eitaa logo
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
853 دنبال‌کننده
532 عکس
200 ویدیو
0 فایل
و گمنامی سرّ عجیبی است که مردمان شهرت پرست امروز از آن بی‌خبرند «در حالیکه حضرت مادر🌷 گمنام 🌷می‌خرد» میهمان شهدا! اگر بال پرواز گشودی، من را هم شفاعت کن اتاق فرمان: @farmaandehi ارتباط ناشناس با ما: https://6w9.ir/Harf_8019444
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
از کلیدواژه #دو_رفیق_دو_شهید غافل نشید👌 مطالب بسیار نابی از رفاقت شهدا با همدیگه با این عنوان ارائه
پسر دوست‌داشتنی‌ای بود، هر کجا می‌رفت همه عاشقش می‌شدند، به‌گونه‌ای بود که تمام گروه‌ها از هر طیفی با او دوست بودند و اصلاً سخت‌گیری نمی‌کرد. همیشه با لبخند و احترام با همه برخورد می‌کرد، او که مبلّغ دین اسلام بود به نقاط مختلفی از داخل و خارج کشور برای تبلیغ رفت و دوستان زیادی داشت، اصلاً در بیان مسائل دینی سخت‌گیری نمی‌کرد و به‌گونه‌ای با دیگران سخن می‌گفت که آنها احساس نکنند او دارد چیزی را به آنها تحمیل می‌کند و همین راه موفقیتش بود. (به روایت مادر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
پسر دوست‌داشتنی‌ای بود، هر کجا می‌رفت همه عاشقش می‌شدند، به‌گونه‌ای بود که تمام گروه‌ها از هر طیفی ب
محمدامین خیلی با شعور بود و از معلومات بالایی برخوردار بود. یک روز به او گفتم: پسرم تو معلوماتت بالا است، دَرسَت خوب است، بمان چون مردم اینجا به تو نیاز دارند. محمدامین در جوابم گفت: مادر این حرفها را نزن. روز عاشورا هم همین حرف‌ها را می‌زدند و امام حسین (علیه‌السلام) را تنها گذاشتند. فردای قیامت جواب امام حسین (علیه‌السلام) را چگونه می دهید؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم چون به هدفش ایمان داشتم و می‌دانستم با علم و آگاهی در این مسیر قرار گرفته است. محمدامین دنیایی نبود و چیزی از دنیا نمی‌خواست، بزرگ‌ترین آرزویش شهادت بود و امروز به آرزویش رسیده است. محمدامین عاشق شهادت بود و بیشتر ایام خود را با مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌ی شهدا می‌گذراند.
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
محمدامین خیلی با شعور بود و از معلومات بالایی برخوردار بود. یک روز به او گفتم: پسرم تو معلوماتت بال
ممکن است مردم فکر کنند این بچه درس‌خوان 22 ساله‌ی نحیفِ استخوانی، سوریه چه‌کار می‌توانست بکند؟ ما هم به او انتقاد می‌کردیم، می‌گفتیم: «می‌ری اونجا و مزاحمشون هستی». البته شوخی می‌کردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمی‌ماند. می‌گفت: «حالا یه کارایی می‌کنم. کارِ تبلیغی می‌کنم.» غافل از اینکه کلی دوره‌ی نظامی دیده بود و چریک محسوب می‌شد، اما به ما نگفته بود اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار می‌آید تا دوره دیدن. همان‌طوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد. (به روایت مادر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
با توجه به نخبه و آینده دار بودنش، اولین بار که سوریه رفتنش مطرح شد، خیلی مخالفت شد و حتی ادعای شبهه
عجیب غریب، خیلی عجیب به فاطمیون باور داشت، دنیاش شده بود فاطمیون تا جایی که اگر ما توی خونه میگفتیم افغانی، میگفت: نگین افغانی، معمولا خوششون نمیاد، بگید افغانستانی ارادتش جوری بود که نیروهای فاطمیون رو هیچ وقت تنها نمیگذاشت، یکبار سه روز با فاطمیون تو محاصره موند من چیز زیادی از اون محاصره نمیدونم، اما بعدها به ما گفتن ماشین فرستادن دنبالشون، گفتن شما روحانی هستین، وظیفه شما نیست تو خط بمونید، شما برید، گفت: تا آخرین نیرو نره من از اینجا نمیرم (به نقل از برادر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
عجیب غریب، خیلی عجیب به فاطمیون باور داشت، دنیاش شده بود فاطمیون تا جایی که اگر ما توی خونه میگفتیم
سر سفره صبحانه حلواشکری آورده بودیم، دیدم امین یه حالتی شد به عمد حلوا شکری رو گذاشتم زیر دستش، دیدم پسش میزنه گفتم خب بخور، گفت: ببرش اونور حالم داره بهم میخوره گفتم چرا آخه؟ گفت حالا بهت میگم بعداً برام تعریف کرد که گویا اونجا رسم نبوده که به مبلغین سحر و افطار بدن گفت منم روم نمیشد که از بابا پول بیشتری برای وعده های غذاییم بگیرم. (چون معمولا بابامون هزینه های تبلیغ امین رو خودشون پرداخت میکردن) گفتم خب پس چی خوردی؟! گفت: هیچی نبود بخورم، چهل روز سحر و افطار حلوا شکری خوردم!! (راوی برادر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
من زندگی با شما را دوست دارم اما زندگی در کنار حسین (علیه السلام) تمام آرزوی من است، من دیدار روی شم
اگر بخواهم راجع به شخصیت شهید صحبت کنم، دو ویژگی مهم داشت و این دو ویژگی شخصیت ایشان را ساخت و موجب شد بارش را ببندد؛ من همیشه می‌گویم موضوع جالب و بی‌نظیر در شهید که در بقیه شهدا دیدم این بود که هیچگاه دست از تلاش برنمی‌داشت. فقط کافی بود موضوعی را اراده کند حالا می‌خواست آن موضوع امتحان و درس باشد و یا سوریه رفتن باشد 💪 اگر سنگ جلوی پایش زیاد بود و یا هر موضوع دیگر، آنقدر تلاش می‌کرد و از درهای مختلف وارد می‌شد تا به مقصود برسد. نه ناامید نمی‌شد نه خسته، خیلی جد و جهد داشت واقعا اگر بخواهم درس خواندنش را بگویم، من ندیدم این‌گونه یک نفر پیوسته درس بخواند و ساعت‌های متمادی اصلا خسته نشود. خصوصیت دیگر ایشان ارادت عجیب و غریب به اهل بیت بود و در هیچ برهه‌ای از زندگی این ارادت نه گُم و نه کم نشد، همیشه بود، به شدت به اهل بیت ارادت داشتند و به هیچ وجه مجلس اهل بیت را از دست نمی‌دادند و تمام تلاش‌شان را هم در همین مسیر به کار می‌گرفتند. (به نقل از خواهر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
اگر بخواهم راجع به شخصیت شهید صحبت کنم، دو ویژگی مهم داشت و این دو ویژگی شخصیت ایشان را ساخت و موجب
یک بار به خاطر دارم که ایشان می‌خواستند به کربلا بروند، پول نداشتند، گوشی‌شان را فروختند و بدون اینکه به پدر و مادرم بگویند، به کربلا رفتند، چنین ارادتی داشتند که حاضر بودند جان و مال و هرچه دارند را در این مسیر فدا کنند که الحمدالله هم فدا کردند (به نقل از خواهر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
یک بار به خاطر دارم که ایشان می‌خواستند به کربلا بروند، پول نداشتند، گوشی‌شان را فروختند و بدون اینک
با توجه به اینکه سن خیلی زیادی هم نداشتند، ترجیح‌شان این بود در مسائل پیش آمده، نه عجولانه قضاوت کنند و نه عجولانه واکنشی نشان دهند. حتی در قضایایی که در ظاهر چیز بدی نبود، عجولانه رفتار نمی‌کردند به‌عنوان مثال سالی که برجام داشت تصویب می‌شد من خاطرم هست که یک‌سری از طلاب و دانشجویان داشتند از قم می‌رفتند جلوی مجلس تحصن کنند تا اثری داشته باشد من دوست داشتم بروم و اینکه اعتراضی به این تصویب ۲۰ دقیقه‌ای کرده باشم آنجا خاطرم است که محمدامین به من گفت به نظرم این کار درست نیست و این کار را نکن و من هم به حرفش گوش دادم. آن موقع استدلال‌هایی که برایش آوردم گفتم آقای فلانی این حرف را زد (آقای فلانی آدم خوب، قوی و از علما بود) گفت: «آقای فلانی دارد اشتباه می‌کند» گفتم: چه می‌گویی چرا نسبت اشتباه به ایشان می‌دهی، ایشان دقیق است گفت: «عالم هم باشد ممکن است اشتباه کنند آقای فلانی موضع‌شان اشتباه است» باید بگویم این جناح و آن جناح برایش مهم نبود بلکه برایش موضوع مهم این بود سنجیده عمل کند (به نقل از خواهر شهید)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
آیت الله مصباح یزدی در ملاقات خانواده شهید با ایشان (قبل از رحلت) فرمودند: شما تصور کنید فرزندتان را
شهید کریمیان، حکیمی جوان بود که افزون بر سرآمدی علمی و نظری در میان هم‌کلاسی‌های خود، در «حکمت عملی» و «فلسفه عملی جهاد و شهادت» نیز «به غمزه مسأله‌آموز صد مدرس» شد. «ادب»، «حجب و حیا»، «متانت در گفتار و رفتار»، «جدیت در درس و کار»، «امید به آینده»، «وظیفه‌شناسی و تکلیف‌مداری»، «عشق به اهل بیت»، «تیزهوشی»، «فطانت» و «خوش‌فهمی» از بارزترین ویژگی‌های بارز شهید کریمیان بود. او بسیار «کتوم و رازدار» بود. حتی دوستان و هم‌کلاسی‌هایش نیز تا مدت‌ها نمی‌دانستند که برای «دفاع از حرم و حریم اهل بیت» و «مبارزه عملی با ارباب جهالت مدرن» به سوریه می‌رود. وقتی که اولیای مدرسه‌ای که در آن حجره‌ای داشت، دلیل غیبت‌های مکرر و عدم حضور طولانی‌مدت او را جویا شدند و به او گفتند طبق مقررات مدرسه تو نمی‌توانی در اینجا حجره داشته باشی، همه سختی‌ها و مرارت‌های پیدا کردن خوابگاه و حجره‌ای دیگر را به جان خرید اما حاضر نشد که راز غیبت‌های گاه و بیگاهش را بگوید! به او گفتم: چرا نمی‌گویی برای دفاع از حرم و مبارزه با حرامیان به سوریه می‌روی؟! لبخندی زد و هیچ نگفت! و البته چه درس‌هایی که در این سکوت و لبخند معنادارش بود (نوشته حجة الاسلام شریفی در مورد شاگردش)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
«روایت پدر از کودکی شهید» همسرم بازنشسته آموزش و پرورش است و از همان ابتدای تشکیل خانواده در بزرگ ک
زندگی آقا مهدی از همان اول با دو برادر دیگرش تفاوت داشت. از همان ابتدا که اخلاق و رفتارهایش را می دیدم، می فهمیدم رزم در وجودش است. فعالیت بدنی بالایی داشت و از دو برادر دیگرش خیلی قوی تر بود. ایشان تمام دفترچه های بیمه اش سفید بود و در سلامتی کامل بود. از همان اول به کم خوری، کم حرفی و کم خوابی عادت داشت. در خواب بسیار هوشیار بود و هوش بالایی داشت. سلامتی بدنی اش به خاطر عادت های غذایی اش بود. از گوشت خیلی خوشش نمی آمد و خیلی کم مصرف می کرد، ولی حبوبات و گیاهان و صیفی جات را خیلی دوست داشت. به همین دلیل حالت سبکبالی داشت و از همان بچگی خیلی تیز و چابک بود. گاهی اوقات که پسرهایم با هم کشتی می گرفتند زور مهدی به دو برادر دیگرش می چربید. در تکاوری خیلی بدنش قوی تر و محکم تر شد. به خاطر همین آمادگی جسمانی اش همیشه در کارش آمادگی لازم را داشت و به راحتی کارهایش را انجام می داد. مهدی شوخ طبع بود مخصوصاً با رفقایش. به قدری به کارش علاقه داشت که بیشتر وقتش را در لشکر سپری می کرد و کمتر در خانه دیده می شد. نهج البلاغه را خیلی مطالعه می کرد (به روایت پدر)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
زندگی آقا مهدی از همان اول با دو برادر دیگرش تفاوت داشت. از همان ابتدا که اخلاق و رفتارهایش را می دی
پسرم مهدی نمی گذاشت کسی متوجه کارهایش شود. سعی می کرد خیلی پنهانی کارهایش را انجام دهد. مثلاً در را می‌بست و نمازش را در خلوت خودش می خواند. یا در خلوتش مشغول خواندن کتاب مداحی اهل بیت (علیهم السلام) می شد. مخالف شدید ریا بود و دوست داشت کارهای عبادی و دینی اش را خیلی عمیق در خفا انجام دهد. حتی به هیئت های محل زندگی مان نمی رفت. ما ساکن اکباتان هستیم و مهدی به هیئت های میدان خراسان و میدان امام حسین (علیه‌السلام) که مراسم شان را سنتی برگزار می کردند و غریب بودند می رفت و مشارکت فعالی داشت. کمک های زیادی به این هیئت ها می کرد و متولیان شان پس از شهادت به ما از آقا مهدی گفتند. پس از شهادت بعضی هیئت ها عکس مهدی را زده بودند و وقتی دوستانش متوجه شدند گفتند مهدی در غرب تهران زندگی می کرد چرا عکسش را در شرق تهران زده اند؟ متولیان هیئت نیز می گفتند آقامهدی در مراسم های مختلف به هیئت ما می آمد و کمک های زیادی هم می کرد. من تمام این ها را بعد از شهادتش متوجه شدم (به روایت پدر)
رفیق شهیدم :: شهید گمنام 🌷🌷
پسرم مهدی نمی گذاشت کسی متوجه کارهایش شود. سعی می کرد خیلی پنهانی کارهایش را انجام دهد. مثلاً در را
اولین بار سال ۱۳۹۳ بحث اعزامش پیش آمد. قبلاً در دهه ۸۰ برای مبارزه با گروه پژاک اعزام شده بود. وقتی ظلم های داعشی ها را دید تنفرش از تروریست ها خیلی زیاد شد. نسبت به بقاع متبرکه اهل بیت (علیهم‌السلام) به ویژه حضرت زینب (سلام الله علیها) بسیار حساس بود و می‌گفت من سرباز و فدایی حضرت زینب (سلام الله علیها) هستم و احتمال شهادتم هم می رود. می‌گفت: ما نباید اجازه دهیم تروریست‌ها بخواهند به حرم بی بی زینب (سلام الله علیها) بی حرمتی کنند. همچنین نسبت به ظلمی که به مظلومان شیعه در عراق و سوریه می شد خیلی ناراحت بود. در رابطه با ازدواج می گفت تا زمانی که این داعشی ها و تکفیری ها از بین نروند من سعی می کنم ازدواج نکنم، چون احتمال شهادت هست. می‌گفت دوست ندارم در رختخواب بمیرم و می خواهم در راهی بروم که شهادت در آن هست و حداقل اثری از ما در جامعه بماند. اعتقاد داشت اگر ما نرویم تروریست ها وارد کشور می شوند و مملکت مان را نابود می کنند. (به روایت پدر)