مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتپنجاهوششم
در اين آيه خداوند متعال مي فرمايند: سست نشويد و غمگين
نباشيد، شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين گروه انسانها هستيد.
نكته ديگري كه آنجا شاهد بودم، انبوه كساني بود كه زندگي
دنيايي خود را تباه كرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوري از انجام
دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طريق معصومين براي شما فرستاده است، در درجه اول، زندگي دنيايي شما را آباد ميكند و بعد آخرت را مي سازد. مثال به من گفتند: اگر آن رابطه پيامكي با نامحرم را ادامه ميدادي، گناه بزرگي در نامه عملت ثبت ميشد و زندگي دنيايي تو را تحت الشعاع قرار ميداد.
در همين حين متوجه شدم كه يك خانم باشخصيت و نوراني پشت
سر من، البته كمي با فاصله ايستاده اند! از احترامي كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما حضرت فاطمه زهرا هستند.
وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسي ميشد و خطا و
اشتباهي در آن مشاهده ميشد، خانم روي خودش را برميگرداند.
اما وقتي به عمل خوبي ميرسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود.
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا بود. من در دنيا ارادت
ويژه اي به بانوي دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خواني داشتيم و سعي ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم.
ناگفته نماند كه جد مادري ما از علما و سادات بوده و ما نيز از
اولاد حضرت زهرا به حساب مي آمديم. حالا ايشان در كنار من
حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم! براي
يک شيعه خيلي سخت است که در زمان بررسي اعمال، امامان
معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.
از اينكه برخي اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. ميخواستم از خجالت آب شوم.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتپنجاهوهفتم
خيلي ناراحت بودم. بسياري از اعمال خوب من از بين رفته بود.
چيز زيادي در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفي به صدها نفر در
موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.
براي يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه
ماه چهارم بارداري را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشماني گريان، خدا را به حق حضرت زهرا قسم ميداد كه من بمانم.
نگاهم به سمت ديگري رفت. داخل يك خانه در محله خود ما،
دو كودك يتيم، خدا را قسم ميدادند كه من برگردم. آنها به خدا ميگفتند: خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم.
اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينه هاي اين دو كودك يتيم را
ميدادم و سعي ميكردم براي آنها پدري كنم. آنها از ماجراي عمل
خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم.
به جواني كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالي است. نميشود كاري
كني كه من برگردم؟ نميشود از مادرمان حضرت زهرا بخواهي
كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم. يا كارهاي خطاي گذشته را اصلاح كنم.
جوابش منفي بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت
زهرا بخواه كه مرا شفاعت كنند.
لحظاتي بعد، جوان پشت ميز نگاهي به من كرد و گفت: به خاطر اشكهاي اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهاي همسرت و دختري
كه در راه داري و دعاي پدر و مادرت، حضرت زهرا شما را
شفاعت نمود تا برگرديد.
به محض اينكه به من گفته شد: برگرد ، يكباره ديدم كه زير پاي
من خالي شد! تلويزيونهاي سياه و سفيد قديمي وقتي خاموش ميشد، حالت خاصي داشت، چند لحظه طول ميكشيد تا تصوير محو شود.
مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتپنجاهوهشتم
بازگشت
کمتر از لحظه اي ديدم روي تخت بيمارستان خوابيده ام و تيم پزشكي مشغول زدن شوك برقي به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصي داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادي نور، دوباره به اين دنياي فاني برگشته ام.
پزشكان بعد از مدتي كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده
خارج شده بود و در مراحل پاياني عمل بود كه من سه دقيقه دچار
ايست قلبي شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوري انتقال داده و پس از ساعتي، كم كم اثر بيهوشي رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.
حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نميخواستم
حتي براي لحظه اي از آن لحظات زيبا دور شوم.
من در اين ساعات، تمام خاطراتي كه از آن سفر معنوي داشتم را
با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختي را طي كردم. من بهشت برزخي را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمي بهشت رفتم.
ادامه دارد ....
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتپنجاهونهم
من مادرم حضرت زهرا را با كمي فاصله مشاهده كردم. من
مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل
كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.
همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره ي يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالاي سرم
بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.
يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به
يكي از همراهانم گفتم: بگو فلاني و فلاني برگردند. تحمل هيچكس
را ندارم.
احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن
اعمال و رفتار و...
به غذايي كه برايم مي آوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا
را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان
آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد!
بعدازظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم.
ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره ام پريد! من
صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم.
دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند
كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره
اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصت
دكتر جراحي كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمي بود.
پزشكي بسيار باتقوا.
به گونه اي كه صبح جمعه، ابتدا دعاي ندبه اش را خواند و سپس
به سراغ من آمد.
وقتي عمل جراحي تمام شد و ديدم كه برخي از انسانها را به
صورت باطني ميبينم و برخي صداها را ميشنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم.
بالاي سرم ايستاده بود و ميگفت: چشمانت را باز كن. فكر
ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم.
با اصرارهاي ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و
باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سؤالات ديگر.
جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد
ً نكنه، اما اجازه دهيد فعلا چشمانم را ببندم.
دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح ميداني.
چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگي دچار مشكلات
شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستري كردند تا آماده عمل جراحي شود.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصتویک
من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز
كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشي بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم دوست
بودند، به يكي از مناطق تفريحي رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود.
ً حالش اصلا مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من
تمام زندگي اش را در لحظه اي ديدم.
ساعتي بعد دكتر او هم بالای سرش آمد. من همين كه بار ديگر
چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشي ديگر، بالای تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن او ميكشد!
اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواري اينگونه
باطن پليدي پيدا كرده بود. ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت.
چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن
بود. به كسي كه پشت خط بود ميگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدي بياوري و به من بدهي تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟!
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش ميكنم من رو
مرخص كن يا به يك اتاق خالي ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيري
ميكنم.
همان موقع يكي از دوستان، با برادرم تماس گرفت و ميخواست
براي ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتي كردم كه گفتني نيست.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
✍امام صادق علیه السلام مرده بخاطر طلب رحمت و آمرزشی که برای او میشود ، شادمان میگردد ، همانگونه که
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصتودو
به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد.
من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد ميشدم، اما حالا اين شخصي كه ميخواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقي داشت.
او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهاي خلاف اخلاقي بود و
باطني بسيار آلوده داشت.
اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال
هستند، در آينده منبع فساد و آلودگي شده و از پدرشان باطني آلوده تر خواهند داشت!
علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل
داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده
بودند! من حتي علت اين موضوع را فهميدم.
اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصتوسه
تنهايی
آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين
حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم.
با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نميتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم!
خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت عادي بازگشت.
اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم.
تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايي بود.
آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل ميشد.
آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتي برخي
اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.
حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني
نيست.
من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده یا نه؟
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصتوچهار
از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري
كردم و جوياي سلامتي آنها شدم. چندتايي را اسم بردم.
گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند.
تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالي
كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.
چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم.
اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الان
مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه ها
براي خريد به بيرون رفتيم.
به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از کنار ما رد شد و سلام كرد.
رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فالني نبود!؟
همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره،
خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خلاف بود. براي به
دست آوردن پول مواد، همه كاري ميكرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود.
مرتب به ملائك التماس ميكرد. حتي من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حالا
علت مرگش چي بود؟
گفتم: بالاي دكل، مشغول دزديدن كابلهاي فشار قوي برق بوده
که برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
ً خانم من گفت: فعلا كه سالم و سر حال بود.
آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون
ادامه دارد ....
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتشصتوپنج
چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟!
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع
جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با
خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟
گفت: بنده خدا تصادف كرده.
من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشي نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاري برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق
اصفهان مشغول به كار بود.
لابه لاي صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالاي
دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته
ً و قبلا هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود.
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلاني رو ميگي؟
شما مطمئن هستي؟
گفت: بله، خودم بالای سرش بودم.
اما خانواده اش چيز ديگه اي گفتند.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصتوشش
نشانه ها
پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من
برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده ام.
نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين
موارد را مطرح كردم.
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي،
بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران
من اتفاق خواهد افتاد.
يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم
شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و به زودي به ما ملحق ميشود.
در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و
نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد.
يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم
و براي نماز وارد مسجد شديم.
ادامه دارد ....
مصباح قرآنیان ۳
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمتشصتوهفت
يكباره ياد صحنه هايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.
ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و بهخاطر رضايت من،
ثواب حسينيه اش را به من بخشيد.
اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما دوست داشتم حسينيه اي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتم: فلاني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال
پيش مرحوم شد.
گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين
آدم بي سر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي
كم پيدا ميشود.
گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف
كرده؟ مسجد، حسينيه؟!
گفت: نميدانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتما خبر دارد.
الان هم داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و
سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار
شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را
ميبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي
اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميداني چقدر اين حسينيه خير
و بركت دارد.
التن هم داريم بنايي ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و
ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود.
ادامه دارد ....