eitaa logo
قسم به قلم
174 دنبال‌کننده
48 عکس
3 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ماجرای این عکس‌ها 🇮🇷 🔻 خودت را جای یکی از اشخاص این تصاویر بگذار و از زبان او قصۀ این تصویر را بنویس. هر کدام از شخصیت‌ها و یا حتّی اشیاء که خواستی را انتخاب کن و واقعاً فکر کن که او چگونه فکر می‌کند. اصل ماجرای این تصاویر را اینجا می‌توانی بخوانی. تو هم به قسم به قلم بپیوند و 👈 از اینجا شروع کن. و نوشته‌های خودت را به شناسۀ @qalam1403 ارسال کن. 🔻 "قسم به قلم" @qasambeqalam
قسم به قلم
🇮🇷ماجرای این عکس‌ها🇮🇷 🔻 خودت را جای یکی از اشخاص این تصاویر بگذار و از زبان او قصۀ این تصویر را بنویس. هر کدام از شخصیت‌ها و یا حتّی هر اشیائی را که خواستی انتخاب کن و واقعاً فکر کن که او چگونه فکر می‌کند بعد بنویس و بنویس. 🖋 وقتی نوشتن تمام شد طبق اینتمرین_۱۰ عمل کن. اصل ماجرا و خبر این تصاویر را اینجا می‌توانی بخوانی. 🔻 "قسم به قلم" @qasambeqalam
قسم به قلم
#قلم_۱۵ #بخش_دوم #جای_او_بنویس #تمرین۱۲ 🇮🇷ماجرای این عکس‌ها🇮🇷 🔻 خودت را جای یکی از اشخاص این
"بِسمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِّدّیقین" یادش بخیر، روزی جوان بودم و برای خودم برو بیایی داشتم. شکوفه می‌دادم و میوه‌های زیادی به بار می‌آوردم. به چشم خود می‌دیدم زندگی‌هایی که به جدایی کشید و زندگی‌هایی که آغاز شد. کنار جاده بودم و مردم زیادی زیر سایه‌ام می‌نشستند و گاهی هم در دل‌هایی می‌کردند. اما دیگر توانی برایم نمانده است و تنم خسته و خشکیده است. تق تق تق، باغبان تبر را می‌کوبد. یکی پس از دیگری. روزی درختی تنومند بودم و حال افتاده‌ام. نمی‌دانم عاقبتم به کجا ختم خواهد شد. خودم را سپرده‌ام دست تقدیر، امیدوارم تقدیر برایم بهترین‌ها را رقم بزند. بالاخره رسیدیم به کارگاه. چقدر این‌جا سروصدا زیاد است. قیژقیژقیژژژژ گویا می‌خواهند مرا تبدیل به چیزی کنند. نمی‌دانم چه چیزی. نصفه‌ام آن گوشه افتاده است و نصف دیگرم گوشه دیگر. نجار در حال تصمیم‌گیری است. می‌خواهد از من تابوتی بسازد. بسم الله الرحمن الرحیم تابوت چیست؟ کمی نگرانم. نجار مرا تکه‌تکه کرد و حال شدم شبیه یک جعبه بزرگ. در همین حین شخصی آمد و ۱۶ تا تابوتی را که سفارش داده بود را ببرد. نجار گفت فقط یکی مانده است، ان شاءالله تا فردا آماده است. نجار مرا نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم چرا، چیزی نمی‌گفت و در دل برای خودش نجوا می‌کرد. بالاخره فردا فرا رسید. همه تابوت‌ها آماده بودیم برای اینکه سفری جدید را آغاز کنیم. لحظه آخر نجار دستی بر من کشید و گفت: "امیدوارم مرا هم شفاعت کنید." حرفش را نفهمیدم، منظورش چه بود. همه ما را در جایی به اسم غسالخانه بردند. از بقیه تابوت‌ها پرسیدم: "اینجا کجاست؟ آیا می‌دانید؟" یکی گفت: "قرار است مرده‌ها را تا سر خاک حمل کنیم." آن یکی می‌گفت: "قرار است شهدا را حمل کنیم." خب، چه فرقی می‌کند شهید را حمل کنیم یا مرده را؟ بالاخره پیکر شهدا را یکی یکی در تابوت قرار دادند. چه عطر و بویی فضا را در بر گرفته بود. همه در حال اشک ریختن بودند و شفاعت می‌خواستند. تابوت‌ها را به معراج شهدای تهران نقل مکان دادند. افراد زیادی آمده بودند. مادر پیری دست می‌کشید بر تابوت: "پیکر را به آغوش کشید و گفت: پسر عزیزکم حسن جانم، بالاخره روی ماهت را دیدم. عزیز دل مادر، بالاخره آمدی به آغوش مادر. چه فراغ سختی بود این ۱۶ سال. نور چشم مادر، به خانه خودت خوش آمدی. الهی مادر دورت بگرده. قوربون اون قد و بالات بره مادر. می‌گم مادر جان، تو که چهار شونه رفتی، چرا خمیده برگشتی مادر؟ 😭😭😭 الهی من دورت بگردم مادر. خدایا، این هم از امانتی که به من داده بودی. خدایا شکرت. 💔😭" تابوت: "تا به حال چنین صحبت‌های شیرین و دلبری نشنیده بودم. چیزهای زیادی دیدم و شنیدم از جدایی‌ها و وصال‌ها. اما این وصال یکی از بهترین وصال‌هایی بود که طی تمام عمرم دیدم. حس غرور دارم. نمی‌خواهم این لحظه وصال مادر و فرزند بعد از ۱۶ سال تمام شود. خوشحالم از اینکه تقدیر مرا به اینجا آورد. چه سعادتی! پس فرق است بین اینکه شهید را حمل کرد یا مرده‌ای را. چه عزتی، چه شکوهی، چه جلالی. تابوت را بالای سر گرفته و دست به دست راهی می‌کنند. همین‌طور که دست به دست می‌شوم، با صدای "لا اله الا الله" و "الله و اکبر" بدرقه می‌شوم. صداهای دیگری به گوشم می‌رسد: یکی می‌گوید: "لطفاً مرا ببخش." یکی می‌گوید: "برایم دعا کن کنکور قبول شوم." آن یکی می‌گوید: "دعا کن بچه‌ام در راه ولایت شهید شود." "دعا کن خدا هم بچه‌ای به من بدهد." "ظهور امام زمان عج" "دعا کن مادری دلسوز و مهربان باشم." "دعا کن از گناهانم دست بکشم." "دست منم بگیر." "مرا هم شفاعت کن." "عاقبت بخیری همه جوون‌ها" و... حسن جان، این همه آدم درخواستی ازت دارند. نمی‌دانم دقیقاً چه‌ها کردی، اما امیدوارم شفاعت مرا هم در آن دنیا بکنی. دل کندن ازت سخت است. دلم نمی‌خواهد مرا زمین بگذارند و تو را به خاک بسپارند. اما امان از این جدایی‌ها. 🥺😔😭 ✍تابوت حمل پیکر شهید امنیت حسن صفری." 🔻 "قسم به قلم" @qasambeqalam
قسم به قلم
#قلم_۱۵ #بخش_دوم #جای_او_بنویس #تمرین۱۲ 🇮🇷ماجرای این عکس‌ها🇮🇷 🔻 خودت را جای یکی از اشخاص این
بسم الله الرحمن الرحیم مادر، خودش به تنهایی عاشقانه ترین و پرمفهوم ترین کلمه است. اما وقتی با جهاد و مقاومت عجین میشود، معنا و مفهوم دیگری پیدا میکند. چون رنگ و بوی خدایی میگیرد. "صبغه الله و من احسن من الله صبغه" این را من همیشه برای جهاد فرزندآوری میگفتم. اما فرزندآوری تازه شروع قصه جهاد است. پایانش همین چیزی است که در این عکسها میبینیم. اینجاست که ثمره جهادت را میبینی و لابد یک حسی از غرور و دلتنگی در دلت به هم آمیخته میشود. من که آخرش را هنوز درک نکرده ام پس هرگز نمیتوانم خودم را جای آن مادرها بگذارم. اما آن همراهان کنار مادر یا آن کسی که شاید دوست شهید باشد و آن عقب تر سرش را روی تابوت گذاشته و گریه میکند. اینها را شاید بتوان کمی درکشان کرد. آخر من تا بحال حتی دوست نزدیک یا فامیل یک شهید هم نبوده ام. پس بهتر است حال خودم را بگویم وقتی می‌روم تشییع یک شهید. احتمالا مثل حال آن دور و بری های اطراف تابوتها باشد که شاید هیچ نسبتی هم با شهید نداشته باشند. حال حسرت و غبطه شدددییید، حسرتی که اینقددددررر زیاد است که گریه امانت نمیدهد. حال بغض و خستگی که میخواهد خفه ات کند و نمیتوانی آن حال را برای کسی بگویی و راهی پیدا کنی... هی با خودت فکرمیکنی اینها چه کارهایی میکردند که در روزگار امنیت هم خدا خریدار جانشان شد؟ هی از خودت میپرسی بهترین کاری که میتوانم بکنم، چه چیزی است که من هم به این فیض برسم؟ هی خودت را بخاطر اشتباهاتت، به خاطر کوتاهیها، بخاطر همه چیزهایی که این لیاقت را از تو گرفته سرزنش میکنی و دوباره شروع میکنی التماس کردن. دلت میخواهد شهید یا امام شهید آنجا باشد و به پایش بیفتی که تو را هم با خودش ببرد. و آن لحظه یاد روضه لحظه وداع حضرت زینب می‌افتی: کجا میخای بری؟ چرا منو نمیبری؟ این دم آخری حسین چقدر شبیه مادری😭😭😭😭😭 و از ته دلت میگویی: امان از دل زینب و باز هم گریه و ناله و تضرع😭😭😭... 🔻 "قسم به قلم" @qasambeqalam
قسم به قلم
#قلم_۱۵ #بخش_دوم #جای_او_بنویس #تمرین۱۲ 🇮🇷ماجرای این عکس‌ها🇮🇷 🔻 خودت را جای یکی از اشخاص این
"تن و طن" چرا همه جا تاریکه؟! چشمم جایی رو نمیبینه. نمیتونم نفس بکشم. انگار هوا نیست! کسی اینجاست؟! بچه‌ها هستین؟! کجایین؟ من اینجام. منم هستم. منم... خب خدا رو شکر. بچه‌ها نگران نباشید به زودی میان دنبالمون. طاقت بیارید. حتما تا الان فهمیدن ما کجاییم. مقاومت کنید. ما که جامون خوبه بابا، بیخیال. دیگه بسه. فهمیدی چی گفتم؟! خانواده‌هامون چشم به راهمون هستن. بیشتر از این دیگه نمیتونن دوریمون رو تحمل کنن. باید برگردیم. من که دلم برای دخترم یه ذره شده خیلی وقته ندیدمش؛ باید برای خودش خانومی شده باشه. راست میگی. مامان منم منتظرمه. وقتی داشتم می‌آمدم بهم گفت: زود برگردی‌ها. آخه برام رفته خواستگاری. به‌به شادوماد. مبارکه. یادت باشه شیرینی ندادی به ما. چشم بذار برسیم شیرینی هم میدم. داداش میثم تو اینجایی؟ آره من اینجام تو کجایی علیرضا؟ نمی‌بینمت! من؟! همین جا اینجام. بچه‌ها ساکت. ساکت باشید. ببینم چیه؟! یه صدایی داره میاد. انگار دارن زمین رو میکنن. دارن میان. آمدن، آمدن. حسن زود یه آمار بگیر ببین همه هستن؟ آماده باشید. خدایا شکرت. محمد پیری بله جواد حسن‌زاده بله عیسی پودینه بله و ... همه بودن حسن؟! نه همه نیستن. نه نفریم. وای خدای من. پس بقیه کجان؟! حالا جواب خانواده‌هاشون رو چی بدم؟! چطوری تو چشماشون نگاه کنم؟! نور نور... بیایید اینجا. پیداشون کردیم. اینجان. هوا سرد بود و خاک سفت. با بیلچه کوچکی خاکها رو کنار زدند. خیلی آرام و آهسته، دستشون رو گرفتن و از زیر خروارها خاک بیرون کشیدن. یکی یکی بیرون آوردنشون و بعد روی پارچه‌های سفیدی که روی زمین پهن بود خوابوندن. کنار هم در یک صف. درست مثل به خط شدن نظام صبحگاهیشون توی پادگان. تکه‌ استخوان‌های جمع شده در هر یک پارچه سفید، شد یک تن. تنی برای وطن. تنی بی‌پوست و گوشت، بی‌سر. همه‌باهم شدند نه تن. فرمانده گفت: بازم بگردید. باید سیزده نفر باشن. چهارنفرشون نیستن. همینجاهان. بگردید. اما نبودند که نبودند. و باز هم انتظار وطن برای پاره‌های تن... تن برای وطن وطن برای تن 🔻 "قسم به قلم" @qasambeqalam
قسم به قلم
#قلم_۱۵ #بخش_دوم #جای_او_بنویس #تمرین۱۲ 🇮🇷ماجرای این عکس‌ها🇮🇷 🔻 خودت را جای یکی از اشخاص این
چند ماهی می‌شود اینجا افتاده ام و در حال خاک خوردنم. نمیدانم اصلا قرار هست کسی دنبالم بگردد؟ دوستان همراهم که همگی رفتند و هر کدام در جایی که مورد مصرفشان بود، قرار گرفتند. من اما در اثر اشتباه ناخواسته ی یک کارگر، فعلا در فاز انتظارم. دو ماه پیش که حاجی داشت طبق فاکتورهای خریدش، انبار را چک می‌کرد، به پسرش گفت: "مجتبی جان، بابا، هر چه بالا و پایین میکنم، باز یک طاق پارچه کم می آورم. جور در نمی آید که نمی آید!" در جواب شنید که : "حاج بابا، غم به دلت راه نده، احتمالا رقم اولیه ات غلطه، اگر نه ما که غریبه و دزد نداریم الحمدلله. همه کارگرها هم اهل حلال و حرام هستند." اما حاجی کلافه بود. حق هم داشت یک طاق بزرگ پارچه ی درجه یک که جان میداد برای چاپ، گم کرده بود. منظور، خودم هستم که این پشت افتاده ام و کسی نمی‌داند که وجود دارم، گهگاهی فقط حاجی یادی از من در خیال و فاکتورهایش می‌کند! کاش زحمتی به خودش بدهد و بیاید این پشت را هم نگاهی بیاندازد.انگار انتظار جزئی از من شده، یا من جزئی از انتظار. حاجی هم چند مدتی است به اینجا سر نزده. از تلفن حرف زدن پسرش فهمیدم، ناخوش احوال بوده و در حال استراحت. بعد هم که کمی بهتر شده، بچه هایش برایش بلیط کربلا گرفته اند تا جان دوباره ای بگیرد. من هم همچنان منتظرم. خدا را چه دیدی؟ شاید حاجی باز هم فاکتورها را زیر رو کرد و دلش راضی نشد و کسی را پی من به گشتن انبار فرستاد.دیگر کارم از انتظار گذشته، نه اینکه نا امید باشم اصلا! فقط بیشتر حرف های بقیه طاق پارچه ها را در ذهنم مرور میکنم. آن روزهای اول که هنوز از روی قفسه به پایین سر نخورده بودم، چه شور و شوقی داشتم. حرفهای جالب دوستانم را می‌شنیدم و میگفتم، چه چاپی در انتظار من است؟ یادم هست، همان اوایل، آمدند و چند طاق را بردند و با هم که حرف می‌زدند، معلوم بود برای تزئین معابر شهری می‌خواهند چاپ و برش بزنند، آن هم برای ایام محرم. خوش به حال دوستانم. می‌خواستند حال و هوای محرم را به در و دیوار شهر بیاورند. یک بار هم چند طاق دیگر را بردند برای همایش. یک بار دیگر هم تعدادی طاق پارچه بردند برای جشن تولد رسول الله(ص) و نو نوار کردن چهره ی شهر. من اما بی نصیب بودم. در اثر یک اتفاق و جابجایی ساده، سر خوردم پشت قفسه ها. جایی که نه دید داشت و نه راه! الان ماه هاست اینجایم. یعنی حاجی می‌آید؟ یعنی باز هم متوجه نبودن من میشود؟ کاش همان کربلایی که رفته، من را به یادش بیاورد. هنوز هم منتظرم...دو تا کارگر امروز با هم حرف می‌زدند. شنیدم که گفتند، حاجی از کربلا برگشته. یعنی میشود بیاید اینجا و ...؟برق را کسی روشن کرد و کم کم صدای پایش نزدیک شد، تنهاست. احتمالا آمده چیزی بردارد و برود، مثل همه ی روزها و ساعتهای دیگر. وقتی رفت، دوباره با خیالاتم همه جا میروم، از همایش و در و دیوار شهر گرفته تا مساجد و حسنیه ها.صبر کن ببینم، دارد چند ردیف قفسه را جابجا می‌کند. چه صدای دلخراشی دارد این قیژژژ روی موزائیکها! قفسه ی جلویم را هم به زحمت کنار زد. بدجور نفس نفس می‌زند. حتما قفسه ها سنگین اند که به این حال افتاده. جلوتر آمد و چراغ قوه را انداخت رویم! و شنیدم که گفت: "اینجا بودی پس؟ من گفتم، حساب و کتاب من، مو، لا درزش نمیرود! بیا که پیدایت کردم. این همه مدت اینجا ماندی تا یک همچین روزی برسد و تو خوش روزی بروی جای خودت، خدمت کنی."حاجی چه میگوید؟ من خوش روزی ام؟ چقدر توی این پستو خاک خوردم و انتظار کشیدم. می‌خواهد من را خرج چه کند؟ وارد سالن چاپ شدیم. حاجی من را روی میزی گذاشت و رفت دست یک نفر را گرفت و آورد بالای سرم. گفت: "این بهترین جنس پارچه ای هست که دارم. رو دست نداره، درجه یک. حواست را جمع میکنی و سفارش را دقیق میزنی، روسفیدم میکنی پسر جان." مرد، چشمی گفت و مشغول شد. اول من را برای برش بردند و در ابعاد مختلف و متعدد برش زدند. بعد هم نوبت چاپ شد. سکوت عجیبی دارند. کسی حرفی نمی‌زند که بدانم قرار است کجا بروم یا بهتر بگویم برویم. چون الان من تکثیر شده ام. چندین تکه در ابعاد مختلف. اما مطمئنم آن لحظه که حاجی من را به مرد سپرد، قطره ای اشکی، گوشه‌ی چشمش درخشید.انتظار به سر آمد. دانستم خرج چه می شویم. پرچم ایران را رویمان چاپ کرده اند و در حال سوار کردنمان بر تابوت هایند. قرار است همراه و همسفر شهدا باشیم در معراج الشهدا و کنار خانواده هایشان و تا کنار مزارشان. چه افتخاری بالاتر از این. اگر می‌دانستم، خدا مرا برای چنین روزی کنار گذاشته، اینقدر در آن روزهای انتظار، بیتابی نمیکردم. فقط صبر میکردم تا زمانم فرا برسد، زمانی که خدا برایم خواسته.استخوان‌هایشان را در تابوت گذاشتند و من با رنگ و لعابم، نشانه ی شهدا شده بودم. تنها کسانی که لیاقت دارند تابوتی به رنگ وطن داشته باشند. شرمنده شدم وقتی از انتظار ۱۶ ساله ی مادرانشان مطلع شدم. من فقط چند ماه انتظار را تجربه کردم