eitaa logo
Bilingual verses
2 دنبال‌کننده
666 عکس
466 ویدیو
0 فایل
The great expectation
مشاهده در ایتا
دانلود
🎨🎲🎯 دوستى داشتم که جوان بسیار دلفریبى بود بر اثر زیبائی دوستان نابابش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم بى بند و بار شد. کارش به دنبال دختران رفتن بود و همه از دستش ناراحت بودند. یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم، دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و با خشوع و خضوع، گریان و نالان بود. از حالش متعجّب و حیران شدم! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت چه بود⁉️ و این حال گریه و ناله چیست؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده؟! صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم: ابن علام خودتى؟! تو آن کسى نبودى که همه اش غرق در معاصى بودى چطور شده با خدا آشتى کردى؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟! عتبه گفت: اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم، بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم. یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشمهایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم، گفتم: واى بر تو مرا نمى شناسى؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند... با تو حرف مى زنم، به من بى اعتنائى می‏کنى؟! گفت از من چه مى خواهى؟ گفتم مرا مهمانى کن. گفت: اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى؟ گفتم: من همان دو چشمهاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده. گفت: راست گفتى من از آنها غافل بودم. اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم. سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم. داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست. گفتم: مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى؟ گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم. گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که: #_فی_الاَْرْضِ_وَلا_فَسادا_وَالْعاقِبَةُ_لِلْمُتَّقینَ این سراى آخرت را فقط به افرادى اختصاص میدهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک براى افراد پرهیزگار خواهد بود. بله ما هرچه داشتیم براى آخرت فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست. اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان. گفتم: از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن.خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت: حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم نیاز تو را برآورم؟! گفتم آرى. دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طور در فکر بودم که این جا کجاست؟ اینها کى هستند؟ و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد. بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زد و گفت: ##بِاللّه_ِالْعَلىِّ_العَظیم من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشمهایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت. وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود. پیرزن گفت: آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر؛ خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد. پیرزن گفت ما ده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را سرگردان کردى خوب شد؟! این چشمهائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگیر؟! همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسّف خوردم گفتم: واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم، رفتارآن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم. 💌
🎨🎲🎯 ده برادر در قبيله‌اي عرب زندگي مي‌كردند و تنها يك خواهر داشتند كه بسيار به او علاقه مند بودند، آنان به خواهر گفتند: هر چه خداوند به ما روزي مي‌دهد نزد تو مي‌سپاريم و تو ازدواج نكن؛ زيرا به غيرت ما نمي‌گنجد كه تو ازدواج نمايي، خواهر با آنان موافقت كرد و به خدمتگزاري آنان پرداخت. برادران نيز خواهر را گرامي مي‌داشتند، تا اين كه روزي خواهر براي غسل نمودن بر سر چشمه آبي رفت و در ميان آب نشست، اتفاقا زالويي دربدن او داخل شد و پس از مدتي زالو بزرگ شده و شكم زن بالا آمد، برادران پنداشتند كه خواهر آبستن شده و به آنان خيانت كرده است، تصميم گرفتند او را بكشند، ولي بعضي از آنان ممانعت كرده، گفتند: او را نزد علي بن ابيطالب مي‌بريم، خواهر را نزد علي عليه‌السلام برده و ماجرا را شرح دادند. اميرالمومنين فرمودند طشتي پر از لجن برايم بياوريد! و به زن دستور داد ميان طشت بنشيند و در آن حال زالو از بدن زن بيرون آمد و در ميان طشت قرار گرفت. برادران چون اين تدبير و علاج حيرت آور بديدند، گفتند: يا علي! تو پروردگار ما هستي و تو غيب مي‌داني! اميرالمومنين عليه‌السلام آنان را از اين گفتار، منع نموده و به آنها فرمود: رسول خدا صلي الله عليه و آله از طرف خداوند به من خبر داده كه اين قضيه در اين ماه و در اين روز و در اين ساعت، واقع خواهد شد. 💌
🎨🎲🎯 . شیخ ﺟﺎﺑﺮ، امیر کویت ﺩﺭﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ می نویسد: زمانی که ﺟﻨﮓ ﺍیران ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍی ﺗﺠﻠیل ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﻓﺘم ؛ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒیل ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮیفاﺕ ﻧﺸﺴﺖ کﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ برساند. ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴیﻦ ﺩﺭ حالی کﻪ ﺳیگار ﺑﺮﮒ کوبایی ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ؛ ﻣﺘکبرﺍﻧﻪ کنارم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ان شاء اﻟﻠﻪ ﺳﻔﺮی ﺑﻪ کویت ﺑیایید ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘیم، ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘکبرﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : کویت ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﺣﺘﻤﺎً می آیم... ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎل ۱۹۹۰ زمانی کﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧیرﻭﻫﺎی نظامی بعثی ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ... ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ کویت ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ که ﭼﺮﺍ ﺩیگر ﻟﺒﺎﺱ نظامی نمی پوشید؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ کویت ﻣﺮﺩی ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمی بینیم، ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍیرﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎمی می پوﺷیدﻡ ﺑﻪ ﺍیﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻮﺩ کﻪ ایرانی ها ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﻨﺪ...صدّام ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍیرﺍﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس نظامی بود. 💌
🎨🎲🎯 اهل_بیت... يك بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتي در آنجا اقامت گزيدم . پولم تمام شد و كسي را هم براي رفع مشكل خويش نمي‌شناختم. از اين رو قصيده‌اي در مدح حضرت امام رضا سرودم و فكر كردم كه بروم و آن را براي توليت آستان مقدس بخوانم و صله بگيرم با اين نيت حركت كردم، اما در ميان راه به خود آمدم كه چرا نزد خود حضرت رضا، نروم و آن را براي ایشان نخوانم ؟! به همين جهت كنار ضريح رفتم و پس از استغفار و راز و نياز با خدا، قصيدهٔ خود را خطاب به روح بلند و ملكوتي آن حضرت خواندم و تقاضاي صله كردم .ناگاه ديدم دستي با من مصافحه نمود و يك اسكناس ده توماني در دستم نهاد . بي‌درنگ گفتم :« سرورم ! اين كم است » ده توماني ديگر داد باز هم گفتم : « كم است » تا به هفتاد تومان كه رسيد، ديگر خجالت كشيدم تشكر كردم و از حرم بيرون آمدم . كفش‌هاي خود را كه مي پوشيدم، ديدم آيه الله حاج شيخ حسنعلي تهراني با شتاب رسيد و فرمود :« شيخ ابراهيم ! » گفتم : « بفرماييد آقا !» گفت:«خوب با حضرت رضا عليه السلام روي هم ريخته‌اي، برايش مدح مي‌گويي و صله مي‌گيريد. صله را به من بده » بي‌معطلي پول‌ها را به او تقديم كردم و او يك پاكت در ازاي آن به من داد و رفت وقتي گشودم ديدم دو برابر پول صله است يعني يكصد و چهل تومان . 💌
🎨🎲🎯 وقتی عثمان کشته شد و مردم با امیرمؤمنان علی(ع) بیعت کردند، حضرت علی این نامه را برای حاکم یمن نوشت: ده نفر از میان مردم انتخاب کن که خصوصیات زیر را دارا باشند و به سوی من بفرست: عاقل، سخنور، مورد اعتماد مرد، اهل فهم، شجاع و نترس، خدا شناس، دین شناس، آگاه به نفع و ضرر مردم، دارای رأی و نظر نیکو و محکمترین افراد در یاری رسانی باشند. به راستی اوصاف کمرشکنی که در هر کسی یافت نمی شود و قطعا کسانی که دارای چنین اوصافی هستند افراد ممتازی خواهند بود. وقتی نامهٔ امام علی رسید، حبیب حاکم یمن آن را بوسید و بر چشمان و سر خود قرار داد. آنگاه نامه را برای مردم خواند و از مردم برای امیرالمؤمنین بیعت گرفت و صد نفر از بین آنها انتخاب کرد، آنگاه از بین صد نفر هفتاد نفر را انتخاب کرد و در نهایت از بین این هفتاد نفر، ده نفر از بهترین ها را برگزید و به نزد امام(ع) فرستاد.آنها هنگامی که به شهر رسیدند، به خدمت امیرالمومنین(ع) شتافته و سلام کردند و خلافت را به حضرت تبریک و تهنیت گفتند،د و حضرت نیز ضمن دادن جواب سلام، ایشان را به حضور پذیرفتند. آنگاه جوان شجاع و سخنوری از میان جمع همان جوان عاشق که بعنوان نماینده جمع ده نفره انتخاب شده بود جلو رفته و در پیشگاه امام(ع) ایستاد و گفت: سلام بر تو ای پیشوای عادل! و ماه شب چهارده و شیر ژیان و قهرمان دلاور و تک سوار بزرگ میدان جنگ و کسی که خدا او را بر تمام مردم (جز پیغمبر) برتری داد! درود بر شما و آل بزرگوارت باد. شهادت می دهم که به راستی و به حق و حقیقت که تو امیرمومنان هستی. به راستی عجب سخنرانی هیجان انگیزی، سخنانی که کاملاً نشان از فصاحت، شجاعت و آگاهی گوینده دارد آنگاه ادامه داد و گفت: قطعا تو وصیّ رسول خدا، و خلیفه بعد از او هستی [نه آنهایی که قبل از تو خلافت را غصب کردند] و وارث علم او می باشی. از رحمت خداوند دور است کسی که حق تو و مقام و منزلت تو را انکار کند. صبح کردی در حالی که امیرخلافت و ستونِ (نگهدارنده) آن هستی. به راستی عدالتِ تو بین مردم شهرت دارد، و بارانِ با فشار و پی در پی فضلِ تو و ابرهای لطف و مهربانی ات مرتب بر مردم فرود می آید. حاکم (یمن) ما را نزد تو فرستاده و ما از آمدن به نزد شما سخت خوشحال و مسروریم، پس مبارک و با برکت باد این طلعت پسندیده، و تهنیّت و گوارایت باد خلافیت بر رعیّت. حضرت علی علیه السلام چشمان خود را بر آن جوان و ده نفری که بر او وارد شده بودند، دوخت و آنها را در نزد خویش فرا خواند.آنها نیز نزدیک امام نشسته و نامه فرماندار یمن را به آن حضرت دادند. حضرت نامه را باز کرد و با خواندن آن مسرور شد. آنگاه به هر یک از آنها هدیه ای داده و دستور داد که از آنها دلجویی کنند و آنها را اکرام و احترام نمایند. آن جوان با مشاهده رفتار کریمانه و احترام امام(ع) دوباره به ذوق آمده و از جا بلند شد و اشعاری در وصف حضرت سرود: تو شخصیتی بزرگ، پاکیزه و با سخاوت و فرزند دلاوران پیش گام هستی؛ خداوند تو را به وصایت محمد صلی الله علیه و آله اختصاص داد و فضیلتی به تو بخشید که در کتاب قرآن نازل شده است؛ و تو را به همسری زهرا دختر محمد (ص) و حوریة انسیه دختر پیامبرِ (فرستاده خدا) افتخار داد و ادامه داد : ای امیر مؤمنان! ما را هر جا دوست داری اعزام کن تا از ما آنچه دوست داری (و می خواهی) ببینی. به خدا قسم در ما نیست، مگر خصوصیّتِ هر قهرمان شجاع و نترس، هوشیار و زیرک، دلیر و سخت کوش، و جسور در جنگیدن. این را از پدران و اجداد خویش به ارث برده ایم و به همین صورت برای فرزندان صالحمان به ارث می گذاریم. امیرمومنان(ع) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:... 💌
🎨🎲🎯 مرحوم آخوند محمد کاظم خراسانى در زمان تحصیل یک پیراهن بیشتر نداشت و روزى یگانه پیراهنش را شسته بود و منتظر بود تا خشک شود، هنگامی که موقع درس فرا رسید، هنوز پیراهنش خشک نشده بود، او که برای درس اهمیت زیادی قائل بود، بخاطر آنکه از درس استاد محروم نگردد قباى خود را پوشید و مچهاى آستین را بست و در حالیکه عبا را به دور خود پیچیده بود وارد مجلس ‍ درس شیخ اعظم شد و در گوشه اى نشست و به سخنان استاد گوش داد و پس ‍ از اتمام درس به سرعت به سوى منزل خود رفت زیرا نمى خواست کسى متوجه آن وضع گردد. ظهر آن روز کسى درب حجره را زد، وقتى آخوند محمد کاظم در را باز کرد شیخ مرتضى انصارى را دم در دید، استاد به شاگرد خود سلام کرد و بقچه اى از زیر عباى خود بیرون آورد و آن را به دست او داد و با قیافه و لحنى که سرشار را از محبت بود گفت : از اینکه در این وقت مزاحم شده ام معذرت مى خواهم، من مى توانستم برای شما پیراهن نویى تهیه کنم اما دلم مى خواهد پیراهن خود را به شما بدهم و امیدوارم با قبول آن مرا خوشحال کنید. شیخ آنگاه به سرعت از حجره شاگرد خود دور شد بطورى که آخوند نتوانست از لطف استاد خود سپاسگزارى کند و وقتى بقچه را باز کرد، دید که شیخ دو دست از پیراهنهاى خود را براى او آورده است. 💌
🎨🎲🎯 وارطان داویدیان، خبرنگار ارمنی دوران دفاع مقدس درباره یکی از دیدارهایش با شهید بهشتی اینگونه روایت کرده است: خاطرم هست که به عنوان خبرنگار رفته بودم سراغ شهید بهشتی که رئیس دیوان عالی عدالت بودند و جمعی از زنان ارامنه اعتراض داشتنتد که ما نمی توانیم حجاب داشته باشیم و خب اصلا در احکام دینی ما این اجبار وجود ندارد؛ ایشان که سال ها در آلمان زندگی کرده بودند حرف بسیار جالبی زدند. شهید بهشتی در جواب ارامنه گفتند: بروید یک عکس از حضرت مریم بیاورید که ایشان در آن عکس حجاب ندارند! اگر یک چنین تصویری از حضرت مریم وجود دارد و شما به آن معتقدید من هم می گویم که بروید هر کار دلتان می خواهد در مورد وضعیت پوششی خودتان بکنید! این حرف برای من خیلی جالب بود؛ دیدم ایشان درست می گوید ولی خب پذیرش این موضوع قدری سخت است برای ارامنه، چون همه مسیحیان در سراسر دنیا به عنوان یک عرف نانوشته وضعیت پوششی آزادانه ای دارند، هر چند که به قول ایشان حضرت مریم دارای حجاب کامل بوده اند و ما به این موضوع ایمان داریم... 💌
🎨🎲🎯 . الهی من پیش مرگ حاج احمد متوسلیان بشم. چه قد و بالایی داره این جوانمرد. چشم نخوره ان شاء الله؛ همه جا یه سر و گردن از بقیه بلند تره. توی چشم هست این شیر مرد ایران زمین. چقدر به دلم نشست لحظه ای که پشت امام موسی کردستان داشت نماز جماعت میخوند و با مصافحهٔ بعد نمازش عملاً مردم شیعه و سنی را به اتحاد تشویق میکرد یا وقتی که برای مردم مظلوم، بی دفاع و قحطی زدهٔ شهر بجای مهمات و سلاح درخواست آذوقه از پایتخت کرد . مردم اینجوری براشون جا افتاده بود که اگه یه سپاهی پاشو بذاره توی شهرشون سر همه را میبره ولی آقای متوسلیان با یه جعبه خوراکی سر کوچه ایستاده بود و دختر بچه ها بطرفش دوان بودند خدایا مالک حقیقی تو هستی ولی اون لحظه ای که آقام متوسلیان به کسی در بیمارستان مسوولیتی میده و چند وقت بعد اون فرد را میبره بیمارستان تا بهش نشون بده که در کارش کوتاهی کرده و یه چنگال را بطرف مسوول بی تعهد پرت میکنه چقدر دلم شکست که کاش حاج آقا الان اینجا بود و به طرف مدیران بی کفایت ، نا لایق و مفت خور فعلی جمهوری اسلامی ایران همون چنگال را هدف میگرفت تا حساب کار دستشون بیاد و پای قلم شدشون را از روی گردن پا برهنگان مستضعف بر دارند که اگه دست گلهای پر پر شدهٔ این قشر زحمت کش نبود اونا الان بیت المال را نمی تونستن به نیش بکشند رفتار آقام متوسلیان در مقابل اسیری که زیر پل افتاده بود و بهیار حاضر نبود اسیر را بعلت کمبود دارو مداوا کنه یاد سیرهٔ امیر المومنین علی علیه السلام انداخت چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا ؛ بهیار حرف حاج احمد متوسلیان را گوش نکرد راهشو کشید و رفت چند لحظه بعد متوجه شد آقای متوسلیان خودش کار مداوا را شروع کرده جایزهٔ ادبی نوبل هر سال به یک اثر فاخر ادبی اهدا میشه. آقام متوسلیان توی یه عملیات بد جوری گیر کرده بود لحظه ای که بیسیم را میگیره بالا تا فردی که اونور بیسیم شنونده بود با شنیدن فریاد الله اکبر غیور مردان نبرد حق علیه باطل و صدای خمپاره ها بهش ثابت بشه که در اون دقایق همه جز آقام متوسلیان از زمین و زمان روی سرشون داره میباره وای چه لحظاتی هست به اندازهٔ تمام جنگهای تاریخ حرف توش هست. حیف آدمایی که باید به جهان امثال این صحنه ها را نشون بدهند نسلشون قبل از دایناسورها منقرض شده چقدر تمام وجودم میخواست نذاره آقام متوسلیان سوار خودرویی بشه که اون را به یه مقصد نامعلوم برد اگه میشد جلوش را گرفت الان بجای اینکه مادر چشم انتظارش جلوی در خونه منتظر خبری از جگر گوشه اش بشینه شیر زنی را می دیدیم که فرزند نور دیدهٔ خودشو از زیر قرآن رد میکنه تا دوشادوش امثال سردار سلیمانی ها امنیت کل منطقه را برقرار کنه یا انیس النفوس آقام امام رضا امروز به عنوان کادوی تولدت از خدای متعال بازگشت این آزاده مرد تاریخمون را همراه با خبر شنیدن صدایی از کنار کعبه در خواست کن که در همه جای جهان منعکس بشه که : من مهدی منتقم پهلوی شکستهٔ مادرم زهرا و خون به ناحق ریختهٔ ثار الله هستم . 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #داستان_واقعی_بسیار_عجیب_ابن_ملجم_مرادی_عاشق_یا_قاتل_امام_علی #قسمت_اول وقتی عثمان کشته شد و م
🎨🎲🎯 -اسمت چیست ای جوان؟ -اسم من عبد الرحمن است. -پسر چه کسی هستی؟ -پسر ملجم مرادی. -آیا تو مرادی هستی؟ -بله، ای امیر مؤمنان! آنگاه حضرت فرمودند : « اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ، وَ لا حُولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ العَلیِّ العَظیمِ». بعد از این گفتگو، حضرت(ع) مدام به چهره ابن ملجم نگاه می کرد و با دست بر پشت دست دیگرشان می زد، و آیه استرجاع (اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ) را تکرار می نمود. آری؛ حس عجیبی است. آیت الله بهجت در مورد ابن ملجم می فرمودند: یک انسان می تواند یک عمر، مثل پروانه دور امامش باشد ولی در نهایت امامش را به قتل برساند! پس باید تلاش کنیم که محبت مان به امام (ع) را به اطاعت از امام(ع) تبدیل کنیم. وقتی امیرالمومنین(ع) خبر کشته شدن خودشان توسط ابن ملجم را به او داد ، ابن ملجم از شدت ناراحتی به حضرت عرض میکند: یا امیرالمومنین لطفا اگر اینطور است مرا به جایی بفرستید که به شما دسترسی نداشته باشم. بعد از مدّتی همراهان ابن ملجم به یمن برگشتند و او نیز می خواست برگردد؛ ولی دست تقدیر به گونه ای دیگر ورق خورد؛ زیرا ابن ملجم بیمار شد؛ به گونه ای که از رفتن با همراهان و برگشتن به یمن باز ماند؛ ولی مولایش علی(ع) او را تنها نگذاشت؛ بلکه از او پرستاری کرد تا خوب شد و بعد از سلامتی نیز او را رها نکرد؛ بلکه نهایت احسان را درباره او روا داشت. ابن ملجم تا زمانی که امیر مؤمنان برای جنگ نهروان حرکت کرد، در کوفه ماند و همراه حضرت در جنگ شرکت کرد و در محضر آن حضرت جنگ سخت و نمایانی انجام داد. وقتی امام علی به کوفه برگشت، در حالی که خدا با دستان او فتح و پیروزی را رقم زده بود، ابن ملجم گفت: ای امیر مؤمنان! آیا اجازه می دهی که من زودتر از شما وارد شهر شده و مردم را از پیروزی که خداوند برای تو فراهم کرده است اطلاع و بشارت دهم؟ حضرت فرمود: با چه انگیزه این کار را انجام می دهی و از این کار چه امیدی داری؟ عرض کرد: بخاطر ثوابی از طرف خداوند و تشکری از طرف مردم. و اینکه دل دوستان را شاد و دشمنان را ناراحت نمایم. حضرت نیز فرمودند: خودت می دانی. ابن ملجم تصمیم گرفت به کوفه برود. حضرت امیر علیه السلام نیز دستور داد که به او خلعت قیمتی و دو عدد عمّامه، و دو شمشیر و دو عدد نیزه بدهند. ابن ملجم وارد کوفه شد و خیابانها را می شکافت و مردم را از فتح و پیروزی امیر مؤمنان خبر دار می کرد، و مقداری غرور او را گرفته بود تا به محلّه بنی تمیم و به بلندترین خانه رسید که مربوط به قُطّام دختر سخینه بود. قطّام دارای جمال بود. وقتی صدای ابن ملجم را از کوچه های بنی تمیم شنید، شخصی را دنبال او فرستاد که از او تقاضا کند تا ساعتی از اسب فرود آمده و به پرسشهایی که درباره بستگانش دارد، پاسخ دهد. ابن ملجم درخواست فرستاده قطّام را پذیرفت و به طرف منزل قطام حرکت کرد. هنگام پیاده شدن از اسب، قطام به استقبال او آمد، و نقاب از چهره برداشت و زیبایی های خود را برای او آشکار نمود... 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #داستان_واقعی_بسیار_عجیب_ابن_ملجم_مرادی_عاشق_یا_قاتل_امام_علی #قسمت_دوم -اسمت چیست ای جوان؟
🎨🎲🎯 وقتی ابن ملجم چهرهٔ قطام را دید، شیفته او گردید، پس از اسب فرود آمده و وارد خانه او شد. قطام نیز به خوبی از او پذیرایی کرد و برایش غذایی تهیه کرد، ابن ملجم نیز مرتب به او نگاه می کرد و او نیز با تبسّم جواب او را می داد. دقت میکنی چطور شیطان داره ابن ملجم رو تور میکنه؟ اول به کمک ایجاد احساس خودبزرگ بینی و غرور و الان هم با نگاه به نامحرم! پیامبر میفرمایند: نگاه به نامحرم، تیری از تیرهای زهرآلود شیطان است. ابن ملجم در پایان گفت: ای کریمه ! امروز رفتاری با من کردی که باید یک عمر مدح و ستایشت نموده، از تو تشکر نمایم. اگر حاجتی داری، بگو تا برآورده سازم؟ قطام اول از کشته شدگان جنگ نهروان پرسید، ابن ملجم نیز اخبار را گفت، از جمله: از کشته شدن پدر، برادر و عموی او به دست امام علی خبر داد. اینجا بود که ناله قطام بلند شد و شروع کرد به سر و صورت خود زدن و گریه کردن.. و می گفت: فراق آنها بر من سخت است و چه کسی بعد از آنها مرا یاری کند و انتقام مرا بگیرد؟ ابن ملجم گفت: آرام باش، تو به مقصودت می رسی. وقتی قطام این جمله را شنید، ساکت شد و به سخن او طمع کرد و بیشتر خود را به او عرضه نمود و جمال و محاسن خود را آشکار کرد و وقتی تمام قلب او را تصاحب کرد، ابن ملجم به او گفت: پدرت رفیق من بود، من تو را از او خواستگاری نموده بودم و او نیز بر من منّت گذاشت ولی مرگ او را مهلت نداد. 💌
Bilingual verses
🎨🎲🎯 #داستان_واقعی_بسیار_عجیب_ابن_ملجم_مرادی_عاشق_یا_قاتل_امام_علی #قسمت_سوم وقتی ابن ملجم چهرهٔ ق
🎨🎲🎯 قطام گفت: بزرگان زیادی برای خواستگاری من آمده اند؛ ولی من فقط با کسی که انتقامم را بگیرد موافقت می کنم، و شنیده ام تو مرد شجاعی هستی و دوست دارم تو شوهر من و من همسر تو باشم.. حرفهایش ادامه داشت تا آنجا که خواست شرایط و مهریه اش را تعیین کند. شرطش را گفت: قتل امام علی... تا ابن ملجم این جمله را شنید، کلمه استرجاع(انّا لله و انّا الیه راجعون) را به زبان جاری کرد. و عقلش برگشت و فریاد زد: این چه شرطی است که گذاشتی؟ و امر بَد و محالی را هوای نفست به تو فرمان داده است. آنگاه سرش را به زیر انداخت، در حالی که عرق از سر و صورتش سرازیر بود و در کارش اندیشه می کرد، آنگاه سر برداشت و گفت: وای بر تو! چه کسی توان دارد علی(ع) را بکُشد، در حالی که او «یاری شده از طرف خدای آسمان است، و زمین از هیبتش می لرزد و ملائکه در خدمتگزاری او از یکدیگر سرعت می گیرند. وای بر تو! چه کسی بر قتل علی بن ابی طالب قادر است؟ در حالی که از طرف آسمان تأییده شده است و ملائکه صبح و شام او را احاطه می کنند و به راستی در زمان رسول خدا وقتی می جنگید، جبرئیل از سمت راست و میکائیل از سمت چپ و عزرائیل از جلوی روی، او را همراهی می کردند. کسی که اینگونه است، احدی توان کشتن او را ندارد و هیچ مخلوقی راهی برای فریب و غلبه بر او نخواهد داشت.» با این حال علی (ع) مرا عزیز و گرامی داشته، و به من محبت نموده است و مقامم را بالا برده و مرا بر دیگران مقدم داشته است. قتلش جزای او از طرف من نیست. اگر غیر علی بود، من به بدترین نوع کشتن او را می کشتم، هر چند قوی ترین اهل زمانش بود؛ اما امیر مؤمنان را به دلایلی که گفتم راهی بر او ندارم. قطام مدّتی صبر کرد تا خشم ابن ملجم فرو نشست، از در ملاطفه و ملاعبه وارد شد، و به او گفت: چه چیز تو را از قتل علی (ع) و رسیدن به این مال و جمال باز می دارد؟ و تو زاهدتر از کسانی که با او جنگیدند و توسط او کشته شدند، در حالی که روزه داران و شب زنده داران بودند، نیستی. وقتی آنها دیدند علی به نا حقّ و از روی دشمنی مسلمانان را می کشد، از او فاصله گرفتند و با او جنگیدند. ابن ملجم به قطام گفت: از من دست بردار! به راستی دینم را فاسد کردی و در قلبم شک وارد نمودی و من نمی دانم که چه جوابی بدهم، در حالی که تو بر من چیره شده ای و قصد تغییر رأی و نظر مرا داری. حربه دیگر شیطان، القای شبهه و تردید در قلب ابن ملجم بود که کارش را ساخت. سپس اشعاری را خواند و از قطام مهلت خواست که مقداری فکر کند، وقتی خواست خارج شود، قطام او را بدرقه کرد و در آغوش گرفت و پیشانی او را بوسید و از او خواست که سریع نتیجه را اعلام کند. ابن ملجم از نزد قطام خارج شد، در حالی که دل او جا مانده و خواب از او گرفته شده بود، و شب را تا صبح بیدار مانده، بر حال خود فکر می کرد؛ اما سرانجام نفس سرکش بر او غالب شد و تسلیم خواسته نفس و علاقه به قطام گردید و از عاشق امام(ع) تبدیل به قاتل امام(ع) شده و لقب اشقی الاشقیاء گرفت. ⛔️ما عاشقان علی(ع) بایدمراقب باشیم که شیطان، اطاعت الهی رو از ما نگیره.. 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان مورچه و سلیمان 🔰 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌