هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین🏴🖤
42.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رویای صادقه خواهر شهید روح الله عجمیان در مسیر بر گشت کاروان سرو از مشهد به تهران
بماند به یادگاری...
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆 👆
#فرمانده_قلب_ها 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ
به كدامين گناه كشته شدند؟!😭
(تکویر/ ۹)
#فلسطین
#اسرائیل_رژیم_کودک_کش
#شهدا
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ مادر🥺
دیدار به قیامت😭
دختر دبستانی چون شاگرد اول شده بود، مدرسه یک کلیپ ازش ساخته بود،ولی توسط موشکهای هوشمند إسرائیل به شهادت رسید💔
#فلسطین
#اسرائیل_رژیم_کودک_کش
#شهدا
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
روایتی از حضور خانواده های معظم شهدا در سبزوار/ طی مسیر 600 کیلومتری برای ابراز همدردی با خانواده شهید الداغی | خبرگزاری فارس
https://www.farsnews.ir/razavi/news/14020220000789/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B9%D8%B8%D9%85-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D8%A8%D8%B2%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D8%B7%DB%8C-%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%B1-600-%DA%A9%DB%8C%D9%84%D9%88%D9%85%D8%AA%D8%B1%DB%8C
اعضای محترم کانال شهیدان زین الدین مصاحبه ی خواهر بزرگوار شهیدان زین الدین هنگام حضورشان در #سبزوار
🌸 شادی روح پاکش صلوات
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆
#فرمانده_قلب_ها ♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت بیست و نهم
و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!!
معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...!
فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...!
خوبیش این بود که دیگه هیچکس مجبور به تظاهر نبود!!
تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!!
اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم!
جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...!
چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد!
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢
باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔
تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود!
و یک اسپری!
برای از بین بردن بوی سیگار...
کم حرف میزدم!
یعنی حرفی نداشتم که بزنم!
در حد سلام و خداحافظ
که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕
مامان راست میگفت!
زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود!
کاش میشد از عرشیا شکایت کنم
اما با کدوم شاهد؟؟
اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود،
چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد،
توضیح میدادم!؟😣
در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...!
حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان،
برای ادامه تحصیل من،
تو خارج از کشور نبود!
و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه!
فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!!
نمیدونم این بچه به کی رفته!
همش تقصیر توعه😠
من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!"
نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...!
هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣
بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران...
اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد!
تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم!
روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید
و با کمک قرص آرامبخش به صبح!!
هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!!
مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد،
حال داغون من رو هم خوب کنه!
اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و
در اتاق رو قفل میکردم!!
با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒
یک ماهی به همون صورت میگذشت
و فقط کلاس های دانشگاه رو
اونم نه به طور منظم ،
و نه به اختیار خودم ،
شرکت میکردم!
و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد!
اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من
و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم
و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود!
دیگه حال دعوا کردن نداشتم!
فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...!
اما آروم نشدم!
ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم
"چرا ولم نمیکنید😠
چرا راحتم نمیذارید😖
چیکار به کارم دارید😫
من که حرفی با شما ندارم...
خستم کردید😭😭"
بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم!
موهامو میکشیدم و گریه میکردم!
شاید واقعا دیوونه شده بودم!
به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد!
بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم....
با صدای آلارم گوشی،
قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم
اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!!
چشمامو به زور باز کردم،
میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز،
قرمز و متورمن!
جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣
دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت...
بدنم به شدت خشک شده بود
و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم!
از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم!
اه...باید میرفتم دانشگاه😒
نیاز به دوش گرفتن داشتم
همین الان هم دیرم شده بود!
بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم،
رفتم سمت حموم!🛁
احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!!
حداقل کمی حس سبکی بهم میداد!
بعد از حموم،
رفتم توی تراس.
یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین!
اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود...
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم
اما هیچی به خاطرم نیومد!
به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم.
چقدر دلم آرامش میخواست❣
تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه!
بجز...
خونه ی اون!
و حتی ماشین اون!
یا....
نه!
خودش نه😣
با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت!!😂
ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه!
نمیدونم چرا
ولی اونجا با همه جا فرق داشت!
دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم!
رفتم تو مخاطبین گوشیم،
تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!!
یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش
و یه لحظه عقب میومد!
آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!!
میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒
حتما میگه دختر دیوانه ست...😭
من حتی اسمشو نمیدونم!!
با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!!
اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم!
و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...!
بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم.
بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه،
پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم.
و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه!
رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم.
هنوز از دست مرجان دلخور بودم،
هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره
اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم!
اما وسوسه ی خوردن مشروب،
نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!!
ماشینو قفل کردم و رفتم بالا.
اما ضدحالی که خوردم ،
این دلخوشی رو هم ازم گرفت!
وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن،
هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣
معدم داشت میسوخت
و دلم درد گرفته بود!
قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم!
بی حال روی یکی از مبلها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم!
اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش،
یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣
بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون!
سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت سی ام
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد-الو؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،
ترسیدم قطع بکنه!
با خودم شروع کردم به حرف زدن!
بگو ترنم!
یه چیزی بگو...
نمیخوردت که!
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
-سلام!صداش پر از تعجب شد!
-علیکم السلام.
بفرمایید؟
-اممم...ببخشید...
من...
من ترنمم
ترنم سمیعی!
-به جا نمیارم!؟
وای عجب خنگیم من!
اون که اسم منو نمیدونست!!
-مـ...من....چیزهببینید...!
من باید ببینمتون!
-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم .!!😮
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!
همونی که دو شب خونتون خوابیدم!
تا چندثانیه صدایی نیومد!
-بـ...بله..بله...یادم اومد
خوب هستین؟
این بار اون به تته پته افتاده بود!
-نه!
بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟
-قصد نداشتم زنگ بزنم اما...
الان...من...
من میخوام بیام خونتون!!
-خونه ی من؟؟😨
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!
-نه!
راستش!
چطور بگم!
من اصلا کاری با شما ندارم!
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!
همین....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود!
-اممم...
چی بگم والا!
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!
البته من الان سرکارم
و خونه کمی...
شلوغه😅
-مهم نیست!
امیدوارم ناراحت نشید!
کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!!
-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!
سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون"!!!
چه اسم مسخره ای!
کاش اسمشو میدونستم!!
-الو؟
-سلام خانوم!بنده رسیدم،شما کجایید؟
سرمو چرخوندم.اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!
یه لباس سورمه ای ساده،
با یه شلوار مشکی کتان،
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود!
با تعجب نگاهش میکردم!
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!
-الو؟؟
-بله بله!دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید!
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!!
البته از خجالت...
-سلام
-سلام!!ببخشید که تو زحمت افتادین!
-نه زحمتی نبود!
ولی...
خونه واقعا بهم ریختس!!
-مممم...
مهم نیست!!
ببخشید...
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!
-حال و هوای کجا؟؟!!
-خونتون دیگه
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!!😨
-خونه ی من؟؟☺️
چی بگم!!
بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!
خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.
-نه نه!ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!!
-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!
کلید هم همین یه دونست!
خیالتون راحت...
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!😓
خیلی دور بود!
حداقل از خونه ی ما!
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!
💚شهیدگمنام💛:
وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!😮
فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا!
وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت!
حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه!!!
سریع رفتم تو و درو بستم.
عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم!!
خونه یه بوی خاصی میداد!
نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد!
نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و...
منو اینقدر آروم میکنه!!
کفشامو درآوردم و رفتم تو.
دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم!
همون شکلی بود!
اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود!
فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود!
رفتم سمت کتابا!
عربی بودن!
جامع المقدمات،
مکاسب،بدایة الـ.... نمیدونم چی چی!!
اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود!
توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود،جلب شد!
ورق زدمتوش پر از شعر بود!!
و صفحه اولش یه اسم بود
سجاد صبوری!!
یعنی اسم "اون" بود؟؟
صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم!
همین اسم بود!
پس اسمش سجاد بود!
سجاد صبوری!
کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه.
اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن....!
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4_6006088503018915355.mp3
28.97M
قرار جمعه شب هامون به نیابت از شهدایی گمنام💔🥀 التماس دعای شهادت 🙏
🎙مهدی رسولی
🚩کاش امشب کربلا بودیم 🌹شب جمعه دعای کمیل
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
💠 بیائید با هم بسیار دعا کنیم و از خداوند پایان غیبت امام غریبمان را بخواهیم و هر روز خالصانه دعا کنیم که انشا الله امسال آخرین سال غیبت آقا امام زمان عج باشد
🌷انشا الله...
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) ،برای سلامتی رهبر انقلاب و برای شادی روح تمامی شهدای اسلام واموات همگی #5صلوات بفرستید🦋🦋
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل
فرجهم❤️
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها❤🦋❤
التماس دعا🤲
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam
🥀 بسم رب الفاطمه علیه السلام🥀
🌺 فردا روز جمعه است برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا.
🎁هدیه به امام ره و شهدا تعجیل در ظهور امام زمان عج و سلامتی رهبر عزیزمون و هدیه به تمامی شهدا و شهدای گمنام حاجت روایی عزیزان و هدیه به تمامی اموات عالم و پدران و مادران شهدا و اموات گروه
و هدیه به روح پدر بزرگوارم
و به نیت ازدواج جوانان و فرزند دار شدن پدر و مادر ها
و سالگرد شهادت شهیدانی که در این ماه به شهادت رسیدند.
سالروز شهادت شهید مدافع حرم ابوالفضل سرلک
🕊شهید مدافع حرم جواد اللهکرمی (۱۳۹۵ ه.ش)
🕊شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا
🕊شهید مدافع حرم محمد محمودیان
🕊شهید مدافع حرم حبیب الله قنبری
🕊شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده
🕊شهید مدافع حرم سیدجواد اسدی
🕊شهید مدافع حرم سید رضا طاهر
🕊شهید مدافع حرم حسین مشتاقی
🕊شهید مدافع حرم محمود رادمهر
🕊شهید مدافع حرم، رحیم کابلی
🕊شهید مدافع حرم، سعید کمالی
🕊شهید مدافع حرم جواد دوربین
🕊شهید مدافع حرم، علی عابدینی
🕊شهید مدافع حرم، علیرضا بریری
🕊شهید مدافع حرم، محمد بلباسی
🕊شهید مدافع حرم مجید سلمانیان
🕊شهید مدافع حرم، علی جمشیدی
🕊شهید مدافع حرم، حسن رجائی فر
🕊شهید مدافع حرم، سید شفیع شفیعی
ختم قرآن برگزار میشود.
🌺🌺🌺🌺🌺
مهلت قرائت تا جمعه هفته آینده.
🌺🌺🌺🌺🌺
جزء ۱.✅
جزء ۲✅
جزء ۳.✅
جزء ۴.✅
جزء ۵.✅
جزء ۶.✅
جزء ۷.✅
جزء ۸.✅
جزء ۹✅
جزء ۱۰✅
جزء 11✅
جزء ۱۲.✅
جزء ۱3.✅
جزء ۱۴✅
جزء ۱۵.✅
جزء ۱۶✅
جزء ۱۷.✅
جزء ۱8✅
جزء ۱۹.✅
جزء ۲۰.✅
جزء ۲۱.✅
جزء ۲۲✅
جزء ۲۳✅
جزء 24✅
جزء ۲۵.✅
جزء 26✅
جزء ۲۷✅
جزء 28 ✅
جزء ۲۹.✅
جز ۳۰.✅
لطفا جزء مورد نظر را اعلام بفرمایید.
@rogaye_khaton315
اجر همه شما بزرگواران با حضرت سیدالشهدا علیهالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ڪنجِ این دلِ تاریڪِ خود حُسیݩ
گُفتم سَلام و این دِل مَن رو براه شُد
#شبجمعه❤️
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
اگر میخواهید امشب یه کار خیری کرده باشید که اون دنیا به دردتون بخوره اینه که امشب و فردا که سالروز شهادت شهید نوید صفری هست تا جایی که میتونید این شهید عزیز رو به دوستان و آشنایان و کانال هاتون معرفی کنید
مطمئن باشید شهید کم نمیزاره😍
زنده نگه داشتن یاد#شهدا کمتر از شهادت نیست!
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
#ارسالی_شما 👆
هدایت شده از 🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
❌❌❌❌❌❌
کانال های مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی👇👇
با ما همراه باشید 🌹
⤵️⤵️⤵️⤵️
*عضو بشید و پخش کنید تو گروها و مخاطبینتون ممنونم تا شهدا مون رو نسل جوان امروزی بهتر بشناسانند و بدانند که چه استورهایی بودن 🌷🕊
⤵️⤵️⤵️⤵️
*کانال ایتا شهید ابراهیم هادی (رفیق شهیدم)
@rafiq_shahidam96
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
*کانال ایتا شهید مصطفی صدرزاده*
⤵️⤵️⤵️⤵️
@sadrzadeh1
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
*کانال ایتا شهید رحمان مدادیان*
⤵️⤵️⤵️⤵️
@shahidmedadian
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
*کانال ایتا شهید ابراهیم هادی* *(پرستوےگمنام کمیل)*
⤵️⤵️⤵️⤵️
@rafiq_shahidam
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
کانال شهدای سرداران بی نشان بهبهان
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
کانال شهدایی شهیدان برادران زین الدین
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
*مجموعه فرهنگی شهید ابراهیم هادی*
*فرهنگی مجازی هادی دلها*
*انتقاد یا پیشنهادی باشه حتما بگید *
👇👇
@Zsh313
⤵️⤵️⤵️
*خادم شهید ابراهیم هادی*
*09335848771*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبه_های_حسینی
🔅صلی الله علیک یا ابا عبدلله الحسین علیه السلام
السلام علی الحسین ....
و علی علی بن الحسین ....
و علی اولاد الحسین....
و علی اصحاب الحسین....
روزت بخیرمولایمن
🏝من آمدنت را
باور دارم مثل خورشید
مثل نوری که هر صبح از لابهلای شاخههای پر برگ وبار،
راهش را پیدا میکند
مثل زلالی آب،
که همیشه حقیقت را میگوید
تو همینقدر نزدیکی!
همینقدر آمدنی!
قسم میخورم که از این باور
دست نخواهم کشید،
قسم به عشق...
و قسم به زیباترین فعل دنیا:
آمدنت...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــللِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#امام_زمان
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
💠مؤمن همیشه خندونه
🔹 انسان مؤمن اگه هزارتا غصّه هم داشته باشه، طوری رفتار میکنه که دیگران متوجّه نشن؛ برای او آرامشِ همنوعش خیلی اهمیت داره.
💎 امیرالمؤمنین حضرت علی علیهالسّلام فرمودند:
«اَلمُؤمِنُ بِشرُهُ فِي وَجِهِهِ وَ حُزنُهُ فِي قَلبِهِ.»
🔻شادی مؤمن در چهره او، و اندوهش در دل او است.
(نهج البلاغه، #حکمت_333.)
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°جمعہیعنے
°انتظارمَهدےصاحبزمان°°
°مافَرجراتَمنـٰامۍکُنیم°💚°
❪بچشآنبردلماطعمعبودیترا
سجدههآیمآنبهنگاهتوبهامیگیرد...❫
°العجلیـٰابقیَةاللّٰه..؛🌿
°اَللّهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدِوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
#معرفی_کتاب
این کتاب روایت زندگی شهید ِمدافع حرم مرتضی عبداللهی است ،مسجد بود که مرتضی را مرتضی کرد. آقا مرتضی عبداللهی جوانی باهوش و شجاع بود که به انواع و اقسام هنرهای رزمی تسلط داشت. عشق به جهاد و شهدا را از همان اول می شد به وضوح در او دید. و در آخر هم خدا او را فراخواند و به او گفت "هواتو دارم" تا با شهادت، آسمانی شود. :)
____________⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9