eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
16.1هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرش‌ میگفت: هر وقت‌ چای می ریختم می آوردم، میگفت: بیا دو سه خط‌ روضه بخونیم تا‌ چای روضه خورده باشیم! "شهید محمد حسین‌ محمد خانی" 🕊🌱 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🕊🌺 او رفت و من جا ماندم... اصلا باور نمیکردم این قضیه تکرار شه... جمعه شب بود. بریم هیئت رفتم جلوی در منزلشون زنگ رو زدم، از خونه بیرون اومد و موتورش رو هم آورد. یه کلاه کاسکت داشت که همیشه موقع موتور روندن رو سرش میذاشت اونو رو سرش گذاشت و بندش رو بست. موتور رو روشن کرد و گفت سید بشین بریم! تا اومدم بشینم ترک موتورش،گازشو گرفت و رفت😐 فکر کرده بود من سوار شدم و ترکش نشستم از پشت هرچی صداش کردم صدامو نشنید و رفت من هم میخندیدم و دنبالش راه افتادم قدم زنان و به رفتنش فقط نگاه میکردم رسید سر کوچه و داخل خیابون شد رفت داخل یه خیابون دیگه یه مسیر قابل توجهی رو طی کرد حالا ظاهرا کار داشته، صدام زده و صدایی نشنیده و بالاخره برگشته بود و بود که نیستم مسیر رفته شده رو 😂 و به هم رسیدیم... بدون اینکه چیزی به هم بگید فقط خندیدیم😂 بهش میگفتم یعنی حمیدجان شما احساس نکردی کسی اصلا ترک موتورت نشسته یا نه؟ جوابش فقط خنده بود...😊😂 باورم نمیشه که این موضوع دوباره تکرار شد. اون رفت و من باز جا موندم... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزهای سخت نبرد بود و داستان تلخ و شیرین شهادت بود... روزهای پر از وحشت دشمن و پر از شهامت زدن به دل دشمن، روزهای خاطره انگیز بود که شاید امروز همه به خاطره پیوسته باشد اما پیوسته خاطرات آن را باید تکرار کنیم... سال‌های سخت و طاقت فرسایی بود که در فرسایش روزگار ما را آب دیده کرده بود... او فرمانده میدان بود و در خط مقدم بر تارک تاریخ نشسته بود تا امید دهد و چهره‌ای که در آفتاب سوخته بود تا دلی نسوزد... لبی که به دعا باز شده بود تا به شیون از دست دادن عزیزان به هم نرسند و چشمی که امیدوار به آینده بود تا اشک‌ها از چشم‌ها جاری نگردد... روزها و هفته‌ها در لحظه‌های تلخ و شیرین می‌گذشت و همه چیز رنگ می‌باخت و دل ما بی‌تاب در سینه می‌تپید تا شاید خبری بیاید... فرمانده میدان بود و از سفر می‌گفت و ما منتظر خبر بودیم و قاصدانی که قصد میدان کرده بودند و قصه‌ای که در غربت آن روزها فراموش می‌شود.... ما هنوز چشم به راهیم... شاید دوباره این تصاویر را ببینیم و حماسه‌های گم شده را پیدا کنیم.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید) قسمت پنجاه و سوم خاطرات همرزمان سال 1371 بود. جنگ ایران و عراق چند سالی بود که تمام شده بود. فرزند پنجمم عرفانه در اسفند 66 به دنیا آمد. دروس حوزوی را خواندم و ادامه دادم و خودم هم در حوزهی خواهران قزوین مشغول به خدمت شدم. بنیاد شهید وظیفه ی خودش میدانست که اطلاعات کامل از شهدا جمع‌آوری کند. بارها با من و خانواده‌ام مصاحبه کردند. هر چه خاطرات از ناصر به یاد داشتیم، برایشان گفتیم. غیر از ما با همرزمان و دوستان ناصر هم مصاحبه کردند و فرم‌هایی را در اختیارشان گذاشتند تا پر کنند. جلال همچنان با سپاه و جهاد همکاری داشت. یک روز به خانه ی ما آمد و خاطراتی را که بنیاد شهید در اختیارش قرار داده بود، آورد تا برای من هم بخواند. بچه ها مدرسه بودند. عرفانه هم خواب بود. خواهر و برادر با هم خلوت کردیم. جلال کاغذها را از کیفش درآورد. پرسیدم: »این همه کاغذ خاطرات یک نفره؟« جلال گفت: »راستش خواهر از بنیاد یکراست اومدم اینجا. خودم هم هنوز نخوندم. نمیدونم شاید خاطرات چندتا از دوستهای ً ناصر باشه. شاید خاطرات یک نفر باشه.« با اشتیاق گفتم: »داداش جلال واقعا متشکرم که اومدی اینجا. حالا زودتر بخون که بیقرارم.« جلال کاغذها را باز کرد و گفت: »اولیش رو آقای کشاورز نوشته.« گفتم: »آقای علیرضا کشاورز که توی سپاهه و با ناصر خیلی دوست بود؟« جلال گفت: »بله.« و بعد شروع کرد با صدای بلند به خواندن دست‌نوشته‌های آقای کشاورز. ـ بسم الله الرحمن الرحیم بنده علیرضا کشاورز عضو سپاه هستم. شهید سیدناصر سیاهپوش در بخش تبلیغات فعالیت زیادی داشتند. ایشان عضو رسمی انجمن اسلامی دانشگاه قزوین هم بودند، به همین خاطر، در تبلیغات خیلی تجربه داشتند. سید کلیه‌ی مراسمات مهم انقلاب را در قزوین برگزار میکردند. نمایشگاه‌های در برف و باران با کمترین امکانات برپا میکردند. زحمات ایشان در این زمینه فراموش شدنی نیست. اوایل اسفند ماه سال 1360 بود که یک گروه نودنفری از قزوین اعزام به جنوب شدیم. حدود پنجاه نفر از این گروه از بچه‌های تربیت بدنی قزوین بودند که اکثراً ورزشکار بودند. فرماندهی این گروه بر عهدهی شهید سیاهپوش بود. اولین جایی که بعد از اعزام مستقر شدیم، پادگان امام حسن)ع( بود. هر روز صبح پیادهروی و دوندگی داشتیم. شهید سیاهپوش دوندهی خوبی بود. در دوهای استقامت، که به‌صورت مسابقه وجود داشت، همیشه بچه‌های ما برنده ادامه دارد.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاهپوش راوی( خواهر شهید) قسمت پنجاه و چهارم میشدند. حدود ده کیلومتر میدویدیم. بعد از سازماندهی به اهواز رفتیم. به تیپ 27 حضرت رسول)ص( منتقل شدیم و در گردان بالا به ً عنوان یک گروهان کامال قزوینی جا گرفتیم. مازاد بچه های ما به گردان ابوذر رفتند. من در خدمت آقای سیاهپوش بودم که فرمانده ما بود و من هم فرمانده دسته بودم. کلیه‌ی کارهای بدنسازی و دو و ورزش همان جا هم برگزار بود. یک گروهان ً کاملا آمادهای داشتیم. قبل از عملیات بیشتر با سید بودم. ایشان خیلی شوخطبع بود. علی رغم اینکه دانشجو بودند و قبل از اینکه با ما بیایند، فرمانده سپاه آبیک هم بودند، با این حال همه چیز را رها کرده و به خط آمدند. سید بسیار انسان خاکی و بیریایی بود. شبها اکثراً رزم شبانه داشتیم. سید برای آنکه به بچه‌ها روحیه بدهد، هر کاری میکرد. یک شب خودش را به خواب زد و گفت من نمیتوانم بیدار شوم. دست و پای سید را گرفتیم و از چادر بیرون آوردیم و جلوی بچه‌ها روی زمین انداختیمش. همه خندیدند. بعداً سید به من گفت که برای روحیه دادان به بچه‌ها خودش را به خواب زده بود. از عملیات فتح‌المبین نکته‌ی قابل توجهی در ذهنم نیست. فقط به یاد دارم که بعد از شهادت فرمانده گردان، ناصر فرمانده گردان شد. بین عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس به بچه‌های ما مرخصی دادند تا چند روزی به خانواده هایمان سر بزنیم. در این فاصله یکی از دوستان به نام آقای طاهری را برای مدیریت تربیت بدنی قزوین خواستند. وقتی مرخصیمان تمام شد و خواستیم به منطقه اعزام شویم، آقای طاهری گفتند که دیگر نمیتوانند همراه ما بیایند. مسئولیت تربیتبدنی استان را به عهده گرفته بودند. سید با شوخی به ایشان میگفت که فلانی بیا بریم. حیفه. الان دشمن گلوله‌ای یک متری سر آدم میریزه، بعداً حسرت یک گلوله‌ی دو سانتی رو میخوری ها. اعزام شدیم و عملیات بیت‌المقدس شروع شد. این بار اخلاق سید خیلی با یک ماه پیشش فرق می ً کرد. قبلا خیلی شوخ بود، ولی در این عملیات برعکس، خیلی آرام و بیسروصدا شده بود. جلال که به اینجا رسید، گفتم: »آره منم یادمه که وقتی ناصر اومده بود مرخصی، خیلی اخلاقش عوض شده بود. خیلی آروم شده بود. یه جورایی مظلوم شده بود و دائم توی فکر میرفت.« جلال گفت: »بله خواهر همه این رو میگن. ً من هم متوجهش شده بودم. کاملا یادمه. فکر کنم خودش میدونسته که قراره شهید بشه.« برای جلال تعریف کردم که ناصر در مزار شهدا قبر خودش را به من نشان داده بود. جلال باتعجب گفت: »کاش جلوش رو میگرفتی... البته ناصر به آرزوش رسید. ما هستیم که بعد از گذشت ده سال هنوز داغش رو درون سینه مون حس میکنیم.« سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و اشاره کردم که جلال ادامه‌ی خاطرات را بخواند. ـ گردان ما آمادهی عملیات بود. از عملیات فتح‌المبین دو خمپاره 60 به غنیمت آورده بودیم. دوتا تویوتا هم داشتیم. شهید سیاهپوش ارتباطات شهری قوی داشتند. با خودش دوتا تویوتا هم آورده بودند. امکانات ما خوب بود. عصر شب عملیات بود که قرار شد از شرق کارون به غرب حرکت کنیم. شهید سیاهپوش ادامه دارد..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا