#داستان
۱۰۴.پیام سعد
🙅♂ماجرای پرانقلاب و غمانگیز احد به پایان رسید.
🏹🕺 مسلمانان با آنکه در آغاز کار با یک حمله سنگین و مبارزه جوانمردانه، گروهی از دلاوران مشرکین قریش را به خاک افکندند و آنان را وادار به فرار کردند، اما در اثر غفلت و تخلف عدهای از سربازان طولی نکشید که اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگیر شدند و گروه زیادی کشته دادند.
🔹 اگر مقاومت شخص رسول اکرم و عده معدودی نبود، کار مسلمانان یکسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قوای خود را جمع و جور کنند و جلو شکست نهایی را بگیرند.
🔸چیزی که بیشتر سبب شد مسلمانان روحیه خویش را ببازند، شایعه دروغی بود مبنی بر کشته شدن رسول اکرم. این شایعه روحیه مسلمانان را ضعیف کرد و برعکس به مشرکین قریش جرئت و نیرو بخشید. ولی قریش همینکه فهمیدند این شایعه دروغ است و رسول اکرم زنده است، همان مقدار پیروزی را مغتنم شمرده به سوی مکه حرکت کردند.
🫂 مسلمانان، گروهی کشته شدند و گروهی مجروح روی زمین افتاده بودند و گروه زیادی دهشتزده پراکنده شده بودند. جمعیت اندکی نیز در کنار رسول اکرم باقی مانده بود. آنها که مجروح روی زمین افتاده بودند، و هم آنان که پراکنده شده فرار کرده بودند، هیچ نمیدانستند عاقبت کار به کجا کشیده و آیا رسول اکرم شخصا زنده است یا مرده؟
👤در این میان مردی از مسلمانان فراری از کنار یکی از مجروحین به نام سعدبن ربیع- که دوازده زخم کاری برداشته بود- عبور کرد و به او گفت:
«از قراری که شنیدهام پیغمبر کشته شده است»!
👳♂سعد گفت:«اما خدای محمد زنده است و هرگز نمیمیرد. تو چرا معطلی و از دین خود دفاع نمیکنی؟ وظیفه ما دفاع از شخص محمد نبود که وقتی کشته شد موضوع منتفی شده باشد، ما از دین خود دفاع کردیم و این موضوع همیشه باقی است».
☀️ از آن سوی، رسول اکرم که اصحاب خود را یاد میکرد، ببیند کی زنده است و کی مرده؟ کی جراحتش قابل معالجه است و کی نیست؟ فرمود:
«چه کسی داوطلب میشود اطلاع صحیحی از سعدبن ربیع برای من بیاورد»؟
🙋 یکی از انصار گفت:
«من حاضرم».
💁مرد انصاری رفت و سعد را در میان کشتگان یافت، اما هنوز رمقی از حیات در او بود. به او گفت:
«پیغمبر مرا فرستاده خبر تو را برایش ببرم که زندهای یا مرده»؟
👳♂سعد گفت:
«سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است، زیرا چند لحظهای بیشتر از زندگی او باقی نماندهاست، و بگو سعد گفت:
«خداوند به تو بهترین پاداشها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.»
آنگاه گفت این پیام را هم از طرف من به انصار و یاران پیغمبر ابلاغ کن، بگو سعد میگوید:
«عذری نزد خدا نخواهید داشت اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید».
🌷 هنوز مرد انصاری از کنار سعدبن ربیع دور نشده بود که سعد جان به جان آفرین تسلیم کرد.
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۰۵.دعای مستجاب
🙏"خدایا مرا به خاندانم برنگردان!"
👨🚀این جملهای بود که هند، زن عمرو بن الجموح، پس از آنکه شوهرش مسلح شد و برای شرکت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنید. این اولین بار بود که عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شرکت میکرد. تا آن وقت شرکت نکرده بود، زیرا پایش لنگ بود و اتفاقا به شدت میلنگید، و مطابق حکم صریح قرآن مجید، بر آدم کور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد واجب نیست[۱].
🔹او هرچند خود شخصا در جهادشرکت نمیکرد، اما چهار شیر پسر داشت که همواره در رکاب رسول اکرم حاضر بودند و هیچ کس گمان نمیکرد و انتظار نداشت که عمرو با عذر شرعی که دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود.
🫂خویشاوندان عمرو، همینکه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:
«اولا تو شرعا معذوری، ثانیا چهار فرزند سرباز دلاور داری که با پیغمبر حرکت کردهاند، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی!»
👨🚀گفت:
«به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم دارم. عجب! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شماها بمانم؟! ابدا ممکن نیست».
🫂خویشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما یکی پس از دیگری میآمدند که او را منصرف کنند.
👨🚀عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اکرم ملتجی شد:یا رسول الله! فامیل من میخواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم. به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم».
☀️یا عمرو! آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست».
👨🚀 یا رسول الله! میدانم، در عین حال که بر من واجب نیست باز هم...».
☀️رسول اکرم فرمود: «مانعش نشوید، بگذارید برود، آرزوی شهادت دارد، شاید خدا نصیبش کند».
🤺 تماشاییترین صحنههای احد صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود که با پای لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن میزد و فریاد میکشید:
«آرزوی بهشت دارم».
🏌یکی از پسران وی نیز پشت سر پدر حرکت میکرد. آنقدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا کشته شدند.
🔸پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک از قضایا آگاه گردند، خصوصا که خبرهای وحشتناکی به مدینه رسیده بود.
🧕عایشه همسر پیغمبر یکی از آن زنان بود. عایشه اندکی که از شهر بیرون رفت، چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد درحالی که سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه میکشید.
🧕 عایشه پرسید:
چه خبر؟
💁♀الحمد للَّه پیغمبر سلامت است. ایشان که سالم هستند دیگر غمی نداریم. خبر دیگر اینکه: «ردّ الله الذین کفروا بغیظهم» خداوند کفار را درحالی که پر از خشم بودند برگردانید.
🧕این جنازهها از کیست؟
💁♀ اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.
🧕 کجا میبری؟
🙋♀میبرم به مدینه دفن کنم.
🐫هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه کشید، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه میرفت و عاقبت خوابید.
🧕عایشه گفت:بار حیوان سنگین است، نمیتواند بکشد.
💁♀ اینطور نیست. این شتر ما بسیار نیرومند است، معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل میکند. باید علت دیگری داشته باشد. این را گفت و شتر را حرکت داد. تا خواست حیوان را به طرف مدینه دومرتبه زانو زد و همین که روی حیوان را به طرف احد کرد دید به تندی راه افتاد.
🤦♀ هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود، اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه میرود. با خود گفت شاید رمزی در کار باشد.
🐫 هند در حالی که مهار شتر را میکشید و جنازهها بر روی حیوان بودند، یکسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید:
🤷♀ یا رسول الله! ماجرای عجیبی است؛ من این جنازهها را روی حیوان گذاشتهام که به مدینه ببرم و دفن کنم، وقتی که این حیوان را به طرف مدینه میخواهم ببرم از من اطاعت نمیکند، اما به طرف احد خوب میآید! چرا؟
🌻 آیا شوهرت وقتی که به احد میآمد چیزی گفت؟
💁♀ یا رسول الله! پس از آنکه راه افتاد این جمله را از او شنیدم:
«خدایا مرا به خاندانم برنگردان.»
☀️پس همین است، دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است، خداوند نمیخواهد این جنازه برگردد. در میان شما انصار کسانی یافت میشوند که اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند، خداوند دعای آنها را مستجاب میکند. شوهر تو عمرو بن المجموح یکی از آن کسان است.
🌷🌷🌷با نظر رسول اکرم هر سه نفر را در همان احد دفن کردند.
☀️ آنگاه رسول اکرم رو کرد به هند:
این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.
🙍♀ یا رسول الله! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
[۱]لیسَ علی الاعمی حرج و لا علی الاعرج حرج و لا علی المریض حرج
سوره فتح/آیه ۱۸
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخندخدا در نفس صبح عيان است
بگذار خدا دست بہ قلبت بگذارد
امروز برايش پر لبخندواميد است،
هركس كہ خودش را بہ خدايش بسپارد
🙏روزتان خوش وخرم
یاد خدا در دلتان زنده و جاوید
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#النصیحه
❌ ثلاثة لا تقترب منهم أبدا :
۱. الحصان من الخلف 🐎
۲.🐄🐂 الثور من الأمام
۳. الجاهل من جميع الاتجاهات…
#پند
❌ به سه چیز هرگز نزدیک نشو:
۱.اسب از عقب🐎
۲.🐄🐂گاو از جلو
۳.نادان از هر طرف!!!
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
☀️وَ اَنزَلنا مِنَ السَّماءِ ماء فَانبَتنا فِیها مِن کُلِّ زَوج کَریم
سوره لقمان آیه ۱۰
🌻و از آسمان آبی فرو فرستادیم و در آن از هر گونه (گیاهِ) باارزشی رویاندیم.
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۱۰۶. مصونیتی که لغو شد
قسمت اول
🔹مسلمانانی که در اثر شکنجه و آزار قریش از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازهای از جانب مکه و مکیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلکانشان- که پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند، اما مطمئن بودند که روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها کاسته میشود؛ و حتی ناامید نبودند که تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها کرده راه مسلمانی پیش گیرند.
🎺🎺🎺از قضا شایعهای در آن نقطه از حبشه که آنهابودند به وجود آمد مبنی بر اینکه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار کردهاند. هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود، اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی که مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنکه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مکه را پیش گیرند.
🙍♂ یکی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود که فوق العاده مورد علاقه رسول اکرم و احترام همه مسلمانان بود.
🙆♂ عثمان بن مظعون همینکه به نزدیکیهای مکه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعکس بر شکنجه و آزار مسلمانان افزودهاند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن، زیرا حبشه راه نزدیکی نبود که به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مکه شدن همان و تحت شکنجه قرار گرفتن همان.
💁♂بالاخره یک چیز به نظرش رسید و آن اینکه از عادت جاری و معمول عرب استفاده کند و خود را در «جوار» یکی از متنفذین قریش قرار دهد.
⛱طبق عادت عرب اگر کسی از دیگری «جوار» میخواست، یعنی از او تقاضا میکرد که او را پناه دهد و از او حمایت کند، آن دیگری جوار میداد و تا پای جان هم از او حمایت میکرد. برای عرب ننگ بود که کسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نکند.
ج
🤦♂ عثمان نیمه شب وارد مکه شد و یکسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی که از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست. ولید هم جوار او را پذیرفت.
🎅روز بعد ولید بن مغیره هنگامی که اکابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام کرد که عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر کسی متعرض او شود متعرض من شده است.
🫂قریش که جوار ولید بن مغیره را محترم میشمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا کرد، آزادانه میرفت و میآمد و مانند یکی از قریش درمجالس و محافل آنها شرکت میکرد.
🕺🤺🏌♂ اما در همان حال، قریش لحظهای از آزار و شکنجه سایر مسلمانان جفروگذار نمیکردند. این جریان بر عثمان- که هرگز راحت خود و رنج یاران بر عثمان- که هرگز راحت خود و رنج یاران را نمیتوانست ببیند- سخت گران میآمد. روزی با خود اندیشید این مروت نیست من در پناه یک نفر مشکوک آسوده باشم و برادران همفکر و هم عقیدهام در زیر شکنجه و آزار باشند.
🤷♂ از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت:
«من از تو متشکرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت کردی، ولی از امروز میخواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها میآید بر سر من نیز بیاید».
🎅 برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.
🙅♂چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من میخواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نکنم.
🎅حالا که اینچنین تصمیم گرفتهای، پس همانطور که روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم ودر مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام کردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام کن.
💁♂بسیار خوب، مانعی ندارد.
ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند.
🎅 هنگامی که سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار کرد: «همه بدانند که عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام کند».
🙋♂ راست میگوید، برای همین منظور آمدهام و اضافه میکنم که در مدتی که در جوار ولید بودم از من خوب حمایت کرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم.
علت خروج من از جوار او فقط این است که . . .
ادامه داستان در قسمت بعد . . .
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
🔹 زن خوشبخت
🧕خانمی سراغ دکتر رفت و گفت:
نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
🩺دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت: تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.
🧕 زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
🧕او به دکتر گفت:
"برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم"!
🌈خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت و مال اندوزی به دست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست نه افسوس بابت نداشته ها!
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
🔹برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
🔹آن حسن که در خواب همیجست زلیخا
ای یوسف ایام به صد ره به از آنی
"مولانا"
🙋♂سلااااام صبح تون بخیر و نیکی
روزتان سرشار از یاد و یاری خداوند متعال🙏
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari