eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.6هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸~پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): 🌟•|آگاه باشيد که مهدي (عج) آنچه بگويد از پروردگارش ميگويد و به امر ايمان هشدار ميدهد.|•🌟 📗بحارالانوار/ ج37/ ص213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قول شهید محسن حججی: یه‌جورے‌باش‌ڪه‌سرنوشتت‌هرچے‌شد ختم‌به‌امام‌زمان(عج)‌بشه... ✨🌹
🔰 امام خمینی (ره): 🌟 هفده شهریور از است 🔻 «یادتان نرود که ما یک ۱۷ شهریور داشتیم. ۱۷شهریور از ایّام الله است. و باید یادمان نرود این را.» 🔅 به مناسبت جنایت رژیم پهلوی در به خاک و خون کشیدن مردم در روز ۱۷ شهریور ۵۷ ➕ ➕ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀 ⬅️ وصیت‌نامه خویش را در حالی آغاز می‌کنم که هیچ‌گونه انتظار شهادت ندارم، چرا که هنوز خود را تصفیه شده و خالص نمی‌بینم و در دل آرزوها برای انقلاب و ارتش دارم که امیدوارم به آنها برسم. می‌دانم نوشتن کلمات و جملاتی که به‌درد این جامعه بخورد بسیار است لیکن عمل کردن به آنها توسط افراد جامعه کمتر امیدوارم. سفارش می‌کنم احترام به مقام ولایت فقیه و گوش فرادادن و عمل بی‌قید و شرط به فرمایشات و فتاوی ایشان، که حق بزرگی بر گردن ما ملت ایران بلکه جهان مسلمان دارد، ایشان را اطاعت کنید، همانطور که فرامین ائمه را گردن می‌نهید. به تمام جوانهای بی‌هدف و بی‌مقصد که در خیابانها قدم می‌زنند و بر معابر می‌ایستند و کارشان نق زدن است، نصیحت می‌کنم؛ بیایید دست در دست برادران خود به آبادانی و ساختن این ملت و مملکت کمک کنید. ابتدا به اصلاح نفس خویش، سپس به اصلاح جامعه بپردازید. سرباز سربازان اسلام، کریم صفری ➕ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🔴 بهترین سنتها در کلام امام عصر (عج) 🔺 قال مولانا صاحب الزمان صلوات الله علیه: سَجدةُ الشّكرِ مِن ألزَمِ السُّنَنِ وَأوجَبِها. 🔵 سجدۀ شکر از واجب‌ترین و ضروری‌ترین سنّت‌هاست. 📚بحار الانوار، ج ۵۳، ص ۱۶۱ 🌕 بعد از نمازهایمان چند ثانیه ای سر به سجده بگذاریم و برای تمامی نعمت های الهی به ویژه نعمت محبت اهل بیت و امام زمان علیهم السلام از خداوند تشکر کنیم.
وقتۍ‌ تنها‌ شدۍ‌ با خدا‌ باش وقتۍ‌ هم‌ که‌ تنها‌ نبودۍ‌ بۍ‌ خدایۍ‌ نکن !' بۍ‌ خدا‌ باشۍ‌ ضرر‌ میکنۍ . . . - استاد‌پناهیان
ما‌دلمون‌دیگه‌طاقت‌دوری‌نداره حسین‌‌جانم....😔✋
دود این شهر مرا از نفس انداخته است💔 به هوای حرم کرببلا محتاجم💔 چقدر گریه کنم تا نبری از یادم💔 در سراشیبی قبرم به شما محتاجم...💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«سـلام آقـا بـاز ایـن دل بـقـراره» 🥀سلامـ بر تـو ای امام خوبی ــها، ای سرچشمـه زلال معرفــت. @abalfazleeaam 🥀دلم برایت تنگـــ است و برای دیدن حرمـت ثانیـه شمارے می کنــد. 🥀هوای کبوتــران حرمــت را کرده ام که عاشقــانه بر گنبدت پرواز می کننــد و عارفانه پروردگــارت را تسبیــح می کننــد. 🌸🌸🌸 علیک یا امام رئوف🥰 * شـنبـه هـای امـام رضـایــ*💫 🗓️1400/6/17 @abalfazleeaam @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam96 @sadrzadeh1 https://www.instagram.com/p/CTjwUXqoGr5/?utm_medium=share_sheet
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 🔹حالا دیگـہ سـر دو راهے.... اینجا دیگـہ سـر دو راهـے... @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🔸وقتی یہ مسیرے هست بهت میگن آقا پاشو.... بلند شو.... الآن باید آر پی جی بزنی.... سمت دشمنہ... موقعی ڪہ آر پی جی زن حرڪت میڪنہ، میره سمت دشمن ڪہ بخواد آرپی جی بزنہ دنیا رو پشت سرش میذاره وقتی دارے لولہ این..... وقتی آر پی جی رو دارے میچرخونی زنـت ... بـچـت... هـمـہ میان تو ذهـنـت... همـہ میخوان مانع بشن ڪه تو بلند نشی ... و این ڪار رو نڪنی... 🗓️ 1400/6/17 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃 https://www.instagram.com/p/CTj0_NoodO-/?utm_medium=share_sheet
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
🌈 #قسمت_صد_وهفدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای _فاطمه سادات چی؟😢 -از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو
🌈 🌈 -وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟ آقاجون ساکت بود.گفتم: _من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید. چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود... هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید... یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم: _بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش. علی گفت: _زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی... -داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه. -آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟ -آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم .اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته. یه روز دیگه رفتم پیش محمد... از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد. محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم: _من تا حالا تو زندگیم خیلی شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام... دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه این کارو نکن... محمدنگاهم کرد. -وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم. بلند شدم.گفتم: _اگه برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من نیست. از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود... وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم: _بریم خونه آقاجون زندگی کنیم. وحید منظورمو فهمید.گفت: _الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی. تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😣😞 وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده... همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم. وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت: سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.☺️ مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.☺️😍وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن. بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.👧🏻👦🏻وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن. علی بلند شد و ... ادامه‌ دارد... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد... محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد. من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...😒😒 وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد... بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...🤗 مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد. وحید با شوخی بهش گفت: _قبلنا پسر خوبی بودی.😄 بالبخند گفتم: _از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.😁 همه خندیدن...😀😬😄😃😂 وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد... وحید واقعا مرد خیلی خوبیه.... هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد. اون شب هم به شوخی گذشت. دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...😃😁 بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم. ☺️😍 چهار ماه گذشت... ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت.اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.😣 بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد. وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره. نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.😊 بالبخند گفت: _میدونی دیگه،چی بگم.😅 گفتم: _خب..😊 -شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.😊 دلم گرفت.شش ماه؟!! 😧😥به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت: _اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.😒 تعجب کردم.😟مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه.داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم.... احساس کردم وحید یه جوری شده،مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد.😢 چشمهای وحید هم پر اشک شد.😢سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...😭 خدایا یعنی وقتش شده؟..🕊 وقت رفتن وحید؟..🕊 وقت دوباره تنها شدن من؟....🕊 خدایا که هستی.پس معنی نداره. ✨*هر چی تو بخوای*✨ کمکم کن. اشکهامو پاک کردم... رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم: _کجایی؟😢 بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!😒 گفتم: _من چی؟..کی نوبت من میشه؟😢 -تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!🙁 -تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.😣😢 با تعجب نگاهم کرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.😢👣 رفتم تو هال... روی مبل نشستم و فکر میکردم.به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. -کجایی؟😊 سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم،دستشو گذاشت روی پام و گفت: _نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.😍 با شوخی گفت: _زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁 بالبخند گفتم: _ولی زن باهوشی هستم.😌☝️ -باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊 چشمهاش پر اشک شد.گفت: _زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢 -کی مجبورت میکنه؟😢 -همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨ خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.😍 میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم☺️ ولی ترسیدم که... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🌈 🌈 ولی ترسیدم که باعث سست‌شدن اراده ش بشم...😥😣گفتم: _وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟ -نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم. -پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟😒 یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت: _تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟😁 خنده م گرفت.😅ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق... نماز میخوندم😭✨ و میخواستم به من و وحید کمک کنه... هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. ... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم... فاطمه سادات👧🏻👨🏻 عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده ،.. نگران فاطمه سادات ،.. نبودم،... تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و بود.❣😭 وقتی نمازم تموم شد،گفت: _بعد از من تو چکار میکنی؟😒 پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _از یادگارت نگهداری میکنم.😔 هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم: _انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟😒 فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم: _وقتی با امین ازدواج کردم، خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم... -چی شد که برگشتی؟😒 -مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم. به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم: _من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما. وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.😔🚶 فردای اون شب... به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.😥 همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن😧😳😟 ولی من بهش حق میدادم... منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.😔☝️نجمه به من گفت: _زن داداش دعواتون شده؟!!🙁 خنده م گرفت.گفتم: _قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.😄 همه خندیدن.آقاجون گفت: _وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟😃 دوباره همه خندیدن.محمد گفت: _وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.😠😁 وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت: _مثلا چکارم میکنی؟😎☺️ محمد هم خنده ش گرفت.گفتم: _مأموریت طولانی میفرستت.😁 محمد و وحید خندیدن.😁😁وحید بلند شد، اومد پیش من نشست. یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت: _زهرا😒❣ نگاهش کردم.گفت: _اگه تو بهم بگی نرم...😒💗 با اخم نگاهش کردم.😠ساکت شد.علی گفت: _زهرا میخوای ادبش کنم؟😄 سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم: _قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.😁 علی گفت: _از کدوم فکرها؟😃 به وحید نگاه کردم و گفتم: _خودش خوب میدونه.😉 وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت: _شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.😂 همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.👀😠 چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم: _وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.😨😆 یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...😂😁😃😄 حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...💓فاطمه سادات صدام کرد.👧🏻از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم. قبل از شام پیامک 📲اومد برام.وحید بود.نوشته بود... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
+از‌حسای‌قشنگ؟ -همیشه‌با‌وضو‌‌باشے!(: • از‌اون‌حساییه‌که‌آرامش‌فوق‌العاده‌ای‌میده حتما‌امتحان‌کنید...😉✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه روز بیستم و يكم 🗓روز شمار چله جهانى استغاثه فرج 📕چهل روز قرائت زیارت عاشورا 🚩از عاشورا تا اربعین روضه حضرت رقيه سلام الله علیها روضه خوان: «چهل روز روضه ، چهل آیه ، چهل حدیث » از عاشورا تا اربعین به عشق حسین❤ ؛ به سوی مهدی💚 ‏‎به نیابت از قمرالعشیرة ابالفضل العباس علیه السلام ‏‎ 💚 ‏‎▫️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) بفرستین🌱 ┅═══✼❉🏴❉✼═══┅ 🖤🖤🖤🖤 @rafiq_shahidam96 🥀🥀🥀🥀 @rafiq_shahidam 🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
📅 ۱۹ روز تا اربعین ۱۴۰۰ 🔸امام صادق(علیه‌السلام) فرمودند: زائر امام حسین(علیه‌السلام) شفیع صد نفر در روز قیامت می‌باشد؛ کسانی که آتش دوزخ بر ایشان واجب شده است و کسانی که در دنیا از مسرفین بودند. 📜 مستدرک الوسائل/ ج۱۰/ ص۲۵۳
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
اول صفر وارد کردن سر مطهّر امام حسین علیه السلام به شام بنی امیّه این روز را به خاطر ورود سر مطهّر امام حسین علیه السلام به شام عید قرار دادند. 📚توضیح المقاصد : ص 5. ورود اهل بیت علیهم السلام به شام (2) با رسیدن خبر نزدیک شدن اسرای اهل بیت علیهم السلام به دمشق، یزید دستوراتی صادر کرد : 1. تاجی جواهر نشان و تختی مرصَّع به سنگهای قیمتی آماده کنند. 2. بزرگان هر صنف با کمک یکدیگر شهر را در کمال زیبایی زینت نمایند. 3. تمام اهل شهر لباس های زینتی بپوشند و خود را بیارایند. 4. همگی در معابر رفت و آمد نموده، به یکدیگر تبریک بگویند. 5. پس از آمادگی کامل با طبل و شیپور به استقبال اسرا بروند. 6. جارچیان در شهر جار بزنند : سرهای بریده و زنان و اطفالِ کسانی بر شهر وارد می شوند که به قصد بر اندازی حکومت عازم عراق بوده اند، ولی عامل خلیفه یعنی ابن زیاد آنها را کشته است. هر کس خلیفه را دوست دارد امروز شادی نماید.😭😭😭 شامیانِ پست نیز کوتاهی نکرده بر فراز بام ها بیرق های رنگارنگ بر افراشتند و در هر گذری بساط شراب پهن کردند. 🔥نغمه آوازه خوانان بلند بود، و مردم دسته دسته به سوی دروازه ی کوفه در دمشق می رفتند و عدّه ای از شهر خارج شده بودند. 🏴این در حالی بود که اهل بیت مصیبت زده و داغدار پیامبر صلّی الله علیه و آله را ـ که جبرئیل امین پاسبان حریم محترمشان بود ـ همراه با نیزه داران تازیانه به دست و بی رحم وارد دروازه ساعات کردند...😭 آن نابخردانِ پست همینکه جمع نورانی اُسرا را دیدند زبان به جسارت گشودند. در آن شهر چه گذشت و با آن بزرگواران چه کردند قلم را یارای نوشتنش نیست. (3) 2. معالی السبطین : ج 2، ص 140. 3. الوقایع و الحوادث : ج 5، ص 30 ـ الا لعنه الله علی القوم الظالمین... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پیکر مطهر شناسایی شد حلما دیدی بابا گفت میاد... فیلم وداع شهید با دخترش حلما خانوم @