eitaa logo
قرآن ودعا
329 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
148 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*🟣مروری بر چهار قسمت پایانی فصل اول سرگذشت عالم برزخ‌* *🔹قسمت بیست و هفتم* در همین لحظات بود که به یاد *نیک* افتادم. او که جلوتر از من رفته بود، فکر میکرد من به‌دنبال او در حرکت هستم. دلم گرفت و به اصرار از *گناه* خواستم که مرا رها کند، امّا این‌بار در حالیکه چشمانش از عصبانیّت مثل دو کاسۀ خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من می‌آیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی، بازمیگردانم. با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه بشوم به‌شرط اینکه من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشتِ سر مرا راهنمایی کند. زیرا قیافۀ او برایم نوعی عذاب بود. قدم به مسیر چپ گذاشتم. پس از مدّتها راه رفتن، به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم، به *گناه* گفتم: چه کنم؟ او گفت: میبینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم. وارد غار شدم، امّا تاریکی بیش از اندازۀ آن، مرا به وحشت انداخت. *گناه* گفت: چرا ایستاده‌ای؟ این راه بسیار هموار و بی‌خطر است. با خیالی آسوده به راه خودت ادامه بده. چند قدمی جلوتر رفتم و دوباره ایستادم و اطراف نگاه کردم. حال دیگر دهانۀ ورودیِ غار نیز پیدا نبود. تاریکی بر همه جا حاکم شد. ترس عجیبی در وجودم رخنه کرد. *گناه* را صدا زدم، امّا هیچ صدایی نشنیدم. با وحشت‌، برای مرتبه‌ای دیگر و با صدایی لرزان *گناه* را صدا زدم امّا جز انعکاس صدای خودم، هیچ صدایی به گوشم نرسید... 👈🏻ادامـــــه دارد.....
*🟣مروری بر چهار قسمت پایانی فصل اول سرگذشت عالم برزخ‌* *🔹قسمت بیست و هشتم* وحشت و اضطراب، لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. در اطراف خودم چرخی زدم تا شاید راهِ فراری پیدا کنم. امّا حالا دیگر ابتدای دهانۀ غار نیز مشخص نبود. بی اختیار نشستم، غم و اندوه در دلم لبریز شد. از دوری و فراقِ دوست باوفا و مهربانم *(نیک)*، بسیار گریه کردم. چیزی نگذشت که صدای کسی به گوشم رسید. عِطرِ دل‌نوازش قلبم را روشن کرد. فهمیدم که *نیک* برگشته است. این‌بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد. *نیک* را در آغوش خودم گرفتم و تمام ماجرا را برایش گفتم تا مبادا از من رنجیده خاطر شود. *نیک* گفت: من هم چون تو را پشت سَرَم ندیدم، از همان راه برگشتم. به‌دلیل اینکه بوی بدی که از سمتِ چپ می‌آمد، فهمیدم که *گناه* یک بلایی سرت آورده است. در مسیر حرکت کردم ولی تو را پیدا نمیکردم. تا اینکه به نزدیکی غار رسیدم، *گناه* را دیدم که از غار بیرون آمد. چون مرا دید، به سرعت فرار کرد. فهمیدم که تو را گرفتار کرده است. داخل غار که شدم، صدای ناله‌ای را از دور شنیدم. خوشحال شدم و به سمت آن صدا آمدم تا اینکه تو را یافتم. حالا حرکت کن، باید از غار خارج شویم، به مسیر قبلی خود برگردیم و به راه ادامه دهیم. هر ‌طور بود از غار خارج شدیم. بقیّۀ راه را رفتیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم. نوع زمینش باتلاق بود. چون قدم در آن می‌نهادم، تا زانو در آن زمین لجن‌زار فرو میرفتم. *نیک* که به راحتی میتوانست قدم بردارد، با دیدن وضعیت من، به عقب برگشت و از من خواست دستم را بر گردن او آویزم. تا دهان در باتلاق فرو رفتم. دیگر توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن را نداشتم... 👈🏻ادامـــــه دارد.....
*🟣مروری بر چهار قسمت پایانی فصل اول سرگذشت عالم برزخ‌* *🔹قسمت آخر* تا دهان در باتلاق فرو رفتم. دیگر توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن را نداشتم، ناگهان همان فرشته الٰهی که مانع رفتن من به آن درّۀ خطرناک شده بود، آمد و طنابی را به *نیک* داد. او به *نیک* گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده است، کمکش کن تا نجات یابد. فرشته رفت و *نیک* بلافاصله طناب را به سمت من انداخت و از آنجا که دستهایم را بالا گرفته بودم، توانستم طناب را بگیرم و نجات پیدا کنم... وقتی باتلاق را پشتِ سر گذاشتیم، از *نیک* پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت طناب را خودش فرستاده، چه بود؟ *نیک* پاسخ داد: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه‌ای ساختی تا کودکان و نوجوانان در آن تعلیم و تربیت شوند. آنچه باعث نجات تو از این گرفتاری گردید، خیرات آن مدرسه بوده که در چنین لحظه‌ای به کمکت آمد. پس از تصدیق حرف *نیک*، با قیافه‌ای حق به جانبی به او گفتم: من پنج سال قبل از ساخت مدرسه، مسجدی را نیز ساختم. پس خیرات آن مسجد چه شد؟ *نیک* لبخندی زد و گفت: آن مسجد را به خاطر ریا و کسب شُهرَت ساختی، نه برای خدا. البته در دنیا مُزدَت را گرفتی. گفتم: مُزد؟! کدام مُزد؟! او گفت: تعریف و تمجید های مردم را به‌یاد بیاور که در دلت چه میگذشت. تو خوشحالیِ مردم را بر خوشحالیِ پروردگارت مقدّم دانستی. باید بدانی که خداوند اعمالی را میپذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد... حسرت و ندامت از طرفی، خجلت و شرمساری از طرف دیگر، تمام وجودم را فرا گرفت. به خودم نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خود پَسَندی، اعمال خودت را که میتوانست در چنین روزی دستگیر تو باشد، تباه کردی؟!!! به راه خود ادامه دادیم.... *🔚 پایان فصل اول*✅قرآن ودعا
✅✅✅✅✅✅✅ باسلام به دوستان عزیز وتبریک فرارسیدن ماه مبارک رمضان ماه قرآن ودعا واستغفار 🌹به اطلاع میرسانم مجموعه 17قسمتی زیبا از دعای ابوحمزه ثمالی با صدای میثم مطیعی در دست ما است که هرقسمت حدود 15 دقیقه دعا با معنی آن قرائت شده که بنا داریم هر روز یک قسمت را به شما هدیه کنیم دوستان چنانچه از روی مفاتیح بخوانید، بخش اول این مجموعه از اول دعا شروع میشه که اگر شما از روی مفاتیح با آن بخوانید پس از پایان قسمت اول آنجارا علامت گذاری کنید برای بخش دوم وهمینطور تا قسمت 17' اگر عمل کنید تا پایان میتونید به همراه صوت ارائه شد از روی مفاتیح همراهی کنید لازم به ذکراست چون بصورت گروهی برای دوستان ارسال میشود چنانچه بعضی از قسمت ها در یک روز بدست شما نرسید در pv شخصی اطلاع دهید تا ارسال کنم من الله توفیق والتماس دعا 💐🌹👇👇👇👇👇 ضمنا این مجموعه در پیامرسان ایتا در آدرس زیر وجود دارد https://eitaa.com/joinchat/3838115858C9c016e6f5c
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای « اللهم‌ّ رب‌ّ شهر رمضان » 🌷التماس دعای ویژه