🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۰۶
همین حرکت کافی بود تا به یادِ آن روز بیفتم آن روز که او موهایم را سشوار کشید و شانه زد به یادِ احساس و لمس فوق العاده ی دست هایش که به سراسر وجودم تزریق شد.
چیزی توی دلم تکان خورد.
فکرم پر کشید به سمت فکر نکردنهای اخیرم به علیرضا
انگار تازه متوجه شده بودم که پس از آمدن به فرانسه، دیگر به او فکر نکرده و به خاطرش بیتابی نمیکردم.
دیگر حتی دلم برایش تنگ هم نمیشد.
این در حالی بود که حدوداً یکسال و چهارماه از طلاق رسمی مان می گذشت یک سال و چهارماهی که در نظر من، به اندازه ی چندین سال طول کشیده بود این قدر که پر از فرازونشیب و البته پرماجرا۰بود.
راستی؛ بردیا چطور؟ اکنون چند وقت بود که از لیلی جدا شده بود؟ یک سال؟ یک سال و نیم؟ دو سال؟ یا بیشتر؟
لیلی را هم صیغه کرده بود؟ برای همین میگفت آن دختر حلالش بوده؟
چرا؟
چرا میتوانستم به علیرضا فکر نکنم؛ اما به لیلی نه؟
نکند بردیا هنوز هم او را دوست داشت و من این را قلباً احساس میکردم که این همه حساس شده بودم؟
به یکباره برس را چنان محکم روی دنباله، ی موهایم کشیدم که
دردم گرفت.
سر تکان دادم تا ذهنم را یک خرده آزاد کنم.
تا چند دقیقهی بعد کماکان به شانه زدن موهایم ادامه دادم.
کارم که تمام شد چراغ اتاق و آباژور را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم
چقدر دلم میخواست برگردم به شبی که توی بغل او به خواب رفتم.
چشم بستم.
بستم و به او فکر کردم. فقط او.
آن قدر که امنیت وجودم را در بر گرفت و حدوداً پس از یک ربع، یا شاید هم بیست دقیقه خوابیدم.
نفهمیدم چقدر گذشت نیم ساعت؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟
نور چراغ اتاق چشمهایم را میزد و همچنین سروصداهایی قابل شنیدن بود طوری که بعد از مقاومتی طولانی مدت، بالاخره تسلیم شدم و پلکهایم با اکراه از هم دل گندند.
ولی با دیدن بردیا که پایین پاهایم، روی تخت نشسته بود، خواب به کلی از سرم پرید.
درست میدیدم؟ خواب نمیدیدم؟
کی برگشت؟
کی برگشت که اکنون با آن لباسهای راحتی و موهای نمدار در
اتاق من بود؟
اصلاً اینجا چه میکرد؟
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۰۷
متعجب بودم؛
مات بودم.
زل زده بود به من.
صاف ..نشستم صدایم به خاطر خواب بود که این قدر کلفت شده بود
-بردیا! کی برگشتی؟
ساده و با صدایی آهسته جواب داد:
---یه ساعتی میشه
در حالی که خمیازهای میکشیدم دستم را لابه لای موهایم فرو بردم و سرم را به سمت ساعت رومیزی ام چرخاندم
ساعت سه و چهار دقیقه ی بامداد بود.
او تا به الان کجا بود؟
در یک آن همه چیز تندتند و پشت سر هم به خاطرم آمد. از پیچاندن ما و نیامدن به موقع به خانه گرفته تا حرفی که پیمان از او نقل قول کرده بود.
نشد.
لحنم نتوانست تیز و طلبکارانه نباشد
-تا الان کجا بودی؟
نه جا خورد؛ نه جبهه گرفت.
در کمال آرامش گفت:
---بهتون خبر دادم دیگه با هم تیمی هام شام خوردم امشب. بداهه برنامه شو چیدیم.
چشم هایم با تمسخر باریک شدند و گوشه ی لبم بالا پرید
-تا یه ساعت پیش هنوز داشتین شام میخوردین؟
دستی روی پس گردنش کشید
---پاریس بودیم آخه.
-خب چرا اینو نگفتی؟
---چیو؟
-این که قراره برین پاریس
خنده اش گرفت هم زمان هم اخم ریزی کرد؛ هم بی آوا و کوتاه خندید:
---الان داری از من بازجویی میکنی؛ آره؟
با دلخوری گفتم:
-فقط میخوام مُچتو بگیرم که دروغ نگی
در کسری از ثانیه، خنده اش بند آمد. اخم برجسته ای کرد
---من بهت دروغ نگفتم!
خودم هم علتِ دلگیر و عصبی بودنم را نمیدانستم.
انگار کسی یکی از سیم های مغزم را به اشتباه، قطع کرده بود که این طور قاطی کرده بودم
چه میخواستم؟ نمیدانستم.
چه نمیخواستم؟ باز هم نمیدانستم.
حتی نفهمیدم صدایم چرا این جور آشکار لرزید
-میشه بری بیرون؟ میخوام بخوابم
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۰۸
نگاهم را که از بلوز آستین بلند فیلیاش ،کندم، صدا و لحن آرام و
ملایمش در گوشهایم پیچید:
---خب !بخواب با خوابت چیکار دارم من؟
پتو را تا روی سینه ام بالا کشیدم و بی آنکه حتی یک ثانیه نگاهش کنم گفتم:
-مثل عزرائیل نشستی؛ منتظری انگار برو بیرون لطفاً؛ چراغم خاموش کن.
با چند لحظه تأخیر پرسید:
--- مشکلت چراغه؟
این بار هم سر بالا نیاوردم
-مشکلم تویی
---چی کار کردم مگه من؟
بالاخره راضی شدم نیم نگاه شاکی و کفریام را نثار چهره ی اخم رو و سرگردان او بکنم.
حرف دلم را مجبوراً در لفافه زدم تا نه سیخ بسوزد؛ نه کباب
- شاید چون کاری نکردی یا بهتره بگم هیچ کاری نمیکنی، باهات مشکل دارم
با چشمانی که ریزشان کرده بود موشکافانه و مرموزانه خیره ی منی شد که نتوانستم سنگینی این نگاه را تاب بیاورم همان طور که به پهلوی چپم میغلتیدم پتو را بالاتر کشیدم:
-قبل رفتن چراغ و خاموش كن شبتم بخير
و کمی بعد، شنیدم.
آوای قدمهایش را آوای دور شدنش را
شکسته شدن قلبم را با جفت گوشهای خودم شنیدم
ای کاش میماند.
ای کاش نمی رفت.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۰۹
درب را بست. اما چراغ را خاموش نکرد حوصله نداشتم برای خاموش کردن یک ،چراغ از جایم بلند شوم
در واقع حوصله ی هیچی را نداشتم.
همین که رفتم زیر پتو اشکی روی گونه ی راستم چکید.
حتی یک ذره هم تقلا نکرد دلم را به دست بیاورد. نه نازم را کشید؛ نه منت کشی، نه دلجویی کرد.
این بار نوبتِ قطره اشک دیگری بود که از چشمم بریزد ریخت، سومین قطره اشک ،اما باز نشد.
غم توی چشمهایم همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب، فوراً ته نشین شد و جایش را به حیرت و تعجب داد.
بازگشته بود به اتاق من؟
رد اشکها را از روی صورتم پاک کردم. پتو را با ضرب کنار زدم و به آن طرف چرخیدم او در ابتدای ورودی ایستاده بود.
نگاه مان که به هم گره خورد بی آنکه چراغ را خاموش کند، به طرف من قدم برداشت منی که همچنان حیران بودم
-چرا برگشتی؟
دستی به کش شلوارش کشید در نزدیکی تخت ایستاده بود؛
هنگامی که با طمأنینه گفت:
---اومدم پیش تو.
-که چیکار کنی؟
خم شد و در حالی که دمپاییهایش را از پا در میآورد و پتو را یک کمی کنار میزد روی تخت خواب دونفرهام و در نزدیکترین فاصلهی ممکن به من جای گرفت
---که پیشت بخوابم!
خشمی که داشتم؟ بله، دقیقاً.
همه اش در یک لحظه دود شد و به هوا رفت.
با این حال کوتاه نیامدم؛ لج بازی کردم
-من نمیخوام تو پیشم بخوابی
به سمت چپ که رو به من بود، غلتید و بعد با تلفیقی از شیطنت و تفریح ابرو بالا انداخت
---چه بد چون من میخوام
لب روی لب فشردم
-مگه هرچی تو بخوای باید بشه؟
با لذت خندید
---اوهوم!
این بار مهلت نداد چیزی بگویم؛ یا که واکنشی نشان بدهم.
جلوتر هم آمد و منی که تقریباً نیمه نشسته بودم را همراه خود خواباند.
نه میخواستم؛ و نه باید به این زودی وا میدادم.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۰
به تکاپو و تقلا که افتادم موجب شد زمانی که او قصد کرد دست روی پهلویم بگذارد تا من را نزدیک بدنش نگه دارد، انگشتان به هم چسبیده اش سهوا و فقط و فقط چند ثانیه ای ❌❌
بنشینند.
بهت زده دستش را فوراً عقب کشید. سیبک گلویش تکان خورد و لب زد
---ببخشید!
رفت؛ قلبم رفت برای این حجم از فهم شعور و ملاحظه اش. قلبم رفت برای احترامی که به من و به زن بودنم میگذاشت.
گاردم را پایین آوردم اما چه کنم که دلم هنوز صاف صاف نشده بود.
گذاشتم من را بغل بگیرد.
صورتهایمان به هم نزدیک بود؛ وقتی که من با لبهایی ورچیده به حرف آمدم
-لابد با یه دختر قرار داشتی که منو پیمانو پیچوندی
یک جورهایی هم رویم خیمه زده بود؛ و هم محکم در آغوشم گرفته بود طره ای از موهایم را پشت گوش راستم فرستاد
---با یه دختر؟ مثلاً کی؟
چانه ام چین خورد و لرزید
- نمیدونم با هرکی
پشت انگشت سبابهاش را نوازشوار، روی بناگوشم کشید و با مکث و اصرار، گفت:
--نداشتم فقط با هم تیمی هام شام خوردم؛ اونم بدون حضور دوست دختراشون.
من یک جواب قانع کننده تر میخواستم.
یک دلجویی دلی و لذت بخش او خودش باعث شده بود توقعات من بالا برود.
این بار را از قصد یک دندگی کردم
-ولی من فکر میکنم داشتی! همهش یه حس بدی دارم.
دست راستش را روی گونهی چپم گذاشت و خیره ی چشمان منتظر و دلخورم با تأکید زمزمه کرد
---نداشتم شاخه نبات، با هیچ دختری قرار نداشتم
چه اتفاقی برای قلبم افتاد که هرچه کلمات را زیرورو کردم نتوانستم حال خوب دلم را حال نابِ روحم را توصیف کنم؟
حتى كلمات هم در مقابل احساسات بکر آن لحظه ی من کم آورده بودند که نمیتوانستند بیان کنند چه بلای شیرینی به سر قلبم آمده
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۱
اگر بخواهم خلاصه بگویم؛ مُردم برای آن «شاخه نبات» گفتنش
زبان توی دهانم نمیچرخید.
تنها کاری که توانستم بکنم این بود که توی آغوش امنش پنهان شوم!
دستهایم دور گردنش پیچیدند و نوازشش کردم؛ با همهی احساس و وجودم.
جوابی که به این کارم داد، این بود که سرش را توی گردن من فرو کند.
نفس بکشد و ببوید! عمیق؛ خیلی عمیق
چند دقیقه ای که گذشت هر دو آرام شدیم. یک آرام متلاطم
هم زمان که ریشه ی موهای روی گردنش را به نرمی نوازش میکردم
پرسیدم:
-از اولش چرا اومدی اتاقم که پیش من بخوابی؟
بینیاش تکان خفیفی روی گردنم خورد
---هوم!
این دفعه خودم خواستم که لحنم دلبرانه باشد و واژه ی «عشقم» را غلیظ ادا کردم
-چرا عشقم؟ تنهایی خوابت نمیبره باز؟
فهمید.
فهمید که این «عشقم» با تمامِ «عشقم»هایی که قبلاً بهش می گفتم، خیلی خیلی فرق میکرد
کش دار شدن نفسها و تند شدن ضربان قلبش جوابی بود که او به سؤالم داد.
جوابی که بی کلام بود؛ اما بی آوا نه!
من را حتی محکمتر از دقایق قبل، به بدنش فشرد. منی که نمی خواستم در مضیقه قرارش بدهم. دستانم بیحرکت روی سرشانههایش نشستند.
هیچ نگفتم؛ نه گله ای کردم و نه اعتراضی
پنج، شش دقیقه ی بعد بود که همزمان با خالی کردن هرم نفس هایش زیر گوشم نجوا کرد:
---هانا!
چرا هربار که نامم را صدا میزد برایم تازگی داشت؟ انگار که اولین بارش بوده.
شاید چون هنوز که هنوزه، به اندازه ی دفعه ی اولی که صدایم زد هیجان زده میشدم
من هم متقابلاً پچ زدم
-جون؟ جون هانا؟
دم عمیقی گرفت و یک کمی جابه جا شد.
به گمانم لبهایش موقع بیان کلمات، به نقطه ی روییدن موهایم، چسبیده بودند
-با موهام بازی کن!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۲
طاقت نداشت قلبم دیگر طاقت نداشت.
آب دهانم را بلعیدم خواب میدیدم؟ اصلاً شاید من از همان روزی که بردیا را در کتابخانه ی منزل اردشیر دیدم به خواب فرو رفته بودم خواب هم که نه؛ بلکه یک رؤیا یک رؤیای دوست داشتنی
زبانم تحت فرمان و ارادهی قلبم بود که این چنین عاشقانه، زمزمه کردم
-چشم قربونتم میرم من
انگشتانم آرام از هم جدا شدند و دستم مشتاقانه، فرو رفت میان موهایی که اخیراً اصلاح شان کرده بود.
چگونه بود که همه جوره با هر سر و شکلی، به چشمم جذاب می آمد؟ من حتی شلختگی و ژولیدگی موهایش را هم دوست داشتم
حرکت دستم از پس گردنش شروع میشد و تا پس سرش، دوام می
یافت.
آن قدر به نوازش کردنش ادامه دادم تا زمانی که صدای آهسته منظم شدن نفسهایش توی گوشهایم پیچید.
و چه لذتی بالاتر از اینکه عشقت این چنین دلبرانه، با وجودِ چراغ روشن ،اتاق لابه لای نوازشهای تو، به آرامش برسد و بخوابد؟
چه لذتی بالاتر از این که تأثیرت از قرص خواب هم بیشتر باشد؟ چه لذت و شعفى بالاتر از این که تا این حد مهم باشی؟
اویی که ❌ به خواب رفته بود و کماکان روی گردنم نفس میکشید را به سختی چرخاندم. حال طاق باز دراز کشیده بود.
با دیدن چهرهی اخم روی غرق در خوابش و لبهایی که بینشان اندکی فاصله افتاده بود، قلبم تند زد.
به معنای واقعی کلمه؛ خستگی از سر و رویش میبارید.
خم شدم شقیقه اش را بوسیدم
-هانا بمیره برات ،آخه که انقد خسته بودی تو!
حواسم پرت خیره خیره نگاه کردنهایم به او بود که به یکباره فکرم سمت گفتههای امروز پیمان منحرف شد.
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۳
آن جمله ی لعنتی که روانم را به هم ریخته بود را دومرتبه به یاد آوردم.
نمی دانستم چرا اما دیگر از بردیا عصبی نبودم؛ از پیمان حرصم گرفته بود!
اولین باری بود که از این همه رُک گوییاش بدم می آمد. دلم می خواست حالش را یکجوری جا بیاورم
منطقی نبود؛ اصلاً و ابداً منطقی نبود؛
ولی احساسات من در آن لحظات این شکلی بود
دست دراز کردم و گوشیام را از روی پاتختی برداشتم.
این که بردیا این قدر سنگین خوابیده بود بیشک به نفع من و نقشه ای که داشتم بود.
دست چپش را باز کردم تا سرم را روی بازویش بگذارم. سپس دوربین گوشی را به حالت فیلم برداری در آوردم و مشغول ضبط یک ویدئوی چند دقیقه ای شدم
نیشخند زنان چشم به دوربین دوخته بودم که در یک آن، او همزمان که آوای نامفهومی از حنجره اش خارج میشد به طرفم غلتید و یک بار دیگر من را بغل گرفت.
این بار اما در عالم خواب
چه بهتر دیگر حتی لازم نبود که حرفی بزنم چرا که بردیا بی آنکه چیزی بداند نگفته های من را هم با همین حرکت، تأیید کرده بود.
آخرین تصویری که در قاب دوربین ثبت شد تصویر بوسه ای بود که من روی سینه ی ستبر او کاشتم و بعد قدری فاصله گرفتم
ویدئوی ضبط شده را توی واتس اپ همراه با چنین متنی برای پیمان فرستادم
«حالا اگه میتونی تورم کن»
در آخر نوشته ام هم یک ایموجی چشمک و نیشخند گذاشتم.
سبک شده بودم و حتی لحظه ای به عواقب این کار فکر نکرده بودم شاید هم برایم مهم نبود که چه پیش خواهد آمد.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
?💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۴
گوشی را به روی پاتختی سمت چپ تخت خوابم که دور از بردیا و نزدیک خودم بود، برگرداندم.
بالاخره بلند شدم تا چراغ را خاموش کنم
از آنجایی که پرده هم جمع شده بود ترجیح دادم آباژور را روشن بگذارم
زده بود به سرم که کمی تماشا کنم او را در خواب
چفت هیکل درشتش دراز کشیدم به طرفش غلتیدم و زل زدم به گره ی ابروانش
شقیقه اش را دم خطش را خط فک و چانه اش را با پشت انگشت سبابه ام نوازش کردم
-عشق من؛ امید و انرژی من؛ آمن و آمان من!
آن قدر آرام نجوا میکردم که از خواب بیدارش نکنم این بار نوک انگشتم را روی مژه هایش کشیدم
-خودت بگو بگو بردیا؛ من چه جوری به خاطر وجودِ تو، توو زندگیم از خدا تشکر کنم؟ فقط ای کاش بدونی که حسم به تو غيرقابل وصفه!
احساسم به او غيرقابل وصف بود که چشمهای بسته اش هم، دلم را زیرورو میکردند؛ بیتاب و وسوسه ام میکردند دیگر.
خم شدم پشت پلک چپش را بوسیدم
-شب بخیر اسطوره ی من
همزمان با خمیازه ای که کشیدم، آباژور را خاموش کردم و سرم را روی سینه ی پهن او که بوی امنیت میداد گذاشتم.
روی تنش خطوط فرضی میکشیدم و نوازشش میکردم.
خوابش جوری سنگین بود که فقط هرازگاهی، اخم میکرد و حتی یک بار هم چشمانش باز نشدند.
خیلی طول نکشید تا خوابم ببرد.
صبح با زبان زدنهای داستی به صورتم با اکراه از خواب دل گندم.
اول چشم راستم را باز کردم؛ بعد چپ را.
خنده ام گرفته بود.
حال پنجه اش را هم آرام به بینیام میزد.
یک کمی هوشیار که شدم در حالی که مینشستم، داستی را بغل گرفتم و به جای خالی بردیا زل زدم.
کی بیدار شد؟ موقع اذان؟
امروز باید همراه تیم ،مارسی به لانس میرفت.
سرم را چرخاندم و یک نگاه به ساعت رومیزی ام انداختم.
هفت و نیم صبح بود و من آلارم ساعتم را برای هشت ونیم کوک کرده بودم.
داستی باعث شده بود زودتر بیدار شوم.
یک جورهایی به نفعم هم بود.
میتوانستم بردیا را به خوبی قبل از رفتن ببینم
امروز قرار بود پیمان هم همسفر سفر دو روزه ی او به شهر لانس باشد.
آخ پیمان
ویدئویی که برایش فرستاده بودم را دیده بود؟
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۵
داستی روی پاهایم لم داد و من گوشیام را برداشتم و بدون معطلی وارد واتساپ شدم.
نه ندیده بود. البته هنوز آنلاین نشده بود که بخواهد پیامم را ببیند.
گوشی را وسط تخت گذاشتم؛ سرم را خم و حواسم را تقدیم داستی کردم
-بابات بهت صبحونه داد کیوتی؟
گوشش را هرچند با ملایمت اما چلاندم
-موافقیم بریم پیش بابایی؟ آره؟
دلم غنج رفت از آن «بابایی» که گفتم.
بلند شدم و داستی را روی پارکتهای اتاق گذاشتم
-تو یه کم بچرخ من میرم دست و صورت مو میشورم؛ میآم بریم پیش بردیا، باشه؟
باید خاک داستی را هم تمیز میکردم و دندانهایش را مسواک می زدم
از اتاق بردیا با آن درب نیمه باز سروصداهایی قابل شنیدن بود.
کنجکاوی ام را سرکوب کردم تا من را با صورت شسته شده و موهای شانه زده ببیند.
مستقیم روانهی سرویس بهداشتی شدم
چند دقیقهی ،بعد مقابل آینهی ،اتاقم مشغول شانه زدن و بافتن موهایم بودم.
موهایم را یک طرفه بافتم؛ طرف چپم؛ و روی شانه ی چپم
همین که کارم به اتمام رسید، داستی ای که همچنان در اتاقم ول می چرخید را زیر بغلم زدم
-بریم بپرسیم ببینیم بابا بردیا صبحونه تو داده یا نه
به طرف اتاق بردیا رفتم. تقه ای به درب نیمه بازش وارد کردم و بعد پا به داخل آن اتاق گذاشتم
او لب تخت نشسته بود و داشت زیپ ساک ورزشی و کوچکی که روز گذشته برایش آماده کرده بودم را از نو میبست که با شنیدن صدا، با تأخیر سرش را بالا آورد و دقیق نگاهم کرد.
اما نگاهش هیچ شباهتی به نگاه چند ساعت پیشش نداشت! غریبه بود برایم!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۶
تنها دیدن چشمانش، برای یکه خوردنم کفایت کرد. ولی من خودم را نباختم.
بهتر بود پیش داوری نمیکردم لبخند ریزی روی لب آوردم
-صبح بخير.
دوباره سر پایین انداخت تا این دفعه زیپ ساک را تا ته ببندد. لحنش سرد نبودها؛ اما گرم هم نبود
---صبح بخير.
مردد پرسیدم
-خوبی؟
ایستاد و بدون این که چشمهایش را روی من بیندازد، لب زد
---آره.
حتى حال من را هم نمیپرسید؟
کوتاه نیامدم.
باز هم لحنم آکنده بود از شک و شبهه
-چیزی شده؟
ساک به دست به اندازه ی یک قدم جلو آمد:
---چی مثلاً؟
گیج گفتم:
-نمی دونم.
واقعاً هم نمی دانستم، نمیدانستم که امکان داشت چه اتفاقی افتاده باشد. آخر پیمان که هنوز ویدئوی من را ندیده بود که بخواهد به بردیا چیزی بگوید.
سرش را به چپ و راست حرکت داد؛ یک حرکت جزئی و نامحسوس
---چیزی نشده.
چشمانم بی اختیار گرد شدند
-مطمئنی؟
---اوهوم.
ممکن بود این رفتار نسبتاً سرد، ارتباطی به شب گذشته داشته باشد؟ ممکن بود که او این بار به یک شکل دیگر، قصد فرار از من را داشته باشد؟ پس چرا گردن نمیگرفت اعمال خودش را؟ باید چه میکردم؟ چگونه برخورد میکردم؟
داستی که توی آغوشم وول خورد، یادم آمد بپرسم:
-خیلی خب؛ صبحونهی داستیو بهش دادی؟
---دادم، دندونهاشو واسه ش بشور فقط.
این را که گفت پیشتر از من، از اتاق خارج شد.
به پیروی از او من هم بیرون رفتم. داستی را پایین گذاشتم و روانه ی آشپزخانه شدم.
داشتم مسواک و خمیردندان مخصوص داستی را از توی کابینت بیرون می آوردم که او داخل آمد.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۷
هنگامی که مردمکهای تیرهاش برای دیدن و سپس گرفتن یک لیوان از داخل آبچکان بالا آمدند، تازه متوجهی سرخ بودن سفیدی توی چشمهایش شدم.
دست خودم نبود که دلسوزانه گفتم:
-چشمات قرمزه!
لیوان را که زیر آبسردکن یخچال نگه داشت صدای ریخته شدن آب درون لیوان توی گوشهایم پیچید
در جوابم، یک کلام گفت:
---آره
درب کابینت را بستم این دفعه هم نتوانست با کم محلی کردن، من
را از سر بپراند
-کم خوابیدی آخه دیشب.
چند جرعه ای آب نوشید و بعد نوکِ زبانش را روی لب پایین خود کشید
---آره توو راه میخوابم.
این بار ترجیح دادم کوتاه بیایم
-باشه.
گفتم؛ سر تکان دادم و به سالن رفتم.
مشغول مسواک زدن دندانهای داستی بودم که بردیا آمد در همان حوالی روی مبل تک نفره ای نشست
زیرچشمی دیدم که یک نگاه گذرا به ساعتِ کلاسیک نصب شده ی روی دیوار انداخت منتظر بود وقتِ رفتن، برسد. تا اینکه گوشی اش زنگ خورد و بلند شد تا جواب بدهد کمی فاصله گرفت؛ اما من به زبان انگلیسی حرف زدنش را شنیدم او روی این زبان، تسلط کامل داشت
فهمیدم که با یکی از هم تیمی هایش حرف میزد. رفته رفته، آن قدر دور شد که دیگر چیزی به گوشم نرسید. شاید هم صدایش را پایین آورده بود.
مسواک زدن دندانهای داستی تمام شد.
همین که خواستم بلند شوم او که اکنون تماس را قطع کرده بود، به این طرف برگشت و من را از رفتن دوباره به آشپزخانه منصرف کرد.
دومرتبه نشست روی همان مبل
خیرهی پارکتهای چوبی اتاق شد و شروع کرد پای چپش را بی وقفه به روی زمین کوبیدن
مضطرب بود که دستش را هم این چنین بند چانه ی خود کرده بود؟
این بار هم من کسی بودم که سرِ بحث را باز میکرد
-استرس داری؟
چشمهایش با آن رگه های سرخ که روی من نشستند قلبم یکبار دیگر لرزید.
چرا نگاهش یک جورهایی انگار مظلومانه بود؟
آهسته و صادقانه گفت:
---آره طبیعیه که داشته باشم.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
?💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۸
با لحنی که مملو بود از اطمینان و
آرامش گفتم:
-
-اوهوم هم طبیعیه هم حق داری خب بازی قبلیو که فقط بیست دقیقه توو زمین بودی؛ ولی این بازی قراره از اول داخل باشی؛ شاید حتی تا آخرشم بمونی میدونم که چقد دلت میخواد خودتو ثابت کنی؛ مهارت، تو به رخ بکشی؛ میدونم چقد دلت میخواد بدرخشی!
دست از ضرب گرفتن با پایش برداشت
---خب؟ به نظرت میتونم؟
لبخند بزرگی میهمان لبانم شد؛ از آن لبخندهایی که تنها، به او اختصاص داشت
- اگه نظر منو بخوای میگم تو توو همون بیست دقیقه ی بازی قبلی هم درخشیدی من اون شب توو ،ورزشگاه، حسیو تجربه کردم که واقعاً خاص بود شاید باورت نشه؛ ولی تا دو روز بعدشم، هنوز جو اون بازی و دیدن تو توو ،زمین من و گرفته بود! با همون بیست دقیقه جادوم کردی دیگه ببین امشب قراره چیکار کنی قراره نتیجه ی زحماتتو ببینی و بترکونی؛ مطمئن باش
لبخندِ محوِ روی لبهایش علی رغم نهان و کوچک بودنش، قابل رؤیت بود
---قبلاً ورزشگاه نیومده بودی؟
چقدر آن لبخندِ ریز و این که به بحثمان ادامه داده بود، شادمانم کرد.
طوری که به سختی مانع کش آمدن لبهایم که بال بال میزدند تا بازشان کنم شدم
-چرا یه بار اومده بودم.
--- کی؟
-بگم درباره ش؟
---آره، بگو.
نیم نگاهی به داستی حین پایین پریدنش از مبل، انداختم و بعد باز هم چشم به چهره ی دوست داشتنی بازیکن محبوبم دوختم. با یادآوری آن روزها لبخندم تلخ و شیرین شد:
-دوماه بعد طلاقم بود؛ اون روزا یه ماهی میشد که رفته بودم خونه ی غزل افسرده بودم؛ نه اون قد شدیداً؛ ولی خب حالم خوب نبود. حوصله ی هیچی نداشتم البته اون موقع هنوز بیکار نشده بودم؛ هنوز خبر جداییم به همسر اون پزشک نرسیده بود.
بگذریم؛ غزل میخواست حالمو خوب کنه موقعیتشم جور شد؛ پرسپولیس و استقلال دربی داشتن. غزل بدون این که بهم بگه دوتا بلیط برامون خرید. سورپرایزم کرد. اون روزا تازه اجازه داده بودن زنا توو ایران برن ورزشگاه وقتی که گفت بلیط خریده و اینا، انگار دنیا رو بهم دادن
اون روز توو ورزشگاه انقد به من خوش گذشت که حالم دگرگون شد روحیه م برگشت فقط از این حرص میخوردم که چرا این همه فاصلهست بینمون؛ چرا نمیشه بیام پایین تو رو از نزدیک ببینم؛ باهات عکس بندازم.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
?💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۱۹
-حتی یه بار زد به سرم که این کارو بکنم؛ ولی غزل نذاشت. آخرشم که پرسپولیس بازیو برد و خوشحالی منو تکمیل کرد. اون روز توو خوب شدن حال من و کنار اومدن با طلاقم تأثیر زیادی داشت. نمی خوام اغراق کنم؛ ولی هیجان اون روز تا یه هفته همرام بود!
متعجب و متفکر ابروی چپش را بالا انداخت
---پس این دوستت به یه دردایی هم میخورده؛ فقط واسه ت دردسر نبوده
دلم نمیخواستها؛ اما بغض کردم
-غزل کلی خوبی به من کرده. تقصیر منه که باعث شدم شماها فقط بدی هاش و ببینین! اون روزم با این که خودش فوتبالی نبود همرام اومد که تنها نباشم؛ که کیفشو کنم!
میان بغض بود که خندیدم؛ یک خنده ی گرم؛ اما غم انگیز
-ولی یادمه به تو میگفتیم کراش العالمین، بعدشم که فهمید تو برادرزاده اردشیری خواست از نزدیک ببینتت. تازه بعد این که حضوری تو رو دید بهم حق داد که روت کراش داشته باشم!
برای این که حال بدم را نبیند، بود که موضوع بحث را کمی تغییر داد؟
اخم نسبتاً پیدایی روی پیشانی داشت:
---اما من تموم این مدت فکر میکردم قبل اون دیدارمون توو خونه ی عموم، تو منو فقط از پشت قاب تلویزیون و گوشی دیده بودی!
دستانم را روی سینه ام قلاب کردم و حق به جانب و قانع کننده گفتم:
-خب آره اون که نمیشه از نزدیک دیدنت. من اون روز توو ورزشگاه اصلاً این حس بهم دست نداد که دارم تو رو از نزدیک می بینم اتفاقا همیشهی خدا تا قبل این که توو کتاب خونه ی، خونه ی اردشیر ببینمت حسرت میخوردم که چرا هم یه جورایی از نزدیک دیدمت و هم از نزدیک ندیدمت که چرا هم ازم دور بودی؛ هم دور نبودی من به اون دیدنه راضی نشدم؛ حتی حسابشم نکردم! چون من دلم میخواست باهات رودررو بشم یه عالمه بغلت کنم؛ ب. و. س. ت کنم؛ باهم عکس بگیریم حرف بزنیم به این میگن از نزدیک دیدن؛ بعدشم من انقد درگیر بازی بودم که حواسم همهش از تو پرت میشد
همان طور که آرام در جوابم می خندید، با نوک انگشتانش، دم خطش را خاراند
---به هر چیزی که میخواستی رسیدی؛ حتی به بیشترشم رسیدی، منو از نزدیک نزدیک دیدی باهام حرف زدی کل کل کردی؛ عکس گرفتی؛ بغلم کردی؛ حتى توو یه خونه باهام زندگی هم کردی!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
?💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۰
کبریت را که کشیدم آتش شیطنت، در درونم شعله ور شد. لبخندی که زدم در عین شیرین بودن یک لبخندِ پلیدانه بود:
-به چیزی که توو بیست و یک سالگیم وقتی تازه روت کراش زده بودم، میخواستم هم رسیدم! از قلم انداختیش.
اخم ناپیدایی که کرد از سر گیجی بود یا چیز دیگری؟
---چی؟
مردمکهایم یک جا بند نبودند؛ دمادم بین چهره ی اخم رو و لبهای خوش فرم او میچرخیدند
-آرزوم بود ❌❌! که ب. و. س. ی. د. م!
نیشخندی کنج لبانم تشکیل شد؛ لبانی که با ناز در حال تکان خوردن و ادای کلماتی وسوسه انگیز بودند
-اوووف اونم چه بوس*یدنی بیشتر از تصوری که داشتم بهم مزه داد!
آنجا بود که نگاهش، به یکباره افتاد به روی لبان من و آنجا بود که لب پایینش را لابه لای دندانهایش کشید
دقيقاً لحظه ای که امیدوار شدم به بو. س*یدن دوباره ی لبهایش ازم نگاه دزدید و پشت بندش در حالی که ساک را برمی داشت، از روی مبل بلند شد:
---تقريباً وقت رفتنه باید دنبال پیمانم برم.
ضدحال بدی خورده بودم.
هوس یکبار❌❌
من هم بلند شدم؛ منی که اصلاً در این دنیا سیر نمیکردم
-حتماً توو راه بخواب که اذیت نشی.
حینی که به طرف خروجی این طبقه قدم برمی داشت، گفت:
---میخوابم تمرینمونم بعد از ظهره؛ تایم قبل شو میخوابم
-باشه؛ خیلی هم خوب
فقط سر تکان داد و برنگشت به سمتم نمیشد؛ نمیتوانستم اجازه بدهم اینگونه ترکم کند. برود و یک بازی انجام بدهد.
همین که به پلکان خروجی رسید و قصدِ بیرون رفتن کرد، بلند صدایش زدم تا همان جا روی همان نقطه بایستد؛ تا نرود
-بردیا
و او ایستاد همان طور که من میخواستم دم پله ها ایستاد. بعد هم چرخید که ببیندم که نظارهام کند. البته با یک اخم پررنگ و چشمانی باریک شده
هم زمان که سلانه سلانه سمتش میرفتم .خندیدم. خندهای صامت؛
اما شیرین
-کجا با این عجله؟ صبر کن واسهت آرزوی موفقیت کنم؛ بعد برو
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ۵۵هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۱
با این که حرفی نزد اما از جایش هم تکان نخورد. اجازه داد کاری که میخواستم بکنم را بکنم.
درست در یک قدمیاش متوقف شدم. قد و قامت بلندش را که برانداز کردم گفتم:
-قدت خیلی بلنده سرت و یه کم بیار پایین لطفاً.
گره ی میان ابروانش به یک گرهی کور مبدل شد:
--- میخوای آرزوی موفقیت کنی؛ سرم و چرا باید بیارم پایین دقیقاً؟
با بافت موهایم که روی شانه چپم ریخته بود بازی کردم
-میخوام فیس توو فیس بشیم؛ بعد حرفمو بهت بگم.
این بار مخالفتی نکرد. هر چند که اکراه داشت؛ ولی خم شد روی صورتم تا طبق خواسته من «فیس توو فيس» شويم.
لبخندی که به رویش ،پاشیدم لبخندی دلفریب بود
-امشب موفق ترین باشی جیگر
گفتم؛ مهلتی به او ندادم و همزمان که صورت پوشیده شده از ته ریشش را قاب میگرفتم لبانم را به لبهایی فشردم که هوش و حواس را از سرم پرانده بودند XXX❌❌
❌❌
چرخیدم تا بروم تا محو شوم
محو شوم تا او نبیند؛ چشمهای پرشده ام را نبیند
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۲
اولین قدم را که در جهت دوری از او ،برداشتم مچ دستم را محکم گرفت و مانع برداشتن گام دیگری شد.
فرصت نکردم به خودم بیایم
تا خواستم عکس العملی نشان بدهم ساکش را پایین انداخت و من را بی ملایمت به دیوار پشت سرم کوبید
صدای نالهی از سرِ دردم، با گذاشته شدن لبهای او روی لبانم، به
آوای مبهمی بدل شد.
❌❌
XXX سانسور شده XXX
❌❌
باورم نمیشد که همه چیز طی چند ثانیه این چنین زیرورو شده باشد.
که حال بدم این چنین به یک حال خوب تبدیل شده باشد.
با مکث و بی میلی که لب از لبم کند لای چشمانم را کمی باز کردم.
ولی زمانی که دستانش را از دور کمرم برداشت، چشمهایم تا آخر باز شدند.
سربه زیر بی آنکه چیزی بگوید عقب رفت تا ساکش را از روی زمین بردارد.
باز هم پشیمان شده بود؟ پشیمان شده بود که این طور میکرد؟
تا خواست یکبار دیگر به طرف پلکان چوبی ای که به طبقه ی پایین منتهی میشد ،بچرخد جلوتر رفتم و لبهی ژاکت زردش را چنگ زدم:
-بردیا!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۳
رو برگرداند و نگاهم کرد؛ پُر از دلخوری و پُر از غیظ. اما بعد ملتمسانه گفت:
---نكن هانا خواهش میکنم از این کارا نکن
این بار هم قرار بود کاسه کوزه ها را سر من بشکند؟ باز هم مقصر، من بودم؟
تقصیر من بود که او عنان از کف داد؟ اگر ادعا داشت که اشتباه کرده و از راه به درش کرده بودم چرا بعد از پس زدنم خودش پیش قدم شد تا یک دل سیر نوازشم کند؛ ب. بو. سدم؟ لابد این هم به من مربوط میشد که او نتوانست بر خودش مسلط شود؟
منشأ این رفتارها، آن دختره لیلی بود؛ یا نه، اردشیر؟ این که این روزها دمدمی مزاج شده بود یک روز مرا خیلی می خواست؛ یک روز ذره ای نمیخواست
کاش این گونه نباشد. کاش هرچه زودتر تکلیفم را روشن کند و من را از این بلاتکلیفی در بیاورد.
هر دفعه تا می آمدم امیدوار شوم ناامیدم میکرد و تا می آمدم
ناامید شوم امیدوارم میکرد
یک کلمه هم نگفتم
بس بود هر چقدر که غرورم را نادیده گرفتم
رهایش که کردم، بی معطلی از پله ها پایین رفت و پس از چند لحظه ، شنیدم که درب خروجی را با شدت بست.
او کلافه تر بود یا من؟
او خسته تر بود یا من؟
ممکن بود همه ی اینها به خاطرِ لیلی باشد؟ ممکن بود به دختری وفادارنبوده، وفادار مانده باشد؟ مهره مار داشته لیلی؟
راهی نداشت که بتوانم آن دختر را ببینم؟ به نظر خوب میشد اگر از صدرا کمک میگرفتم
سرم را در تأیید افکارم به حرکت در آوردم و باز هم راهی آشپزخانه شدم.
صبحانه ام را که کامل خوردم، خاک داستی را که تمیز کردم به اتاقم برگشتم.
با این که ذهنم به شدت درگیر بود ولی من سعی داشتم تمرکزم را با انجام روزمرگی هایم به دست بیاورم
گوشیام را برداشتم و واتساپم را چک کردم پیمان هنوز پیامم که حاوی یک ویدئوی جنجالی بود را رؤیت نکرده بود.
این یعنی من همچنان مهلت داشتم که آن پیغام را پاک کنم اما نکردم.
چرا که حتی یک ذره هم پشیمان نبودم که بخواهم این کار را بکنم!
•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓•✓
رمان اجبار بیشتر از ۸۵۰پارت هست و فقط داخل pdf میتونید به صورت کامل بخونید
عزیزانی که دوست دارند رمان رو زودتر بخونند (بدون حذفیات) میتونند با مبلغ ۵۵ هزارتومن تهیه کنند
[بخاطر قوانین ایتا رمان با حذفیات و تغیرات داخل کانال گذاشته میشه]
@hosseinzade_s
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۴
در عوض، مشغول نوشتن پیام برای صدرا در همان واتساپ شدم
«سلام صدراجان خوبی؟ چه خبرا؟ همه چی خوبه؟ میتونم ازت یه خواهشی کنم؟ فقط لطفاً نه نیار.»
*
حدوداً نیم ساعت مانده بود به هشت شب و آغاز یک رقابت جذاب و دیدنی؛ بین تیمهای مارسی و لانس فوتبال فرانسه
من امروز هم مانند تمام روزهای گذشته به تمام کارهایم رسیدم و حالا وقت مناسبی بود برای به در کردن خستگیام
یک فوتبال و بازی دلچسب و یک هیجان دل چسب تر!
من روی مبل دونفرهی مقابل تلویزیون لم داده بودم؛ و داستی روی پاهای من!
یک کاسه پُر از اسنک سیب زمینی هم روی شکمم قرار داشت که هرازگاهی، یکی از آن میخوردم.
سرم گرم خوردن و نوازش کردن سرِ داستی بود که گوشیام صدا داد.
پیام داشتم. پیمان بود؟
پیمانی که دو ساعت پیش آن ویدئو را دید؛ دید ولی در جوابم هیچ نگفت.
بلند شدم و نشستم تا گوشی را از روی میزی که اندکی آن طرف تر بود، بردارم.
ظرف اسنک را بغل دستم گذاشتم.
نه پیمان نبود؛ صدرا بود
«سلام هانا خانم دلربا، خوش میگذره فرانسه؟ همه چی خوبه این جا؛ سرم خیلی شلوغه فقط جان؟ بگو؛ نه نمی آرم.»
همان طور که حواسم پی داستی کوچولو بود که شیطنت نکند و از اسنکی که به دردش نمیخورد نخورد تایپ کردم
«این جام خوبه جات خالی؛ بد نمیگذره مشغولیم؛ هرچند میآی پیشمون میبینی خودت»
بلافاصله آنلاین شد
«اون که آره؛ ولی کارتو نگفتی.»
به نظرم اگر با او تماس میگرفتم و تلفنی صحبت میکردیم، هم بهتر میتوانستم منظورم را برسانم و هم بهتر میتوانستم به نتیجه برسم.
از این رو بود که نوشتم
«میتونم بهت زنگ بزنم؟
چندان طول نکشید که پاسخ داد:
«حتماً؛ بزن.»
تماس گرفتم چند دقیقهای صرف احوال پرسی من از او؛ و او از من شد.
اما بعد رفتیم سر اصل مطلب.
در حالی که یک دانه اسنک در دهان میگذاشتم، رک و پوست کنده گفتم:
-من میخوام لیلی و ببینم؛ صدرا
آوای خنده اش را از پشت خط شنیدم
++خب پس باید یه تک پا تشریف بیاری تهران
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۵
با اینکه من را نمی دید، ولی دست خودم نبود که این چنین چشم غره ی غلیظی رفتم
-منظورم عکسش بود؛ نه رودررو
نفسی گرفتم تا ادامه بدهم
-پیج نداره توو اینستاگرام؟ بین فالوئینگهای بردیا نبود هرچی
گشتم.
++خوش خیالی ها وقتی باهم بودن بردیا فالوش نمی کرد؛ چه برسه به الان!
-وا؟ چرا؟
آه دنباله داری کشید، حتی صدایش هم
کلافه بود
++چون نمیخواست رابطه شون لو بره منتظر بود عقد کنن بعد؛ همه چی و علنی کنن که اون اتفاق افتاد و به هم زدن
پس قرار عقد هم گذاشته بودند.
میخواستند ازدواج کنند.
مضطربانه، لب پایینم را دندان دندان کردم
-لیلی صیغهش بود؟
++آره دیگه یه جورایی میشه گفت نامزد بودن.
-خب؟ من چه جوری میتونم ببینمش ؟
++پیجشو ندارم من
-عکس شو چی؟ حتی شده یه دونه.
++فکر کنم یه چیزی ازش داشته باشم
-چی؟
مرموزانه گفت:
++یه چیزی که مطمئنم دلت نمیخواد ببینیش
به یکباره ته دلم خالی شد و دلشوره گرفتم. امیدوار بودم صدایم نلرزد و من را بیشتر از این لو ندهد
-چیه خب؟ یه عکسه از بردیا و لیلی؟
پس از چند ثانیهای تأخیر رضایت داد به حرف بیاید
++یه ویدئوی دو، سه دیقهایه اینو توو یه دورهمی گرفتم من ازشون به خاطر خنده های بردیا دلم نیومده حذفش کنم.
خندههای بردیا؟ !آخ خنده های بردیا! خنده هایی که لابد، در کنارِ لیلی حقیقی تر بودند
پوست کناره ی لبم را با تغیر جویدم و دلم را به دریا زدم
-عیب نداره میخوام ببینمش
باز هم مکث کرد و بعد با اکراه پذیرفت
++باشه قطع کن؛ واسه ت میفرستم
همین کار را کردم.
ارتباط را قطع کردم و بی صبرانه منتظر وقوع حمله ی انتحاری ای که خود آن را آغاز کرده و ترتیبش داده بودم شدم
حدوداً پنج دقیقهی بعد بود که فایلی برایم ارسال شد. یک ویدئوی کوتاه که با انگشتهایی لرزان، دانلودش کردم
ویدئو باز شد و راه نفس کشیدن من، ذره ذره بسته!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۶
دختری را دیدم؛ جوان؛ خیلی جوان حدوداً بیست، بیست و یک ساله.
دختری که موهای بلند مشکی اش، هارمونی جذابی را با پوست صاف و سفیدِ صورتش به وجود آورده بودند.
دختر جوانی که روی مبلی دونفره نشسته بود و دمادم با خنده و ادا و اطوار به کسی که قطعاً بردیا بود اشاره میزد که بیاید بغل دستش بنشیند.
و بعد دیدم؛ این بار بردیا را دیدم که به حرف دخترک گوش داد و نزدش رفت بردیایی که در این ویدئو مطمئناً کمتر از بیست و پنج سال، سن داشت.
چند سال بودند باهم؟ یک سال؟ دو سال؟
از کی تا کی؟
همین که جفت لیلی نشست، دستش را دور کمر او حلقه کرد.
حواسِ هیچ کدامشان به دوربین نبود؛ بلکه غرق در عالم خودشان بودند.
ای کاش چشمهایم هیچگاه، تصویر بوسهای که بردیا روی گونه ی آن دختر کاشت را نمیدیدند!
لیلی دلبرانه خندید و پشت بندش همزمان با تکان دادن دستانش در هوا، شروع کرد با آب وتاب به تعریف کردن یک خاطره ای داستانی، چیزی
یا شاید هم از دید من این جور به نظر میرسید.
در یک آن آوای شلیک خنده های بردیا، توی جفت گوشهایم پیچید، پیچید و گوشهایم زنگ زدند
در یادم نمیآمد از زمان آشنایی حقیقی مان او این چنین بلند شدید و از ته دل خندیده باشد این طور که گوشه چشمانش چین بخورند و حتی رنگ صورتش هم تغییر کند!
بردیا میخندید و من بی آنکه دلم بخواهد بیصدا گریه میکردم و
بی آوا فریاد میکشیدم
چه میشد اگر من اولین او میبودم؟
چه میشد اگر من پیشتر از لیلی، وارد زندگی اش میشدم؟
شکستم!
من با تماشا کردن آن ویدئوی لعنت شده، شکستم
ولی با خواندن پیام صدرا بود که تکه تکه شدم
«بهت گفتم دلشو ببر؛ هنوزم میگم چون رفیقمو خوب می شناسم من میدونم دلش واسه ت سریده ولى عين قبل يه نصیحتم میخوام بهت بکنم؛ اونم اینه که سعی نکن جایگزین لیلی بشی براش، لیلی یکی یه دونه ی بردیا بود!»
جمله ی آخر نوشته اش همچون پتکی فولادین بر فرق سرم کوبیده شد!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۷
*
اشک بود که گوله گوله روی صورتم میچکید
از بالای برنامه واتساپ دیدم که کماکان در حال تایپ در صفحه ی پیامهای مان بود.
نمیخواستم چیزی بخوانم دیگر نمیخواستم چیزی بدانم. به حدی پریشان حال بودم که گوشی را خاموش کردم
نگاهم در یک آن به داستی که بغل دستم آرام گرفته بود، افتاد؛ و بغض سنگینم از نو ترکید.
این بار اما دریای اشکهایم به یک گریه و زاری دلخراش مبدل شد.
بلندبلند هق هق میکردم جوری که چند دقیقهای سکسکه ام گرفت داستی را که بغل کردم، چندین بار به نرمی به لبها و بینیام پنجه زد.
رد اشکها را از روی خط فکم پاک کردم
-دوسم نداره نه؟ هیچ وقت نمیتونه دوسم داشته باشه نه؟ یا بهتر بگم هیچ وقت نمیتونه اون جور که من دلم میخواد دوسم داشته باشه؛ نه؟
قطره اشکهای بیشتری آرام آرام پایین ریختند و طعم شوری هم در دهانم تشدید شد؛ و هم تمدید
-من خيلى باباتو دوسش دارم داستی؛ خیلی دوسش دارم؛ خیلی! بوی امنیت میده بابات. باورت میشه وقتی پیششم حالم غير قابل توصيفه؟
فقط داستی را داشتم که دو گوش شنوا باشد برای درددلهایم! پس تا می توانستم اشک ریختم و درددل کردم
دقایقی بعد به خودم که آمدم، سیزده دقیقه ای از شروع بازی گذشته بود.
اولین باری بود که فوتبال مورد علاقه ام را میدیدم؛ ولی حواسم پی بازی نبود؛ ولی اصلاً در این دنیا سیر نمیکردم
جا مانده بودم جا مانده بودم پیش دلبریهای لیلی؛ لابه لای خنده های از ته دل بردیا؛ میان خوشیهایشان؛ که با وجود تاریخ گذشته بودن کورم کرده بودند
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۸
اما نه نباید این طور میشد، نباید اینگونه میماندم. نباید در برابرِ یک ویدئوی منقضی شده این قدر ضعیف میبودم
من هیچی کم نداشتم از لیلی ای که همه چیزش معمولی بود!
لوند بودنم به کنار؛ از نظر صدرا من خوشگلتر هم بودم چندان زیبا نبودم؛ درست؛ ولی همین که از لیلی زیباتر باشم، برایم کافی بود.
در حالی که سرم را چندین بار در تأیید افکارم تکان میدادم، ردِ خشک شده ی اشکها را از روی صورتم پاک کردم
این دفعه شش دنگ حواسم را با چنگ و دندان به روی بازی فوتبال در حال پخش نگه داشتم.
به صفحه ی رنگین و روشن تلویزیون زل زدم. ذوق و هیجان همیشه را اما نداشتم
تا این که دوربین و بردیا، دست به تبانی زدند کلوزآپ اویی که موهای شلختهاش حاشیه ی پیشانی اش را پوشانده بودند و در زمین عقب عقب میرفت مقابل چشمانم نمایش داده شد.
قلبم به یکباره چنان دیوانه وار کوبید که انگار قصد شکافتن سینه ام را داشت!
بغض کردم لبم لرزید چانه ام چین خورد و قطره اشکی روی گونه ام چکید
«قربون قد و بالات برم!»
کاشکی میشد این قدر دوستش نداشته باشم ای کاش میشد این قدر برای من مهم نباشد.
بردیا واقعاً «بچهام» بود!
بود که فقط با دیدن یک تصویر آن هم از پشت قاب تلویزیون، این چنین قربان صدقه اش رفتم بچه ام بود که با شادی اش، شاد می شدم و با ناراحتی اش ناراحت
به دقیقهی سی بازی که رسیدیم یک ضدحمله برای تیم مارسی به وجود آمد.
ضدحمله ای از جانب بردیا
آنجا بود که یک بار دیگر شور و هیجان را با بندبند وجودم، لمس کردم.
به طوری که نیم خیز شدم و خیره، ی پاهای او که داشتند به همراه توپ گردِ سیاه و سفید فوتبال میدویدند
همین که توپ را به هم تیمی اش که با همدیگر در خط حمله بازی میکردند پاس داد، او یک شوت چیپ زد و یک گل زیبا و دیدنی، به ثمر رسید!
جیغ گوش خراشی که کشیدم بیشک داستی را متعجب کرد.
بلند شدم و دستانم را به هم کوبیدم
خنده میهمان لبهایم شد.
بردیای من یک پاس گل خوشگل داده بود! بردیای من؟!
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۲۹
لحظه ای که بازیکنان تیم مارسی، به کناره ی زمین رفتند تا خوشحالیشان را بروز بدهند چشمان من فقط او را دیدند.
اویی که در آغوش یکی از هم تیمی هایش بود؛ میخندید و به آسمان نگاه میکرد.
با آن نگاه دوست داشتنی از خدا تشکر میکرد؟
من که قلبم بد رفت خدا کند، خدا هم قلبش رفته باشد
بقیه ی بازی را تا پایان با انرژی نسبتاً بیشتری، دنبال کردم.
تیم مارسی موفق شد یک گل دیگر هم بزند و با نتیجهی دو بر صفر، از تیم لانس ببرد. تا بازی تمام شد غمهای من دومرتبه رخ نمایان کردند
حدوداً دو ساعت بعد، روی تختم نشسته بودم و همان طور که سرم روی زانوانم بود، از پنجره، نم نم باران را تماشا میکردم
داستی هم در کنارم ولو شده و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
دودل بودم که گوشی ام را روشن کنم و با پیامهای صدرا مواجه شوم؛ یا نه!
اما در آخر اشکهایی که داغ و تازه بودند را از روی گونه ها، خط فک و چانه ام راندم؛ بعد گوشی ای که بلااستفاده وسط تخت افتاده. بود را برداشتم
روشنش کردم نمیشد از حقیقت فرار کرد که؛ میشد؟
همین که بالا آمد، نام و عکسی که متعلق به بردیا بود، روی صفحه اش، نمایان شد نمایان شد و من دلم هری، پایین ریخت. «لجند» در حال تماس گرفتن بود.
نکند پیمان چیزی راجع به آن فیلمی که برایش فرستاده بودم گفته باشد؟
خب گفته باشد مگر اهمیتی داشت؟
بی حوصله، آیفونم را به گوش سمت راستم چسباندم
-بله؟
جوابی به گوشهایم نرسید؛ به جز صدای نفس هایش که کمی تند بودند!
لحنم هنگام گفتن همین یک کلمه هم، پرخاشگرانه بود:
-الو؟
بالاخره به حرف آمد
---سلام.
بی میل تکرار کردم
-سلام.
با تأخیر پرسید:
---خوبی؟
خش دار گفتم:
-خوبم.
حتی از پشتِ خط هم پر بود از تردید؛ پُر بود از نگرانی؛ از دستپاچگی
---گریه کردی؟
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۴۳۰
گلویی صاف کردم تا صدایم از این گرفتگی نجات پیدا کند.
یک کلام بیشتر نگفتم؛ که آنهم دروغ بود
-نه!
نه متقاعد شد؛ نه کوتاه آمد:
---هنوز بابتِ اتفاق امروز صبح از من ناراحتی؟
درباره ی ب. و. سهمان حرف میزد. آن ب. و. سه ی عمیق، طولانی و نفس گیر!
-نه کاری داشتی؟
---عجله داری مگه؟ سرت شلوغه؟
-آره.
با طعنه و تأکید پرسید:
---این وقت شب؟
-آره.
چند ثانیه ای مکث کرد؛ بعد گفت:
---بازی و دیدی؟
-آره.
آنجا بود که طاق شد؛ طاقتش، طاق شد و توپید
---کوفتو آره دِ یه جواب درست بهم بده
با آن رفتارهای ضدونقیض طلبکار هم بود؟
صبرم به سر آمد. دلم میخواست صدایم را بالا ببرم دلم می خواست شکوه کنم؛ جبهه بگیرم؛ طعنه بزنم. دلم میخواست؛ پس تمام این کارها را کردم
-جواب درست چیه؟ چه جوریه؟ قربون صدقهت برم، میشه جواب درست؟ تحسین کنمت، میشه جواب درست؟ بالابالاها ببرمت، می شه جواب درست؟ جار بزنم که چقد دوست دارم، میشه جواب درست؟
با این که نمی دیدمش ولی فهمیدم که بهش برخورد. برخورد که این چنین عتاب کرد؛ که سعی کرد تحقیرم کند
---اینا رو از کجات در میآری؟ جدی فکر میکنی من عقده ی دوست داشته شدن از طرف یکی عین تو رو دارم؟
پوزخندِ مصوت و تمسخرآلودی زدم؛ پوزخندی که بی شک، صدایش تا حدودی به گوشهای او هم رسید؛ حتی اگر نامفهوم بوده باشد:
-نه من کی باشم؟ چه ارزشی دارم مگه من؟ جز این که خدمتکار خونهتم پرستار گربه تم همیشه ی خدا در خدمتتم، چه گهیم که تو واسه ت مهم باشه که دوست داشته باشم؟
پشت بندِ گلههایم قطره اشکی روی گونهی چپم چکید؛ چکید و من قدری از بیقراری ام کم شد؛ آرام گرفتم، ساکت شدم؛ ساکت شدم و صدای نفس نفس زدنهای پی درپی او، توی گوشهایم پیچید
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba