28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞️ نماهنگ ققنوس قدس
با اجرای:
عبدالرضا هلالی
امیرحسین اکبری
و همخوانی :
گروه سرود صاحب الامر(عج)
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تصاویر هوایی از گلزار شهدای کرمان
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#سرباز_وظیفه
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
هدایت شده از 🧭قطب نمـــــــــــــــا 🧭
#بصیرت_قطب_نماسـت.
💗﷽💗
.·♩♪♫ پویِشِ مَجازیِ نَسلِ سُلِیمانے ها ♫♪♩·.
«بمناسبت پنجمین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و هفته بصیرت»
☆ویژه همه خانواده ها☆
✨عناوین وسرفصلهای پویش عبارتند از:✨
✓عکاسی
✓دلنوشته
✓عکس نوشته
✓شعر، نقاشی
✓خطاطی
✓اجرای سرود(تکی، گروهی)
✓کلیپ
✓طراحی پوستر
شما شرکت کنندگان گرامی میتوانید آثار خود را تا تاریخ 15دی ماه1403 به آیدی زیر ارسال فرمایید.
💥«توجه توجه»💥
لازم به ذکر است حتما نام و نام خانوادگی شرکت کننده قید شود. همچین به ۵ نفر از شرکت کنندگانی که بیشترین بازدید را در کانال زیر داشتن جوایز ارزنده ای تقدیم خواهد شد.
پس دوست عزیز جانمونی 😊
🆔 @ed_admin_urm
🧭 @Qotbnamaa
#پویش_مجازی_نسل_سلیمانی_ها
بچها تراپیستم بهم گفته چند وقت باید بری یک جای دور از استرس و اخبار منفی قیمت دلار زندگی کنی
منم تصمیم گرفتم برم تو ساختمون وزارت اقتصاد زندگی کنم
#طنز_تلخ
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
مخاطب گرامی! صبر کن!!!🤌🏻☹️🤣
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
خانم محدثه سلحشور
#پویش_مجازی_نسل_سلیمانی_ها
#شرکت_کننده_بیست_و_پنجم
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
🔵 شک و تردید؛ آفت پنهان خانوادهها!
🔸فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، گاهی به اختلافات و حتی طلاق در خانوادهها دامن میزنند.
📌راهکارهایی برای پیشگیری از این آفت:
1️⃣ شفاف باشید: همسران فعالیتهای مجازی خود را با هم در میان بگذارند.
2️⃣ گفتوگو کنید: زمان بیشتری را به صحبت و شنیدن نظرات همدیگر اختصاص دهید.
3️⃣ رعایت حریمها: از پیام دادن به افراد نامحرم خودداری کنید.
4️⃣ مدیریت زمان: مصرف شبکههای اجتماعی را به حداقل برسانید.
5️⃣ بیاعتمادی آنلاین: به افراد ناشناس در فضای مجازی اعتماد نکنید.
🚨 آرامش خانواده، مهمتر از هر چیز است!
#سواد_رسانه_ای
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
فاطمه رزبانی از ارومیه.
#پویش_مجازی_نسل_سلیمانی_ها
#شرکت_کننده_بیست_و_ششم
🧭 بصیرت #قطب_نماست
🆔 @Qotbnamaa
شهید فاطمه دهقانی از شهدای حادثه تروریستی کرمان
متولد ۱۳۶۶ از مشهد
مزایده یک جفت گوشواره
تنها چیزی که از او برایم مانده همین یک جفت گوشواره خونیست. بیانصافیست. مگر نه؟ که آن همه جوانی و مهربانی و پاکی برود زیر خاک و من بمانم و بچهها و همین یک جفت گوشواره. دلم میخواهد گوشوارهای که کج شده را یادگاری نگه دارم برای بچههایم، اما یاد بچههایی میافتم که مثل زینب و زهرا و امیرعباسم بیمادر شدهاند. با خودم و دلم کنار میآیم. فاطمهام از این خانه رفت، گوشوارهاش شاید بشود خانهای برای یک نفر. شاید هم پتویی سبک روی تن لرزان کودکی. یا کفشی برای پای برهنهی مردی.
اصلاً اگر خودش بود هم همین تصمیم را میگرفت. اما و اگر نمیآورد و بیشک و تردید هرچه داشت و نداشت را میبخشید.
میخواهم گوشواره را ببرم و اهدا کنم اما یکی از دوستانم پیشنهاد میدهد که: «نه! این کارو نکن. این گوشواره خیلی ارزشش بیشتره. به نظرم بهتره بذاریش به مزایده.»
فکر خوبیست. گوشواره را میگیرم کف دستم و با بچهها دور هم مینشینیم تا برای آخرین بار یادگارِ مادرشان را سیر نگاه کنند. چیزی گلویم را میخراشد. یاد آن روز میافتم. یاد آخرین دیدارمان. هر دویمان ساک بستیم. من به مقصد کربلا! فاطمه و بچهها و مادرش هم به قصد زیارت مزار حاج قاسم. خداحافظیمان سوز و گداز نداشت چون فکرش را هم نمیکردم این آخرین باری باشد که او را میبینم. که میتوانم در چشمهایش نگاه کنم و به رویش لبخند بزنم. فکر میکردم بعدِ یک هفته هر دویمان برمیگردیم خانه و دوباره روال عادی زندگی. فکر میکردم سالهای سال پای هم میمانیم. دوتایی بچههایمان را بزرگ میکنیم و خودمان هم پیر میشویم. نمیدانستم فاطمه رفیق نیمه راه بود.
من رفتم فرودگاه و فاطمه و بقیه هم راهآهن. دلم خوش بود که تربت کربلا برای فاطمه میآورم و او هم کمی از خاک مزار سردارمان را.
رفتم نجف، زیارت قبر مولایمان حضرت علی(ع). با فاطمه در تماس بودم. حتی عکس تکیاش را هم برایم فرستاد. با هم حرف زدیم و کلی التماس دعا داشتیم اما...
ساعت چهار و پنج به وقت ایران بود که برادرم زنگ زد. کلی آسمان و ریسمان و مقدمه چینی و تهش گفت که چه بلایی سرم آمده. که خانه خراب شده بودم.
- توی کرمان بمبگذاری شده. زینب و امیرعباس سالمن اما...
- اما چی؟ حرف بزن. بقیهشون چی؟
- انشالله بقیهشونم پیدا میشن.
به دلم بد راه ندادم. با خودم گفتم میان شلوغی تا همدیگر را پیدا کنند، طول میکشد. ده بار زنگ زدم به فاطمه. خاموش بود. به مادرش. او هم! به مادر خودم. خواهرم. هیچکس جوابم را نداد. طاقت نیاوردم عراق بمانم. رفتم فرودگاه نجف تا با اولین پرواز برگردم ایران. توی فرودگاه اینترنت گوشیام را روشن کردم تا اخبار را دنبال کنم که دنیا خراب شد روی سرم. عکس دختر کوچکم زهرا بود که به عنوان گمشدهی حادثه تروریستی توی گروهها و کانالها دست به دست میچرخید. یک زنِ مشهدی هم به شدت مجروح شده و در آیسییو بستری بود.
با چه حالی رفتم تهران. گیج و منگ بودم. دلشوره و اضطراب داشت خفهام میکرد. در وحشت عجیبی دست و پا میزدم. نمیخواستم حتی یک درصد فکر کنم که آن زنِ مجروح، فاطمه بود. همسرِ من! مدام زیر لب تکرار میکردم: « نه! نه! امکان نداره اون فاطمه باشه. بیخود نگرانی.»
نمیخواستم هیچکس زنگ بزند و با من صحبت کند. نمیخواستم هیچکس، هیچ خبری به من بدهد. میخواستم اگر چیزی هست خودم بروم بیمارستان و از نزدیک ببینم. حرفِ کسی را باور نداشتم یا شاید هم نمیخواستم که باور کنم.
با پرواز به تهران رفتم و از آنجا هم به کرمان. توی این مدت برادرم همهی اعضای خانواده را پیدا کرده بود. مادرم! خواهرم! بچههایم! و تن مجروح زهرا که سرتاپا ترکش بود. زنی هم با صورت باندپیچی توی آیسییو بود که باید میرفتم و شناساییاش میکردم.
یعنی سختترین کار دنیا!
پاهایم کشیده نمیشد. باید میرفتم برای شناسایی عزیزترین کسم؟ مادرِ بچههایم؟ پا به اتاق مراقبتهای ویژه که گذاشتم با یک نگاه شناختمش. خودش بود. فاطمه!
فاطمه! فاطمه! روز ولادت حضرت زهرا بود. روز زن! و همسرم با چه حالی افتاده بود روی تخت بیمارستان؟
از صورت، کمر و دست و پایش چیزی باقی نمانده بود. اطرافیان میگفتند: «زهرا تو بغل خانومت خوابیده بود. آغوش همسرت مثل سپر بود براش. برو خدا رو شکر کن که دخترت زنده است.»