eitaa logo
قرآن و عترت
1.6هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
688 ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز یکشنبه کانال فرهنگی قرآن و عترت👇👇👇👇👇 ‎‌ ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ ‌‌ @Qvaetrat ┗━━━🍂━
⚜زیارت حضرت امیر و حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز یکشنبه⚜ کانال فرهنگی قرآن و عترت👇👇👇👇👇 ‎‌ ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ ‌‌ @Qvaetrat ┗━━━🍂━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 💠 رسول اعظم (صلوات الله علیه و آله) می فرمایند: 🔶 إذا أتى علىّ يوم لا أزداد فيه علما يقرّبني إلى اللَّه تعالى فلا بورك لي في طلوع الشّمس ذلك اليوم. 🔷 اگر روزى بر من بگذرد و در آن روز دانشى نياموزم كه مرا بخداوند نزديك كند، طلوع آفتاب آن روز بر من مبارك نباشد. 📚 نهج الفصاحه
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 🌺ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ🌺 ﺗَﻬﺎﺩَﻭﺍ ﻓَﺈﻧﱠﱠﻬﺎ ﺗَﺬﻫَﺐُ ﺑِﺎﻟﻀﱠﱠﻐﺎﺋِﻦِ ﺑﻪ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﻴﻨﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ. . 🌹ﺍﻟﻜﺎﻓﻰ، ﺝ 5، ﺹ 144🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3834052700Cfce3c19bc6 موضوع: چوب خدا صدا نداره 💠مرحوم ثقه الاسلام نورى در كتاب كلمه طيبه داستانى نقل كرده، ايشان مى‏گويد كه : پدرم از علما و بزرگ زمان خود بود و ساكن قريه نور بودند. يك سيد محترم از اهل طالقان بود، عازم رشت بود. تجار رشت بابت سهم امام و سهم سادات مقدار زيادى به او كمك میکردند. در يك سال وضع تجار بسيار خوب شده بود و به اين سيد دويست اشرفى که در آن زمان خيلى پول بود، به او داده بودند. او خواست از رشت حركت كند، اول بيايد قريه نور پيش پدرم علامه نورى، وقتى كه حركت میکند در اثناء راه، يك نفر سوار بر اسب بوده به اين بزرگوار رسيد، تعارفى كرد و از سيد احوالپرسى كرد، سيد هم كاملا همه ی برنامه مسافرت را بيان كرد، غافل از اينكه اين مرد دزد است، مرد دزد ديد عجب طعمه خوبى است در فكر اين بود كه سيد را در جاى خلوتى پيدا كند و پول هاى او را بدزدد، بيچاره هم خبر از جايى ندارد. دزد پرسيد آقا كجا میروى؟ سيد گفت: تا قريه نور ،دزد گفت: من هم تصادفا می خواهم آنجا بروم و با هم مى‏رويم. در وسط راه به كنار دريا رسیدند،چند نفر ماهی گير چادر زده بودند براى ماهى گرفتن، اين دو نفر سيد و دزد نشستند پهلوى اين چند نفر ماهى گير كه چاى بخورند. آنها دزد را كاملا می شناختند،سيد بيچاره را هم کاملا می شناختند. دزد رفت براى تطهير، ماهى گيرها به سيد گفتند رفيقت را از كجا پيدا كردى؟ گفت: همسفر من است آنها گفتند: آيا او را می شناسى، گفت: آدم خوبى است. گفتند اين دزد است. سيد ترسيد، گفت: از كجا می گويى؟ گفتند: از ما باج می گيرد. گفت: به خاطر جدم به دادم برسید. گفتند: ما هيچ كارى نمی توانيم بكنيم مگر اينكه وقتى كه آمد تو به يك بهانه‏ اى برو ، ما او را مشغول میكنيم تو خودت را به جنگل برسان. دزد برگشت، آمد نشست و مقدارى گذشت، سيد هم رفت به بهانه تطهير كردن،مقدارى گذشت و ماهى گيرها هم دزد را مشغول كردند،پس از چند ساعتى دزد با خبر شد كه اينها كلاه سرش گذاشته‏ اند و طعمه را فرار داده‏ اند. دزد گفت: من خودم را به سيد مى‏ رسانم و پولش را مى‏ گيرم،بعد او را مى‏ كشم ،سپس مى‏ آيم به حساب شماها میرسم. سوار اسب شد و به جنگل رفت، سيد هم خودش را به جنگل رسانده بود تا هوا تاريك شد.صداى جانوران بلند شد، از ترس جانوران از درختى بالا رفت، دزد هم به همان راهى كه سيد رفته بود رفت تا در جنگل نزديك درخت رسيد، اينجا بود كه ديگر نفهميد كه سيد كجا رفته است، شب شد و دزد در پاى درخت چيزى خورد و خوابيد كه صبح سيد را دنبال كند، سيد هم كه معلوم است بالاى آن درخت تماشا مى‏ كند،مقدارى از شب گذشت، دزد خواب رفت ، شغالى آمد صدا كرد ، يك دفعه به صداى يك شغال حدود بيست شغال از اطراف جنگل جمع شدند، ولى آهسته آهسته كه از صداى پايشان دزد بيدار نشود همه دور اين يكى كه اول صدا كرد جمع شدند ، شغالها ديدند اين شغال اولى رئيس اينها بود رفت جلو بقيه پشت سر اين شغال اولى ولى آهسته آهسته خلاصه اول تفنگش را با دندان گرفت آورد اين طرف ،پوستى كه رويش كشيده بود كندند و خوردند و سپس تفنگ را در گودالى انداختند. با چنگالشان روى آن خاك ريختند،بعد شمشير اين دزد را هم برداشتند و جايى خاك كردند،سپس زين اسبش را هم بردند بدون اينكه دزد بيدار شود و بعد تمام شغالها كم كم آمدند تا نزديك شدند، همه با هم به آن دزد حمله كردند ،تا آن دزد حركت كند او را پاره پاره كردند و همه با هم خوردند و چيزى باقى نماند مگر استخوانهايش،سيد هم از بالاى درخت نگاه میكند. صبح که شد سيد از بالاى درخت آمد پايين. شمشير و تفنگ دزد را برداشت.زين اسب را هم روى اسب گذاشت. سوار اسب دزد شده و به قريه نور پيش مرحوم نور حركت كرد(1). 📚1- معارف اسلامى قرآن شهيد دستغيب ص 68