eitaa logo
کانال ابراهيم هادی (رفیق شهیدم )❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
175 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی حضرت امیر المومنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند :من دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند ،اصحاب پرسیدند چطور ؟😳 مولا فرمودند :آن شبی🌚 که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن🤝 از ابوذر برای خلیفه به خانه ای او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند ابوذر خشمگین شد وبه مامورین گفت شما دو توهین به من کردید :اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است ؟ شما با این چهل کیسه اشرفی می خواهید من «علی»فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی «علی»عوض نمی کنم . آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست مولا گریه می کردند و می فرمودند به خدایی که جان «علی » در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان👮‍♂️👮‍♂️👮‍♂️ خلیفه محکم بست ...سه شبانه روژ بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند . کافی ،ج8
تو خدا را ديدے و من هوا را ، تو عاشقے ڪردے و پرواز نمودے و من در جا ماندم تو برنده از رفتنت شدے و من شرمنده از بودنم 🕊 اےشهید_بخوان_فاتحہ‌اے 🥀🥀 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🥀🥀
خدايااگرمابدكنيم😔 تورا‌بنده‌های‌خوب بسياراست،☹️ امااگرتومارامدارانكنی..😖 ماراخدای‌ديگری‌نيست😭 پس‌برایم‌خدایی‌کن..♥️(: 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2421227636Cd26f6c4d9b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ای کاش جانها می داشتیم در راه امام حســین (ع) فدا می کردیم🍃 *سردار شهید مهدی زین الدین*✨ کــس شـهـدا را شـب جـمـعه یـاد کند شــهـدا آنها را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کند🍃 ❤️❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
از هیاهوی عالم و آدم خسته... رمیده از قلب پرآشوب خودم... به گوشه‌ای امن و آرام محتاجم... به سکوت پر از غوغای نیمه شب حرم... به شش گوشه‌ای گرم از اثر دست‌‌های حضرت مادر...من به هوای حرمت محتاجم... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*چه میشود ڪه شب جمعه زائرت باشم* *دوباره ڪنج حرم، آبرو بده به گدا* *ڪسے به جز تو درے وا نڪرد بر رویم* *دوباره در به درم، آبرو بده به گدا* 💔 ❤️❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
AUD-20210629-WA0081.
6.76M
👤حجت الاسلام امینی خواه ✏️آن سوی مرگ👆👆👆 (قسمت شانزدهم) ( اللهم عجل لولیک الفرج ) 🌼➖➖➖➖➖➖🌼
2 روایت درباره شهید جواد جهانی؛ خاطرات آخرین روضه و آخرین جشن تولد روزنامه خراسان به قلم غفوریان نوشت: ساعت حدود 12 ظهر 22 آبان 95 در حوالی حلب در منطقه ای مشهور به بنیامین که به تازگی از دست دشمن داعشی آزاد شده، خانواده‌ای سوریه ای از آقا جواد جهانی و حسین آقا هریری و آقا محمدحسین بشیری از محافظان و مدافعان منطقه می خواهد برای خنثی کردن مین‌های تله ای داخل خانه شان که توسط دشمن کار گذاشته شده به دادشان برسند. حسین آقا هریری که تخریبچی گروه است برای این کار پیشقدم می شود و جواد و محمد حسین هم به کمک اش می روند. اما ماجرای این مین با مین های دیگر متفاوت است. این مین به تله های انفجاری متعدد در قسمت های مختلف خانه مجهز شده است. 150 متر جلوتر از این خانه، جاسم دیگر همرزم و رفیق این سه نفر مشغول دیده بانی و بررسی منطقه است. ساعتی می گذرد و در بی سیم خبری از صدای حسین و جواد و محمد حسین نمی آید. آن ها همین دو ساعت قبل با هم در طبقه سوم یکی از ساختمان های محلی پای روضه خوانی حاج احمد واعظی بودند. فیلم های آن روضه خوانی هست. حاج احمد از امام رضا(ع) می خواند. برو بچه های مشهدی همه دور هم نشسته اند و حال و هوای حرم امام رضا(ع) به سرشان زده است. حاج احمد می خواند و بچه ها هق هق گریه هایشان بلند است. در این بین جواد و حسین که جلوی حاج احمد نشسته اند انگار بیشتر از بقیه در حال و هوای خودشانند. حاج احمد می گوید: بعد از این که چند بیتی در مدح آقا امام رضا(ع) خواندم، روضه حضرت رقیه و علی اصغر شش ماهه هم نصیب مان شد. جواد جهانی دقیقا جلوی من بود و آن قدر حال و هوای عجیبی داشت که بعدها وقتی فیلم این روضه خوانی را می دیدم، این حس و حال جواد جهانی بیشتر برایم جلب توجه می کرد، انگار جواد جهانی و حسین هریری در همان روضه خواسته شان برای شهادت را از اهل بیت (ع) گرفتند. مین ها منفجر شد… حسین سیم های رابط مین ضد نفر را که در داخل خانه کار گذاشته شده، قطع می کند اما این مین چند تله دیگر هم دارد و همزمان با آن، تله های دیگر هم منفجر می شود که یکی از آن ها در نزدیکی حسین و جواد و محمد حسین منفجر می‌شود. حسین همان لحظه به شهادت می رسد ولی پیکر جهانی و بشیری را به بیمارستان منتقل می کنند و بیمارستان شهر حلب محل پروازشان به آسمان می شود. امروز آن خانواده سوریه ای در خانه شان نشسته‌اند و روز و شب می گذرانند و شاید هم ندانند برای آزادی و رهایی خانه شان از چنگال کثیف و بی‌رحمانه داعشی ها حداقل سه نفر جانشان را از دست داده اند. اما مردم سوریه و منطقه می دانند که صدها جوان ایرانی، افغانستانی و مسلمانان دیگر کشورها جانشان را برای جبهه مقاومت اسلامی فدا کردند. ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
علی کوچولوی جواد با علی فرزند هشت ساله آقا جواد جهانی هم‌صحبت می شوم. هنوز حال و هوای بازیگوشی کودکانه اش را دارد. می گوید با پدرم خیلی صحبت می کنم. تازه دلم هم برایش تنگ می‌شود. وقتی با مادر یا پدر بزرگم سر مزارش می روم آن جا بیشتر با پدرم صحبت می کنم. به او می گویم: «باباجون دلم برات تنگ شده… چرا نمیای توی خوابم؟!…». وقتی از علی می خواهم از خاطرات پدرش بگوید، کمی فکر می کند. انگار از دو سال قبل تا حالا بخشی از خاطرات پدرش را فراموش کرده ولی بازی هایش با پدر را هنوز خوب به یاد دارد، یکی دیگر از خاطرات پدر را هم خوب به یاد دارد که این یکی را قبلا هم از اوشنیده ام؛ «وقتی تلویزیون سخنرانی های رهبر رو پخش می کرد، بابام می نشست و خوب گوش می داد…». از علی می پرسم اگر همین الان پدرت را ببینی به او چه می گویی؟ در پاسخ ام کمی فکر می کند و خیلی مطمئن می گوید: «خب اول که می پرم توی بغل اش و می‌بوسم اش و توی بغل اش می مونم… آخه دلم براش خیلی تنگ شده…». با همین جملاتش به سوالم پاسخ می دهد و پاسخ سوال من را همین می داند و تمام. علی با این که چند سال هم از خواهرش فاطمه کوچک تر است اما فاطمه درباره علی این طور برایم می گوید: «علی با این که کمی بازیگوشه ولی خیلی حواسش به من هست و هوای من رو خیلی داره… علی یک داداش خیلی خوبه برای من…». آخرین جشن تولد از فاطمه می خواهم یکی از خاطراتش با پدر را برایم تعریف کند که ماجرای آخرین جشن تولد را می گوید: پدرم در آخرین نوبتی که رفت، یک روز که سالروز تولد من بود و تقریبا هیچ کس حواسش به این موضوع نبود، تولدم را تبریک گفت و کلی با هم خوش و بش کردیم. بعدش هم به مادرم و مادربزرگ و پدر بزرگم سفارش کرده بود که حتما همان روز برایم جشن تولد بگیرند. خاطرم هست یک جشن تولد خوب برایم گرفتند و من عکس پدرم را در آن جشن تولد در جای خالی پدر گذاشتم. آن جشن تولد آن قدر برایم خاطره انگیز است که فکر می کنم هیچ وقت فراموشش نمی کنم. تاریخ درج مطلب: پنجشنبه، ۲۴ آبان، ۱۳۹۷ ۱۰:۰۵ ق.ظ ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
شهید جواد جهانی ما که لیاقت نداریم مگه خود شهدا دستمون رو بگیرن از این منجلاب گناه بتونیم سالم عبور کنیم 😔 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین اینجانب جواد جهانی فرزند محمدرضا در حالی این وصیتنامه را می‌نویسم که در مورخ 94/6/6 شنبه ساعت حدود 2 بامداد در سر شیفت حرم مقابل گنبد والای امام رئوف امام مهربانی‌ها امام رضا (ع) هستم. شاید در این لحظه‌ها نوشتن وصیتنامه سخت باشد چون که بنده فردا برای انجام وظیفه خود به سمت کشور عراق یا سوریه می‌روم تا با تکفیری‌ها و داعشی‌ها دشمنان حضرت زهرا (سلام الله علیها) مقابله کنم و آنها را با کمک دیگر شیعیان به هلاکت برسانیم. من دوست دارم شما خوانندگان و شنوندگان این وصیتنامه را به واجبات و ترک محرمات دعوت کنم و تاکید زیاد به خواندن واجب، خواندن نماز در اول وقتش که موجب رضای خدا می‌شود و به فرموده خداوند متعال در قرآن آدم را از زشتی‌ها و پلیدی‌ها دور می‌کند و چه زیباست خواندن آن در اول وقت که موجب آرامش و آسایش می‌شود و به نقل از مجتهد عارف ایت الله بهجت (ره) تاکید و مداومت کردن در خواندن نماز اول وقت آدم را خواسته یا ناخواسته به مراتب عالیه می‌رساند و چه بهتر از خواندن نماز اول وقت و دعوت کردن دیگران به این فریضه واجب؟ دوستان، آشنایان و محبین اهل بیت شما که عاشق و دوستدار ائمه اطهار هستید ولایت مداری را فراموش نکنید و رهبری جمهوری اسلامی ایران را تنها نگذارید. این سید بزرگوار که از سلاله پاک امامان ما هستند الحمدالله همیشه جانشان را داده‌اند که بر سر عهد و پیمان خویش ایستاده‌اند. ایشان را تنها نگذارید که دور شدن از امام خامنه‌ای موجب خوشنودی شیطان یا شیاطین دیگر همچون یهودیان، آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها و آل سعودی‌ها و دیگر کفار می‌شود و خویشتن را به تزکیه نفس مراقبت و نگهداری کنید و نگذارید بدی‌ها جای خود را با خوبی‌ها در نزد شما عوض کند و شما را از خداوند مهربان دور سازد. کمک به همنوع و همدردی با گرفتارها و دردمندان را سرلوحه کارهای خود قرار دهید و یادتان باشد به گفته امام (ره) دنیا محضر خداست و در محضر خدا معصیت نکنید و بدانید که خدا از اعمال و گفتار و نیات شما آگاه است و هیچ از یکتا خدای هستی پوشیده نیست،. منِ روسیاه از جوار نورانی آقایم و مولایم علی بن موسی الرضا به سمت عراق یا سوریه می‌روم ولی از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نماند دلم در حرم امام رضا گیر است (گیر کرده است) از شما تقاضا دارم هروقت مشرف شدید به حرم یادی از ماهم بکنید و سلامی به نیابت‌. حرف برای گفتن زیاد است ولی شما را اذیت نمی‌کنم و همینجا اعلام می‌کنم اگر به حق کسی ظلم کرده‌ام که کرده‌ام از خطا و تقصیر بنده بگذرید که من توان حساب پس دادن در مقابل خدا را ندارم و دیگر آنکه چه زیباست حجاب، من به شما خواهران دینی خود عرض می‌کنم که مراقب حجاب خود باشید. حجاب همان چادری است که پشت در خانه سوخت ولی از سر خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) نیفتاد و من در این وصیتنامه به شما خواهر و برادر دینی عرض می‌کنم عشق فاطمه (سلام الله علیها) است که مرا می‌کشد به سوی سوریه و عراق فقط برای رضای خدا و به هلاکت رساندن دشمنان حضرت زهرا (سلام الله علیها) راهی شدم و چه عشق مسافرتی است. ودر پایان ضمن درود و سلام بر دولتمردان و خادمین مشهد الرضا در مجلس شورای اسلامی و شورای محترم شهر مشهد، مزید امتنان خود می‌دانم که با عنایت به تمایل قلبی در خاکسپاری جنازه‌ام در صورت توفیق شهادت در محل‌های باز چون جبل النور کوهسنگی، خاصه در انتهای بلندی های بلوار هاشمیه در صورت امکان مساعدت فرموده و اجازه تدفین پیکر اینجانب در محل مورد وصیتم را صادر فرمایید تا پس از شهادت رسالت روشنگری و یاد و خاطره شهدا را در اجتماع زنده نگه دارم باشد که مورد رضای حضرت ولی عصر (عج) قرار گیرد. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته مدافع حرم جواد جهانی 94/6/6 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
دوستان این کلیپ رو حتما ببینید👆👆👆
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رهبر فرزانه انقلاب اسلامی در مورد ازدواج آسان و آسمانیِ حضرت علی و حضرت زهرا و الگوها و سنت های حسنه این ازدواج می فرمایند: «بهترین دخترهای عالم، حضرت زهرا السّلام علیها بود. بهترین پسرهای عالم و بهترین دامادها هم،حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بود. ببینید این‌ها چگونه ازدواج کردند؟ هزاران جوان زیبا و با اصل و نسب و قدرتمند و محبوب به یک تار موی علی بن ابیطالب علیه السّلام نمی‌ارزند.🪴🌹 هزاران دختر زیبا و با اصل و نسب هم به یک تار موی حضرت زهرا السّلام علیها نمی‌ارزند. آن هایی که هم از لحاظ معنوی و الهی آن مقامات را داشتند، هم بزرگان زمان خودشان بودند. ایشان دختر پیامبر صلی الله علیه و اله بود.❤️🌹 رئیس جامعه اسلامی، حاکم مطلق. او هم که سردار درجه یک اسلام بود. ببینید چطوری ازدواج کردند؟ چه جور مهریۀ کم، چه جور جهیزیّه کم. همه چیز با نام خدا و یاد او. این‌ها برای ما الگو هستند. همان زمان جاهلانی بودند که مهریۀ دختران‌شان بسیار زیاد بود مثلاً هزار شتر. آیا این‌ها از دختر پیامبر صلی الله علیه و اله بالاتر بودند؟ از آن ها تقلید نکنید. از دختر پیامبر صلی الله علیه واله تقلید کنید، از امیر المؤمنین علیه السّلام تقلید کنید.» ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت46 میگفتم:"حمیدجان!میوه هاروآماده کن،چایی دم کن تامن برسم وخورشت روباربذارم." گاهی کلاس هایم تاغروب طول میکشیدومهمانهازودترازمن به خانه میرسیدند!آن قدروقت کم می آوردم که حتی فرصت نمیکردم لباس دانشگاه راعوض کنم.بعدازاحوال پرسی بامهمان هایکسره میرفتم آشپزخانه ومشغول آشپزی میشدم. حتی وقت نمیکردم چادرمعمولی سرکنم وباهمان چادرمشکی پای اجاق گازمیرفتم.وقتی حمیداین وضعیت رامیدید،میگفت:"عزیزم،واقعاممنونتم. قبل ازدواج فکرمیکردم فقط درس خوندن بلدی ووقتی بریم سرخونه زندگی،تازه بایدآشپزی وخونه داری یادبگیری،ولی توهمه کارهارویک تنه انجام میدی."اگرکاری انجام میشدیامهمان راه می انداختم،حتماتشکرمیکرد.همین باعث میشدخستگی ازجانم دربرود. مهمان هاراکه راه می انداختیم،ظرفهارامن میشستم.حمیدهم یاجاروبرقی میکشیدیامی آمد ظرفهاراخشک میکرد.اکثرانمیگذاشت ظرفهارادست تنهابشورم.میگفتم:"حمید!فرداصبح زودمیخوای بری سرکار. برواستراحت کن،من خودم جمع وجورمیکنم."دست من رامیگرفت،می نشاندروی صندلی ومیگفت:"یاباهم ظرفهاروبشوریم،باشمابشین،من بشورم.شمادست من امانتی. دوست ندارم به خاطرشستن ظرف دستهات خراب بشه."وقتی این جمله که شمادست من امانت هستی رامیشنیدم،یادحرف روزاول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم وبه حمیدگفتم:"ازحضرت زهراسلام ا...علیهاروایت داریم که می فرمایندهرزن سه منزل داره؛ اول منزل پدر،بعدمنزل شوهر،بعدهم منزل قبر.من دومنزل روبه خوبی اومدم.امیدوارم منزل سوم روهم روسپیدباشم."حمیدجواب داد:"امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تودرمنزل دوم باشم وباعاقبت به خیری به منزل سوم برسیم". ورودبه سال93ازابتدابرایم عجیب بود.حالات حمیدعوض شده بود.سجده های نمازش راطولانی ترکرده بود.تاقبل ازاین پیش من گریه نکرده بود،ولی ازهمان فروردین ماه گاه وبیگاه شاهداشکهایش بودم. داخل اتاق تاریک میرفت وبی صدااشک میریخت.نمازشب که میخواندباسوز"الهی العفو"میگفت.وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت وآرامش میگرفتم. چشم هایش زیبابود،ولی جوردیگری زیباییش رانشان میداد.پیش خودم میگفتم احتمالاازدوست داشتن زیاداست که حمیدرااین شکلی می بینم؛ولی این تنهانظرمن نبود. دوستان خودش هم شوخی میکردندومیگفتند:"حمیدنوربالامیزنی!" این احساس بی علت نبود.حمیدواقعاآسمانی تر شده بود.شایدبه همین خاطربودکه مابه فاصله ی کمترازیک ماه،مجددخادم الشهداشدیم. مثل همیشه باحاج آقای صباغیان تماس گرفت.هماهنگ کردوماهجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم.ازپادگان که واردشدیم انگارخودساختمان هابه ماخوش آمدمیگفتند. ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت باشهداراچشیده بودندوحالامیزبان زایران شهدابودند.عکس های بزرگ قدی روی دیوارساختمان هابه اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمان هایی که هنوزهم بچه های گردان های کمیل ومقدادوابوذرومالک رافراموش نکرده بودند جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم،حمیدگفت:"یه روزی صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دوکوهه می پیچیده. بعدازدعای صبح گاهی که شهیدگلستانی میخوندنرمش میکردن ومیگفتن یک،دو،سه؛شهید!ولی الان انگاردوکوهه خلوت کرده ومنتظره.منتظریه روزی که یه سری مثل همون شهداپیدابشن واینجادوباره نفس بکشن." چندروزی به عنوان خادم دردوکوهه ماندیم.گاهی ازاوقات حمیدرامیدیدم که باماشین درحال ترددوکمک برای خدمت به زایران شهداست. روزسوم که دوکوهه بودیم،کاروانی ازتهران میخواستندبه دیدن حسینیه بچه های گردان تخریب بروند.این حسینیه دوکیلومتری ازساختمان های اصلی دوکوهه فاصله دارد؛جایی که بچه های تخریب برای آموزش هاوخلوت های شبانه ی خودشان انتخاب کرده بودند. چون هواگرم شده بودامکان پیاده روی وجودنداشت.باتصمیم مسیولین قرارشدزایران راباماشین به حسینیه تخریب برسانیم.من هم همراهشان رفتم. طول مسیربه خانم هایی که تاحالادوکوهه راندیده بودند،گفتم:"اینجامثل باندپروازمیمونه. خیلی ازشهداازهمین جا،ازهمین ساختمون هاپروازشون روشروع کردن ونهایتاتوی مناطق مختلف به شهادت رسیدن.قدراین چندساعتی که دوکوهه هستیدروبدونید."چنددقیقه ای طول نکشیدکه به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیج امکانات که ساخته شده بودبرای خودسازی بچه های گردان تخریب هنوزهم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بودوبچه های تخریب شبهاداخل آن میخوابیدند ورازونیازمیکردند،دست نخورده باقی مانده بود.مراسم روایت گری ومداحی که انجام شد،دوباره سوارماشین هاشدیم وبرگشتیم. &ادامه دارد ... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت47 هنوزبه محل استراحتم درساختمان مقدادنرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم راداخل حسینیه تخریب جاگذاشتم.به سمت ورودی جاده ی حسینیه برگشتم،ولی هیچ ماشینی نبودکه من رابه آنجابرگرداند.میدانستم اگرحمیدیاخانواده تماس بگیرندوجواب ندهم،نگران میشوند. چاره ای نبودبرای همین باپای پیاده سمت حسینیه ی تخریب راه افتادم.هنوزصدمتری ازدوکوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین باسرعت به سمت حسینیه تخریب میرود. ته دلم خوشحال شدم وپیش خودم گفتم:"شایدمن راتاآنجابرساند."ماشین که ایستاد،دیدم حمیدهمراه یک سربازداخل ماشین هستند.باتعجب پرسید:"خانوم!تنهایی کجاداری میری توی این گرما،وسط این بیابون. "ماوقع رابرایش توضیح دادم وگفتم:"مجبورم برم گوشیم روکه جاگذاشتم،بردارم."حمیدجواب داد:"الان که کارعجله ای دارم بایدسریع برم.کارتوهم که شخصیه،نمیشه باماشین نظامی بری."این جمله راگفت وبعدهم خداحافظی کردورفت.اخلاقش رامیدانستم.سرش هم میرفت،ازبیت المال برای کارشخصی استفاده نمیکرد. مجددباپای پیاده راه افتادم.آفتاب بهاری تندوتیزبه مغزسرم میزد.تانزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم،متوجه شدم یکی ازدوردوان دوان سمت من می آید.حدس زدم حتمااز بچه های انتظامات است وبرایش سوال شده که چرامن تنهایی سمت حسینیه ی تخریب آمدم.نزدیک ترکه شدفهمیدم حمیداست.بادیدنش کلی انرژی گرفتم. به من که رسیدگفت:"کارهام روانجام دادم وماشین رودادم سربازببره.خودم اومدم پیش توکه تنهانباشی."چندقدمی که به حسینیه ی تخریب مانده بودراباهم رفتیم وگوشی راپیداکردیم. خیلی خسته شده بودم.چنددقیقه ای همان جاروی موکت های ساده حسینیه نشستیم. دورتادورحسینیه فانوس گذاشته بودند.حمیدگفت:"اینجاشبهاخیلی قشنگ میشه. وقتی مسیرروتوی دل تاریکی میای ونهایتابه این حسینیه میرسی که بانوراین فانوس هاروشن شده،حس میکنی ازبرزخ واردبهشت شدی.خداکنه اون روزی که حضرت عزراییل جون مارومیگیره،خونه ی قبرمون مثل اینجانورانی باشه."همیشه حرف بهشت وجهنم که میشد،بااحترام ازملک الموت یادمیکرد. به جای عزراییل میگفت:"حضرت عزراییل".اسم این فرشته رابدون حضرت نمی برد. موقع برگشت خیلی خسته شده بودم؛دوکیلومتررفت،دوکیلومتربرگشت. به خاطربارندگی وهوای بهاری منطقه،گلهای زردکوچکی اطراف جاده درآمده بود.حمیدبرای اینکه فکرم رامشغول کندازگلهای کنارجاده برایم چید.به حدی محبت کردکه خستگی چهارکیلومترپیاده روی فراموشم شد. بعدازیک هفته،بااینکه هم برای حمیدوهم برای من سخت بود،ازدوکوهه دل کندیم. من درس ودانشگاه داشتم وبایدبه کلاسهایم میرسیدم،حمیدهم بیشترازاین نمیتوانست مرخصی بگیرد.به ناچاربه سمت قزوین حرکت کردیم،ولی هردوازاینکه توانسته بودیم هم قبل تحویل سال وهم بعدتعطیلات عیدمهمان شهداباشیم حسابی خوشحال بودیم. هییت یکی ازعلایق خاص حمیدبود.هرهفته درمراسم شبهای جمعه ی هییت شرکت میکرد.طوری برنامه ریزی کرده بودکه بایدحتماپنجشنبه هامیرفت هییت.سروتهش رامیزدی ازهییت سردرمی آورد. من راهم که ازهمان دوران نامزدی پاگیرهییت کرده بود.میگفت بهترین سنگرتربیت همین جاست.اسم هییتشان خیمه العباس علیه السلام بود.خودش به عنوان یکی ازموسسان این هییت بودکه آن رابه تاسی ازشهید"ابراهیم هادی"راه انداخته بودند. اوایل برای دهه ی محرم یک چادرخیلی بزرگ زده بودندومراسم راآنجامیگرفتند،ولی مراسمهای هفتگیشان طبقه ی هم کف خانه ی یکی ازدوستانش بود.آنجاراحسینیه کرده بودندوهرهفته شبهای جمعه دعای کمیل وزیارت عاشورابرپابود. تنهاچیزی که دراین میان من رااذیت میکرد،دیرآمدنش ازهییت بود. گویی داخل هییت که میشدزمان ومکان راازیادمی برد.آن شب خسته بودم ونتوانستم همراهش بروم.گفته بودساعت یازده ونیم برمیگردم.نیم ساعت،یک ساعت،دوساعت گذشت!خبری نشد.واقعانگران شده بودم. هرچه تماس میگرفتم گوشی راجواب نمیداد.ساعت دونیمه شب شده بود.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.گوشی رابرداشتم وبه همسریکی ازرفقایش زنگ زدم.فهمیدم که هییت جلسه داشتندوکارشان تاآن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ رازد.واقعادلگیربودم،ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم.آیفون رابرداشتم وگفتم:"کیه این وقت شب؟ "گفت:"منم خانوم،حمیدم،همسرفرزانه!"گفتم:"نمیشناسم!"هوای قزوین آن ساعت شب سردبود.دلم نمی آمدبیشترازاین پشت دربماند.دررابازکردم.آمدداخل راهرو.درورودی خانه راکمی بازکردم. وقتی رسید،گفتم:"اول انگشتاتونشون بده،ببینم حمیدمن هستی یانه!"طفلک مجبوربودگوش بدهد.چون میدانست اگربیفتم روی دنده ی لج،حالاحالابایدنازم رابخرد. &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت48 انگشتهایش راازدرردکردداخل.روی موتوریخ زده بود.گردنش راهم کج کرده بود.خودش رامظلوم نشان میداد.این طورموقع هاکه چشمهایش گردمیشد،بانمک میشد.گفتم:"تاحالاکجابودی؟ساعت دونصف شبه!"گفت:"هییت بودم.زیرزمین بود،گوشی آنتن نمیداد.جلسه داشتیم برای هماهنگی برنامه ها.انقدردرگیربودم که زمان ازدستم رفت.ببخشید." گفتم:"بروهمون جاکه بودی.کدوم مردی تادونصفه شب خانمش روتنهامیذاره؟"خواهش میکردوبه شوخی بامن حرف میزد.من هم خنده ام گرفته بود.به شوخی گفتم:"پتووبالش میدم،همون جاتوحیاط بخواب."بیشترازاین گلایه داشتم که چراوقتی کارش طول میکشدازقبل به من اطلاع نمیدهد.خلاصه آن قدردلجویی کردتاراضی شدم. فردای همان روزبودکه جلوی تلویزیون نشسته بودیم.حمیدگفت:"اگه بدونی چقدردلم برای زیارت حرم حضرت معصومه سلام ا...علیهاتنگ شده.میای آخرهفته بریم قم؟اون دفعه که سال تحویل آن قدرشلوغ بودنفهمیدیم چیشد.این بارباصبروحوصله بریم زیارت کنیم."چون تازه ازجنوب برگشته بودیم به حمیدگفتم:"دوست دارم بیام،ولی میترسم ازدرسهام بمونم،ولی تواگردوست داری زنگ بزن باهمکارات برو."گفت:"پیشنهادخوبیه،چون خیلی وقته بارفقاجایی نرفتم."تلفن رابرداشت وبه سه نفرازرفقایش پیشنهاددادکه دوروزه بروندوبرگردند.قرارگذاشت فرداصبح راه بیفتند.رفتنشان که قطعی شد،گفت:"بریم خونه ی مادرم قبل ازسفریه سربه اونهابزنیم."گفتم:"باشه،ولی بایدزودبرگردیم که بتونم براتون یه چیزی درست کنم توی راه بخورید." سریع آماده شدیم وسوارموتورراه افتادیم. خانه ی عمه هم یک مسیرآسفالته داشت،هم یک مسیرخاکی.به دوراهی که رسیدیم حمیدگفت:"خانوم بیاازمسیرخاکی بریم.اونجاآدم حس میکنه موتورپرشی سوارشده!"انداخت داخل مسیرخاکی.دل وروده ام بیرون آمد،ولی حمیدحس موتورسوارهای مسابقات پرشی راداشت.این جنس شیطنت هاازبچگی باحمیدیکی شده بود.وقتی رسیدیم،چنددقیقه لباسهایمان راازگردوخاک پاک کردیم تابشودبرویم بالاپیش بقیه! یک ساعتی نشستیم،ولی برای شام نماندیم.موقع خداحافظی همه سفارش کردندحتماحمیدنایب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم سریع رفتم داخل آشپزخانه.تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم.یک ساک پرازخوردنی هم چیدم ازخیارشورونان ساندویچی گرفته تابال کبابی،سیخ،روغن وتنقلات.خلاصه همه چیزبرایشان مهیاکرده بودم. حمیدداخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود.وسط کارهادیدم صدای خنده اش بلندشد.گفت:"میدونی همکارم چی پیام داده؟"گفتم:"بگوببینم چی گفته که ازخنده غش کردی."گفت:"من پیام دادم که ناهارفرداروباخودم میارم.خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته.رفیقم جواب دادخوش به حالت.همین که خانومم به زورراضی شده من بیام کلاهموبایدبندازم هوا.این که بخوادناهاربذاره وساک ببنده پیشکش."جواب دادم:"خب من ازدوستهایی که داری مطمینم.این طورسفرهاخیلی هم خوبه.روحیه ی آدم عوض میشه.توی جمع دوستانه معمولاخوش میگذره.نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه." حمیدگفت:"آره،ولی بعضی خانم هاسخت میگیرن.توفرق داری.خودت همه ی وسایل روهم آماده کردی."گفتم:"آره،همه چی براتون چیدم.فقط یه سس مونده.بی زحمت بروهمین الان ازمغازه ی سرکوچه بگیرتامن سفره ی شام روهم بندازم،چندتاازاین کتلت هاروبرای شام بخوریم."درحالی که ازصندلی بلندمیشد،گفت:"آره دیگه،من هم که عاشق سس.اصلابدون سس کتلت نمی چسبه." خیلی زودلباس هایش راپوشیدورفت.من هم سفره ی شام راانداختم.چنددقیقه بعدبرگشت،ولی سس نخریده بود.گفتم:"پس چرادست خالی برگشتی؟برای شام سس لازم داریم."گفت:"مغازه ی همسایه بسته است.باشه فرداموقع رفتن میخرم."گفتم:"سس روهم برای شام امشب نیازداشتیم،هم برای فرداکه میخوای باخودت کتلت هاروببری قم."جواب داد:"این بنده خدایی که اینجامغازه زده اولین امیدش ماهستیم که همسایه ی این مغازه ایم. تاجایی که ممکنه وضرورتی پیش نیومده بایدسعی کنیم ازهمین جاخریدکنیم!"رفتارهای این طوری راکه میدیدم،فقط سکوت میکردم.چنددقیقه ای طول میکشیدتاحرف حمیدراکامل بفهمم.خوب حس میکردم این جنس ازمراقبه ورعایت،روح بلندی میخواهدکه شایدمن هیچ وقت نتوانم پابه پای حمیدحرکت کنم. ساعت یک نصفه شب بودکه همه ی کتلت هاراسرخ کردم وساک راهم آماده،کناردرپذیرایی گذاشتم.ازخستگی همان جادرازکشیدم.حمیدوضوگرفته بودومشغول خواندن قرآنش بود.تادیدمن داخل پذیرایی خوابم گرفته،گفت:"تنبل نشو.پاشووضوبگیربروراحت بخواب."شدیدخوابم گرفته بود.چشم هایم نیمه بازبود.قرآنش راخواندوآن راروی طاقچه گذاشت.درحالی که بالای سرم ایستاده بودگفت:"حدیث داریم کسی که بدون وضومیخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه،ولی کسی که وضومیگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تاصبح براش حسنه می نویسن." &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت49 باشوخی وخنده میخواست من رابلندکند.گفت:"به نفع خودته زودتربلندشی ووضوبگیری تاراحت بخوابی،والاحالاحالانمیتونی بخوابی وبایدمنوتحمل کنی.شایدهم یه پارچ آب آوردم ریختم روسرت که خوابت کامل بپره!" آن قدرسروصداکردکه نتوانم بدون گرفتن وضوبخوابم. دوروزی قم بود. وقتی برگشت برایم ازکنارحرم یک لباس زیباخریده بود.وقتی سوغاتی رادستم داد،گفت:"تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم.وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعاکردم.همش یادسفردوره ی نامزدی افتاده بودم." آشپزی های حمیدمنحصربه فردبود.ازدوره ی نوجوانی آشپزی رایادگرفته بود.وقتی باپدروبرادرهایش میرفت. سنبل آباد،عمه خیالش راحت بودکه حمیدهست ومیتواندبرای بقیه غذادرست کند.نوع غذاهایی که حمیدبادستورات جدیدومن درآوردی می پخت،خودش یک کتاب"آشپزی به سبک حمید"میشد!ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمیرسید. ساعت ازپنج غروب گذشته بود.خیلی خسته بودم.دقایق آخرکلاسم بودکه گوشی راروشن کردم وبه حمیدپیام دادم:"سلام تاج سرم.ازباشگاه اومدی خونه؟اگرزودتررسیدی بی زحمت برنج روباربذارتامن برسم."وقتی به خانه رسیدم بوی برنج کل ساختمان رابرداشته بود.چون خسته بودم،ساعت هفت نشده بودکه سفره شام راانداختیم. برخلاف سری های قبل که حمیدآشپزی کرده بود،این بارچیزغیرعادی ندیدم.برنج راطبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود،ولی رنگ آن مشکوک بودوبه زردی میزد.هیچ مزه ی خاصی نداشت.فکرکردم اشتباهی به جای نمک زردچوبه زده،ولی مزه زردچوبه هم نمیداد.غذایمان راتاقاشق آخرخوردیم،موقع جمع کردن سفره پرسیدم:"حمیداین برنج چرااین قدرزردبود؟"گفت:"نمیدونم. خودمم تعجب کردم.من برنج روپاک کردم.نمک وروغن زدم گذاشتم روی اجاق."تااین راگفت دوباره رفتم سراغ قابلمه.برنج راخوب نگاه کردم.پرسیدم:"یعنی توقبل ازپخت برنج رونشستی؟"حمیدکه داشت وسایل سفره راجمع میکردگفت:"مگه خودت دیشب نگفتی برنج روخیس نکنیم؟" یادم آمدشب قبل که مهمان داشتیم.حمیدازچندساعت قبل برنج راخیس کرده بود.به اوگفته بودم:"حمیدجان کاش این کاررونمیکردی.چون برنجی که چندساعت خیس بخوره رونمیتونم خوب دربیارم."حمیدحرف من رااین طوری متوجه شده بودکه برنج راکلانبایدبشوریم!برنج راهمان طوری باهمه خاک وخلش به خوردمان داده بود! شام راکه خوردیم،گفت:"به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هییت مراسم گرفتن.من میرم زودبرمیگردم. "ساعت یازده نشده بودکه برگشت.تعجب کردم که این دفعه زودازهییتشان دل کنده بود.آیفون راکه جواب دادم،همان لحظه دیدم پرده ی اتاق کج ایستاده است.رفتم درست کنم.وقتی داخل شددستش دوتاظرف غذابود.من رادرحال درست کردن پرده که دید،باخنده گفت:"ازوقتی که رفتم تاحالاپشت پنجره بودی فرزانه؟"ازاینکه خانمی بخواهدازپشت پرده پنجره بیرون رانگاه کندخیلی بدش می آمد.معمولاباهمین شوخیهامنظورش رامیرساند. دستوری حرف نمیزدکه کسی بخواهدحرفش رابه دل بگیرد. گفتم:"نه بابا!پرده خراب شده بود،داشتم درست میکردم.چی شدزودبرگشتی امشب؟معمولاتایک،دوطول میکشیداومدنت. این غذاهاچیه آوردی؟"گفت:"آخرهییت غذای نذری میدادن،برای همین غذاروکه گرفتم زودتراومدم خونه که توهم بی نصیب نمونی.والابایدبازهم تاساعت دونصفه شب منتظرم می موندی."گفتم:"آقااین کاررونکن.من راضی نیستم به زحمت بیفتی."گفت:"اتفاقاازعمداین کاررومیکنم که بقیه هم یادبگیرن.دوست ندارم مردی بیرون ازخونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه. "دوست داشت بقیه هم این شکلی محبتشان رابه همسرشان ابرازکنند.هییت که میرفت هرچیزی که میدادند،نمیخورد.می آوردخانه که باهم بخوریم.گاهی ازاوقات که غذای نذری هییت زیادبودباصدای بلندمیگفت:"یکی هم بدیدببرم برای خانمم!" داشت لباسهایش راعوض میکردکه متوجه خیسی پیراهنش شدم.گفتم:"مگه بارون داره میاد؟چرالباست خیسه؟"گفت:"نه عزیزم،بارونی درکارنیست.یه میزتنیس گرفتیم.بعدازهییت بابچه هاچنددست بازی کردیم،عرق کردم.برای همین لباسام خیس شده. به بهانه ی همین بازی کردن هم که شده یکسری پاگیرهییت میشن." چهارم اردیبهشت،روزتولدحمید،تاغروب کلاس داشتم ازدانشگاه که بیرون آمدم طبق معمول سراغ عطرفروشی رفتم.بعدازخریدعطر،کیکی که ازقبل سفارش داده بودم راتحویل گرفتم وراهی خانه شدم؛یک کیک سبزرنگ طرح قلب که روی آن نوشته بودم:"حمیدجان!تولدت مبارک". &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c