپوشدش چون میخواست تا وقت هست یکبار دیگر دستی به موهایش بکشد و مرتبشان کند
به طرف جاکفشی ابتدای ورودی قدم برداشتم. کمی خم شدم؛ درب کمد جاکفشی را که باز کردم، تصمیم به پوشیدن تنها کتانی بندی ای که در حال حاضر داشتم گرفتم
به نظر با این شلوار دمپا گشاد میتوانستند ترکیب جالبی را رقم
بزنند.
من کتانی های آل استار بندی ام را برداشتم؛ بردیا کتانی های نایک چسبی اش را
روی دوپا نشستم و کفشهایم را پوشیدم بی آنکه بندشان را ببندم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۳
بندهای رنگیشان را عین همیشه، داخل فرستاده؛ دومرتبه ایستادم که چشمم به بردیایی خورد که با ته خندهی نسبتاً پیدایی، زل زده بود به پاهای من
لبم را خجالت زده تر کردم و مردمکهایم را در اطراف چرخاندم که در آن میان داستی را در حال پرسه زدن شکار کردم
بردیا کی رهایش کرده بود؟
-بلد نیستم بند کفش ببندم
ته خنده ی روی لبهایش به یک خندهی صامت تبدیل شد
---میدونم؛ یعنی میدونستم
گیج شدم؛ تکرار کردم
-می دونستی؟
---آره.
-چه جوری؟
خیره ی چشمهای آهوییام که خط چشم مشکی دنباله دارم، قطعاً زیباتر نشانشان میداد شد
---اولین باری که همراه عموم اومدی خونهم، وقتی رفتی کفشهاتو از پات در بیاری دیدم بندات بسته نبودن
اوه آن روز؛ آن روز را هنوز به یاد داشت؟ دفعه ی اولی که پا به خانه اش گذاشتم را یادش بود؟ چه دقتی؛ چه حافظه ای
اراده ای روی ذوق زدگی مفرطم که عیان هم شده بود، نداشتم
-فکر نمیکردم یادت باشه
لبخند محوی زد
---من حافظه ی خوبی دارم.
-كاملاً مشخصه.
تا قصد کردم به طرف درب خروجی قدم بردارم جلوی من زانو زد که جا خوردم؛ و دست خودم نبود که از فرط حیرت هین
خفیفی کشیدم کوتاه
-چیکار میکنی؟
بند کتانی پای چپم را بیرون آورد و مشغول بستن شد:
---بند کفشتو میبندم
سینه ام از هیجان بود که این چنین با ضرب بالا و پایین میشد؟
باورم نمیشد این بردیا فرداد بود که در برابر من زانو زده بود تا بند کفشم را ببندد
آن قدر زود این کار را کرد که تا من به خودم بیایم و بخواهم از منظره ی پیش رویم که در معرض دیدم ،بود لذت ببرم، او دوباره مقابلم ایستاده بود.
دلم ماند که چرا دستم را بین موهای مرتب و اصلاح شده ی مشکی پرپشتش فرو نبردم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۵
احساساتی شده بودم؛ آن قدر که حلقههای اشک توی چشمانم
جوشیدند.
تنها مادرم بود که برای بستن بند کفشهایم، حاضر شد مقابل من زانو بزند؛ آن هم در دوران کودکی ام و فقط یکی دوبار.
بقیه ی دفعات من مینشستم تا او یادم بدهد. این گونه شد که یاد آن روزها خانه مان و مامان منیژه افتادم و با لبان ورچیده، بی هوا گفتم:
-مامانم هرچی سعی کرد یادم ،بده نتونست یاد نگرفتم یعنی من
خنگم؟
یک خندهی آهسته دیگر، میهمانم کرد؛ همراه با نگاهی که کنجکاو بود و همچنین مشتاق
---نه، تو خنگ نیستی؛ روش مامانها سخت و قدیمیه کس دیگه ای
نبود یادت بده؟
بدون لحظه ای تأمل و تفکر، گفتم:
-چرا علیرضا ولی اونم همون روش قدیمیه رو میگفت.
به وضوح متوجه شدم؛ و به عینه دیدم که پس از شنیدن نام علیرضا خنده و برق چشمهایش پاک شدند؛ از بین رفتند.
ذوقش به کل کور شد و پر کشید.
حسادت میکرد یا چی؟
با لحنی جدی مخاطب قرارم داد
---برگردیم ،خونه یادت میدم این روش ردخور نداره؛ قطعاً جواب میده
گوشه ی نم گرفتهی چشم چپم را پاک کردم و لبخند ملیحانه ای به
رویش پاشیدم:
-مرسی؛ واقعاً میگم
به سرش تکان ریزی داد. از چهره اش از اخم بین ابروانش مشخص بود
که عصبی شده بود؛ عصبی و بی انعطاف
تندتند مژه زدم با تردید پرسیدم
- من عصبیت کردم بردیا؟
به لب پایینش زبان زد و زمزمه کرد
---کردی آره
-عصبیت کردم؟ چیکار کردم؟
فاصلهی میانمان چند سانتیمتر بیشتر نبود؛ و من با چشمهای گرد وق زده ام خیرهی ریز حرکات او بودم
اویی که تکان خوردن بی وقفه و بیتابانه مردمک هایش گواهی عاصی بودنش را میداد
سرش را کمی خم کرد تا چهره ام را دقیقتر ببیند. آب دهانش را که قورت داد این بار علاوه بر مردمک هایش سیبک گلویش هم تکان خورد
---يادته؟ همون اولین باری که اومدی خونهم؟ ازت پرسیدم شوهر سابقت حساس نمیشد که تو انقد به من علاقه مندی؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۶
آن چه که گفت شوکه ام کرد.
میخواست با این مقدمه چینی به کجا برسد؟ با آن نگاه چطور؟
میخواست به کجا برسد؟
نگاهی که برایم تازه بود؛ قابل خواندن نبود
حیران، لب زدم
-اوهوم، يادمه
با طمأنینه پلک میزد و با تأمل به تک تک اجزای صورتم نگاه می کرد:
---یادت میآد چی بهم گفتی؟ گفتی اگه مجبورت کنه بین من و اون یکی و انتخاب کنی تو اونو انتخاب میکنی
ناخودآگاه، بغض کردم؛ چانه ام جمع شد و چشمانم مملو از حلقه های اشکی که نمیگذاشتم فرو بریزند
-آره، یادمه.
هم زمان که ابرو و شانه هایش را بالا می انداخت سرش را چندین بار تکان داد و لب زیرینش را به اندازهی چند ثانیه میان دندان گرفت؛ بعد در جهت قانع کردن خود، گفت:
---انتخابت قابل درک بود من اون موقع ها صرفاً حكم یه فردِ مجازیو برات داشتم اما اون حقیقی بود؛ ملموس بود.
(از تن نسبتاً بلند صدایش کاسته شد)
---شوهرت بود
نخواستم بگذارم؛ نخواستم اجازه دهم؛ اما در یک آن یکدانه قطره اشک داغ و ناخوانده، روی گونهی چپم غلتید؛ و من تنها قدر یک کلام نجوا کردم
-اوهوم.
یک وجب عقب رفت؛ جفت دستانش را روی شانه های من قرار داد و یک بار دیگر با آن نگاه نافذ به عمق وجودم نفود پیدا کرد
---می خوام بدونم الان چی؟ بعدِ این همه مدت بعد کلی اتفاق، کلی لحظه خاطره اگه ازت بخوام بین من و اون یکی و انتخاب کنی، تو کیو انتخاب میکنی؟ من؟ یا اونو؟
پس قصد به اینجا رسیدن را داشت.
قصدِ این که ازم بخواهد میان او و علیرضا یکی را انتخاب کنم
واقعاً به قول او بعد از این همه مدت بعدِ کلی لحظه، خاطره انتخاب من چه بود؟ تغییر کرده بود؟
البته که تغییر کرده بود؛ البته که انتخاب این روزهایم هزاران بار بردیا بود
اما میترسیدم میترسیدم چیزی بگویم میترسیدم که انتخاب من او باشد و انتخاب او ،اما من نباشم؛ لیلی باشد!
برای همین بود که سکوت کردم؛ برای همین بود که لب پایینم پیوسته لرزید؛ برای همین بود که تا چشمانم را بستم گونه هایم خیس شدند.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۷
او رو برگرداند و من کیفم را زمین انداختم مشتاقانه در حالی که دستانم را از هم باز کرده بودم، مانند دختربچه ای تخس کمرش را احاطه کردم و سرم را به سینهاش چسباندم.
بندبند وجودم آغوش امن او را میطلبید اویی که طول کشید تا متقابلاً بغلم کند چرا؟ چون گیج بود؟ یا چون تمایل چندانی به بغل کردنم نداشت؟
بی آنکه بخواهم اشکهایم شروع کردند به باریدن گریه ام شدید شد و آوای هق هق دردناکم میان سکوتِ خانه پیچید
دستی روی موهایم کشید
---خیلی خب گریه نکن زشت میشی
چرا انگار اکراه داشت؟ چرا انگار از ته دلش نگفت؟ چرا هوس کرده بودم نازم را بکشد؟
صورتم را عین یک بچه گربه به قفسه ی سینه اش مالیدم تا بلکه بهانه تراشی ام، تأثیرگذاری نسبتاً بیشتری روی او داشته باشد:
-بهم بگو عزیزم
تنها بهت زده نشد؛ بلکه خنده اش هم گرفت
---چی؟
اشک هایم بند نمی آمدند
نوک بینیام چفت سینه اش بود
-صدام بزن بگو عزیزم تا دیگه گریه نکنم
سرانگشتان دستش از نو موهایم را لمس کردند
---اگه صدات بزنم ،عزیزم واقعاً دیگه گریه نمیکنی؟ بلوزم خیس شده آخه از بس آبغوره گرفتی
-اوهوم. اگه بگی واقعاً دیگه گریه نمیکنم
---واقعاً دیگه؟
-واقعاً، قول اصلاً.
آنجا بود؛ بعد تأییدم بود که سرش را خم کرد؛ لبهایش را به گوش چپم چسباند تا این قدر ،پرحرارت این قدر ،خواستنی پچ بزند:
---عزیزم!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۸
قلبم چنان خودش را به در و دیوار قفسه ی سینه ام کوبید که یک لحظه ترسیدم نکند بشکافدش
و بالاخره بند آمد؛ گریه ام از شدت حیرت قطع شد.
واکنشی که نشان دادم کاملاً غیرارادی بود؛ بود که لب روی سینه ی پوشیدهاش گذاشتم و بی وقفه بوسیدم
بوسه بارانش کردم و او هیچ تکانی نخورد هیچ اعتراضی نکرد.
لابه لای بوسه هایی که تندتند میکاشتم با زمزمه ای اغواگرانه جواب دادم:
-جونم؟
كف جفت دستهایش را روی گونه هایم گذاشت تا وادارم کند سرم را بالا بگیرم تا وادارم کند نگاهش کنم خیره اش شوم.
اما در انتها او کسی بود که بیتاب شد؛ خیره ی من شد. خیرهی لبان برجسته ی رژ خورده ام
بعد در همان حال ملتمسانه پرسید:
---میشه اجازه بدى من ❌؛ و هیچ توضیحی درباره ش ازم نخوای؟
پشت بندش تنها یک کلام دیگر هم گفت؛ این یکی را اما نجوا کرد
--- لطفاً.
مات شدم؛ مبهوت شدم آب گلویم از فرط بهت زدگی، همان جا روی حنجره ام ماسید؛ حنجره ای که خشک شد
-چرا؟
---چرا توضیح نخوای؟
-چرا میخوای ببو. س. یم؟
هزاران بار امان از آن نگاه دوست داشتنی گیرا که کماکان پایین بود؛ گرفتار لبانم بود
---دو هفته دوری کردی از من دلم برات تنگ شده
چرا امروز چنین میکرد با قلبم؟ چرا انگار تغییر کرده بود؟ چرا فرق داشت با بقیه ی روزها؟
دلش تنگ شده بود؛ دلش برای من تنگ شده بود. منی که باز هم بغض کردم این بار اما بغض شوق با این حال نتوانستم مانع زبان درازی ام شوم
خیره ی چشمهایش که روی چهره ام دقیق شده بودند با لبانی که میلرزیدند و صدایی آهسته گفتم:
-دلت برام تنگ شده؟ برا دختری که باهاش رابطه ای نداری؟ برا دختری که یه روزی زن عموت بوده؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۶۹
پشت انگشت وسط و سبابهاش را آن قدر نرم و آرام روی بناگوشم کشید که برای چند ثانیه پلکهایم به هم پیوستند. صدای مردانه و گوش نوازش قدری از بیقراری ام کم کرد
---آره دلم برا دختری که رابطهای باهاش ندارم و یه روزی زن عموم بوده، تنگ شده!
اشک بود که توی چشمانم میجوشید و قُل قُل میزد؛ اما پایین نمی ریخت
-اون وقت اگه این دختر واقعاً بره با پیمان بریزه رو هم چیکارش می کنی؟
فشرده شدن دندانهایش از روی پوست زیرِ لبش، تا به روی خودِ لبش امتداد پیدا کرد
دستش کمرم را در بر داشت؛ هنگامی که خم شد و جایی حوالی گوشم زمزمه ی خوفناکی کرد
---با دختره کاری ندارم؛ ولی برا کشتن پیمان یه لحظه هم تردید نمی کنم
در این جمله که از کشتن یک انسان حرف میزد، چه بود؛ چه نهفته بود که تا این اندازه ،خاطر جمع آسوده خاطرم کرد؟
آنجا بود که روی پنجه پاهایم ایستادم؛ دستانم بالا رفتند؛❌❌❌❌
نه تأمل کرد؛ نه تعلل
نفهمیدم کی ❌ قفل هم شدند.
❌❌❌
❌❌❌
چشمهایم بسته بودند؛ ولی انگشتان دستش که با حرص لابه لای موهایم فرو میرفتند قابل لمس کردن بودند.
❌❌❌❌
❌ تا جایی ادامه دار شد که من نفس کم آوردم؛ دستهایم را روی سینهاش فشردم تا عقب بکشد؛ که با مکث و بی میلی این کار را کرد
تنها قدری فاصله گرفت؛ آن هم محض این که نفسم بالا بیاید.
-چه خبرته مرد؟ خفهم !کردی
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۰
بردیا اما بی اعتنا به اعتراضم همان طور که همچنان زل زده بود به صورتم ابتدا لبخندِ بزرگی زد؛ بعد آن لبخند به یک خندهی دلبرانه ی حقیقی مبدل شد.
خندهای که با وجودِ صامت بودن عمیق بود؛ خیلی عمیق
با دیدن این صحنه تپش قلبم دوچندان شد. این بار نوبت من بود که لبخندِ بزرگی بزنم؛ لبخندی که دل دل میزد
تا مصوت شود
-چیه؟
💋 به 💋 چسباند؛ بی آنکه ب. بو. سد و در همان حال خندید
---مزهی نبات میدی
دلم غنج رفت.
غرق خوشی و حال خوب شدم
خندیدم؛ ذوق زده خندیدم و سرم را همانند چند دقیقه ی قبل روی قفسه ی سینهی او قرار دادم سینهای امن، پهن و ستبر سینه ای که یک بار دیگر به اسارت بو. سه های من در آمد بو. سه هایی محکم و پی در پی
همین که وقفه ای بینمان افتاد لبخندی روی لبانم گل کرد
-میدونی وقتی سینه تو میبوسم یاد چی میافتم؟
---یاد چی؟
-یاد اولین باری که دیدمت توو خونهی عموت اون شبم کلی قفسه ی سینه تو بوسیدم.
سکوت کرد؛ جوابم را نداد من اما همزمان که روی تنش خطوط فرضی میکشیدم بیشرمانه با خنده هیجان زده و تندتند گفتم:
يه لباس ❌❌ تنم بود؛ ❌❌ نداشتم. پریدم بغلت؛ پرتم کردی عقب خجالت میکشیدی ولی ❌❌❌❌
در همان وضعیت که وصل سینهاش بودم سر بالا گرفتم
گردنش کمی به سرخی میزد.
چرا؟ شرم میکرد؟ هنوز هم؟
خیره ی ته ریشی که تا پایینتر از چانهاش امتداد داشت افکارم را به زبان آوردم
-گردنت سرخ شده هنوزم خجالت میکشی؟ چرا؟ تو که اونروز که بلوزم و در آوردی خوب چشم چرونی کردی
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۱
نگاهمان قفل هم شد؛ نگاهِ او بی انعطاف بود و سرد
---این سرخ شدن از شرم نیست
-از چیه؟
با زدن یک پوزخند تمسخرآلود پرسید:
---خودت چی فکر میکنی؟
رهایم کرد و به طرف رخت آویز رفت کلاهش را برنداشت؛ بلکه چنگش زد.
در حال تنظیم کردن کلاه به روی سرش بود که آرام نزدیکش شدم.
غیرتی شده بود؛ نشده بود؟
بحث بحثِ شرم نبود؛ خجالت نبود؛ بلکه ،بحث بحث غیرت بود.
در حالی که مضطربانه مفصل انگشتانم را میشکستم گفتم
-بردیا؟ من هیچ وقت دلم نمیخواست با عموت رابطه داشته باشم به جز فقط یه دفعه که محض حواس پرتیم بود، بقیه ش همه ش از رو اجبار بود به خدا که راستشو میگم
در یک آن با وجود آن کلاه لبه دار نگاهِ خشمگینش، شتاب زده بالا و جوری روی من دست پاچه نشست که بی اختیار قالب تھی کردم.
لحن پرخاشگرانه اش موجب شد آشفته تر از پیش هم شوم
---تو حیا سرت نمیشه نه؟ صاف صاف زل زدی توو چشای من؛ راجع به معاشقه ت با مردی حرف میزنی که عمومه متوجهی؟ از پدر بیشتر نباشه برام کمترم نیست
بی خیال شکستن مفصل انگشتانم؛ کف دستان عرق کرده ام را به هم مالیدم
-منظوری نداشتم. فقط میخواستم بدونی من اون شب ❌❌❌ کرده بودم خوشحال نبودم؛ ته دلم رضا نبود.
تیز نگاهم کرد؛ تیز و برنده
---به هر حال این کارو میکردی
مات شدم؛ کیش و مات
سرم را زمین انداخته؛ تندتند مژه زدم
خیره ی بیرون زدن او از خانه شدم
چند لحظه ای زمان برد تا توانستم خودم را پیدا کنم
به دنبال داستی که گشتم او را مچاله شده به روی اولین پله ی پلکان چوبی همین طبقه دیدم
به سمتش قدم برداشتم؛ بغلش کردم و از خانه بیرون رفتم
بردیا روی نزدیکترین قسمتِ چمنزار به درب ورودی ایستاده و به طبیعت زیبای دور دستها زل زده بود.
همین که متوجه حضورم شد، به طرفم چرخید
من را نگاه نمیکرد؛ اما ماده گربه اش را چرا
---بدهش به من
داستی را محکم تر بغل گرفتم
-می آرمش خودم. لج بازی نکن
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۲
لپ ورچیده،ام حال یک کمی هم میلرزید
- لج بازی نمیکنم.
بالاخره توجه چشمهایش جلب من شد؛ اما همچنان به طرفم دست دراز نمیکرد
---بده ش من؛ دستت درد میگیره
بهانه گیر شدم؛ تلخ شدم
-اون روزایی که تو نیستی من داستی و بغل میکنم میبرم ،کلاس زبانم میبرم بیرون دستم درد نمیگیره؟
---اون روزا کجام من؟
-هیچی ولش کن
با تأکید و تشر پرسید:
---نه بگو دیگه بگو کجام من؟
هیچ نگفتم به نفعم نبود که چیزی بگویم چهرهی قهر آلودم را حفظ کرده؛ از کنارش گذشتم تا مسیرم را در پیش بگیرم؛ که آمد یک بار دیگر مقابلم قرار گرفت
---طبق معمول اشتباه زدی؛ عوض کن ساقی تو، اونی که باید دلخور باشه منم نه تو حالام تمومش کن بدهش من.
درست میگفت حق داشت دلخور باشد؛ نداشت؟ داشت. اما من از جانب هردویمان به این ماجرا نگاه میکردم این جوری بود که علاوه بر بردیا به خودم هم حق میدادم خودم را هم محق می دانستم.
هم زمان که داستی خواب آلود را به نرمی به دستهای دراز شده ی او میسپردم لب پایینم را آویزان کردم
-بردیا؟ اذیتم نکن؛ خب؟
---اذیتت نمیکنم
داستی را که به زیر بغل راستش زد و گوشش را بوسید دلم بیشتر هم گرفت.
کاش میشد برگردیم به چند دقیقه ی قبل به بوسهی آتیشنمان
بی اراده جلوتر رفتم و خودم را با زور میهمان دست چپش کردم
مجبور شد من را هم بغل بگیرد.
حال در یک طرفش من بودم؛ در یک طرف دیگر داستی
خم شد توی گوشم نجوا کرد
---خودتو لوس نكن هانا.
جیکم در نیامد. فقط صورتم را در آغوشش مخفی کردم. خوشبختانه تا چند متری این خانه کسی زندگی نمیکرد.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۳
حلقه ی یک دستیاش به دور پهلویم باز شد؛ دستش نرم نرمک روی موهایم نشست و نوازشم کرد
چشمهایم را آرام بستم. نمیشد تا ابد همینجا بمانم؟ در امن ترین نقطه ی جهان
لحظات بسیار دلچسبی گذشت.
پاهایم خسته شدند؛ قلبم نه؛ روحم نه
به بالا و پایین رفتن سینه اش نگاه میکردم که صدایش را بیخ
گوشهایم شنیدم
---پیش اومده بود .عموم...
مابقی حرفش را خورد تکمیلش نکرد.
آوای قورت دادن سنگین آب گلویش قابل شنیدن بود.
سرم را بالا بردم تا چهره اش را ببینم چهره ای که کمی ،پریشان به نظر میرسید و رو به من بود.
نوازشش کردم
-بپرس سؤال تو؛ کامل کن حرف تو.
هنگام پرسیدن این سؤال ،اما مستقیم به من نگاهم نمیکرد
---پیش اومده بود عموم مجبورت کنه؟
-مجبور به چی؟
گوشه ی لب زیرینش را چند ثانیهای لابه لای دندان کشید؛ بعد با شک و تردید گفت:
---مجبورت کنه باهاش ❌
نگران بود؛ نبود؟
نگران بود که همچین سؤالی ازم میپرسید
دلم میخواست قربان صدقه اش بروم قربان صدقه ی تمام مهربانی ها و خوبیهایش
اما الان وقتِ ابراز علاقه ی زبانی نبود
پس تنها به نوازش کردن سینه اش ادامه دادم
-نه عموت هیچ وقت مجبورم نکرد درسته گفتم رابطه مون از رو اجبار بود؛ ولی منظورم این نبود که اردشیر به کاری مجبورم کنه حتى آخرای رابطه مون بهم گفت تا وقتی عاشقش نشم دیگه باهام نمی❌خوابه؛ واقعاً هم نخوابید.
در تأییدم، سر تکان داد و لب زد:
---باشه خوبه
لبخند ملیحی روی لب آوردم و بحث را عوض کردم
-نریم کافه؟ گرسنه مون شد.
رهایم کرد
---چرا بریم دیگه.
پابه پای همدیگر به راه افتادیم
کمی بعد، حواسم پرت چهره ی متعجب داستی و جوری که به اطراف نگاه میکرد بود که یکهو انگشتان دست راستم قفل
انگشتان دست او شدند.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۴
در حالی دستم را گرفته بود که خیره ی مقابلش بود.
كيلو كيلو، قند توی دلم آب شد.
طوری که لبم را گزیدم
احساسی داشتم؛ احساس آرامش احساس امنیت با این حال نتوانستم جلوی زبان درازی ام را بگیرم
-بچه نیستم؛ این شهرو هم بلدم؛ پس گمم نمیشم
به طرفم که سر چرخاند ،دیدی که از نیم رخش داشتم به دید کامل و تمام رخی مبدل شد
---نه گفتم بچه ای نه گفتم گم میشی؛ گفتم؟
این بار دستم را بی بهانه گرفته بود این کار را کرد؛ چون دوست داشت بکند؛ مگر نه؟ لبخندِ کوچکی زده؛ تأیید کردم
-نه نگفتی
رفته رفته هرچه به خیابان اصلی نزدیک تر میشدیم هرچه فاصله مان از مقصد کمتر میشد بردیا لبهی کلاهش را بیشتر پایین می کشید.
داستی هم حال هوشیار شده بود و به نظر از هوای مطلوب امروز نهایت لذت را میبرد. فقط مانده بود بازیگوشی کند.
در انتها آن قدر به پیاده رویمان ادامه دادیم؛ تا زمانی که به کافه ی محبوب من رسيديم.
اما به محض رسیدنمان حتی پیش از این که جای گیر شویم زنگ گوشی بردیا به صدا در آمد.
دستم را آرام آزاد کرد؛ گوشی آیفونش را از داخل جیب شلوار اسلشش بیرون آورد؛ و من بلافاصله نام مخاطب روی صفحه را خواندم؛" لیلی"
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۵
لبخند کم رنگی که روی لبهایش وجود داشت به محض دیدن اسم
آن دختر، کاملاً از بین رفت.
ابرو درهم کشید؛ بعد در حالی که کماکان به صفحه ی گوشی زل زده بود خطاب به من گفت:
---برو بشین من میآم
تا خواستم دهان باز کنم؛ چیزی بگویم داستی را عجولانه به آغوشم سپرد و به قصد جواب دادن به آن تماس، قدری فاصله گرفت.
ته دلم خالی شد؛ دلشوره گرفتم
چه کار داشت لیلی؟ چه میخواست بگوید؟
او همان طور که دورتر میشد گوشی را پیش گوشش گذاشت و من تمام سعی ام را کردم تا از سردرگمی در بیایم
زیر سایه بان سفیدرنگ روی یکی از صندلی های چهارنفره ی میزی چوبی، نشستم.
آفتاب ملایمی بر فضا حاکم بود.
داستی را روی صندلی بغل دستم گذاشتم و تنها برای اینکه بتوانم حواسم را پرت کنم مِنو را برداشتم
تلاش کردم روی نوشته های انگلیسی آن تکه کاغذ زردرنگ تمرکز کنم ها ولی نشد؛ نتوانستم
نگاهم خودبه خود بالا آمد و روی او خانه کرد.
روی اویی که آن طرف تر ایستاده بود و از پشت تلفن با نامزد سابقش صحبت میکرد
هرازگاهی واکنشی هم نشان می داد
مثلاً اخم میکرد؛ میخندید شانه بالا می انداخت؛ عصبی میشد؛ دستهایش را در هوا حرکت می داد.
ناخودآگاه اشک توی چشمانم حلقه زد. من دلم نمیخواست او با لیلی حرف بزند یا صدایش را بشنود.
چقدر هم مکالمه شان طولانی شده بود.
این بار سعی کردم درگیر نگاه کردن به اطرافم شوم؛ کاری که موجب شد به یادِ آن دفعه ای که صبحانه ام را در این کافه خوردم بیفتم؛
بهیاد آن پیش خدمت جوان و مؤدب
امروز اینجا نبود؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۶
سرم را تندتند در جهت پیدا کردن او در محیط سربسته ی کافه تکان دادم.
نه داخل کافه شلوغ بود؛ نه بیرون آن جمعیت چندان زیادی حضور
نداشتند.
درب شیشه ای کافه باز بود.
منظره ای که نظرم را شدیداً جلب کرد پیرمرد و پیرزنی بودند که توی محیط نقلی و سربسته مقابلم ،پشت یک میز دونفرهی چوبی نشسته بودند و صبحانه می.خوردند.
چقدر زوج شاد و خوشبختی به نظر میرسیدند حین خوردن مشتاقانه گپ می زدند
و میخندیدند ،پیرزن موهای کوتاه یک دست سفید و فرفری داشت و با آن عینک گِردِ طبی و هیکل چاقش که با هر خنده کمی تکان میخورد شبیه مادر بزرگهای توی قصه ها بود.
از آن مامان بزرگهای مهربان و شیرین زبان که عاشق نوه هایشان هستند. از آنها که یکهو هوس کردم داشته باشم نگاهم از گوشواره های مرواریدی و میخی زن گرفته و قفل دستان چروکیده شان شد؛ دستانی که به هم گره خوردند؛ و همان لحظه، صدای بردیا توی گوشهایم پیچید
---دنبال کسی میگردی این جوری دقیق شدی؟
به طرف صدا برگشتم. دیدمش که در حال نشستن روی صندلی روبه رویی من بود داستی هم قبل تر پایین پریده بود.
کنجکاو بودم؛ نگران بودم؛ اما تحمل کردم؛ هیچ بروز ندادم از طرفی نمیخواستم راجع به جلب شدن توجهم به آن زوج چیزی بداند؛ از این رو بود که دستانم را به هم مالیدم و گفتم
-اوهوم دنبال یه پیش خدمت که میشناسمش میگردم
جای گیر که شد با تعجب تکرار کرد
---یه پیش خدمت که میشناسیش؟
-آره.
---کی؟
لبخند محوی روی لبانم غنچه زد
-یه پسر جوون؛ شاید حدوداً بیست و پنج، بیستوشیش ساله که خیلی مؤدب و کیوته؛ دفعهی قبل که اومدم اینجا کلی بهم احترام گذاشت داشتم میگشتم ببینم امروزم هست یا نه ؟انگار نیست!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۷
گویا از میان تمام گفته،هایم تنها یک کلمه مورد توجهش قرار گرفت؛ که آن را هم همراه با اخم پررنگی تحویلم داد
---كيوت؟
-آره موهاش فر و خرماییه؛ به نظرم کیوته
هم زمان که انگشت وسط و سبابهاش را با ناملایمتی پیدایی توی گودی چانه پوشیده شده از ته ریشش میکشید با لحنی که نیش دار و طعنه آمیز بود، پرسید:
---مو بور دوست داری؟
-چی؟
---پسرای مو بورو دوست داری؟
-موهاش بور نبود؛ خرمایی بود.
---موهای اون چه رنگی بود؟
-موهای کی؟
---شوهر سابقت؛ اونم مو بور بود؟
بی اختیار چشمهایم حرکت کردند. موهای او کاملاً مشکی بودند.
بدش می آمد از مردان مو روشن؟ یا نه فقط روی علیرضا حساس بود؟
علیرضایی که من روزگاری شیفته ی موهای خرمایی اش بودم
علیرضایی که این اواخر خیلی دلم میخواست خشنود باشد می خواستم هر چقدر که من باعث شدم از آرزوهایش دور شود حال به خواسته هایش نزدیک شده باشد.
دلم میخواست بخندد؛ از ته دل بخندد؛ رضایت داشته باشد؛ و بتواند هر چیزی که زمانی می طلبید را با همسر جدیدش به دست بیاورد بتواند به آرامش برسد.
خودبه خود از دهانم بیرون پرید
-موهای علیرضا بور نبود؛ خرمایی بود.
یک جوری نگاهم کرد.
یک جوری؛ ولی نمیدانستم چه جوری
معنی نگاهش را نتوانستم بفهمم؛ بخوانم.
مهلت ردوبدل کردن حرف دیگری پیدا نشد؛ چرا که این بار یک پیش خدمت خانم برای گرفتن سفارشاتمان از راه رسید
دو فنجان چای داغ تستهای آغشته شده به مربا و یک کاسه شیر سفارش دادیم که مشخصاً آخری برای داستی بود.
پیش خدمت که رفت تا با سفارشمان برگردد نیم نگاهی نثار بردیا کردم
-میخوای ببینیش؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۸
نگاه سؤالی اش که رویم سنگینی کرد چشمهایم یک بار دیگر به سمتش کشیده شدند
-علیرضا رو میگم
ابتدا مکث کرد؛ سپس آرام لب زد:
---باشه.
شاید قصدم این بود که مکالمهی تلفنی چند دقیقه ی قبل او با لیلی را تلافی کنم؛ شاید
-رفتيم خونه عکسشو نشونت میدم
کمی تعجب چاشنی کلامش بود
---عکسشو داری؟ توو گوشیت؟
-بریم خونه بهت میگم
---باشه.
چند دقیقه ی بعد، داستی روی میز نشسته؛ در حال لیس زدن شیرِ توی ظرف بود؛ که با علاقه دستی روی سرش کشیدم
-دختر خوبم
به گوشم خورد که بردیا با ته خندهی مشهودی پرسید:
---دختر توئه؟
با ناز و ادا گفتم
-اوهوم، دختر منه.
دیدم که فنجان مربعی شکل چای را به لبهایش چسباند؛ جرعه ای نوشید و بعد با لجبازی و تفریح به حرف آمد
---دختر منه!
از دیدن قیافه ی تخس و با نمکش خنده ام گرفت. خنده ام که بند
آمد، با لبخند گفتم:
-دختر من و توئه
گازی به تست مربایی اش زد؛ در آخر نتوانست مانع نمایش لبخندِ
ریزش شود
---باشه دختر من و توئه
ذوق زده شدم؟ شدم و لب گزیدم ناخودآگاه پرسیدم:
-بچه دوست داری؟
---آره دوست دارم تو نداری؟
گاز کوچکی به تست نرمم زدم
-چرا دارم
یک دفعه ی دیگر هم موفق به بستن دهانم نشدم
-دختر یا پسر؟
لبخند به لب جواب داد
---دختر
این بار نظرم را نپرسید من هم ادامه ندادم
-چه خوب
داشتم جرعه ای از چای ام مینوشیدم که به یکباره پرسید:
---خانواده ت دیگه نیاز به پول ندارن؟
فنجان را توی نعلبکی چینی سفیدرنگ گذاشتم
-فعلاً نه ممنون،تا همین حالاشم بدهیم بهت زیاد شده
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۷۹
همان طور که لقمه ی در دهانش را به کندی میجوید، با لحن دلگرم کننده ای، سعی کرد آسوده خاطرم کند
---من بهت قرض نمیدم که بدهکارم شی؛ طلبکارت شم؛ نگران چی هستی؟
آوای رفت و آمد اتومبیلهای خیابان اطراف که توی گوشم پیچید بی اختیار صدای خودم را بالا بردم و تأکید کردم
-چرا، اتفاقاً قرض میدی منم به موقع بهت برمیگردونم
هشدار داد
---هانا!
سرم را به طرفین تکان دادم
-بردیا من نمیخوام اشتباه دفعهی قبل مو تکرار کنم
گیج شد:
---اشتباه؟ چه اشتباهی؟
برای چند لحظه ای توجه مان به داستی که ابتدا از روی میز و بعد از روی صندلی هم پایین پرید، جلب شد. کلافه،کلافه
پریشان حال بودم؛
-اشتباهم برمیگرده به اون موقعها که زن علیرضا بودم
---یعنی چی؟ توضیح بده برام
آب گلویم را قورت دادم
-الان نمیتونم فقط اینو بدون که اشتباه من بود که سمت جدایی هلمون داد.
شنیدن اعترافم به مذاقش خوش نیامد که فوری جبهه گرفت
---ولی تو یه چیز دیگه به من گفتی؛ گفتی چون میخواسته تغییرت بده میخواسته اعتماد به نفستو بگیره تفاهم نداشتین که جدا شدين
بی آنکه بخواهم دچار اضطراب شدم
-خب آره همه چی دست به دست هم داد تا جدامون کنه. وقتی ازم پرسیدی چرا جدا شدیم، اون قد باهات راحت نبودم که بخوام کلشو بهت بگم.
---الان باهام راحتی؟
-اوهوم
با جدیت برایم خط ونشان کشید
---بریم خونه ازت توضیح میخوام
سرم را چندبار تکان دادم
-باشه، توضیح میدم برات
هم چنان اخم داشت
---خوبه.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۰
صبحانه مان که تمام و کمال صرف شد، مسیر آمده را مستقیم تا خانه برگشتیم؛ باز هم با پای پیاده این بار حتی داستی هم کمی از راه را پیاده روی کرد.
همین که پایمان را داخل گذاشتیم روی دوپا نشستم تا بند کفش هایم را باز کنم که یادم افتاد او میخواست یادم بدهد چطور بندِ کفش ببندم. از این رو بود که با خنده سعی کردم میانمان بحثی را شروع کنم
-یکی قبل رفتن میگفت میخواد یه روش آسون برا بستن بند کفش یادم بده هنوزم هست رو حرفش؟
همان طور که خم میشد تا کتانیهایش را توی کمد جاکفشی بگذارد توپید
---بیا نشون بده عکس شو؛ توضیحم میخوام ازت
وا رفتم عصبی بود از من هنوز؟
خیال میکردم آرام شده
داستی به طرف پله ها رفت؛ من به طرف سالن طبقه ی پایین جایی که او انتظارم را می کشید البته منتظر من نبود؛ بلکه منتظر توضیح بود.
کلاهش را برداشته با پاهای نسبتاً باز روی مبل دونفره ای نشسته بود؛ که به محض دیدنم نگاهِ بی انعطاف سنگینش رویم جا خوش کرد.
مردد جلو رفتم.
چرا این قدر اضطراب داشتم؟
نگاه کردنش دوام یافت و شمرده تکرار کرد
---عکسشو نشونم بده
لب پایینم اسیر دندانهایم شد
-عکسشو توو گوشیم ندارم
اخمش رنگ گرفت
---پس کجا داریش؟
انگشتان دستهایم را به بازی گرفتم
-توو یه آلبوم عروسیمون
اخمش این بار خیلی خیلی رنگ گرفت
---آلبوم عروسیتون؟
-آره
تن صدایش به یکباره پایین آمد
---داریش هنوز؟
-یکی شو.
این بار حتی نجوا کرد؛ زمزمهای مخوف که به گوشم رسید؛ شبیه آرامش قبل از طوفان
---تو گُه میخوری داریش!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۱
چه گفت؟ چشمهایم از فرط بهت وق زده شدند
-چی؟
بی توجه دستور داد
---برو بیارش
-بردیا
نگاهش، نگاه غضب آلودی بود:
---هیچی نگو؛ فقط بیارش
بغض خفيف، اما ناخوانده ای کردم
-خیلی خب میرم برات میآرمش اینجوری نگام نکن.
---برو
با گامهای سنگینم به اتاقم رفتم.
درب کمد را باز کردم؛ کیف قهوه ای ام که هدیهی علیرضا بود و هنوز داشتمش را برداشتم و آلبوم کوچکی که بیشتر مربوط به عروسیمان بود را از توی جای مخفیاش بیرون آورده.
نزد او بازگشتم اویی که بی وقفه و با پریشان حالی در خانه قدم رو می کرد.
صدا بالا بردم
-آوردمش واسه ت.
کنجکاوانه که به سمتم برگشت ،جلوتر رفته؛ تلاش کردم آرامش کنم
-انقد عصبی نباش؛ اول بشین.
نشست؛ اما آرام نشد؛ بلکه بی تاب تر شد.
دستش را به طرفم دراز کرد
---آلبوم
مظلومانه پرسیدم
-الان چرا انقد عصبی؟
دستش را با بی حوصلگی در هوا تکان داد
---اونو بدهش من تا بگم بهت چرا
کوتاه آمده؛ آلبومی که بغل گرفته بودم را به دستش دادم؛ که بلافاصله بازش کرد
اولین عکس را، عکس عروسیمان را که دید چفت شدن فکش از چشم های هراسیدهام دور نماند.
با مکث و تعلل ورق میزد
دستش به وضوح از شدت غیظ میلرزید
رفته رفته لاله ی گوش چپش سرخ شد. هر لحظه متلاطم تر میشد
پس از این که تا آخرِ آلبوم را ورق زد، سر بالا گرفت.
بالا گرفت و من از دیدن رگههای سرخ درون چشمانش جا خوردم
وضعیت قرمز بود؛ خیلی قرمز
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۲
آب گلویم را که به سختی قورت دادم آلبوم به دست، بلند شد. از جا بلند شد و دقیقاً روبه رویم ایستاد ولی بعد چند ثانیه شروع کرد به قدم برداشتن که موجب شد او جلو بیاید؛ من عقب بروم.
ترسیده بودم؟ ترسیده بودم
آلبوم را تکان داده خشمگین غرید
---این کوفتی و آلبوم خاطراتت با اون و هنوز نگه داشتیش؛ هنوز داریش
چند ثانیه ای درنگ کرد؛ بعد دومرتبه با خشم خروشید
---توو خونه ی منی؛ توو فکر اون
ماتم برد.
چیزی نگفتم؛ چیزی نگفتم و او هم در گام برداشتن پیشروی کرد؛ هم در حرف زدن
عصبی تک خنده ای زد
---بذار حدس بزنم توو خونهی عموم که بودی، فکرت پیش اون بی وجود بود؛ حالا که توو خونهی ،منی فکرت هم پیش اونه هم پیش عموم!
به علیرضا گفت: «بی وجود»؟
حيین عقب رفتن، با این که اضطراب داشتم تأکید و یادآوری کردم
-من و تو رابطه ای باهم نداریم
---همون بهتر که نداریم
نداشتیم؟ نداشتیم؛ نه؟ پس عیبی نداشت اگر کمی بیشتر می سوزاندمش جسورانه گفتم:
-من به تو تعهدی ندارم به هرکی دلم بخواد فکر میکنم
تقریباً از پشت سر به بن بست خورده بودم که همان دم فریادکشید
---تو غلط بیجا میکنی
پشتم به دیوار برخورد کرد دستانم پشت بدنم قرار داشتند لب پایینم از سر بغض بود که این چنین میلرزید
خودخواه نزدیک تر شد.
آن قدر نزدیک که بدنمان تقریباً به هم چسبید
سراسر خشم بودم و تشویش؛ به طوری که نفس نفس میزدم
روی صورتم که خم شد سرم را فوراً به سمت دیگری چرخاندم تا نگاه مان به نگاهِ همدیگر نیفتد اما با این حال نتوانستم از هرم داغ و تند نفسهایش هم همچون آن چشمها فرار کنم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۳
چانه ام را چنان پرقدرت در دست گرفت تا وادارم کند مجدد سر بچرخانم این بار اما به طرف او
---ببین منو دختر!
چانه ام کماکان مابین انگشتانش گرفتار بود؛ هنگامی که سرم قدری چرخید و نگاهم از نیمرخ روی چهره ی آشفته اش افتاد فشار دستش شدت گرفت
فکم را بیشتر فشرد تا تمام رخم را در اختیار چشمهایش بگذارم
---توو كله ت فرو کن هانا تو تا وقتی محرم منی تا وقتی خونه ی منی حق فکر کردن به هیچ مردِ دیگه ای و نداری! چه عموم باشه؛ چه هفت نه صد پشت غریبه
چشمانم از فرط درد و غضب گِرد شدند و ناگهان محکم به عقب هلش دادم. آن قدر ناگهانی و غیر منتظره این کار را کردم که باعث شد او قدر یک ثانیه تلوتلو بخورد؛ بعد دوباره صاف بایستد جوری که حتی خودم چند لحظه ای از کارم و حرکت او شوکه شدم؛
سپس جوشیدم
-اگه این جوریه توام حق نداری تا وقتی من هستم تا وقتی توو خونهتم، محرمتم، به لیلی جون سلیطه ت فکر کنی
او به علیرضا گفت: «بی وجود من به لیلی گفتم: «سلیطه» این به آن در
خندید خندهای ،کوتاه صامت و مضحک
---به دختری که دورم زده؟ معلومه فکر نمیکنم
-چرا فکر میکنی
---فکر نمیکنم
چانه ام منقبض شد؛ لب ورچیدم
-دروغ میگی؛ بهش فکر میکنی بهت زنگ زده؛ مگه میشه بهش فکر نکنی؟
منتظر ماندم یک بار دیگر بگوید نه این بار تأکید کند؛ مطمئنم کند.
او اما چیزی در جواب بغضم نگفت.
تنها چشمهایش را با دلخوری ازم دزدید و راهی پلکان چوبی شد؛
در حالی که کماکان آن آلبوم کوچک را با خود حمل میکرد
خودم را کنترل و به دنبالش قدم تند کردم
-کجا میری؟ آلبوممو با خودت کجا میبری؟
بی پاسخم که گذاشت حین طی کردن پله ها تکرار کردم
-با توام بردیا کجا داری میری؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۴
باز هم نه جوابی نصیبم شد؛ نه واکنشی
به طبقه ی بالا که رسیدیم یک راست به طرف آشپزخانه و سینک ظرفشویی رفت. جوری به اطراف نگاه میکرد که انگار به دنبال چیزی میگشت.
گیج شدم. قصدش چه بود؟ چه کار میخواست بکند؟
پشت سرش ایستاده؛ عین افکارم را به زبان آوردم
-چیکار میخوای بکنی؟
در آخر درب نزدیک ترین کابینت به گاز را باز کرد و فندک آبی آشپزخانه را در دست گرفت که چند ثانیه ای خشکم زد.
میخواست عکسهای دونفره ی من و علیرضا را آتش بزند
بی تعلل خودم را جمع وجور کرده؛ نزدیکش شده؛ به حرف آمدم
-بدهشون من میریزمشون دور؛ خب؟ فقط آتیششون نزن!
بی تفاوت همزمان که لب پایینش را لای دندانهایش کشید شروع کرد کاور نایلونی صفحه به صفحه ی آلبوم را پاره کردن تا به خود عکسها دسترسی داشته باشد.
صدا بلند کردم
-با توام آ؛ میشنوی؟
به پاره کردن کاورها که ادامه داد با غیظ دست دراز کردم تا آلبوم را پس بگیرم
-میگم بدهشون به من
دستم را با شدت پس زده؛ تهدید کرد
---زر مفت نزن هانا؛ بكش عقب سگ ترم نکن!
فندک را روشن کرد و دوتا از عکسهای علیرضا و من را به آتش کشید.
وا رفتم؛ هاج وواج ماندم
با چشم خود دیدم که چطور ،آتش به سرعت حرکت کرد؛ شعله ور شد و خاطراتم را در کمتر از یک دقیقه به یک مشت خاکستر بدل کرد.
سوخت؛ دوتا از عکسهای من و علیرضا ،را بردیا سوزاند بردیایی که طغیان کرده بود؛ دیوانه؛ افسارگسیخته شده بود.
نمیتوانستم اجازه دهم با مابقی عکسها هم همین کار را کند.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۵
این تصاویر خاطرات من بودند خاطراتی که روزگاری برایم خوش بودند؛ ارزشمند بودند؛ دوستشان داشتم
حقشان آتش گرفتن نبود؛ سوختن نبود.
چطور توانست این قدر به من به احساسات و افکارم بی توجه باشد؟
پسرهی ظالم خودخواه
با خشم مشهودی دست پیش برده؛ سعی کردم اداره اش کنم
-بهت گفتم میریزم شون دور؛ گفتم آتیششون نزن! میشد پاره شون کرد؛ انداخت شون سطل آشغال؛ چرا آتیششون زدی نامرد؟ چرا جلو چشمم آتیششون زدی؟
به تقلا افتادن من را که دید یک دستی بغلم کرد؛ یک دستی نگهم داشت؛ آن قدر محکم به پهلوی چپش فشارم داد که توانست مهارم کند؛ اما رامم نه.
هم دست و پا میزدم؛ هم داد
بی ملاحظه، بیرحم، خودخواه
رفته رفته جفت دستهایش را دور بدنم پیچید تا دیگر نتوانم تکان بخورم.
تقلا میکردم اما نمیشد. زورم نمیرسید.
مجبورم کرد در همان ،حال چند قدم عقب عقب بروم من را به بدنه ی سینک ظرفشویی چسباند و همانجا نگهم داشت. آن قدر از بغلش جدایم نکرد تا آرام شدم؛ مطیع و رام شدم.
دستانش را از دورم باز کرد؛ اما از آغوشش بیرونم نیاورد.
یک بار دیگر آوای پاره شدن کاور ،آلبوم به گوشهایم رسید. پشت بندش صدای روشن شدن فندک هم بلند شد.
من اما ثابت بودم؛ برنمیگشتم تا پشت سرم را حرکت دستان او را ببینم.
انگار بدنم سر شده بود که دیگر توان مقابله نداشتم.
کارش که به اتمام رسید شانههایم را گرفت و من را به نرمی، از آغوشش کند.
خیره ی چشمهایش شدم؛ چشمهایی که حالا دیگر سرخ نبودند.
خم شد؛ زل زد بهم؛ بعد با ملامت پرخاش کرد
---منی که پیشتم ،پشتتم نامردم؟ اونی که راحت ولت کرد دورت انداخت، مَرده؟
لب روی لب فشردم
-چرا آتیششون زدی؟
---نمیدونی چرا؟
-چرا نذاشتی بریزمشون دور؟ چه میدونم پاره شون کنم؟
سینهاش شتابزده تکان میخورد
هم زمان که دستهایش را از روی شانههایم برمیداشت و قامت راست میکرد خشمگین و کینه توزانه گفت:
---بهت میگم چرا چون اگه میریختیشون سطل آشغال اگه پاره شون میکردی حتی تیکه تیکه شونم میکردی بازم یه اثری ازشون میموند. من میخواستم نیست و نابود شن میخواستم دونه دونه با دستای خودم آتیششون بزنم خب؟ الان شد؟ گرفتی جوابتو؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۶
مات و متحیر تندتند مژه زدم حتى نتوانستم چیزی بگویم
این بار هم او بود که تهدید میکرد که خط ونشان میکشید
---حالا جرئت داری بهش فکر کن هانا بیچاره ت میکنم
لب پایینم لرزید؛ نه از فرط بغض؛ بلکه از فرط غضب
-حالم ازت به هم میخوره
---حال منم از تو
دلم میخواست یک سیلی بخوابانم توی گوشش!
به سختی موفق شدم افسار احساسات طغیان کرده از غیظم را به دست بگیرم بیشک صورتم سرخ شده بود.
تا خواستم راهم را کج ؛ و زودتر محل را ترک کنم مچ دستم را گرفته مصرانه کشید تا مجاب شوم رو برگردانم.
---كجا؟ بمون ناهار درست کن؛ صبحونه که چهارتا تست بیشتر نخوردیم!
دستم را پس کشیدم
-نگران شکمت نباش! گشنهت نمیذارم
اگر میماندم بیشتر درگیر میشدیم
عجولانه به اتاقم رفتم و درب را ،محکم کوبیدم طوری که صدای كوبیده شدنش در سکوت خانه پیچید
همین که سرتاپایم را برانداز کردم، تازه یادم آمد که کیفم را روی جاکفشی جا گذاشته بودم.
برایم حواس نمیگذاشت که پسرهی دمدمی مزاج خودبین
گوشواره های آویزم را با خشونت از گوشهایم کندم؛ سوزششان را نادیده گرفتم و روی میز آرایشم پرتشان کردم.
بهتر بود من هم عکسهایش با لیلی را آتش میزدم تا حساب کار دستش بیاید
به حدی عصبی بودم که خون خونم را میخورد
لبه ی تخت نشسته به موهایم چنگ زدم
پا کوبیدم؛ دندان روی دندان ساییدم اما آرام نشدم که نشدم.
در نهایت ژاکت دودی ام را از تن بیرون کشیدم و همزمان با زدن جیغ خفهای به طرف دیوار مقابلم پرتابش کردم
چرا بیشتر از این که ناراحت باشم، عصبی بودم؟
عصبی؛ همانندِ اویی که از فرط ،خشم فراموش کرد ازم توضیح بخواهد. توضیحی دربارهی ،اشتباهم در زمان تأهلم با علیرضا.
ساعت حول وحوش ششونیم عصر بود که حاضر و آماده، اتاقم را ترک کردم.
باید میرفتم؛ باید کمی بیرون میرفتم محیط این خانه داشت خفه ام میکرد احتیاج داشتم قدری هوای تازه و آزاد، به کله ام بخورد.
من نیاز داشتم تنفس کنم
به محض خارج شدنم از اتاق ،اما با بردیا چشم در چشم شدم بردیایی که به همراه داستی، روی کاناپهی روبه رویی اتاق من لم داده بود و با تلفن حرف میزد
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۸۷
نگاهش قفل ظاهرم شد؛ قفل لباسم؛ قفل آماده بودنم؛ برای رفتن از خانه حرفی نزد؛ چشم هم برنداشت فقط اخم کرد. همین
-It's complicated, yeah.
این جمله ی انگلیسی را او خطاب به فرد پشت خط گفت. به معنی «پیچیده است؛ آره.»
«نه، فکر نمیکنم.»
-No, I don't think so.
-Maybe?
همین یک کلمه را با خنده پرسید. به معنی «شاید؟»
چگونه میتوانست بخندد؟ این قدر بیخیال جلوه کند؟ این قدر نسبت به من بی تفاوت باشد؟ به طوری که سر میز ناهار هیچ حرفی با من نزد در حالی که تمام مدتی که در حال آشپزی بودم زیر نظرم گرفته بود در انتها تنها کاری که کرد این بود که در جمع کردن میز کمکم کند.
تلاش کردم مانندِ ،خودش خنثی به نظر .بیایم ارتباط چشمیمان را قطع و کیفم را روی دوشم، تنظیم کردم
ازم معذرت خواهی نمیکرد که هیچ بلکه بی اعتنایی هم میکرد
اوج بی توجهی اش هم وقتی بود که خم شد از توی ظرف میوهی روی میز مقابلش یک عدد موز برداشت و پوستش را کند. انگار نه انگار که مرا دیده بود.
پایم را روی پله ی اول که گذاشتم شنیدم که عجولانه به شخص پشت تلفن گفت:
_Oh, ok. No problem mate, I'll call you later. Yeah, take care. You too. Bye.
به معنی «اوه باشه مشکلی نیست ،رفیق من بعداً باهات تماس میگیرم آره مواظبت کن توام همین طور. خداحافظ.
بعد تماس بینشان قطع شد.
از عمد، پله ها را سلانه سلانه طی میکردم حقیقتاً امید داشتم حال که دیگر با گوشی صحبت نمیکرد به دنبالم .
بیاید بیاید با من حرف
بزند حتی اگر عذرخواهی هم نکرد .نکرد فقط ساکت نباشد؛ بی توجه و منفعل نباشد. به یک طعنه یک سؤال تک کلمه ای ساده مثل «کجا؟» هم رضایت میدادم؛ فقط اگر او میآمد پیشم
نیامد؛ اما نیامد که نیامد.
دمپایی های راحتی زنانه ام را با یک جفت کفش تعویض کردم و
آشفته از خانه بیرون زدم
چند دقیقه ای را پیاده روی کردم
کمی بعد سوار تاکسی شدم و به ،راننده آدرس خانه ی پیمان که
چندان دور نبود را دادم
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba