#داستان
#زیبا
💠 طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام) اعتراض داشت 💠
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !!
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .
چون صیغه جارى شد ، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم .
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *
به آسمان رود و کار آفتاب کند
🔰 آموزش مجازی قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
#داستان
#وجود_خدا
💗💗💗💗
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت .در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت . آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند .وقتی به موضوع " خدا " رسیدند . آرایشگر گفت : من باور نمی کنم " خدا " وجود داشته باشد . مشتری پرسید : چرا باور نمی کنی ؟ آرایشگر جواب داد :کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا " خدا " وجود ندارد . به من بگو ، اگر " خدا " وجود داشت آیا این همه مریض می شدند ؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد ؟ اگر " خدا " وجود می داشت ، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد . نمی توانم " خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد . مشتری لحظه ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ، چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت . به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود .مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : می دانی چیست ، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند . آرایشگر با تعجب گفت :چرا چنین حرفی می زنی ؟ من این جا هستم ، من آرایشگرم . من همین الان موهای تو را کوتاه کردم .مشتری با اعتراض گفت : نه ! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند ، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است ، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد . آرایشگر جواب داد : نه بابا ،آرایشگرها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند . مشتری تائید کرد : دقیقاً ! نکته همین است . " خدا " هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
🔰آموزش مجازی قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
📖 #داستان
🥛 یک جرعه مهربانی 🥛
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست میآورد، روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میآورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند. در خانهای را زد. دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود. دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر جوان گفت: «هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام میدهیم چیزی دریافت نکنیم.»
پسرک در مقابل گفت: «از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.»
پسرک که «هاروراد کلی» نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد بلکه ایمانش به انسانهای نیکوکار و محبت آنها نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد. وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیماری فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند. نگاهی به صورت حساب انداخت. جملهای به چشمش خورد: «همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.»
تو نیکی می کن و در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز (سعدی)
🔰 آموزش مجازی قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
#داستان
💠 شناخت خدا 💠
☘☘☘☘
مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .
مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدابرود .
به کودک گفت : (من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم)
🌺 مولوی می گوید : هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست. 🌺
💠 آموزش مجازی قرآن کریم 💠
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
🔶 #داستان کوتاه و پندآموز 🔶
💠 غفلت از خود ماست 💠
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت:
دخترم، دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت:
من دست تو را نمیگیرم، تو دست مرا بگیر.
پدر گفت:
چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
دخترک گفت:
فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما اگر تو دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است.
هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
🔰 آموزش مجازی قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
💠 نکته قابل توجه در این #داستان
🔻 برای خدایی که نخل خشکیده را پر ثمر کرده و آن را در یک چشم بر هم زدن، صاحب رطب تازه میکند؛
👈 بی شک ریختن آنها و در دسترس قراردادنشان نیز ممکن بود؛
✅ اما این جریان به ما میآموزد که قرار نیست تمام امور بشر حتی برگزیدگان الهی از راه امدادهای غیبی اداره شود.
🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶
💠 نتیجه اینکه :
🔶 خدا عنایت میکند اما تو هم تکانی بخور
🔰 آموزش مجازی قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
#داستان
مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت.
زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس می کند و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد و او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد
دید که گرگی غرق در خون غلتیده
و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
💠 نکات و توضیحات👇👇👇👇
🔰 آموزش مجازی قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
💠 #داستان زیبا
روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔹 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
🔸 شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...
🔹 سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔸 ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔹 ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
شاه ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
🔸 پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
👈 اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد...! ☺️
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
#داستان زیبا
#پند
✅ مشت خدا از همه بزرگتره
🔹دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی رو بهطرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته رو لطفاً بهم بدین، اینم پولش.
🔸بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشتهشده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختربچه داد.
🔹بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.
🔸ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد!
🔹مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه، گفت:
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.
🔸دخترک پاسخ داد:
عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، میشه شما بهم بدین؟
🔹بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
🔸دخترک با خندهای کودکانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
🔹گاهی ما ، حواسمون بهاندازه یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشون بزرگتره.
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
✅ #داستان و #پند
✍ میتوانیم باهم خوشبخت باشیم
🔹یک روز استاد دانشگاهی به هر کدام از دانشجویان کلاسش یک بادکنک بادشده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد، برنده است.
🔸مسابقه شروع و بعد از یک دقیقه، پنج نفر با بادکنک سالم برنده شدند.
🔹سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت:
من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند، زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند، برنده باشد که اینچنین هم شد.
_____________________________
💠 ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
💠 قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. میتوانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…
❌ پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
📜 #داستان زیبا
✍ زن فقیری که خانواده کوچکی داشت
با یک بـرنامه رادیــویی تــماس گرفت
و از خــدا درخواست کمک کرد.
مرد بیایمانی کهداشت به این برنامه
رادیویی گــوش میداد تصمیم گرفت سر
به ســر این زن بگـذارد.
آدرساو را بهدست آورد و به منشیاش
دسـتور داد مقدار زیادی مواد خوراکی
بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گـفت:
وقتی آن زن از تـو پرسید چه کسی این
غــذا را فرستاده بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خــانه زن رسـید زن
خیلیخوشحال و شکرگزار شد و غذاها
را به داخل خــانه کوچکش بُـرد.
💥منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی
چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب
داد: نه مهـم نیست. وقتی خدا امــر
کند حتی شــیطان هم فـرمان می برد.
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان
⭕️ خیرات برای مرده ها
🎙مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی
رحمت الله علیه
#سخنرانی
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
🟣 داستانی حکمت آموز 🟣
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.👁
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.🧍♂
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.☺️
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار
شاگردان گذاشت و گفت:
به این دو کاسه نگاه کنید.
اولی از طلا درست شده است و درونش
سم است و دومی کاسهای گلی است
و درونش آب گوارا است،
شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند:
از کاسه گلی.😊
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ
کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها
ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا میکند،
درونش و اخلاقش است.
باید سیرتمان را زیباکنیم
نه صورتمان را.👌🦋
#داستان
#حکایت
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
🟣 حکایت پند آموز 🟣
🔹 از حاتم پرسیدند:
بخشندهتر از خود دیدهای؟ 🤔
♦️ گفت:آری! مردی که داراییاش
تنها دو گوسفند بود. یکی را شب
برایم ذبح کرد. از طعم جگرش
تعریف کردم صبح فردا جگرگوسفند
دوم را نیز برایم کباب کرد. 😊
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
🔸 گفت: نه! چون او هرچه داشت
به من داد، اما من اندکی از آنچه
داشتم به او دادم.☺️
#حکایت
#داستان
🔰آموزش آسان قرآن کریم🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
#داستان و #تلنگر
💠 قضاوتِ زود ممنوع 💠
🔹 مجلس میهمانی بود
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود...
اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...
🔹دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
مواظب قضاوتهایمان باشیم....
چه زيبا گفتند:
برای ڪسی ڪه میفهمد
هیچ توضیحے لازم نیست
و برای ڪسی ڪه نمیفهمد
هر توضیحے اضافه است
آنانکه می فهمند عذاب میکِشند
و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند
💠 آموزش آسان قرآن کریم 💠
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
🔶 #داستان زیبا و حال خوب کن
رفتم توی مغازه کامپیوتری.
گفتم: ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد.
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd ش سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم: بله لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم.
گفت: فردا بعد از ظهر بیاین تحویل بگیرین.
با خودم گفتم: خب یه ۷۰۰ - ۸۰۰ تومنی افتادم توی خرج!😔
روز بعدش رفتم و تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم: هزینهش چقدر میشه؟
گفت: هیچی، چیز مهمی نبود. فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم.😊
تشکر کردم و اومدم بیرون...
نشستم توی ماشین؛ ولی دلم طاقت نیاورد.
میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم و بی چون و چرا میپرداختم.👌👌
کنار پاساژ یه شیرینی فروشی بود. یه بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. شکلاتها رو گذاشتم روی پیشخوان و بهش گفتم:
🔶 *دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره.
لطفاً هیچوقت عوض نشو* 🔶
💠 آموزش آسان قرآن کریم 💠
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
💠 داستان و پند 💠
✍️ بهدنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد
🔹مرد مؤمنی که خیاط است، درآمدی در حد کفاف زندگیاش حق تعالی به او بخشیده است.
🔸فرزندانش اصرار دارند وامی با بهره زیاد بگیرد و حیاط خانهشان را تعمیر کند، اما پدر حاضر به گرفتن ربا نیست.
🔹دختر جوان او که در آستانه ازدواج است بهانه میکند که وقتی خواستگاری برای او بیاید، از حیاط خانهشان خجالت میکشد.
🔸پدر که گوشش به این حرفا سنگین است، شبی زمستانی که در منزل نشسته بود دو دختر و یک پسر و همسرش را دور خود جمع کرد.
🔹از تکتک آنان سؤال کرد که چقدر دوستش دارند.
🔸همگی گفتند:
به اندازه دنیا!
🔹پدر گفت:
چرا همگی اندازه دنیا گفتید؟
🔸گفتند:
از دنیا بزرگتر برای نشاندادن عشق خود پیدا نکردیم.
🔹پدر گفت:
اگر از من بپرسید، من میگویم اندازه آخرت شما را دوست دارم که بزرگتر و ماندنیتر و نعماتش وسیعتر است.
🔸برای همین اگر شما هم مرا بهاندازه آخرت دوست داشتید راضی نمیشدید مال حرامی را در زندگیمان وارد کنم، که این مال هم دنیا و آخرت مرا بسوزاند و هم دنیا و آخرت شما را.
🔹فرزندانم، در دوستی خود در دنیا بهدنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد، نه اندازه دنیایتان را.
#داستان
🔰آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
💠 داستانی کوتاه و عبرتآموز 💠
در بازار شهری مرد قصابی کنارِ
مرد فرشفروشی، مغازه داشت.
قصاب مرد سخاوتمندی بود و با اینکه
ثروت زیادی نداشت ولی هر روز نصفِ
گوسفند به فقراء میداد.
مرد فرشفروش که چندین برابر قصاب
درآمد داشت، ریالی سخاوت نداشت.
عصرها که فرشفروش دم درب مغازه
روی صندلی مینشست، مردمی که از
قصاب گوشت میگرفتند، به آن مردِ
فرشفروش مَتَلک میانداختند و میگفتند:
این همه ثروت را به گور خواهی برد
ای خسیس!!
ببخش و میان خلق عزت پیدا کن.
بعد از مدتی فرشفروش از دنیا رفت.
هیچکس جز زن و فرزندانش
در تشییع جنازۀ او حاضر نشدند.
سه روز بعد از مرگ مرد فرشفروش،
مردم به مغازۀ قصاب آمدند، ولی قصاب
گفت: از گوشت رایگان دیگر خبری نیست.
مردم روی به قصاب کردند و گفتند:
چه شد تو هم مثل همسایهات
مرد فرشفروش خسیس شدهای؟!
مرد قصاب شروع به گریه کرد و گفت:
من خسیس بودم و سخاوتی نداشتم،
هر گوشتی که من به مردم میدادم
احسان مرد فرشفروش بود ،
ولی اجازه نمیداد من به شما بگویم
تا او را بشناسید.
اکنون که او از دنیا رفته،
دیگر از گوشت هم خبری نیست....
نیکان روزگار در پشت پردهها هستند
نیکی میکنند و جفا میبینند.
#داستان
🔰آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
💠 بی محاسبه عاشقی کن 💠
✍ مردی نزد عارفی رفت و گفت: ۳۰ سال
روزه گرفته و مشغول عبادت بوده اما هیچ
نشانی از نزدیکی به خداوند در خود نمیبیند.
👈 عارف در پاسخ گفت:
اگر صد سال دیگر هم به این کار ادامه
دهی، اتفاقی برای تو رخ نخواهد داد
چون کارت خالصانه نبود و مردی محاسبهگر
هستی، در غیر اینصورت چگونه میتوانستی
لحظات عشق و عبادت را بشمری؟!
وقتی معامله در کار باشد،
عشق و عبادت ارزشی ندارد
و تو را به جایی نمیرساند.
بیدلیل و محاسبه عشق بورز
و بیریا عبادت کن
تا همه چیز را به دست بیاوری.
#داستان
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
#داستان زیبا
✍️ مولوی تمثیل آورده است که فردی نشسته بود و "یاربّ" میگفت.
🔸 شیطان بر او ظاهر میشود و میگوید: تابه
حال این همه "یاربّ" گفتهای، چه فایده داشته است!؟
🔹 مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابید. شب کسی به خواب او آمد و گفت چرا دیگر "یاربّ" نمیگویی!؟
🔸 جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا بکنم!؟
✨ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگویم این "یاربّ" گفتنهایت همان لبّیک و جواب ماست! 🌸
👈 یعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلاً نمیگذارد " یاربّ" بگوییم!
📚 نکتهها از گفتهها استاد فاطمی نیا
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
💠 #داستان کوتاه و حکمت آموز
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم.
💠 آموزش آسان قرآن کریم 💠
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
✍ قبل از هر قضاوتی فکر کن،
شاید خودت خطا کرده باشی
🔹در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپاییست، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند.
🔸سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند میشود تا آنها را بیاورد.
🔹وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافهاش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
🔸بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
🔹او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
🔸جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد. دختر اروپایی سعی میکند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
🔹به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را. هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است.
🔸آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنطرفتر پشتسر مرد سیاهپوست، کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند و ظرف غذایش را که دستنخورده و روی آن یکی میز مانده است!
🔹چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوتهفکران رفتار کنیم.
#داستان
💠 آموزش آسان قرآن کریم 💠
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
🌸 داستان کوتاه پند آموز 🌸
🔸 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟🤔
🔹 پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.🤭❗️
🔸 پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.🌊
🔹 سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.🥲
🔸 پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!✖️
🔹 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.😊
🔸 پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد. 📖
🔹 دنیا و کارهای آن، قلبت را ازسیاهی
کثافت پرمیکند؛خواندن قرآن همچون
دریا سینه ات را پاک میکند،حتی اگر
معنی آنرا ندانی...!!👌🌹
#داستان
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
https://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da
.
📌 داستانی زیبا از معلم قرآن...
پیرزن قدی خمیده و چهرهای خندان
و دوستداشتنی داشت.
تصویر درون قاب عکسی که در آغوش
داشت را بوسید و قرآن را برداشت.
پرسیدم: «مادر این عکس پسرتونه؟»
چشمانش خیس شد و با صدایی لرزان
گفت: «نه دخترم، عکس نوهمه.»
🔹 به عکس نگاه کردم؛
چشمان جوان میخندید، جوری که
انگار همانجا حضور داشت.
🔸 پیرزن سفرهٔ دلش را گشود:
«میخواست بره جبهه اما من اجازه
نمیدادم. خیلی اصرار میکرد
اما راضی نمیشدم.
یک روز بهش گفتم: هر وقت
بهم قرآن خوندن یاد دادی،
اونوقت میذارم بری.
از همون روز شروع کرد و بهم سواد
یاد داد. اونقدر قشنگ و باحوصله،
که تو یک ماه، همه چی رو یاد گرفتم.»
🔹 آهی کشید و با گوشه روسری،
اشک چشمانش را پاک کرد
و ادامه داد: «روزی که میخواست بره
جبهه، بهم گفت: یادت نره!
قول دادی به همه این محله
قرآن یاد بدی و بشی معلم قرآن
و برای امام زمان سرباز تربیت کنی.»
پیرزن لبخندی زد و قرآن را گشود.
در جواب چشمان مهربانش،
لبخند زدم و گفتم: «از اهل محل شنیدم
که شما معلم قرآن بینظیری هستید.»
#داستان
🔰 آموزش آسان قرآن کریم 🔰
http://eitaa.com/joinchat/1787428864Cf06c9c47da