هدایت شده از گمنام
5714915861.mp3
2.75M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز🕊📿
❣ دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای #استادفرهمند
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفــ۷۱ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو
تا نرود نفس زِ تن، دست نکشم زِ کوی تو...
#شهید_ابراهیم_هادی🕊❤️
#لبیک_یا_خامنه_ای
@rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_هادی_ذوالفقاری
👈🏻وقتی از او می پرسند چگونه از دنیا دور شویم؟؟؟
💢پاسخ جالب شهید رو ببینید👆
#پیشنهادحتماببینید✅
#لبیک_یا_خامنه_ای✨
صلوات🌱
@rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامِ من
میدانم دلت را شکستم
العفو…
#امام_زمان♥
@rafiq_shahidam96
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
امامِ من میدانم دلت را شکستم العفو… #امام_زمان♥ @rafiq_shahidam96
مولا جان!
جایِ ما کنارتان خالی نیست؟!
#این_صاحبنا
#امام_زمان
هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_و_چهادم اين اواخر ك
🌱🌱🌱
زندگی نامه طلبه جوان
شهید محمد هادی زلفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_و_پنجم
درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعني يك هفته قبل از شهادت.
وصیتنامه ی كاملي نوشت كه توصيه هاي بسيار خوبي در آن داشت.
عجيب اينكه بيشتر درخواسته ايي را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز
عجيبي اجرا شد.
ّ نيروهاي مردمي شد. آنقدر عجله
او بعد از تكميل وصيتنامه راهي مقر
داشت كه سجادهاش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم
سامرا گرديد.
آنها در عمليات پاكسازي مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور
فعال داشتند.
نيروهاي مردمي در چند عمليات قبلي با كمك مشاوران ايراني توانسته
بودند مناطق مهمي نظير جرفالصخر را از دست داعش پاكسازي كنند.
هادي به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم
عسکريين در سنگرها حضور داشتند.
آنها بيشتر شبها را به حرم ميآمدند و آنجا ميخوابيدند.
هادي هم كه موقعيت خوبي پيدا كرده بود، از فضاي معنوي حرمين سامرا
به خوبي استفاده ميكرد.
#ادامهدارد
@rafiq_shahidam96
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
🌱🌱🌱 زندگی نامه طلبه جوان شهید محمد هادی زلفقاری #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_نود_و_پنجم درست در روز 1
🌱🌱🌱
زندگی نامه طلبه جوان
شهید محمد هادی زلفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نود_و_ششم
فاصله تا شهادت
سيد روح الله ميرصانع
هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهي منطقهي سامرا شد. او با نيروهاي
حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعهي اول حدود بيست روز طول
كشيد و كسي خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نميزد. نميگفت كه كجا رفته،
تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه
بوده.
بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به
منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق
چي كار ميكني؟!
هادي ميگفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدمهاي از
خدا بيخبر بايستيم.
بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا
نخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش
قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدودهي حرم برسانند.
#ادامهدارد
@rafiq_shahidam96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا خونه ی امیدمه...
دلتنگیم دلتنگ کربلا یا اباعبدالله الحسین
#لبیک یا اباعبدالله الحسین
:
@rafiq_shahidam96
📌 یک عکس یادگاری از «حاج قاسم»
✍بخشهایی کمتر دیده شده از زندگی سردار حاج قاسم سلیمانی در دوران جوانی او در مستند «پاییز ۵۰ سالگی» نمایش داده می شود. مستند «پاییز ۵۰ سالگی» به کارگردانی محسن اسلامزاده و تهیهکنندگی مهدی نقویان در مؤسسه اندیشه شهید آوینی و شبکه یک سیما تولید شده است. «پاییز ۵۰ سالگی» مستند جدیدی است که روایتی متفاوت از شهید سلیمانی از منظر یکی از افرادی است که سالها زیرنظر ایشان در جنوب شرق کشور کار کرده و او را به خوبی میشناسد.
این مستند به روایت محمد جمالی از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله و از همرزمان سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بود که سال ۱۳۴۲ در شهر بابک کرمان به دنیا آمد، اختصاص دارد. محمد جمالی سال ۱۳۹۲ در سوریه شهید شد؛ نکته مهم درباره شهید جمالی این است که به واسطه سالها فعالیت در جنوب شرق کشور و ارتباط مستقیم با حاج قاسم، وی را به خوبی میشناخت. تصویربرداری این مستند در جنوب کرمان و سیستان و در پاییز ۱۴۰۰ انجام شده است.
@rafiq_shahidam96
باولایت تاشهادت:
من چندین سال به عنوان فرمانده تخریب و شناسایی در جبهههای جنگ حضور داشتم. پس از آن به عنوان کارگزار حج مشغول به کار شدم، در همین حین داعش به سوریه حمله کرد. فرمانده ما که جانشین حاج قاسم بود گفت که سردار با شما کار دارد،میدانستم وی قصد دارد در مورد جنگ با داعش با من صحبت کند.
نیروهای داعش را به دلیل اینکه به راحتی سر مردم و رزمندگان را از تن جدا میکردند به اندازه کوه دماوند تصور می کردم و به خاطر ترسی که از آنها داشتم به دیدار سردار سلیمانی نرفتم....
یک بار که ما به همراه تعدادی از زائران با یک اتوبوس به صورت زمینی به سوریه سفر کردیم، پس از اتمام مراسم تصمیم گرفتم با هواپیما به تهران بازگردم. متوجه تاخیر هواپیما در پرواز شدم، به دوستانم گفتم:چند وقتی است به جلساتی که از سوی سردار دعوت میشوم نمیروم؛ چراکه میدانم ایشان قصد دارد در خصوص جنگ با داعش و اعزام من به جبهه جنگ علیه سوریه صحبت کند، فکر میکنم هواپیما را به خاطر من نگه داشتهاند اگر آمدند و مرا با خود بردند، شما وسایل مرا به خانوادهام تحویل دهید.
حدسم درست بود از پشت پنجره هواپیما به بیرون نگاه میکردم که دیدم همکارانم که با چند ماشین بنز و تویوتا به دنبال من آمده بودند. با خنده به سمت هواپیما میآیند بعد از وارد شدن به هواپیما به من گفتند: حاج قاسم گفته از هواپیما پیاده شوید و تا شما پیاده نشوید هواپیما پرواز نمیکند، من برای سردار جانم را هم میدادم اما ترس از نیروهای داعش باعث شده بود که از رفتن به جبهه امتناع کنم.
وقتی سردار مرا که دید گفت: به به! حاج آقا تیپ زدی. نکته جالب اینجاست که برای اولین بار با کت و شلوار به سفر رفته بودم.
حاج قاسم گفت: من جلسه دارم به بچه ها میگویم شما را تا لب خط ببرند و منطقه را به شما نشان دهند ۲ ساعت دیگر به دفتر بیا تا با هم صحبت کنیم گفتم هواپیما رفت، پاسخ داد سه روز دیگر با هم به تهران برمیگردیم، دوستانم به من می خندیدند، من اصلا تمایل نداشتم به خط بروم.
با ماشین از فرودگاه سوریه تا لب خط در حال تردد بودیم، ناگهان متوجه بیش از ۵۰ بمب که مانند کلم در کنار جاده قرار گرفته بود، شدیم. با دیدن این صحنه، وحشت زده، به دوستانم گفتم: چرا شما این همه بمب را نمیبینید؟! آنها گفتند: ما اصلا نمی دانستیم اینها بمب است...!
هر کدام از این بمبها یک تانک را منهدم می کرد،از همکارانم یک سیم چین گرفتم و گفتم کنار بایستید و شروع به خنثی کردن بمبها کردم، در حدود ۲ ساعت توانستم ۵۰ بمب را خنثی کنم...
هوا تاریک شده بود و لباس ها و کفش هایم گل آلود، با آب سرد شروع به شستن آنها کردم تا برای شرکت در جلسه به دفتر حاج قاسم برویم، سردار تا مرا دید لبخند زد، گفتم: حاج آقا من تسلیم هستم فقط به من یک لباس بدهید، از او پرسیدم کی به تهران باز میگردد، گفت: که ۲ روز دیگر.
از او خواستم با او به تهران بازگردم و پس از سرو سامان دادن کارهایم دوباره با او به منطقه بازگردم...
یک روز در یکی محورها متوجه حضور یکی از نیروهای جوان ایرانی شدم که به تازگی صاحب یک فرزند شده و در آنجا با کمترین امکانات در حال مبارزه با نیروهای داعش است.
با دیدن این صحنه وجدانم به درد آمد و با خود گفتم: مگر میخواهم چقدر دیگر زندگی کنم که حالا که به تخصص من نیاز است از ترس جانم به کمک اینها نیایم؛ مگر این جسم خاکی چه ارزشی دارد، اینجا بود که بر ترس خود غلبه کردم.
🎤راوی: سردار حاج مهدی زمردین
#حاج_قاسم🌷
@rafiq_shahidam96
یک روز توی مسیری از منطقه داشتیم برمی گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان، داشتند برای ما دست تکان میدادند و دنبال خودروی ما دویدند.
محمدحسین به راننده گفت: بایست.
وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی و تنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم و موقع حرکت گفت بچه ها نگاه کنید این دختر و پسرهای چقدر زیبا و قشنگ و مثل عروسک هستند.
آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «یاد علیرضا افتادم ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد، دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده.
#شهید_محمدحسین_بشیری🕊🌷
@rafiq_shahidam96
باولایت تاشهادت:
🖼 با ذکر صلوات تصویر را ببینید...🌷
آرمان جدای از مسئله درسهای حوزوی در مسائل جهادی هم کار میکرد تا این که بعدا متوجه شدیم که در بحث فرهنگی هم کار میکند.
یک سری شاگرد داشت که از لحاظ سطح سواد و درآمدی پایین بودند یا اهل جاهای خاصی بودند و او به آنها آموزش میداد. حتی گاهی جایزه یا هدایایی را با کمک دیگران یا با هزینه شخصی خودش برای آنها تهیه میکرد. میگفت شاد کردن دل این بچهها خیلی برای من ارزشمند است.
حتی یک بار به من گفت که پدر یکی از این بچهها مریض است. مریضی خیلی سختی دارد و نمیتواند کار کند. مستأجر هستند و مادرش کار میکند که زندگیشان بچرخد. من که شنونده بودم واقعا دلم سوخت.
در کنار درسهای حوزوی این کارها را هم انجام میداد. چندین ماه بود که در مسجد محل هم فعالیت خود را شروع کرده بود و به بچهها درس میداد.
آرمان واقعا بینظیر بود. یک فرد دلسوز بود. فردی بود که واقعا مردم را دوست داشت و به هم نوعش کمک میکرد. فردی نبود که طوری با مردم رفتار کند که آنها را دل چرکین کند.
همیشه میگفت که دوست دارم در راه دین و اسلام جانم را بدهم. همیشه میگفت که هدف من از رفتن به حوزه، این است که میخواهم سرباز امام زمان(عج) باشم. هدف اصلیش این بود. با این شرایط تا این جا کارهایش را پیش برده بود که این اتفاق افتاد و شهید شد. به آرزویش رسید...🌷🕊
🎤راوی: پدر شهید
شهید آرمان علی وردی🌷
@rafiq_shahidam96
در هر شرایطی #نماز_اول_وقت ادا میشد.
🔹 بدون این كه كلمهای تذكر بدهد، سر #اذان كه میشد، آستینها را بالا میزد.
◇ هركس پیشش بود فرقی نداشت.
تا صدای تكبیر می آمد، آستینهایش بالا میرفت.
یك عذرخواهی كوچك میكرد و میرفت نمازش را میخواند...
📚شهید علم، ج۱، ص۶۱
#نماز_سفارش_یاران_آسمانی
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری🌷
@rafiq_shahidam96
تفنگ خیلی دوست داشت هر چه پول تو جیبی جمع میکرد تفنگ می خرید، تا کلاس پنجم دبستان باید با او به مدرسه میرفتم و میماندم تا مدرسه تمام شود و برگردانمش خانه، خیلی به من وابسته بود، بعد از دبیرستان، باید خدمت سربازی میرفت، اصلا دوست نداشت، به هر دری زد که محل خدمتش تغییر کند، در نهایت هم در پرند خدمت کرد، وقتی هم که خدمت رفت حرف گوش نمیداد، به جای پوتین با دمپایی در پادگان میگشت که با این کارها فرماندهاش را ناراحت میکرد، اگر قرار بود در برف پست دهد زنگ میزد خانه که من در برف نمیمانم، ما تماس میگرفتیم و خواهش می کردیم نگذارند در برف نگهبانی دهد، همین چیزها بود که باعث تعجبمان میشد وقتی می خواست سوریه برود.
شهید مجید قربانخانی🌷
@rafiq_shahidam96