برخیز دلا! که دل به دلدار دهیم
جان را به جمال آن خریدار دهیم
این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست
جان و دل و دیده را به دیدار دهیم...
سلام بر همراهان همیشگی 🙋♂
صبح و عاقبت تون بخیر و نیکی باد
روزتان مملو از شادی و آرامش و توام با یاد و یاری خداوند حیّ حاضر بصیر علیم حکیم🙏
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۹۳. اسکندر و دیوژن
🤺همینکه اسکندر، پادشاه مقدونی، به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او میآمدند.
👤اما دیوگنس (دیوژن)، حکیم معروف یونانی، که در کورینت به سر میبرد کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر شخصا به دیدار او رفت. دیوژن که از حکمای کلبی یونان بود (شعار این دسته قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع بود) در برابر آفتاب دراز کشیده بود. چون حس کرد جمع فراوانی به طرف او میآیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد خیره کرد، اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد نگذاشت و شعار استغناء و بیاعتنایی را حفظ کرد.
🤺اسکندر به او سلام کرد، سپس گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو».
👤 دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم. من از آفتاب استفاده میکردم، تو اکنون جلو آفتاب را گرفتهای، کمی آن طرفتر بایست»!
🫂 این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی حقیر و ابلهانه آمد. با خود گفتند عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند. اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغناء نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت.
🤺پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که فیلسوف را ریشخند میکردند گفت: «به راستی اگر اسکندر نبودم دلم میخواست دیوژن باشم».
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم، به نقل از تاریخ علم، تألیف جرج سارتن
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا عزیز زهراء
بیا آروم دلها
بیا روشن بکن تموم دنیا
🙏یا ابا صالح المهدی
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۹۴. شاه و حکیم
💂♀ناصرالدین شاه در سفر خراسان به هر شهری که وارد میشد، طبق معمول، تمام طبقات به استقبال و دیدنش میرفتند، موقع حرکت از آن شهر نیز او را مشایعت میکردند.
🔹 تا اینکه وارد سبزوار شد. در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند. تنها کسی که به بهانه انزوا و گوشه نشینی از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف و عارف معروف، حاج ملاهادی سبزواری بود. از قضا تنها شخصیتی که شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که تدریجا شهرت عمومی در همه ایران پیدا کرده بود و از اطراف کشورطلاب به محضرش شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشکیل یافته بود.
💂♀شاه که از آنهمه استقبالها و دیدنها و کرنشها و تملقها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود.
👥به شاه گفتند: «حکیم شاه و وزیر نمیشناسد».
💂♀ شاه گفت: «ولی شاه حکیم را میشناسد».
جریان را به حکیم اطلاع دادند. تعین وقت شد و یک روز در حدود ظهر شاه فقط به اتفاق یک نفر پیشخدمت به خانه حکیم رفت. خانهای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده.
💂♀ شاه ضمن صحبتها گفت: «هر نعمتی شکری دارد. شکر نعمت علم تدریس و ارشاد است، شکر نعمت مال اعانت و دستگیری است، شکر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم».
👳♂من حاجتی ندارم، چیزی هم نمیخواهم.
💂♀شنیدهام شما یک زمین زراعتی دارید، اجازهبدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد.
👳♂دفتر مالیات دولت مضبوط است که از هر شهری چقدر وصول شود. اساس آن با تغییرات جزئی بهم نمیخورد. اگر در این شهر از من مالیات نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت، تا مجموعی که از سبزوار باید وصول شود تکمیل گردد. شاه راضی نشوند که تخفیف دادن به من یا معاف شدن من از مالیات، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد. بعلاوه دولت که وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزینه هم دارد و باید تأمین شود. ما با رضا و رغبت، خودمان این مالیات را میدهیم.
💂♀شاه گفت: «میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف کنم و و از همان غذای هر روز شما بخورم، دستور بفرمایید ناهار شما را بیاورند».
👳♂حکیم بدون آنکه از جا حرکت کند فریاد کرد: «غذای مرا بیاورید».
🧀🍞🥛🍶 فورا آوردند، طبقی چوبین که بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یک ظرف دوغ و مقداری نمک دیده میشد جلو شاه و حکیم گذاشتند.
👳♂حکیم به شاه گفت: «بخور که نان حلال است، زراعت و جفت کاری آن دسترنج خودم است».
💂♀شاه یک قاشق خورد اما دید به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست. از حکیم اجازه خواست که مقداری از آن نانها را به دستمال ببندد و تیمّناً و تبرّکاً همراه خود ببرد. پس از چند لحظه شاه با یک دنیا بهت و حیرت خانه حکیم را ترک کرد!
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم، به نقل از ریحانة الادب
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 عاقبت مچگیری از همسر
#استاد_پناهیان
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
🇮🇷🥈نماینده ایران، رتبه دوم مسابقات قرآن مسکو رو کسب کرد👏
«حسین خانیبیدگلی» حافظ کل قرآن که به نمایندگی از ایران در بیست و یکمین دوره مسابقات بینالمللی قرآن روسیه شرکت کرد، رتبه دوم این رقابتها رو کسب کرد.
این مسابقات به همت شورای مفتیان روسیه و با همکاری اداره امور معنوی مسلمانان روسیه و دانشگاه علوم انسانی «محمد بن زاید» امارات برگزار شد و شرکتکنندگان در این مسابقات در رشته حفظ کل قرآن به رقابت پرداختند.
بیشتر بخوانید
📆۱۴۰۲/۸/۲۰
#فرهنگی
🇮🇷 خـــــ♥️ــوشخبـر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3193438243C5161aeab75
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی موشک در حرم!!!
♨️ ماجرای جالب ساخت موشک دوربرد در حرم #امام_رضا علیهالسلام
💢 موشکی که روسیه به ایران نفروخت!
برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز شهادت شهید طهرانی مقدم، #پدر_موشکی_ایران
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://eitaa.com/raherastgari
#داستان
۹۵.توحید مفضّل
👳♂مفضل بن عمر جعفی بعد از آنکه از انجام نماز عصر در مسجد پیغمبر فارغ شد، همان جا در نقطهای میان منبر رسول اکرم و قبر آن حضرت نشست و کم کم یک رشته افکار، او را در خود غرق کرد، افکارش در اطراف عظمت و شخصیت عظیم و آسمانی رسول اکرم دور میزد.
👳♂ هرچه بیشتر میاندیشید بیشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت میافزود. با خود میگفت با همه تعظیم و تجلیلی که از مقام والای این شخصیت بینظیر میشود، درجه و منزلتش خیلی بیش از اینهاست. آنچه مردم از شرف و عظمت و فضیلت آنحضرت به آن پی بردهاند، نسبت به آنچه پی نبردهاند بسیار ناچیز است.
💂♂مفضل غرق در این تفکرات بود که سر و کله ابن ابی العوجاء، مادی مسلک معروف، پیدا شد و آمد و در کناری نشست. طولی نکشید یکی دیگر از همفکران و هم مسلکان ابن ابی العوجاء وارد شد و پهلوی او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
🔹در آن تاریخ که آغاز دوره خلافت عباسیان بود، دوره تحول فرهنگی اسلامی بود. در آن دوره خود مسلمانان برخی رشتههای علمی تأسیس کرده بودند. نیز کتبی در رشتههای علمی و فلسفی از زبانهای یونانی و فارسی و هندی ترجمه کرده یا مشغول ترجمه بودند.
🔸نخلهها و رشتههای کلامی و فلسفی به وجود آمده بود. دوره، دوره برخورد عقاید و آراء بود. عباسیان به آزادی عقیده- تا آنجا که با سیاست برخورد نداشت- احترام میگذاشتند. دانشمندان غیرمسلمان، حتی دهریین و مادیین که در آن وقت به نام «زنادقه» خوانده میشدند، آزادانه عقاید خویش رااظهار میداشتند. تا آنجا که احیانا این دسته در مسجد الحرام کنار کعبه، یا در مسجد مدینه کنار قبر پیغمبر، دور هم جمع میشدند و حرفهای خود را میزدند. ابن ابی العوجاء از این دسته بود.
💂♂👲در آن روز او و رفیقش هر دو، با فاصله کمی وارد مسجد پیغمبر شدند و پیش هم نشستند و به گفتگو پرداختند، اما آنچنان دور نبودند که مفضل سخنان آنها را نشود.
💂♂اتفاقا اولین سخنی که از ابن ابی العوجاء به گوش مفضل خورد، درباره همان موضوعی بود که قبلا مفضل در آن باره فکر میکرد، درباره رسول اکرم بود.
💂♂ او به رفیق خود گفت:
«عجب کارر این مرد (پیغمبر اکرم) بالا گرفت، رسید به جایی که کسی از آن بالاتر نرفته»!
👲رفیقش گفت:
«نابغه بود. ادعا کرد که با مبدأ کل جهان مربوط است و کارهایی عجیب و خارق العاده هم از او به ظهور رسید که عقلها را متحیر ساخت. عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز دیدند و دعوت او راپذیرفتند. بعد سایر طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ایمان آوردند. کار به آنجا کشیده که نام وی همراه با نام ناموسی که خود را مبعوث از طرف او میدانست همراه شده است.
👲اکنون نام او به عنوان «اذان» در همه شهرها و دهها- که دعوت او به آنجا رسیده- و حتی در دریاها و صحراها و کوهستانها برده میشود. همه جا شبانه روزی پنج نوبت گوش هر کسی فریاد «اشهد انّ محمداً رسول الله» را میشنود. در اذان نام این مرد برده میشود، در اقامه برده میشود. به این ترتیب هرگز فراموش نخواهد شد.
💂♂ابن ابی العوجاء گفت: «در اطراف محمد بیش از این بحث نکنیم، من هنوز نتوانستهام معمای شخصیت این مرد را حل کنم. بهتر است بحث را در اطراف مبدأ اول و آغاز هستی که محمد پایه دین خود را بر آن گذاشت دنبال کنیم».
💂♂ آنگاه ابن ابی العوجاء برخی در اطراف عقیده مادی خود- مبنی بر اینکه تدبیر و تقدیری در کار نیست، طبیعت قائم به ذات است، ازلا وابدا چنین بوده و خواهد بود- صحبت کرد.
👳♂همینکه سخنش به اینجا رسید، مفضل دیگر طاقت نیاورد، یکپارچه خشم و بغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فریاد برآورد: «دشمن خدا! خالق و مدبر خود را که تو را به بهترین صورت آفریده انکار میکنی؟! جای دور نرو، اندکی در خود و حیات و زندگی و مشاعر و ترکیب خودت فکر کن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دریابی...».
ادامه در صفحه بعد👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆
💂♂این ابی العوجاء که مفضل را نمیشناخت، پرسید:
تو کیستی و از چه دستهای؟ اگر از متکلمینی، بیا روی اصول و مبانی کلامی با هم بحث کنیم. اگر واقعا دلائل قوی داشته باشی ما از تو پیروی میکنیم. و اگر اهل کلام نیستی که سخنی با تو نیست. اگر هم از اصحاب جعفربن محمدی، که او با ما اینجور حرف نمیزند، او گاهی بالاتر از این چیزها که تو شنیدی از ما میشنود، اما هرگز دیده نشده از کوره در برود و با ما تندی کند. او هرگز عصبی نمیشود و دشنام نمیدهد.
💂♂ او با کمال بردباری و متانت سخنان ما را استماعمیکند. صبر میکند ما آنچه در دل داریم بیرون بریزیم و یک کلمه باقی نماند. در مدتی که ما اشکالات و دلائل خود را ذکر میکنیم، او چنان ساکت و آرام است و با دقت گوش میکند که ما گمان میکنیم تسلیم فکر ما شده است. آنگاه شروع میکند به جواب، با مهربانی جواب ما را میدهد، با جملههایی کوتاه و پرمغز چنان راه را بر ما میبندد که قدرت فرار از ما سلب میگردد. اگر تو از اصحاب او هستی مانند او حرف بزن».
👳♂مفضل با یک دنیا ناراحتی در حالی که کلهاش داغ شده بود از مسجد بیرون رفت. با خود میگفت عجب ابتلایی برای عالم اسلام پیدا شده، کار به جایی کشیده که زنادقه و دهری مسلکها در مسجد پیغمبر مینشینند و بیپروا همه چیز را انکار میکنند. یکسره به خانه امام صادق آمد.
☀️امام فرمود:
«مفضل! چرا اینقدر ناراحتی؟ چه پیش آمده»؟
👳♂یا ابن رسول الله الآن در مسجد پیغمبر بودم. یکی دو نفر از دهریین آمدند و نزدیک من نشستند.سخنانی در انکار خدا و پیغمبر از آنها شنیدم که آتش گرفتم.
چنین و چنان میگفتند و من هم اینطور جوابشان را دادم».
☀️غصه نخور، از فردا بیا نزد من، یک سلسله درس توحیدی برایت شروع میکنم.
آنقدر در اطراف حکمتهای الهی در خلقت و آفرینش، در قسمتهای مختلف، در اطراف جاندار و بیجان، پرنده و چرنده و خوردنی و غیرخوردنی، نباتات و غیره برایت بحث کنم که تو و هر دانشجوی حقیقت جو را کفایت کند و زنادقه و دهریین را در حیرت فرو برد. فردا صبح منتظرم.
👳♂مفضل با یک دنیا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد. با خود میگفت این ناراحتی امروز من عجب نتیجه خوبی داشت. آن شب خواب به چشمش نیامد. هر لحظه انتظار میکشید کی صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد. به نظرش میآمد که امشب از هر شب دیگر طولانیتر است.
👳♂ صبح زود خود را به در خانه امام رساند. اجازه خواست و وارد شد. با اجازه امام نشست. بعد امام به طرف اطاقی که افراد خصوصی رادر آنجا میپذیرفت حرکت کرد. مفضل هم با اشاره امام از پشت سر راه افتاد.
☀️ آنگاه امام که به روحیه مفضل آشنا بود فرمود:
«گمان میکنم دیشب خوابت نبرده باشد و همهاش انتظار کشیده باشی کی صبح بشود که بیایی اینجا».
👳♂"بلی همینطور است که میفرمایید".
☀️"ای مفضل! خداوند تقدم دارد بر همه موجودات، اول و آخر موجودات اوست...».
👳♂یا ابن رسول الله، اجازه میدهید هرچه میفرمایید بنویسم، کاغذ و قلم حاضر است».
☀️چه مانعی دارد، بنویس.
▫️چهار روز متوالی، در چهار جلسه طولانی، که حداقل از صبح تا ظهر بود، امام به مفضل درس توحید القاء کرد و مفضل مرتب نوشت. این نوشتهها به صورت رسالهای کامل و جامع درآمد.
📗کتابی که اکنون به نام «توحید مفضل» در دست است و از جامعترین بیانها در حکمت آفرینش است،محصول این جریان و این چهار جلسه طولانی است.
📚شهید مطهری، داستان راستان، جلد دوم
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://zil.ink/raherastgari_t
💠 حضرت امام محمد باقر علیه السلام:
✅ لَرُبَّ حَرِيصٍ عَلَى أَمْرٍ قَدْ شَقِيَ بِهِ حِينَ أَتَاهُ وَ لَرُبَّ كَارِهٍ لِأَمْرٍ قَدْ سَعِدَ بِهِ حِينَ أَتَاهُ.
⬅️ به جان خودم سوگند، بسا كسى به چيزى بسیار حریص است اما وقتی به دستش آيد، به واسطهی همان بدبخت شود؛
و بسا شخصى كه چيزى را ناخوش دارد اما وقتی به آن برسد، همان باعث سعادتش گردد.
📚 الکافی (ثقة الاسلام کلینی): ج۲، ص۱۳۲
┄┅═✧✺🕌✺✧═┅┄
https://zil.ink/raherastgari_t