eitaa logo
🌹 حس زیبا 🌹
16.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ZangKhas-ZangKhas Kode 812.mp3
794.2K
♡♤ 📢 زنگ آهنگ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بعد به چرخیدن در اینستاگرام ادامه دادم تا زمان سپری شود. چند دقیقه ی بعد بود که رویدادی برایم آمد. چکش کردم چشمهایم درشت شدند بردیا کامنتم را لایک کرده بود نتوانستم از صفحه ی گوشی چشم بردارم. درست میدیدم؟ بغض کردم. روی نوشته ام و لایک او را بوسیدم گوشی را به سینه ام فشردم. آن شب تا صبح چشم روی هم نگذاشتم چند ساعتی میشد که اتاقم در آن هتل آپارتمان را تخلیه کرده بودم چند ساعتی میشد که رسماً بی خانمان شده بودم. چندساعتی میشد که با وجود بار و بندیلم در خیابانها ول میچرخیدم هدفی نداشتم مقصدی نداشتم فقط میرفتم بی آنکه مقصود را بدانم دریغ از این که خانه ای، سرپناهی داشته باشم. خسته شده بودم این آلاخون والاخون بودن داشت دیوانه ام می کرد تا کی قرار بود خانه ام روی دوشهایم باشد؟ تا کی قرار بود من این قدر فلک زده باشم؟ تا کی؟ نمیشد من نمیتوانستم با این همه بی پناه بودنم کنار بیایم من به یک سرپناه نیاز داشتم من آرزوها و خیالها داشتم. احتیاج داشتم کسی باشد زیر پروبالم را بگیرد کمکم کند من را بالا بکشد من رفاه تباه شده ام را پس می خواستم نه نمی ماندم در قعر این دنیا نمی ماندم بالا می آمدم دوباره پیشرفت می کردم. هرچه که می طلبیدم را به دست می آوردم علیرضا را دور می انداختم و زود به آن بالابالاها می رسیدم احمقانه ترین فکر ممکن که به ذهنم رسید فوراً آژانس گرفتم توی ماشین که جای گیر شدم و لوازمم را درون صندوق عقب گذاشتم بلند خطاب به راننده گفتم: -آقا میرم تجریش حرکت که کرد من هم با تکانهای اتومبیل تکان خوردم طول کشید تا به مقصد برسیم از این رو بود که راننده کرایه ی زیادی از من طلبید که آن را غرولندکنان پرداختم. باز هم من بودم و حمل کردن همزمان چمدان و ساک و کیفم روبه روی یک ماشین شاسی بلند مدل بالا که نامش را نمی دانستم ایستادم تا قادر باشم لباسهایم را وارسی کنم یک بلوز بافت آستین بلند مشکی به تن داشتم که چسبان بود و آستین هایش هم از ابتدا تا انتها کیپ. یک پانچوی بافت و بلند قهوه ای نیز روی بلوزم پوشیده بودم شالم هم بافت بود و آن هم مشکی این لباسها را یک هفته ی پیش خریده بودم تا کمی روحیه ام را تقویت کنم تردید را کنار گذاشتم آرام آرام جلو رفتم قلبم میتپید. وحشیانه میتپید بی تابانه میتپید مقابل در ورودی خانه ی لوکس و سه طبقه اش قرار گرفتم. انگشت سبابه ی لرزانم را جلو بردم و آهسته زنگ را فشردم. چند لحظه بعد، با این که تصویر چهره ی درمانده ی من را در صفحه ی مانیتور آیفون میدید با غیظ یک کلام پرسید: ---کیه؟ صدایم میلرزید: -زن عمو هانام میشه باز کنی؟ چیزی نگفت آن قدر تعلل کرد که ناامید شدم اما باز کرد. در را به رویم باز کرد •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
18.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 مثل قایق خسته تو دریا💞 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 مشترک گرامی! الهی من قربون تو بشم که مشترک گرامیِ منی، مشترک در دسترس منی، فدای چشمای خوشگلت بشم که شدی مشترک با من، تو همیشه مشترک قلبم بمون چشم قشنگ من، آخه من دنیامو با تو شریک نشم با کی بشم؟ من دلم میخواد همه‌ی خوشیامو با تو تقسیم کنم.. دلم میخواد همیشه با تو بخندم.. پیش تو باشم.. با تو نفس بکشم..💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 * ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت بــیــسـت وســوم * روے پلہ ها نشستم،چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے! سهیلے هم اومد بیرون،اطرافش رو نگاہ میڪرد،انگار دنبال من بود! از روے پلہ ها بلند شدم. _آقاے سهیلے! با شنیدن صدام،برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم _بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪارے ڪنہ اما خارج از دانشگاہ.... مڪثے ڪرد و گفت:موبایلشو براے اطمینان گرفتم! خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! سرم رو انداختم پایین،مِن مِن ڪنان گفتم:هے...هیچے نیست... چے مے گفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟! تازہ داشتم معنے شرم رو مے فهمیدم! نفسے تازہ ڪردم:چیز خاصے بین مون نبود میخواست بہ بچہ هاے ڪلاس و خانوادم بگہ! بہ چهرہ ش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر! وقتے دید چیزے نمیگم گفت:از پدرتون اجازہ گرفتید؟ با تعجب نگاهش ڪردم! _بابت چے؟! _اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟! خواستم بگم پسر احمق و بے شرم برم چہ اجازہ اے بگیرم ڪہ با لبخند گفت:هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار! بند ڪیفش رو انداخت روے دوشش و گفت:وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بے حیا این چہ حرفیہ؟!پس چرا از پشت خنجر میزنید؟ با شنیدن حرف هاش لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت! با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مے مردم! زل زد بہ پلہ هاے دانشگاہ و گفت:من شناختے از شما ندارم اما یا چیزے تو زندگے تون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزے ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ! نفسے ڪشید و ادامہ داد:من ڪہ ڪارہ اے نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟ نفس بلندے ڪشیدم،فڪر ڪنم معنے نفسم رو فهمید! _هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ! لبخندے زد. _دقیقا!یہ سوال بپرسم؟ آروم گفتم:بفرمایید! _معنویات چقدر تو زندگے تون نقش دارہ؟ چیزے نگفتم،هیچ نقشے نداشتن! اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود براے رسیدن بہ امین!مثل امین بودن!براے خودم هیچے! سڪوت رو شڪست:گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!خدانگهدار! از فڪر اومدم بیرون،تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزے بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ! با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ! جملہ آخرش پیچید تو گوشم:گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش! نگاهے بہ آسمون ڪردم. _هستے؟ بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟ انگار ڪسے ڪنارم بود،سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود! بے اختیار گفتم:از رگ گردن نزدیڪتر! •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 ولی هرچیم بشه من دلم به بودن تو خوشه تو قشنگترین اتفاق زندگی منی...💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
4_5989902025410744894.mp3
2.77M
🎙 🎼 نورچشمی💗 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ امشب باز میام دم پنچرتون❤️ بیا نزار دیوونه شم❤️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 اما باز کرد در را به رویم باز کرد هم شوکه بودم و هم نبودم، هم اضطراب داشتم و هم نداشتم. خانه اش، خودش امن بودند. بوی امنیت میدادند در را پشت سرم بستم و کمی راه رفتم وسط راه بودم که به یک باره میخکوب شدم * بیرون آمده بود و از فاصله ای نسبتاً دور نگاهم میکرد. چه شد را نفهمیدم، چه بر من گذشت را .هم بار و بندیلم را همانجا رها کردم حتی کیفم را هم زمین انداختم. دویدم. فقط یک نفس دویدم زمانی به خودم آمدم که جلوی پایش به زمین افتاده بودم و بی هوا هق هق میکردم. آن قدر اشک ریختم که بالاخره به حرف آمد و آهسته گفت: --- بسه دیگه، خونه رو سیل برد اندکی، تنها اندکی عقب رفتم بغلم نکرده بود. اما پسم هم نزده بود. با تشر پرسید: ---آبغوره گیری زدی؟! میان گریه، یکهو آرام خندیدم: -قربونت برم توو جام جهانی سه تا گل زدی طعنه آمیز گفت: ---آره توام از گل زدن به عموم منصرف شدی! هم زمان که دستمال را روی گونه ی چپ و راستم میکشیدم قطره اشکی سمج روی گونه ام غلتید و من بیشتر شکستم چشم دوختم به او به اخمش به چهره اش قد و قامتش نگاهم طولانی شد. مکث او هم همین که خواستم راه آمده را به طرف وسایلم برگردم، همزمان که با دست راست کاسه سرم را میگرفت گفت: ---چرا داری برمیگردی، مگه من و خونه م برات بوی امنیت نمیداد؟ چقدر این مرد قابل اعتماد بود. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba