eitaa logo
•┈••✾ راهِ خُدا ✾••┈•
393 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
9.1هزار ویدیو
81 فایل
فرهنگی ، مذهبی ، اجتماعی 👈انتشار مطالب کانال حتی بدون آیدی کانال بلامانع است...😊ولی اگه مارو هم تبلیغ کنین خوشحال میشیم😅 تماس با مدیر ،انتقادات و پیشنهادات: @Amiratfmahdi تبادل : @Amiratfmahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از A.bahramiریپورتم
پویش درخواست دستگیری آشوبگران و برقراری امنیت اجتماعی برای پیوستن و رای دادن به پویش از این مسیر👇اقدام کنید https://www.farsnews.ir/my/c/168716 📝پویش را بازنشر کنید @rahekhoda
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بسیار و زیبا حجاب رو توضیح دادند اولین بار بود که از این زاویه ارزش حجاب رو شنیدم ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda
✅تلنگر 🔸 مرد جوانی از مشکلات خود به حکیمی گلایه می کرد و از او خواست که راهنمایی اش کند. حکیم آدرسی به او داد و گفت به این مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی. مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت، با تعجب دید آنجا قبرستان است. به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند! "همانا انسان را در سختی ها آفریدیم 📚سوره بلد/۴ ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda
🌷🌷🌷 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند.. که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم.... اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده..... لطفا همین جمله را از ما قبول کن. ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️ ✔️ 🔸کمربندها را محکم ببندید 🔸کار تمام است خواهید دید 🛑 🌺حاج حسین یکتا🎤 🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌸 ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda
🖊 بهجت عارفان ره ؛ صلوات منهدم کننده گناهانست چنان که پیامبر فرمودند هر کس یک مرتبه بر من صلوات بفرستد یک ذره از گناهانش باقے نماند 📓 نکته هاے ناب ۶۹ ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | بی سابقه‌ترین افشاگری رضا از در جمهوری اسلامی! ⭕️ آیا از حکومت خود انتقاد داشت؟! ⭕️ کتاب راوی چه حقایقی است؟! ⭕️ نسخه اصلی و این کتاب توسط چه کسی منتشر شده؟! ⭕️ آیا در جمهوری اسلامی ایران هست؟! 🔰 @rahekhoda
🚨 دشت اول ⭕️ رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را باز می کردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه می‌گذاشتند اولین مشتری که می‌آمد و جنس به او می‌فروخت بلافاصله کرسی را به داخل مغازه می‌آورد یعنی دشت نمودم. مشتری دوم که می‌آمد و جنسی می‌خواست حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به بیرون می‌کرد که ببیند کدام‌ مغازه هنوز کرسی‌اش بیرون است و دشت نکرده است آن وقت اشاره می‌کرد که برو آن دکان که کرسی‌اش بیرون است جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد. ⭕️ و بدین شکل هوای همدیگر را داشتند و اینگونه جوانمردی و انصاف وسط زندگی‌ها و سفره‌ها می‌چرخید و می‌چرخید. ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda
🌸مصطفی به دنیا آمد،... به روایت ژیلا بدیهیان(همسر شهید همت) زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم.ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده اینرا از چشمهای قرمزش فهمیدم. با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت:"بنشین و از جات بلند نشو . امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."آن زمان مصطفی را باردار بودم . از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دوتا چای هم ریخت و شروع کرد با بچه حرف زدن میگفت:" بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا ؟ چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن." جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است. هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت:"نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده .باشه برای فردا." این را که گفت خندیدم و گفتم :" بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد ؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب." بعد ادامه داد:"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب ؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست." بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه ؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم:" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟" مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد . ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت:"بابا تو دیگه کی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی ؟" دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود .پرسید:"وقتشه ؟" گفتم:"آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد. ✅‌‌کانال 🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @rahekhoda