🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_
💠 روزهای خوش من
*
راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...
- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ...
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ...
پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ...
طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...
پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...
فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ...
نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ...
و من ... رفتم ...
*
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
حالا داره دنبالم میگرده 💔
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
مردِ من...
در این جهان دو پهلو فقط
در کنارِ تو میشود یک عمر آسوده خاطر ماند
تو تنها دلگرمیِ من
در این روزگار سرد و تاریک هستی...
در کنارِ تو در نزدیکیِ تو
فارغ از این جهانم...
تو برایِ من یک بغل امنیت را میسازی
تو را به سَبکِ شاعرانه در خاطرات
قلبم هک میکنم...
دوستت دارم پادشاهِ قَصرم! 💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
وقتے مے گویے شب بخیر
تمام دردهایم را
زیر بالشم مے گذارم
و با خیال راحت،
آماده ے پرواز
در رویاے تو مے شوم...
#شبمون_به_عشق_عشقم ❤️🔥💙
┄•●❥ 𝐩𝐫𝐨𝐳𝐢𝐛𝐚
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
من همیشه به خدا مدیون میمونم،
اون منو از جاهای به شدت تاریک زندگیم
بیرون کشیده✨🌚
شبتون بهشت✨🌚
┄•●❥ 𝐩𝐫𝐨𝐳𝐢𝐛𝐚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
ای خوش آن صبح که با عطر تو بیدار شدن
سرخوش از هُرم نفسهای تو دلدار شدن
خوش بود عاشقی و خواستنت از دل و جان
باده از جام تو نوشیدن و خمار شدن
#صبحتبخیردلبرمهربان💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
آرامشت رو
معامله نکن ؛
بدون اون
هیچ ثروتی وجود نداره...
روزتون پر از آرامش🌱
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۸
هم زمان با کج کردن راهم گفتم:
-میرم برات یه چیزی آماده کنم
تأییدم کرد
---لطف میکنی
دو قدم بیشتر برنداشته بودم که ایدهای به ذهنم خطور کرد.
خوب میشد اگر امروز صبحانه مان را در آن کافه ی دل باز نزدیک خانه میخوردیم؛ نه؟
او پس فردا به ایران میرفت؛ آن وقت بود که من میماندم و حسرتِ خیلی چیزها حسرتِ خیلی کارها
من که اشتباهم را قبول داشتم؛ پس خوب میشد اگر کدروتها را دور میریختیم و صلح میکردیم
این گونه میتوانستم سیاست به خرج بدهم و با پنبه سر ببرم قطعاً در این میان فرصتی هم پیش میآمد که بتوانم تلافی کنم
به طرفش برگشتم روی چمن زار روی زانوانش نشسته بود و تلاش می کرد تا درب بطری آب معدنی را یکدستی ببندد. چرا که با دست دیگرش توپ را نگه داشته بود
در حالی که انگشتانم را در هم گره میزدم تُن صدایم را قدری بالا بردم
-میگم نظرت چیه امروز صبحونه رو بیرون بخوریم؟
نگاهش بالا آمد؛ روی من نشست؛ و اخم ریزی کرد
---بيرون؟ كجا؟
دستانم را هنگام حرف زدن توی هوا حرکت میدادم چندبار هیجان زده هم شدم
-یه کافه هست؛ نزدیکای خونه؟ دیدیش توام صبحها صبحونه هم سرو میکنه من دو هفته پیش یه بار اونجا صبحونه خوردم یه پیاده روی کوتاه داره دلمون وا میشه میتونیم داستی و هم با خودمون ببریم
به لبهایش چین و به سرش تکان داد
-أكى بريم.
--- واقعاً؟
-آره واقعاً میشناسم اون کافه ای که میگیو
ذوق زده گفتم:
-پس برم حاضر شم.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
خروشانیم و خشم ِذوٱلفقاریم
به نابودیِ تان امیدواریم
فرستادیم «موشک» تا بفهمید؛
که بعد از این «بزن در رو» نداریم!
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#قیمت_خدا
✍ سید طاها ایمانی
#قسمت_34
💠 با هر بسم الله
*
پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ...
- آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن...
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد...
- مراقب خودت باش دخترم...
خودم رو پرت کردم توی بغلش...
- مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود...
خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم...
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم...
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ...
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ...
*
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
رمان #پناهم_باش را در کانال زیر دنبال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3357934062Cc36566009f
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا ٱسۡتَطَعۡتُم مِّن قُوَّةࣲ وَمِن رِّبَاطِ ٱلۡخَيۡلِ تُرۡهِبُونَ بِهِۦ عَدُوَّ ٱللَّهِ وَعَدُوَّكُمۡ
#وعده_صادق
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
گفتند که استقامتش دیدنی است
از قدرت و امنیت و هیبت، غنی است
با موشک اوّلی خودش را... آری! 😂
گنبد نه! بگو آبکش آهنی است
#میلاد_عرفان_پور
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۵۹
بطری دربسته را در دست گرفته؛ بلند شد و ایستاد که داستی فوری به پاچه های شلوار گرمکنش چسبید
نیم نگاهی به آن کوچولو انداخت؛ و بعد نگاهی به من:
---أكى، فقط من باید دوشم بگیرم
-باشه بگیر؛ مشکلی نیست؛ منتظر میمونم
---خوبه زیاد طول نمیکشه
-باشه.
دیگر چیزی نگفت؛ من هم نگفتم
تغییر مسیر دادم.
داشتم به سمت خانه میرفتم که آوای قدم برداشتنش پشت سر من
و به روی چمنها توی گوشم پیچید
اعتنایی نکردم به راهم ادامه دادم.
تا این که صدایم زد؛ دل چسب و دوست داشتنی
---هانا؟
قلبم تند میتپید؛ درست همانند هربار که او صدایم میزد.
همان طور که داستی دنبالش حرکت میکرد آمد مقابل منی که
حال متوقف شده بودم ایستاد.
تازه آنجا بود که حواسم جمع شد و جواب دادم
-بله؟
نگاهش نه رویم ثابت میشد؛ و نه از رویم کنده
---این لباس و تا حالا ندیده بودم توو تنت؛ جدیده؟
چه شده بود که راجع به لباسم کنجکاوی میکرد؟
گیج شدم؛ گیج و متعجب
-دیشبم تنم بود؛ دقت نکردی؟
---نه نکردم.
این دفعه هم قدم شدیم.
مقصد گام هایمان هم خانه بود.
-اولین باره که میپوشمش یه هفته پیش با پیمان رفتیم خرید این بلوزم از خریدای همون روزه
به داستی که ریز ریز بینمان راه میرفت زل زدم که یکهو بردیا با صدایی بم و بسیار آرام که شبیه زمزمه بود؛ اما لحن پرخاش گرانه و طلب کارانه ای پرسید:
---پیمان واسه ت خریدتش؟
اوه تازه حساب کار دستم آمد. جناب فرداد حسادت میکرد؛ نه؟
اگر حسادت میکرد پس غلط کرد که به پیمان گفت مخ من را بزند و بالعکس
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba