🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_223
#رمان_حامی
~ آرامش ~
بی تفاوت لحظاتی نگاهش کردم.
با خودش چه فکر می کرد؟
حتما خیال و توهم برش داشته بود که برایم مهم شده!
هرچند این بشر ذاتا پرو آفریده شده بود و نباید از او توقعی می کردم.
بدون آنکه حرفی بزنم، به او پشت کردم و راهم را کشیدم بروم که صدای خندانش از پشت سرم آمد .
- اِ چسب رو کجا می بری؟
جدی برگشتم به طرفش و گفتم :
من نه بلدم نازکشی کنم نه علاقه ای به این کار دارم.
به بچه ی آدم یه بار یه حرفی رو می زنن.
برو خودت از سر کوچه بگیر.
باز خواستم بروم که صدایش آمد :
ای ظالم. چه جوری وجدانت اجازه می ده یه زخمی رو تو این وضعیت ول کنی بری؟
پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم.
این پسر یک تخته اش کم بود.
***
خیره ماندم به افق..
باز هم غروب روز پنج شنبه کنار همان دریایی بودم که جان جانان هایم را گرفت.
روز ها مانند برق و باد می گذشتند، و
من لحظه به لحظه داشتم به روز موعود نزدیک تر می شدم، اما از هدف اصلی دور تر.
همچنان دستانم خالی از تهی بود.
نمی دانم...
احساس می کردم مسیر را گم کردم.
نمی دانستم دارم کجا می روم.
میان مسائلی که حتی می توانست تحولی در آینده ی کشور ایجاد کند، کارم شده بود نقشه کشیدن برای ضایع کردن خدمتکارم!هر صبح که چشم می گشودم، کارم شده بود پاییدن و این طرف و آن طرف که نکند یک وقت از جانب حامی یکه بخورم.
حتی آب خوردنم هم با احتیاط بود.
این موضوع مطمئنا برای حامی هم صدق می کرد.
در حدی که حتی قبل از سوار ماشین شدن، حسابی همه جا را چک می کرد که نکند یک وقت در دام تله ای جدید بیفتد!
حامی.
حامی.
چرا هر کجا می رفتم نام این پسر از ذهنم عبور می کرد؟
چرا خودم را اسیر چنین دامی کردم؟
او را چه به من؟ چرا من باید به او پول قرض می دادم که حال مجبور باشم تحملش کنم ؟
بین این همه آدم چرا دلم باید برای خانواده ی او می سوخت؟
نگاهم روی دریای مواج چرخید.
باد، گوشه ی شالم را به بازی گرفته بود و این طرف و آن طرف می بردش.
همانطور ایستاده شروع کردم به درد و دل با پدر و مادری که نبودند، اما من حسشان می کردم.
احساس می کردم دارند با لبخند نگاهم می کنند و سراپا گوشند.
تنها جایی که پرده ی غرور را از جلویم کنار می کشیدم همانجا بود.
جایی که بدون مزاحم می توانستم با عزیزانم درد و دل کنم.
- بابا برای اولین بار سردرگمم.
خیلی راه ها رو امتحان کردم و نشد، خیلی راه ها هم مونده که هنوز نرفتم.
فقط شیش ماه!
شیش ماه بیشتر به روز موعود نمونده
شیش ماه دیگه باید کاری بکنم که هنوز نمی دونم چیه.
صدایم را بالا بردم.
-بابا!
ثمره ی بیست و پنج سال تلاشت رو قراره شش ماه دیگه توی یه همچین روزی ببینی، اما من هنوز نتونستم بفهمم اون کار چیه!
سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم :
مامان بهم گفتی هرجا ناامید شدی سرت رو بلند کن و رو به آسمون بگو خدایا امیدم به توئه.
نیتم پاکه، خودت کمکم کن!
گفتی تو توکل کن بقیش با اون.
گفتی از تو حرکت از اون بالا سری برکت.
بابا گفته بودی هرجا حس کردی تنهایی نترس!
تو خدارو داری.
گفتی خودش راه درست رو بهت نشون می ده.
گفتی جوری همه چیز رو درست می کنه که اصلا نمی فهمی چی شد.
به خودت میای می بینی همه چی به خوبی و خوشی تموم شده.