۲
اوایل سال بود
یه روز دیدم کفشــــــــم نیســــــت.
هرجارو بگین گشتــــــم پیدا نکردم😖
خدایا یعنــــی چی شده 😔
تا اینکه مسئول نظافت مدرسه پیداش کرد🙃
بگین کجــــــــــــــــا😳
@f_Sajadian
🌿🌸🌿
#داستانک
#خاطره
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۳
همه سطــل آشغــــال ها هــــم گشتــــیم نبود.🙄
انداختــــه بودن تو کیسه آشغال دم در مدرســــــه 😏
اون روز نفهمیــــــدم کار کــــی بود😐
اما یه سوال تو ذهنم چرخ می خورد، مگه این کارا برای بچه هــــــــای دبیرستانی نبود 😆
یعنی کی با من لج کرده 🤦♀️
@f_Sajadian
🌿🌸🌿
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۴.
♨️ خلاصــــــــــــه از اون جایی که کفش هام شناسایی شده بود دیگه کفش هام و می ذاشتم بالا ترین طبقــــــــــــــه جا کفشی 😆
بعد چند روز آقای مسئول اومد گفت خانم سجادیان من فهمیدم کی کفشاتون و بر میداره 😎
یکی از بچه ها رو دیدم آویزون جا کفشی شد لنگه کفش شما دستش تا من و دید ترسید انداخت سرجاش
گفتم کـــــــی 🤔 گفت فلانی(علیرضا)
من 😳😳😳😳
نه اشتباه دیدید امکان نداره
باور کن خانم سجادیان
نه قطعا اشتباه میکنید🙄 اون صداش درنمیاد آخه مظلوووووم تر از اون خودشه 😬
همون موقع رفتم حیاط دیدم کفشم نیست دست کی بود🤔
بعلــــــــــه،علیرضا🤦♀️
کفش و برده بود ته حیاط می خواست پرت کنه ساختمون بغلی 😆
چشم تو چشم هم شدیم 👀
@f_Sajadian
🌿🌸🌿
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۵
::
و منی که هنوز هنگم مگه این کارا برای دوره دبیرستان نبود.😆😆😆😆
::
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۶
::
اگه شما جای من بودید چی می گفتید بهش و چه عکس العملی نشون می دادید.🤔
::
@f_Sajadian
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
::
آقا تو پرانتز بگم کفشم از اون گرونــــــــا بود😆 خیلی گرون 🤦♀️😁
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۷
فعــــــــــلا دارم نظــــراتتون و می خونــــــــــــــم،
خیــــــــلی خوبیــــــد. 😆😁
آقا یه بزرگواری ازمعلمین دبیرستان و هنرســــــــــتان فرمودند بچه های بزرگتــــــر اسیــــد میریزن رو ماشیــــــن معلــــــــــــم 😱
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
بعداز چش تو چش شدن رنگ بچــــــــــه شده بود گــــــــچ، تو مغزش این بوده احتمالا کارش تمومــــــه 😱
اما مغــــــــز من اون لحظـــــــــه ( 😁😆😂)
آخه یــــــــــه بچه کلاس اولی 🤦♀️😁
بهش گفتم .........
ادامه رو فردا میگم 😉
∩_∩
(◍•ᴗ•◍)
•━━━━∪∪━━━━•
https://eitaa.com/joinchat/408879344C75569af611
۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
🌿 سلام سلام ســــــــــــــــــلام
🌸خب میبنم که منتظرید ادامه داستان و بگــــــــم😁
🌿بعضی دوستان مورد عنایت قرارمون دادن که چــــــــــرا ادامه رو نمیگی، بعضی ها تهدیدم کردن😆
🌸بعضی ها هم محبت داشتن بهم 😍🌿
و امــــــــا ادامه ماجرای علیرضا 👇😁👇
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
🔻وقتــــــی دیــــدم رنگش پریــــد و انقــــــدر ترسید،
نشستــــــم هم قدش شدم، گفتم علیرضا جان چیزی شده 🤔
😥نه ببخشید خانم
می خــــــــوام بدونــــــم ازچیــــــزی ناراحتی.،چیزی اذیتت کرده 🙃
😥 نه (قیافش درحال سکته )
خب چه اتفاقی افتاده که کفش من بر میداری بندازی جایی که نتونم پیدا کنم.
😥ببخشید خانم
🔻من از این کارت ناراحت شدم.
اینجا داشت به دروغ متوسل می شد که من اجازه ندادم و مسیر صحبتش رو تغییر دادم .
🔻اگه کسی کفش تو رو برداره بندازه سطل آشغال چه حسی داری
😥ناراحت میشم
پس از این به بعد حواست باشه که کسی و ناراحت نکنی
باشه خانم 😌
🌸قوووول دادیــــــــــــــم و رفتیــــــــم سر کلاس🌸
😳چیه نکنه منتظر بودین با همون لنگه کفشم سیاه و کبودش کنم 😆
داستان با پایان خوش 😌
https://eitaa.com/joinchat/408879344C75569af611
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
بعــلــــــه اینجاست که شاعر می فرمایــــــــــد :
از محبــــــــــت خارها گــــــــــــل مــــــــــی شود🌿😍🌿
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
🔰البــــــته موضوع به این گفتــــگو ختــــم نشد.
با مادر صحبــــــت کــــردم و تاکید کردم چیزی بهش نگه مگر اینکه خودش بخواد.
🔰 با ناظم صحبت کردم و مدتی زیر نظر گرفتیم و خداروشکر نکته هایی رو که داشت رو حل کردیم 💪
ونتیجه اون گل خوشگلا و خوش بو هایی که برام میاره 😍😆
🌿🌸🌿
https://eitaa.com/joinchat/408879344C75569af611
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲