C᭄زنـدگی بـا آیـههاC᭄
📝 متن_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 قسمت_ششم 👇 💠خیلی ناراحت بودم
📝 متن_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 قسمت_هفتم 👇
💥بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به ڪربلا رفته بودم.👌
دریڪی از این سفرها پیرمرد ڴرولالی با ما بود ڪه مسئول ڪاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟😰
🔰خیلی دوست داشتم تنها باشم و با مولاے خود خلوت ڪنم اما با اڪراه قبول ڪردم.😐
♦️پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپرے شد.😰
🍃حضور قلب من ڪم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.🙈
✔️روز آخر قصد خرید یڪ لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی ڪمتر است...😡
🍀 خلاصه اینڪه من لباس را خیلی ارزانتر براے پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.😐
♦️ با خودم گفتم:عجب دردسرے براے خودم درست ڪردم! این دفعه ڪربلا اصلاً حال نداد...
🔆یڪدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم ڪرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی براے من دعا ڪرد.👌
🌷جوان پشت میز گفت: به دعاے این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت ڪردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.😉
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید ڪه بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.😉
🍃 صدها برگ در ڪتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.👌
💥در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شبهاے جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.👌
❎ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.
ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت میڪردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.😰
♻️یڪ شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یڪی از رفقا گفت: ڪی میتواند الان برود ته قبرستان و برگردد؟😩
💠 گفتم: اینڪه ڪارے ندارد. من الان میروم. او به من گفت باید یڪ لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرڪت ڪردم.😰👌
🔷 صداے خس خسِ پاے من بر روے برف از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان ڪه رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...👌
🔸 یڪ پیرمرد روحانی از سادات بود شب هاے جمعه تا سحر داخل یڪ قبر مشغول قرائت قرآن میشد.👌
🔮فهمیدم ڪه رفقا میخواستند با این ڪار با سید شوخی ڪنند!🙈
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم میڪنند.
🛡 براے همین تا انتهاے قبرستان رفتم هرچی صداے پاے من نزدیڪتر میشد صداے قرائت قرآن سید هم بلندتر میشد. از لحنش فهمیدم ڪه ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.👌
📘 تا این ڪه بالای قبر رسیدم ڪه او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.
من هم ڪه ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.👌😢
🌾وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا ڪتمان ڪردم اما بعد معذرت خواهی ڪردم و با ناراحتی بیرون رفت .😢
🍀حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حڪایت آن شب را دیدم!😔
🌒نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل میدیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت ڪرده بودم از درون عذاب میڪشیدم.😔😢
⚡️از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طورے ڪه نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده ڪردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت.😱😱
💫 همان موقع دیدم ڪه این پیرمرد سید ڪه چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و ڪنار جوان پشت میز قرار گرفت. 😢
💥سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت ڪرد و ترساند.😡
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم ڪه سید در داخل قبر دارد عبادت میڪند.😔😢
💮جوان به من گفت: اما وقتی نزدیڪ شد فهمیدے ڪه دارد قرآن میخواند چرا برنگشتی؟😢
دیگر حرفی براے گفتن نداشتم...😔
♻️ خلاصه پس از التماسهاے من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازے ڪه بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یڪ مومن...!😒
ادامه دارد..
🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸
❅❅❅❅❅❅❅❅
خدایا روزه مرا در این روز مانند روزهدارانِ
حقیقی ڪه مقبول توست قرارده،
واقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی و مرا
از خوابِ غافلان بیدار ساز و گناهم را ببخش
اے معبود جهانیان،
و درگذر از من اے بخشنده مهربان♥️
🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸
❅❅❅❅❅❅❅❅
C᭄زنـدگی بـا آیـههاC᭄
📝 متن_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 قسمت_هفتم 👇 💥بعد از سقوط صد
📝 متن کتاب سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه_نزدیک_به مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 قسمت هشتم 👇
☘اینجا بود ڪه یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:حرمت مومن از ڪعبه بالاتر است.😢
💥 در لابلاے صفحات اعمال خودم به یڪ ماجراے دیگر از آزار مومنین برخوردم، ڪسی از دوستانم بود ڪه خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرڪار میگذاشتیم.😢
✔️ یڪبار در یڪ جمع رسمی با او شوخی ڪردم و بدجورے ضایعش ڪردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی ڪردم او هم چیزے نگفت.😭
🔅روز آخر ڪه میخواستم براے عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم:
فلانی به تو خیلی بد ڪردم تو را یڪ بار ضایع ڪردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت:
حلال ڪردم،ان شاالله ڪه سالم برمیگردے.☺️
👌آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
✅ جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر رضایتش را نمیگرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادے تا رضایتش را ڪسب ڪنی.😉
💠مگر شوخی است آبروے یڪ مومن را بردے!!😐
♨️میخواستم همانجا زارزار گریه ڪنم.براے یڪ شوخی بیمورد دو سال عبادتهایم را دادم. براے یڪ غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...😩😩
🔘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر ڪارهاے ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم...😰
🍀 در این زمان جوان پشت میز گفت:
شخصی اینجاست ڪه ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست.😕😏
🔮با تعجب گفتم:از ڪی حرف میزنی؟😩😰
🔶ناگهان یڪی از پیرمردهاے مسجدمان را دیدم ڪه در مقابل هم و در ڪنار همان جوان ایستاد.
خیلی ابراز ارادت ڪرد و گفت:ڪجایی،چند سال منتظر تو هستم.😰
🔵بعد از ڪمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی ڪه شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم،براے همین آمدم ڪه حلالم ڪنید.😰😰
📙آن صحنه برایم یادآورے شد ڪه مشغول فعالیت در مسجد بودم،ڪارهاے فرهنگی بسیج و...😔
🔺این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشهاے نشسته بودند و پشت سر من حرف میزدند ڪه واقعیت نداشت.
به من تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...😱😱
🔆آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود.😢
🌼به جوان پشت میز گفتم:
درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطورے از ایشان نمیگذرم ،دست من خالیست هرچه میتوانی ازش بگیر.😒
🌺تازه معناے آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم:
"هر ڪسی در روز جزا براے خودش گرفتارے دارد و همان گرفتارے خودش برایش بس است و مجال این نیست ڪه به فڪر ڪس دیگرے باشد."😢
🌹جوان هم رو به من ڪرد و گفت:این بنده خدا یڪ #وقف انجام داده ڪه خیلی با برڪت بوده و ثواب زیادے برایش میآید.👌
🌿یڪ حسینیه را در شهرستان شما خالصانه براے رضاے خدا ساخته ڪه مردم از آنجا استفاده میڪنند.👌
🍃اگر بخواهی ثواب ڪل حسینیه اش را از اومیگیرم و در نامه عمل شما میگذارم تو او را ببخشی.👌😢
♦️با خودم گفتم: ثواب ساخت یڪ حسینیه به خاطر یڪ تهمت؟؟خیلی خوبه.😳
🔰 بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهاے نداشتیم.😏
☘ثواب یڪ وقف بزرگ را به خاطر یڪ تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.👇😕
🌾تمام حواس من در آن لحظه به این بود ڪه وقتی ڪسی به خاطر تهمت به یڪ نوجوان یڪ چنین خیراتی را از دست میدهد پس ما ڪه هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت ڪردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت.. 😩😩😱
💥ما ڪه به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه میخواهیم میگوییم...😞
🌴 باز جوان پشت میز به عظمت آبروے مومن اشاره ڪرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:
ڪسانی ڪه دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد براے آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناڪی است.😱
✨امام صادق علیهالسلام در تفسیر آیه میفرمایند:
هرڪس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود براے دیگران بازگو ڪند از مصادیق این آیه است.😰
🍁ایستاده بودم و مات و مبهوت به ڪتاب اعمالم نگاه میڪردم.
یڪی آمد و دو سال نمازهاے من را برد. دیگرے آمد و قسمتی از ڪارهاے خیر مرا برداشت.
بعدے....😱
⚡️ بلاتشبیه شبیه یڪ گوسفند ڪه هیچ ارادهاے ندارد و فقط نگاه میڪند من هم نگاه میڪردم. چون هیچ گونه دفاعی در مقابل دیگران نمیشد ڪرد.😰
🌾در دنیا انسان در دادگاه از خود دفاع میڪند و خود را تا حدودے از اتهامات تبرئه میڪند😰
♻️ اما اینجا مگر میشود چیزے گفت؟ حتی آنچه در فڪر انسان بوده براے همه نمایان است چه برسد به اعمال...😱😱
ادامه دارد..
🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸
❅❅❅❅❅❅❅❅
C᭄زنـدگی بـا آیـههاC᭄
📝 متن کتاب سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه_نزدیک_به مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 قسمت هشتم 👇 ☘اینجا بود ڪه ی
📝 متن_کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 قسمت نهم 👇
✅در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضربالمثل بود آش نخورده و دهن سوخته!😢
♨ شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم...😒
♨چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی...😢😔
🔰 حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارهایم را میدیدم، گرمای چپ گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را میسوزاند!😭
🔥همه جای بدنم می سوخت به جز صورت و سینه و کف دست هایم!😳
💥برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمیسوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم.😰
💠از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم.
پدرم به من توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی
✨قدر این اشک را بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردند اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم.😢😢
♦️حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمیسوزد 😭
✔️نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به اشکال توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از گناهانم در کتاب اعمال نیست.
آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از گناه توبه کند و دیگر سمتش نرود گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش حذف می شود.👌
💥 حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن رد مظالم برطرف میشود.😢
💠 اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن وادی صبر کنیم تا بیاید و حلال کند😢
از ابتدای جوانی به حقالناس بیت المال بسیار اهمیت می دادم.👌
لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم و یا اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم.😢
✨ با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است.👌
🌷این موارد را در نامه عمل می دیدم..
🍃 جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی!😰
اتفاقا در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند گرفتار رضایت تمام مردم،گرفتار بیتالمال!😢
🔴 این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت.😩
💠 من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من وفات کردن ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند.😏😢
🌿 یا اگه کسی را میدیدم لازم صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد.
✔️ چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال و آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند حلالیت می طلبیدند!!😱😱
☘اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!😭😭😭
ادامه دارد..
🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸
❅❅❅❅❅❅❅❅
✨رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا
✨وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً
✨إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ ﴿۸﴾
✨پروردگارا پس از آنڪه ما را هدايت ڪردے
✨دلهايمان را دستخوش انحراف مگردان
✨و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار
✨ڪه تو خود بخشايشگرے
📚سوره مبارکه آل عمران
✍آیه ۸
🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸
❅❅❅❅❅❅❅❅
C᭄زنـدگی بـا آیـههاC᭄
📝 متن_کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 قسمت نهم 👇 ✅در کتاب اعمال
📝 متن_کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 قسمت دهم
❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:
اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند.
💥 کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود.
سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
🍃 بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم.
✨ یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند.
☘لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
🍃جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود.
♨️چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی
⛔️ باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی.
⚠️خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم..خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم.
🔰 مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.
🔴اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت،
⛔️ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت.
وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند.
تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن.
💥 تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند!
راست می گویند که مرگ خبر نمیکند.
☘در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که:
روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد.
🔰 یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد.
❤️خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد.
💠 در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم.
🌸 حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد.
💥 در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
🔰 یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
❎چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود!
🔆بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد...
💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید.
♻️ نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند.
🔷 یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
📘وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده
🔮 من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم.
🔶چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
✅لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت!
داد میزد: کی بود،چی شد!؟
♨️وحشت کردم...سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست.
🔘 لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
🔆حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ..خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم.
⚜ به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید.
فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
🌿 رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد .
من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم.
حاجی گفت :جون من را نجات دادی..
ادامه دارد..
🇪 🇳 🇪 🇷 🇬 🇾 _🇵 🇱 🇺 🇦 🇸
❅❅❅❅❅❅❅❅