eitaa logo
🌹حس زیبا🌹
19.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
890 ویدیو
1.9هزار فایل
╰⊱♥⊱╮ღ꧁ به نام خالق هستی ꧂ღ╭⊱♥≺ 🧡 سلام دوستم.به کانال حس زیبا،خوش آمدی🧡 اینجا پروفایل هایی بهت میدم که همه دوستات انگشت به دهن بمونن😍🤗 🔴تبلیغات ارزان🔴 👈🏻 @tabziba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 با غیظ دل سوزی و حرص گفتم: -چون لیاقتتو نداشت! نداشت که الان پیشت نیست که بعد اون داغون شدی که حتی وقتی اسمشو میشنوی انقد عصبی میشی! سکوتش طولانی شد آن قدر طولانی که انگار ارتباط بینمان قطع شد. ناگهان زمزمه کرد ---شب بخیر! آنجا بود که به تماس خاتمه داد. من هم پیگیرش نشدم. داشتم بی هدف در واتساپ میچرخیدم که با آنلاین بودن صدرا مواجه شدم برایش نوشتم: 《صدرا؟ یه سؤال بپرسم؟》 حدوداً پنج دقیقه ی بعد جواب داد: «جان؟ بپرس.» بی مقدمه چینی تایپ کردم: «بردیا هنوزم لیلی و دوست داره؟» پاسخش هم شوکه ام کرد و هم نکرد 《آره.》 «آره؟!» 《بردیاهمونقد که لیلی و دوست داره ازش متنفره》 حال بهتر متوجه حسش شده بودم. دوست داشتن و نفرت همزمان که روی مبل تک نفره ای می نشستم، انگشتانم را روی کیبورد گوشی به حرکت در آوردم 《لیلی چه شکلیه؟ خوشگله؟》 《بی تعارف تو خوشگل تری》 «چه ربطی داشت؟» 《هیچی فقط من این روزا خل و چل شدم فکر میکنم تو به بردیا خیلی می آی!》 «من زن عموشم!» 《زن باباش که نیستی!》 《متوجه منظورت نمیشم》 «تو دلت با عموش نیست!» بهت زده شدم به صفحه ی گوشی خیره ماندم که ادامه داد 《 حتماً از اردشیرخان جدا شو!》 * در ماشینم را بستم و قدم برداشتم. همان طور که راه میرفتم كيفم را روی دوشم انداختم رمز امنیتی را وارد کردم و فوری داخل رفتم. عزیزانم منتظرم بودند به سالن خانه پا گذاشتم غزل و هلنا روی مبل دونفره ای مقابل اردشیر نشسته بودند .فرح خانم هم مشغول پذیرایی کردن بود. دستم را بالا بردم -سلام بچه ها ببخشید تا برسم دیر شد کارم طول کشید، بعدشم توو ترافیک گیر کردم. خیلی منتظر موندید؟ هلنا زودتر از غزل جواب داد: +++عیبی نداره آجی. پیش روی کردم ابتدا به سمت اردشیر رفتم که بلافاصله بلند شد و گونه ام را بوسید * •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ ولی تو یجوری خوبی که‌‌‌... دلم‌میخوادبه‌هرکی ازبغلم‌رد میشه‌تورو نشون بدم بگم: بـبـیـن ایـن عـشـق قـشـنـگِ مـنـه💞🦋💋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🎼 دلبر تویی💓 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ عاشقتم شدم زیر بارون نم نم ❤️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ هیشکی فکر حالم نیست💞 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ تو خیلی قشنگیا... یعنی خیلی برام زیبااایی ، اصن نگا تعریف من از زیبایی یعنی وجودِ طُ..💜 می‌دونی داشتنت مثل جاری بودنِ مورفین تو رگای یه مریضِ بد حاله. نمی‌گم حالم بده‌ها ، اتفاقا خیلی حالم خوبه:)) ولی وقتی هستی خوب‌ترم:) وقتی هستی حالم بهتره:) وقتی هستی آروم‌ترم:) بودنت یعنی دلگرمی:)) دلگرمی زیبایی که به همه پوچی‌های دنیا می‌ارزه.💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 پیش روی کردم ابتدا به سمت اردشیر رفتم که بلافاصله بلند شد و گونه ام را بوسید: --خوش اومدی عشقم تولدت مبارک هزار ساله شی. تولدم بود. هشتم مهرماه بیست و هفتمین تولد عمرم -مرسی عزیزم خوبی؟ --تولدته میشه خوب نباشم؟ غزل غرولندکنان گفت: ----با ما نمیخواد روبوسی کنی برو لباس بپوش بیا پایین که امروز دور هم جشن داریم خنده ام گرفت: -میرم حالا لازم نیست سرم غر بزنی. چپ چپ نگاهم کرد: ----خودت غر میزنی فرح خانم که در حال تعارف زدن جامهای بستنی بود لبخندی به رویم پاشید: -+تولدت مبارک عزیزم. ان شاء الله جشن صدوبیست سالگیت. جواب لبخند وسیعش را با لبخند جمع وجورم دادم: -ممنونم فرح خانم هلنا هیجان زده گفت: +++آجی برو دیگه دستانم را به نشانه ی تسلیم شدن بالا بردم: -رفتم رفتم! خنده ام را قورت دادم در حالی که پلکان را برای رسیدن به طبقه دوم طی میکردم مقنعه ام را از سرم در آوردم صبح دوش گرفته بودم. فقط نیاز بود که لباس بپوشم و شاید یک کمی هم آرایش کنم. روبه روی کمد لباسهایم ایستادم پیراهن قرمز وبلندی را انتخاب کردم قوارهاش تا کمربندی مشکی دور کمرش بسته میشد پیراهن را پوشیدم روبه روی آینه قرار گرفتم موهای انبوهم را گوجه ای بستم رژلبی قرمز به لبانم مالیدم قطره اشکی روی گونه ام غلتید تولدم بود و اما علیرضا نبود اشکم را پاک کردم. من باید قوی میماندم. باید علیرضا را فراموش میکردم لبخندی به لبانم هدیه دادم نشستم و کفشهای پاشنه بلند مشکی ام را پا زدم ایستادم نقاب شادی را روی صورتم نشاندم داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای آهنگی که در حال پخشبود به گوشهایم رسید *دست دل من رو شده انگاری که جادو شده زده به سرم تو رو ببرم هرجا دلت خواست حال دلمو بد نکن دست دلمو رد نکن* هم زمان که خرامان به سمت غزل و هلنا قدم برمیداشتم، شروع کردم به دست زدن و قردادن *خودت میدونی اگه بمونی بهشت همین جاست تو اومدی همه دور شدن انگاری چشام کور شدن هرجا میشینم تو رو میبینم یکی یه دونه م من همینو میخوام ازت کنار خودم باش فقط ماه شب تارمی داروندارم با توخوبم* هلنا میان تولد تولدت مبارک گفتن هایش دست زد و غزل سوت کشید. •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 * 💌داستان واقعیِ 💟 ‍ ‍ ⬅️ 💕 معنـــاے تعهـــد...💕* گل خریدن تقریبا ڪار هر روزش بود گاهے شکلات هم ڪنارش مے گرفت بدون بهانہ و مناسبت، هر چند ڪوچیڪ، برام چیزے مے خرید زیاد دور و ورم نمیومد اما ڪم ڪم چشم هام توے محوطہ دانشگاه دنبالش مے دوید رفتارها و توجہ ڪردن هاش بہ من، توجہ همہ رو به ما جلب ڪرده بود من تنها کسے بودم ڪه بهم نگاه مے ڪردپسرے ڪه بہ خنثے بودن مشهور شده بود حالا همہ بہ شوخی رومئو صداش مے ڪردن اون روز ڪلاس نداشتیم بچہ ها پیشنهاد دادن بریم استخرسالن زیبایے و همہ رفتن توے رختڪن اما پاهاے من خشڪ شده بودبراے اولین بار حس مے ڪردم در برابر یہ نفر تعهد دارم ڪیفم رو برداشتم و اومدم بیرون هر چقدر هم بچه ها صدام ڪردن، انگار ڪر شده بودم چند ساعت توے خیابون ها بے هدف پرسہ زدم رفتم براے خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم عین همیشہ، فقط مارکدار یڪیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه . همون جاے همیشگے نشستہ بود تنها بے هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز ڪه نهار نخوردے؟ امتحانات تموم شده بود قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم حلقہ توی جعبہ جلوے چشمم بود . دو ماه پیش قصد داشتم توے چنین روزی رهاش ڪنم و زیر قولم بزنم . اما الان، داشتم به امیرحسین فڪر مے ڪردم اصلا شبیہ معیارهاے من نبود وسایلم رو جمع ڪردم بے خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم در رو ڪه باز کرد حسابے جا خورد بدون سلام و معطلے، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل ڪجا میریم آغاز زندگے ما، با آغاز حسادت ها همراه شد اونهایے ڪه حسرت رومئوی من رو داشتند و اونهایے ڪه واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود مسخره ڪردن ها تیڪه انداختن ها ڪم ڪم بین من و دوست هام فاصلہ مے افتاد هر چقدر بہ امیرحسین نزدیڪ تر مے شدم فاصلہ ام از بقیہ بیشتر مے شد... * •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ عجب عاشقانه هایی امشب میان من و"معبودم" هست من با هزاران اسم صدایش بزنم او هر بار بگوید "جانم" ♥️شبت آروم جانم♥️ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ خدایا شکرت دلخوشی‌های کوچیک یعنی یه لبخند در جواب نگاهت، یعنی جمع دوستانت یعنی امروز تو زنده و سالم هستی. دلخوشی کوچیک یعنی چراغ خونه هنوز روشنه. یعنی مادر میخنده،پدر حالش خوبه. زندگی همین دلخوشی‌های کوچیکه. به جزییات زندگی دقت میکنم و ازشون لذت میبرم✨🌚 شبتون بهشت✨🌚 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ صبـح یعنی تار موهایت به هم آمیختن از لبانت چای خوشرنگ غزل را ریختن چشم درچشم تـو و دیدار لبها در سکوت دست را چون حلقه ای بر گردنت آویختن صبح بخیردلیل هر صبح بیدار شدن من 💞🦋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ چیزهای خوب این دنیا بی پـایان است همه کاری که باید انجام دهی این است که به خودت جـرات کشف کردن آنها را بدهی و روزت را با یک لبخند شروع کنی روزتون بخیر 💚 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ عشق جانم . . . ♡ هرگز بامن که دوستت دارم قهر نباش، باران بی ابر نمی بارد، و ماه بی خورشید نمیتابد، و این منم که . ‌. بی تو بودن را نمیتوانم 💞🦋💋 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🎼 عشقمه💞 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ عشقه اینکه هر جا با خودم‌میری❤️ㅤ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ مثل یه قطره بارون میشینم رو تن تو💞 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ امروز به خودت قول بده هیچ نوع حال و هواى بدى رو تحمل نکنى تو در انتخاب افکارت قدرت دارى پس فقط حال و هواى خوب رو انتخاب کن روزتون پر از آرامش🌱 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💜🌱🌈 ❤🍂💋 🌺🦋 بعد هر دو در رقصیدن به من پیوستند *یه تنه خودم فدات شم اومدی که مبتلات شم تو بیا بخند چشات و نبند دلم میگیره کی و بیارم به جات و اونا که نمیرسن به پاتو بازیم نده دلم اومده برات بمیره* از اردشیر خواسته بودم برایم هدیه ای نخرد. چرا که هدیه اش، همان ماشین اهدایی اش بود که سندش هم به نام خودم بود. البته این که جشن بزرگی برگزار نکنیم هم خواسته ی من بود. هدیه ی هلنا کیف و هدیه ی غزل یک جفت کفش زرد بود. هر دو را محکم بوسیدم هلنا کم نگذاشت جواب بوسه ام را با بوسه باران کردن صورتم داد. غزل هم آن قدر فشارم داد که دردم گرفت. فرح خانم رفته بود کیک تولدم را بیاورد که رفتم گوشی ام را از روی کنسول برداشتم باورم نمیشد چشمانم آنچه که میدیدند را باور نداشتند. دستم میلرزید پیام علیرضا را باز کردم 《تولدت مبارک. همیشه بخند.》 دستم را به دیوار تکیه دادم هنوز نتوانسته بودم آن پیام را هضم کنم که این بار شماره ی بردیا را روی صفحه ام دیدم «تولدت مبارک زن عمو هانا همیشه هوادارم باش.» چند لحظه ای را به پیامک علیرضا خیره ماندم واقعاً تولدم را تبریک گفته بود؟ همچنان نمیتوانستم بیداری ام را باور کنم. تند تند پلک زدم که اشکم نچکد جوابش را ندادم چرا که من دل شکسته بودم. این بار به پیامک شیرین بردیا چشم دوختم این روزها او برای انجام بازیهای دوستانه ی تدارکاتی قبل از جام جهانی در اتریش بود در حالی که به سوی پله ها میرفتم دستم را رو به جمع بالا گرفتم -چند لحظه منو ببخشید بچه ها باید یه تلفن بزنم واجبه. اردشیر لبخند اطمینان بخشی به رویم زد --عجله نکن عزیزم هلنا نالید: +++زود برگرد! -برمیگردم قشنگم. در یک آن بود که نگاهم به نگاه مرموزانه ی غزل گره خورد. سعی کردم بی توجه باشم و به بالا رفتن از پله ها ادامه دادم. لبه ی تخت نشستم هیجان زده بودم به طوری که علیرضا را از خاطر بردم فوری شماره ی بردیا را گرفتم .به نظر منتظر تماسم بود که این قدر زود جواب داد ---الو؟ نه سلام دادم، نه احوال پرسی کردم. بی مقدمه چینی، با ذوق گفتم: -من همیشه هوادارت میمونم همیشه ی همیشه ی همیشه خنده ی آرامش هیجان زده ترم کرد ---که این طور حالا که این جوریه، بازم تولدت مبارک! لبانم را جلو آوردم -واسه م یه آرزوی خوب میکنی؟ بعد از تأخیری چند دقیقه ای، آهسته گفت: •••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓 💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─ من دوستت دارم قد قشنگی چشمات قد عشقی که توی صداته قد بزرگی دلت قد حرفای توی نگاهات من دوستت دارم چون تو دلیل دوست داشتنی💞🦋💋 •••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🎼 قلب منی💟 ●━━━━━━───────⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ با تو یه حال دیگه تو هوامه❤️ ☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا