eitaa logo
مترجمی قرآن تا ظهور
115 دنبال‌کننده
6هزار عکس
4هزار ویدیو
46 فایل
ادمین ثبت نام طرح مترجمی زبان قرآن @M_kish
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اخلاق ربانی (غرور) 📖 جملات امام علی(علیه السلام) برحذر داشتن انسان از دنیا ✍️ در خطبۀ صد و سیزده نهج البلاغه امام علی(ع) می فرماید:«وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْيَا فَإِنَّهَا مَنْزِلُ قُلْعَةٍ»؛ شما را از دنیا بر حذر می دارم، زیرا دنیا جای پایداری نیست، «وَ لَيْسَتْ بِدَارِ نُجْعَةٍ»؛ یعنی یک محلّ توقّفگاهی است که مثل فرودگاه است. محلّ توقّفگاهی که آب و گیاه و... پیدا بشود تا انسان آسوده خاطر بتواند در آن زندگی کند نیست، «قَدْ تَزَيَّنَتْ بِغُرُورِهَا وَ غَرَّتْ بِزِينَتِهَا»؛ به فریب آراسته شده و به سبب همین آراستگی اش فریب داده است، «دَارٌ هَانَتْ عَلَى رَبِّهَا»؛ سرایی است که نزد پرودگارش خوار است، «فَخَلَطَ حَلَالَهَا بِحَرَامِهَا»؛ حلالش به حرامش آمیخته شده است، «وَ خَيْرَهَا بِشَرِّهَا»؛ خوبی و بدی در آن آمیخته است، «وَ حَيَاتَهَا بِمَوْتِهَا»؛ مرگ و حیاتش نیز آمیخته به هم است. بیان کردم که در متن زندگی دنیا و در بافت حیات مادّی این گونه است که مرگ و حیات دست به گریبان هم هستند، «وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا...» ؛ و همچنین شیرینی اش به تلخی اش. 📙نهج البلاغه، خطبۀ 113 🎙 (ره) 💠مترجمی زبان قرآن و نهج البلاغه 💠 درک کلام مولا علی علیه السلام با مترجمی زبان نهج‌البلاغه ⭕️ فرصت ثبت نام رو به اتمام است... 🔔 فقط تا ۱۲ خرداد مهلت دارید https://eitaa.com/qorantazohur جهت کسب اطلاعات بیشتر @M_kish
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ 💠 «مقدمه» 🔰 قرآن و نهج‌البلاغه با هر موضوعی پیگیری شوند، مطالب جدید و نکات خاصی در اختیار انسان قرار می‌دهند که به‌ندرت و به شکل ناقص از زبان روانشناسان شنیده می‌شود. 🔷 اما در کنار سفرۀ معرفتی شریعت، مطلوب انسان بسیار واضح و کامل مطرح می‌شود. ✍🏼 به دلیل موارد ابتلای زیاد افراد به اشتباهات زندگی، این موضوع در گذشته از دیدگاه قرآن بررسی شد. 🔷 در این سلسله مباحث از دیدگاه حکمت‌های نهج‌البلاغه به بررسی آن می‌پردازیم و با حقایق ناشنیده‌ای در این زمینه آشنا می‌شویم. متأسفانه، اشتباه بودن بعضی از امور برای ما مجهول است، به‌عبارت دیگر آن‌ها را به‌عنوان اشتباه نمی‌شناسیم. 🔷 گاهی اشتباهات خود را صحیح می‌پنداریم و به نظر ما اشتباه نیست، به‌خصوص زمانی که جماعتی این اشتباه را تأیید ‌کنند، و بر اشتباهات ما صحه بگذارند! ⁉️ این سؤال مطرح می‌شود که چگونه دریابیم که چه اموری اشتباه است؟ ⬅️ وقتی در محضر عالِم قرار می‌گیریم، او اشتباه در عمل، قول و حال را متذکر می‌شود تا اگر در زندگی قصد موفقیت داریم از انجام چنین اشتباهاتی اجتناب کنیم. 🟩 اعلم همۀ علما امیرالمؤمنین علیه‌السلام است که تغذیۀ معرفتی همۀ مؤمنین به دستان مبارک ایشان انجام می‌شود. 🔰 حضرت در لابلای کلماتشان که در قالب‌ها و بیان‌های مختلف ایراد می‌شود، اشتباهات زندگی را به ما گوشزد می‌کند؛ اما مهم این است که ما فرمایشات ایشان را با این نگاه پیگیری ‌کنیم. 📚 «از بیانات استاد زهره بروجردی» مترجمی زبان نهح البلاغه https://eitaa.com/qorantazohur جهت کسب اطلاعات بیشتر @M_kish
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺩﺭﻭﺩ می ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ؛ ﺍی ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻳﺪ! ﺷﻤﺎ (ﻧﻴﺰ) ﺑﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻠﺎم ﻛﻨﻴﺪ ﺳﻠﺎمی ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺴﻠﻴﻢ.» احزاب ۵۶ ✍پیام های آیه ۱- ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﺪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺧﻴﺮی ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ، ﺍﻭّﻝ ﺧﻮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻴﺪ. ۲- ﺩﺭﻭﺩ لفظیﻛﺎفی ﻧﻴﺴﺖ، ﺗﺴﻠﻴﻢ عملیﻧﻴﺰ ﻟﺎﺯم ﺍﺳﺖ. 💠مترجمی زبان قرآن و نهج البلاغه https://eitaa.com/qorantazohur جهت کسب اطلاعات بیشتر @M_kish
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪐 🕊«ﻫَﻞْ ﺟَﺰَﺁءُ ﺍﻟْﺈِﺣْﺴَﺎﻥِ ﺇِﻟَّﺎ ﺍﻟْﺈِﺣْﺴَﺎﻥُ» الرحمن ۶۹ ﺁﻳﺎ ﭘﺎﺩﺍﺵ نیکی، ﺟﺰ نیکی ﺍﺳﺖ؟. 💠مترجمی زبان قرآن و نهج البلاغه https://eitaa.com/qorantazohur جهت کسب اطلاعات بیشتر @M_kish
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: مترجمی زبان قرآن https://eitaa.com/qorantazohur
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: مترجمی زبان قرآن https://eitaa.com/qorantazohur