فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱وضعیت زنان کم حجاب
📝رسول خدا(ص) از حضرت جبرئیل(ع) سوال نمود که آیا فرشتگان خنده و گریه دارند؟ 😊😔جبرئیل فرمود: بله. (یکی از آنجاهایی که فرشتگان میخندند)😊 زمانی است که زن بیحجابی و بدحجابی میمیرد، و بستگان او را در قبر میگذارند و روی آن زن را با خشت و خاک میپوشانند تا بدنش دیده نشود. فرشتگان میخندند😊 و میگویند: تا وقتی که جوان بود و با دیدنش هر کسی را تحریک میکرد و به گناه میانداخت(پدر و برادر و شوهرش و...از خود غیرت نشان ندادند) و او را نپوشاندند، ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را میپوشانند.😒
موضوع:#کم_حجابی
نوع محتوا:#استدلالی
رده سنی:#نوجوان #جوان #بزرگسال
مخاطب:#کم_حجاب #محجبه #منتظر.../💕 الله-م عج-ل لولیک الف-رج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_سوم صدای در خانه که می آيد بابا نگران نگاهم می کند. در نگاهش خواهشی می بينم که
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_چهارم
علی جوابم را نمی دهد؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند. درجا گوشی را قطع می کنم. کسی که هست
و نيست. کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد. همراهم زنگ می خورد. خاموشش می کنم. دفترم را باز می کنم و می نويسم:
من محتاج کسی هستم که مرا بيشتر از خودم بخواهد.
خواسته و نيازش و منافعش در ميان نباشد.
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همة عقده های وجودم باز شود.
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گيرد،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم.
نه به دره ای بيفتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد.
وجودش بر تمام زندگی ام سايه بيندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورايی می خواهم.
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ريزد. مادر در را باز می کند و می گويد:
- ليلاجان! علی کارت داره.
بلند می شوم. گوشی را می گيرم و می گويم:
- سلام.
صدايش عصبي است:
- دختر خوب! گوشيت رو خاموش می کنی بيچاره می شم. چه ت شد؟ خوبی؟ بيام خونه؟ ليلا...
- دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش درمی آورم و دوباره پيدايم می کند بر من نتازد.
علي سکوت می کند. ادامه می دهم:
- آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هر وقت به سراغش رفتم، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم باز هم به من لبخند
محبت بزند.
نفسی از عمق دلش بيرون می دهد و می گويد:
- خوبه! ديوونه بازی هاتم خوبه! شب که می آم صحبت می کنيم. فقط مواظب باش با اين حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نريزی.
گناه دارن.
و ادامه می دهم:
- و کسی که مرا ديوانه نداند و بيخود متهمم نکند.
می خندد. «مجنونی» حواله ام می کند و خداحافظی می کند. حالم خيلی بهتر از يک ديوانه است. دفترم را باز می کنم و می نويسم:
- «ديوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بيرون بيايد و در روشنای روز زندگی کند.
ديوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است. تکيه بر کسی می کند که راه را بلد نيست و خودش هم محتاج کمک ديگری است. ديوانه انسان هايی هستند که به اميد کسانی مثل خودشان دارند مسير زندگيشان را می روند. بيچاره ها.»
***
شب که علی می آيد، منتظر عکس العملش می شوم. در اتاق را که باز می کند، قبل از اينکه حرفی بزند لباس نيم دوخته اش را بالا می گيرم و می گويم: دست و صورتت رو بشور، وضو بگير، موهاتو شونه کن، مسواک هم بزن، بيا لباست رو بپوش. زودباش.
چشمانش را درشت می کند. لبش را جمع می کند و می رود و می آيد. لباسش را می پوشد. دورش می چرخم و همه چيز را اندازه می کنم. سکوت
کرده، حاضر نيست حرف بزند. می دانم که دارد ذخيره می کند که به وقتش همه را يکجا درست و حسابی بگويد. کم نمی آورم:
- اين قاعده را هم خوب رعايت می کنی ها. قاعده زمان مناسب، مکان مناسب، بيان مناسب برای حرف زدن. خوبه، خيلی خوبه. شاگرد خوبی
هستی. حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه. شخصيت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه، مکان هم که حرف آدم رو پيش می بره ديگه.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_پنجم
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم:
- برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده.
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد:
- هزار ماشالا.
- مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد.
علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد:
- ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته!
می خندم. پدر می گويد:
- خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری.
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد.
موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد:
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی.
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم:
- شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی.
نگاه حق به جانبی می کند:
- اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد. اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم.
اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق. تکيه به چهارچوب در می دهم. کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد:
- نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟
نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم. بی خيال می شود و می گويد:
- نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه. بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم. تازه از اينکه تلفن
رو قطع کردی هنوز دلخورم.
جای ايستادن من نيست. می روم بيرون. آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم. آرام تر از
هميشه وضوی خوابم را می گيرم و مسواک می زنم. مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود. می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد:
- برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی. شايد چون خودم قبلا تجربه
اش کردم و ضربه فنی هم شدم.
تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد. موهايش بهم ريخته است. برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم:
- من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد. صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟
سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد:
- سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم.
حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است. من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با
پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم، آينده ام مبهم بود، مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام... نه، علی مرا نمی فهمد...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_ششم
انگار ذهنم را می خواند که می گويد:
- مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی. اگه
جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که...
دستش را بين موهايش می کشد.
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال
ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم.
سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست
کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر
به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم.
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم:
- هوای مه آلود هنوز هم هست.
علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد.
- فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد.
ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار
مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم:
- وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا
هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه...
شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم، آن هم در نوجوانی که در حيرت
داری دست و پا می زنی.
می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم.
- ما آدما گاهی يه جوری می ريم و می آييم، يه جوری حرف می زنيم، انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها
طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه.
علی آرام زمزمه می کند:
- و در به در کسی بودی که توی اين فضا دستت رو بگيره.
چشمم را می بندم. در به در بودن جمله کاملی است. هم جايی ساکنی، هم ميدانی که مسافری. قبرستان که می روی زود بيرون می آيی تا حقيقت مردن را، مسافر بودن را برای خودت غير ممکن ببينی. مرگ هست اما نه برای من.
بلند می شود که برود. دفترم را هم می زند زير بغلش. حرفی نمی زنم. تا می آيم اعتراض کنم می پرسد:
- چيه؟
جواب می دهم:
- هيچی. فکر نمی کنی بد نيست اگه اجازه بگيری!
می خندد و می گويد:
- چه قدر خوندن اين کتاب طولانی شده!
- هم می خونم، هم فکر می کنم، هم نقد می کنم. آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را، خودشان توی يه رمان بر باد داده اند. من مُرده اين اعتماد به نفس غربی ها هستم.
علی با تعجب نگاهم می کند:
- اين قدر نقد دقيق ارائه ميدی چرا دعوتت نمی کنن برای همايش های ادبی؟
- به جان خودت اگر قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن.
می نشينم. گلويم را صاف می کنم:
- خدمتتون عرض کنم که کتاب «جان شيفته» از رومن رولان، يک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجيبی واقعيت های تمدن اروپا رو
نشان ميده.
با دستش ريشش را منظم می کند. دلم می خواهد. هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربي ها سرِ ما گذاشته اند يک جا با دو جلد توی سر علی
بکوبم. مسخره ام می کند!
- و شما الآن تعجب کرده ای که اينقدر شيفته آنها بودی.
- علی نخونديش ببينی چه بساط بزن، بکش، تجاوزکن، بخور و ببر داشتند.
می گويد:
- حداقل کتاب که می خونی يه نقد نصف صفحه ای تو شبکه های مجازی بذار. اين قدر بيکار نگرد.
و می رود. حال ندارم رختخوابم را بيندازم. متکّايی را که علی زير سرش گذاشته بود می گذارم زير سرم. می خواهم درباره زندگی آينده ام کمی
بيشتر از هميشه فکر کنم. شايد هم خيال بافی کنم. نمی دانم در اين اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله دوستانم، عقل سالمی هست که بشود به آن تکيه کرد. پلک هايم سنگين می شود...
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌺🌺 به شهید بی سر بپیوندید🌺🌺
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
@shahidesarboland
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
شرمنده خیلی دیر شد گذاشتم
ادمینمون سرش شلوغ بود
از امروز قراره ادامه بدیم رمان رنج مقدس
همراهمون باشید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ألا يا أهل العالم أنا أحب الحسين..♥️
الا یا اهل عالم من حسین را دوست دارم #منتظر.../💞 الله-م عج-ل لولیک الف-رج 🌹🌹به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
@shahidesarboland
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆
💕#انرژی_مثبت💕
رسول خدا (ص) می فرمایند:
برای بهشت دری است بنام (ریان) که از آن فقط روزه داران وارد می شوند.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
حقا که تو از سلاله ی فاطمه ای
با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای
زیباتر از این نام ندیدم به جهان
سید علی حسینی خامنه ای😎
#رهبرانه
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#تلنگرانه|💛|
#برادرم!👳🏻♂️✋
برادرانت دارند، یکی یکی سر و جان میدهند🥀، تا #همسرت🧕، فرزندت👶🏻، #شغلت🚕، عشقت♥️، #مسافرتت🏖🛶، تحصیلت📚، بگو #بخندبا رفقایت🎈 و. . برایت #پابرجا باشد، و هر روز آتش🔥 و خون💉 تنت را #نلرزاند🍂
او اسیر دشمن #وحشی میشود🕊 که ناموس تو در چنگ #حرامی نباشد!💔
#حواست هست☝️، امروز که شانه به شانه ات #عروسکی 👗بزک 💅کرده را برای دلربایی❣️ از پیر و جوان #میچرخانی،🎩
میشد دست خشن و وحشی دشمن🐗، روی #گردنت باشد!🙇🏼♂️
#ترسناک است؟🕶
حواست هست که ترسناک تر از گردن زدن🔪 و #کشتن انسان ها⚰️، تبدیل ناموسشان🔑 به تابلوی سیار جنسی است!🖼
✊شک ندارم غیرت #حیدری💪، در رگ های شما هم جریان دارد❣️، شک ندارم تو هم از #پلیدی گناه🥀 و هوس بازی #متنفری!🍂
شک ندارم تو هم بین زندگی #پاک🌸 و مومنانه📿 و زندگی "خور🍽 و خواب💤 و خشم 👊و شهوت🍂" #اولی را انتخاب میکنی.☝️
اینجا هم میدان #جنگ است♻️. نگذار❌، اربابان کثیف🐾 پول 💸و شهوت و خیانت🥀، بر سر جنازه ی #غیرت برباد رفته ی تو🥀 و #عفت برباد رفته ناموست جشن بگیرند.😔✌🏾
برادرم #غیرت!😭✌🏽
خواهرم #عفت!😭🧕
☝️#حواست به قطرات خون🍂 برادران مظلوم و بی ادعایمان هست⁉️🕊
☝️#حواست به دل شکسته ی💔 فرزندان مظلوم شهدا هست؟⁉️
☝️#حواست هست که ڪربلا دارد تکرار♻️ میشود⁉️
☝️#حواست هست سر فرزندان مولا دارد به نیزه 🔱میرود، که دست دشمن به ناموس #شیعه نرسد!😔😭
حواست هست #عباس ها دارند یکی یکی، فدا میشوند؟🥀حواست هست به نگاه #منتظر مهدی فاطمه عج؟ 🌼🍃
#منتظر.../💞
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
#رزق_معنوی🌻☘😎
عَڪس باز شَۅَد👆 با صَݪَۅاٺ😊
👌از دَست نَدین
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
•┄═•🕊🌹🕊•═┄•
@shahidesarboland
•┄═•🌹🕊🌹•═┄•۰
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕 دختران و زنان انقلابی در خط مقدم !
👈🏻 چہ شد که دختران انقلاب از امر به معروف به کرونا ستیزی روی آوردند؟
🎙صحبت های بی تعارف خانم مهندس #جنگروی، مسئول گروه مردمی دختران انقلاب ( لینک فیلم کامل در آپارات )
#ویژه_کرونا #خانم_جنگروی
@shahidesarboland