eitaa logo
🍉 قارپوز 🍉
112.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
16.8هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
‏سفره نذری برای آپولو، سال1349 خانمی در تهران وقتی شنید آپولو13 در فضا با مشکل کمبود اکسیژن مواجه شده و مرگ فضانوردان را تهدید می‌کند سفره‌ حضرت عباس نذر کرد تا سالم به زمین برگردند و‌ حالا که خبر بازگشت آن‌ها را شنیده نذرش را ادا کرده و خانم سفیر امریکا در تهران را هم دعوت کرده🙄 🆔 @Gizmiz100
مگه ناصرالدین شاه این مِنو رو نبینه و گرنه تیکه بزرگتون گوشتونه😂 🆔 @Gizmiz100
زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. ساده‌ها سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش می‌تواند به عمق فلسفه‌ی ملاصدرا باشد. مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی‌کنیم؛ مشکل ما این است که همانقدر که ویران می‌کنیم نمی‌سازیم؛ همانقدر که کهنه می‌کنیم تازگی نمی‌بخشیم؛ همانقدر که دور می‌شویم باز نمی‌گردیم. 🆔 @Gizmiz100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای دزدگیر درمیاره از خود دزدگیر بهتر😂😂 🆔 @Gizmiz100
بازگشت این سه بزرگوار بعد از 40سال به آغوش ملت! 🆔 @Gizmiz100
بلندقدترین اسب جهان در 2 سالگی تلف شد 🔹نام اسب بلژیکی Big Jake با قد 6 فوت و 10 و به وزن 2500 پوند در مدیسون ویسکانسن در سال 2010 در گینس به ثبت رسیده بود. 🆔 @Gizmiz100
سقوط و صعود چشمانش را باز کرد ، دستانش را مُشت ، مغزش را خالی کرد هرچه داشت دور می‌ریخت . نیاز بود ، سکوت نیاز بود ، هیاهو و غِفلت جز درد در ساعاتِ آینده برایش ارمغانی نداشت . کمدِ آبی رنگ با دری نیمه باز روبرویش بی صدا نشسته بود . پلک زد ، بدنش مانند خورشید دَم داشت . اگر می‌بُرد جایزه داشت ، دلار ، پول ، آینده ! اگر می‌باخت ، جیبش خالی می‌ماند و تجربه‌ای تلخ و کبود روی گونه هایش . صدای هیاهو می‌شنید ، گُنگ و نامفهوم ، کسی را صدا می‌زدند . به دستکش‌های سُرخش خیره شد ، باند سفیدی که دورِ مُچَش پیچیده بود به او دلگرمی می‌داد . حریف نامدار بود و او جویای نام ، حریف برای افتخار می‌جنگید و او برای پول ، حریف طرفدار داشت و او نه ، داشت ولی سه تا : مربی‌اش ، نامزدش و پسر بچهٔ کفاش محله که صبح به او گفت : تو می‌زنیش می‌دونم ... خودش طرفدارِ حریفش بود ولی شیطانِ درونش فریاد میزد : لِهَش کن ! ساعتِ رختکن را نگاه کرد ، پنج دقیقه به سقوط یا صعود مانده بود ، اگر می‌بُرد با پولش اتاقی اجاره می‌کرد و با نامزدش زندگی را شروع می‌کردند ... افتخار به دردش نمی‌خورد چون برایش نان و سقف نمی‌شد . کمربندِ چرمی‌اش بهتر از کمربند قهرمانی شلوارش را نگه می‌داشت . صداها واضح‌تر شد ، کلِ سالن اسم حریفش را با شهوتِ دیدنِ خونِ او روی دستکش‌هایش فریاد می‌زدند . پیرمردِ مربی از تاریکیِ راهرو گفت : وقتشه ، فقط ازش دور بمون ، خستش کن ، گیر بیفتی داغونت میکنه ، خستش کن . با خودش گفت : خسته ؟ او را خسته کنم خودم خسته نمی شوم ؟ بُرد یعنی خوشبختی و لبخند سه طرفدارش ، باخت یعنی درد . عشقش هم بود ، ولی باز هم جُدا و غمگین . بلندگوی سالن : جوان جویای نام وارد می‌شود ، بلند شد و با مُشت به کمد روبرو کوبید ، دلش از درون می‌لرزید . به راهروی تاریک قدم گذاشت و دستان پیرِ مربی را پشت گردنش احساس کرد که با زمزمه‌ای عضلاتش را گرم می‌کرد ، نصیحت نبود ، دعا بود ... نور شدیدی به صورتش خورد و گوش‌هایش پُر از اسم حریف شد ! محکم باش ، محکم ، ولی ترس در قلبش رخنه کرده بود ، حریف بزرگ بود و بی‌نقص و او جوان بود و قدرتمند . اگر کسی پول اجارهٔ یک اتاق را به او می‌داد همین حالا به رختکن رفته و با ساکَش به سراغ نامزدش می‌رفت . کشِ رینگ را باز کردند و خم شده وارد شد ، کوهی از عضله با چهره‌ای مُصمم و له شده از هزاران ضربه روبرویش کُنجِ رینگ رقصِ پا می‌رفت ... بُرد یعنی همه چیز ، نباید می‌باخت ، باید خسته‌اش می‌کرد و ضربهٔ نهایی . فرار کن ، دور بمون ، مشت نخور ، صدای زنگ ، شروع ، گفته بودند چپِ صورت حریفش باز می‌ماند و بی دفاع ، مشت اول را رها کرد ، حریف جا خالی داد ، شکمش درد گرفت ، حریف دنده‌اش را زده بود ، چپ صورتش ، چپ صورتش ، انداخت ، خالی کرد ، انداخت با دست رد کرد ، پول ، اتاق ، نامزدم و کفاش ... سَبک و چالاک رقص پا می‌رفت که مشتِ سنگینی با چپ صورتش برخورد کرد ، فَکش صدا داد ، گیج شد ، پسرکِ کفاش ، مشتِ بعدی راست صورتش ، تلو تلو خورد و محکم به کف رینگ کوبید ، مُرد ! بدنش تکان نمی‌خورد ، صدای داور آمد ، یک ، دو ... ده . چه زود ده شد ، دییینگ ، باخت . هیاهوی گُنگ مردم بیهوشش کرد . تاریکیِ محض ، بیدار شد ، چشم راستش بسته شده بود و مُشت‌هایش باز . روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و نامزدش روی صندلیِ کناری آرام گریه می کرد . دستش را دراز کرد ، دخترک دست‌های زخمی‌اش را گرفت و بوسید . دخترک هنوز هم کنارش بود . با خود گفت : کاش فردا که بیرون می‌روم پسرک کفاش هم برایم لبخند بزند . 🆔 @Gizmiz100
الهی ای صاحب همه جهان ای مهربانترین ، ای عظیم برای هرلحظه از زندگی‌ام ڪه با عطرِ حضور تو برڪت یافته است سپاسگزارم🙏 شب را نیز چون روز در پناه امن تو آغاز میڪنم 🌙شبتون سرشار آرامش✨ 🆔 @Gizmiz100
دریاب که ایام گل و صبح جوانی چون برق کند جلوه و چون باد گریزد شادی کن اگر طالب آسایش خویشی کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد❤️🌸😊 سلام صبحتون بخیر 🆔 @Gizmiz100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این گرمای تابستون، بچه ها رو با این بازی سرگرم کنید البته اگه بشه رو زمین داغ دراز کشید😄 🆔 @Gizmiz100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 باز هم خلاقیت هموطنان و اینبار بوق بدون برق در نیسان👌😄 🆔 @Gizmiz100
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایی زدن به چهارنفر با یک ضربه بعدش هم گل واقعا یه رکورد دست نیافتنی شد 🆔 @Gizmiz100
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد. کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود. پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است. چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. 🆔 @Gizmiz100