eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
374 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_نود چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🥀 ساعت۶ونیم صبح بود که اول محدثه رو حاضر کردم و بعدش کارن رو بیدار کردم. _کارن جان؟ عزیزم بیدار شو ساعت یک ربع هفته‌. آروم چشماشو باز کرد و لبخند زد. _خوشا آن صبحی که چشمم در چشمانت باز شود. با ناز خندیدم و گفتم:سر صبحی شاعرم شدیا. پاشو دیر شد آقا. دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:چشم بانو. رفتم مسواک و خمیر دندون و شامپو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونا. همه وسایلمون شد دو تا چمدون و یک ساک دستی کوچیک. حاضر که شدیم چراغای خونه رو خاموش کردم و همراه کارن و دخترم از خونه رفتیم بیرون. تا فرودگاه با ماشین رفتیم و ماشین رو تو پارکینگش پارک کردیم. پروازمون بدون تاخیر پرید و منم با ذوق فقط لحظه شماری میکردم برای رسیدن به مشهد. دل تو دلم نبود که حرم آقا رو ببینم. خیلی خیلی خوشحال بودم و این حال خوبم رو مدیون کارن بودم. وقتی هواپیما نشست اولین نفرایی بودیم که پیاده شدیم و با تاکسی خودمون رو به هتل رسوندیم. _کارن بریم حرم. _بزار خستگیمونو در کنیم خانمی. شب میریم کار دارم. رو حرفش حرف نزدم و تا شب با دل بی قرارم سر کردم. ساعت۸بود که سه نفری پای پیاده راه افتادیم سمت حرم. گنبد آقا که به چشمم خورد اشک تو چشمام جمع شد و بغض گلومو گرفت. وارد حرم که شدیم اشکهام بی هوا جاری شد رو گونه هام. دستمو به نشونه ادب رو سینه ام گذاشتم و با چشمای تر زل زدم به ضریح طلایی آقا. زیر لب زمزمه کردم:السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا و الفقرا.. یا امام رضا قربونت برم که طلبیدی بیایم حرمت. از ته ته قلبم خوشحالم. ممنونم که منو برگردوندی به زندگی و یک عمر دوباره بهم دادی. پیش تو و خدا حسابی شرمنده و خجالت زده ام. سلام که دادم برگشتم سمت کارن دیدم صورت اونم خیسه. رفتیم جلوتر و تو صحن جمهوری وقتی نشستیم، کارن رفت یک روحانی آورد و نشستن کنارمون. _سلام خواهر. _سلام حاج آقا. خوب هستین؟ _ممنونم شکر خدا. محدثه رو پام خوابش برده بود. با تعجب کارن رو نگاه کردم و گفتم:برای چی ایشون رو آوردی؟ دستشو گذاشت رو بینیش ‌ گفت:هیس الان میفهمی‌. _حاج آقا شروع کنین. _آقا کارن مطمئنی؟ _بله. _تحقیقاتو کردی؟ _بله حاج آقا یک ذره هم شک ندارم. حاج آقا دو زانو نشست و گفت:بسیار خب. اعوذ باالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. هرچی که من میگم تکرار کنین لطفا. مات و مبهوت نگاهشون میکردم. صحنه قشنگی بود. کارن دوزانو نشسته بود رو به ضریح و دست گذاشته بود رو سینه اش‌. _الله اکبر اشهد ان لا الٰه الا الله اشهد ان محمدً رسول الله اشهد ان علیاً ولی الله اشهد ان علیاً حجة الله کارن دستشو بالا برد و تکرار کرد همشو. حاج آقا لبخندی زد و گفت:مبارکه کارن جان. مسلمون شدنت مبارک بعد بهم دست دادن.‌ حاج آقا که رفت، برگشت طرفم و با چشمای خیس از اشکش گفت:تبریک نمیگی خانمی؟ دستشو گرفتم و با خوشحالی و اشک گفتم:مبارکه عزیزم.. تولد دوباره ات مبارک عشقم تو شب تولدش مسلمون شده بود. شبی که انگار تازه متولد شده بود و من چقدر از این بابت راضی و خوشحال بودم. خدایا شکرت... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبولی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_نود_و_یک ساعت۶ونیم صبح بود که اول محدثه رو حاضر کردم و بعدش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🥀 مسلمون شدن کارن خیلی خوب و خوشحال کننده بود برام. خیلی خوشحال بودم که خدا دعوتش کرده و به جمع ما پیوسته. خیلی خوشحال بودم که مرد زندگیم، واقعا مرده و دوسم داره. با هم یک زیارت درست حسابی کردیم و رفتیم هتل. خیلی اصرار داشت بریم رستوران شام بخوریم اما گفتم میخوام به مناسبت تولدت شام درست کنم. یک کیک کوچیک گرفتم و رفتیم خونه یک جشن دونفره گرفتیم. کلی دور هم خوش گذروندیم و شام هم قرمه سبزی درست کردم که خوردیم. شب هر سه نفر پیش هم خوابیدیم . صبح موقع نماز هر دو با هم قامت بستیم و من برای اولین بار کنار مرد زندگیم نماز خوندم. صبح هم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. _بله؟ _کوفت و بله. کدوم گوری تو؟ _سلام علیکم آتنا خانم عصبانی. چطوری؟ _سلامت بخوره تو سرت. بدون خبر پاشدی رفتی مشهد. ایشالله که کوفتت بشه. بلند بلند خندیدم که یکهو کارن بیدار شد. _چه خبره زهرا جان اول صبحی؟ خندیدم و گفتم:هیچی عزیزم بخواب تو. آتنا دیوونه است. رفتم بیرون تا باهاش راحت حرف بزنم. _چته تو شوهرمو بیدار کردی؟! _به منچه تو خندتو کنترل کن. _چشم خانم. حالا خوب هستین؟ _نخیر دلم میخواد خفه ات کنم چرا نگفتی من و علیرضا هم بیایم باهاتون؟ _چون این اولین سفر متاهلیمونه و خیلی خاصه. _ایش دختره لوس. خیلخب خسیس مزاحم نمیشم. _مراحمی عشقم. دیگه چه خبر؟ _به من نگو عشقم. عشقت کارن جونته. _آتنا کارن مسلمون شد..دیشب تو حرم. لحظه ای سکوت کرد. _الو آتی؟ _مسلمون شد؟ مگه نبود موقعی که باهات ازدواج کرد؟مگه شرط نذاشتی؟ _نه نشده بود. موقعی که من تو بیمارستان بودم نذر کرده بود اگر خوب بشم مسلمون و شیعه بشه که شد. _وای چه عالی بهش تبریک بگو عزیزم. _حتما آتی جون. شما هم سلام به اقاتون و خانوادت برسون. _چشم حتما بزرگیتو میرسونم گلی. برو بهت خوش بگذره التماس دعای مخصوص. محدثه رو ببوس از طرفم عزیزم _حتما چشم. فعلا خداحافظ. _خدانگهدار دوست جونم. تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه. خنده ام گرفت هر دوتاشون خنده دار و بامزه شده بودن. _چرا گیج میزنین جفتتون؟ کارن سرشو خاروند و گفت:هـــوم؟ بازم خندیدم که گفت:از دست شما خانم پر سر و صدا. کله صبحی ما رو بیدار کردی. دخملمم بیدار شد. _برین دست و صورتتون رو بشورین بیاین صبحانه. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبولی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_نود_و_دو مسلمون شدن کارن خیلی خوب و خوشحال کننده بود برام.
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🥀 _چشم خانومه گلم کارن که رفت منم رفتم نشستم سره میز _خب خانومه خودم چطوره؟؟ _من عالیم تاوقتی همسره عزیزم خوب باشه دخترم چطوره؟؟ سریع صبحانمو خوردم تا محدثه رو از کارن بگیرم که راحت صبحونه بخوره داشتم با دخترم بازی میکردم که کارن گفت: _زهرا جان _جانه دلم _امروز میای بریم ثبت احوال‌؟ _برای چی؟ _میخوام اسممو به اباالفصل تغیر بدم _واقعا اره چرا که نیام حتما میام _خب پس برو اماده شو منم محدثه رو اماده میکنم رفتیم ثبت احوال و اسمه کارن رو تغیر دادیم ازش پرسیدم دلیل اینکه اباالفضل گذاشته چیه اونم اتفاقاتی که براش افتاده بودو برام تعریف کرد لحظه به لحظه ای که با اباالفضل برام میگذره لذت بخشه دوست نداشتم این لحظات هیچ وقت تموم شه تو این پنج روزی که مشهد بودیم هروز با اباالفضل میرفتیم حرم خیلی خوشحال بودم که همسرم دقیقا همون همسر ایده آل منه پیش امام رضا یه عالمه دعا کردم این زندگی خوبمون همیشگی باشه روز اخری بود که مشهد بودیم با محدثه تو صحن رضوی نشسته بودیم من داشتم زیارت عاشورا میخوندم محدثه ام با خودش بازی میکرد هر کلمه از زیارت عاشورا رو که میخوندم اشکام سرازیر میشد اصلا دوست نداشتم اینجا رو ترک کنم دل کندن از امام رضا برام خیلی سخت بود زیارت عاشورام تموم شد که از دور دیدم  اباالفضل داره میاد پیش ما از چشم های اباالفضل معلوم بود کلی گریه کرده _قبول باشه اقا _قبول حق خانمی _بریم زهراجان؟‌ _باشه بریم قبل از بیرون رفتن برگشتم و به حرم نگاه کردم تمام دعاهامو دوباره مرور کردم و از اقا امام رضا خداحافظی کردم اباالفضل دستمو گرفت و با هم از حرم خارج شدیم‌ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبولی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_نود_و_سه _چشم خانومه گلم کارن که رفت منم رفتم نشستم سره میز
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🥀 "اباالفضل" برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا. خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم. اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد... خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم. نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من. از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم‌. هم مالی هم عاطفی.. اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم. خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش. زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد. محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود. زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم. رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی. برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه. مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه. منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه. مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش. تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و نشوندش نقل مجلس. مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم. همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم. محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها توسژط من و خودش، ایستاد و گفت:این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه. بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون. من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو‌. نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید. مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم. _شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبولی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
#رمان_ضحی♥️ #قسمت_پنجم  حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به ل
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️   کتایون با ناراحتی بهش تشر زد:قرارمون چی بود ژانت؟ و ژانت انگار با این حرفش گر گرفته باشه از جاش بلند شد و با صدای بلند داد زد: _نمیتونم کتی نمیتونم حالم خوب نیست حالم از خودم بهم میخوره این بدترین ظلمی بود که میتونستید به من بکنید نباید اینکارو میکردید... خون یه قاتل تو رگهای منه این قابل تحمل نیست!  دیگه مجبور شدم بایستم... چرخیدم و در کمال تعجب دیدم که گریه میکنه! نگاهش که بهم افتاد با نفرت تمام توی چشمام زل زد و باز رو به کتایون گفت: _نمیتونم این لعنتی رو اینجا تحمل کنم باید بره... باید بره... حالا دیگه کتایون هم بلند شده بود و سعی میکرد با دستهاش ژانت رو کنترل کنه و من خیلی آروم به نمایششون خیره شده بودم... کاش یکی به من هم میگفت اینجا چه خبره... چرا من رو قاتل خطاب کرد؟! وسط مشاجره شون کتایون برگشت طرفم و به فارسی گفت:تو برا چی اینجا وایستادی... برو تو اتاقت دیگه چی رو تماشا میکنی؟! جدی و شمرده گفتم:مثل اینکه یه سر دعوا منم نباید بدونم برای چی انقدر بهم توهین میشه و دلیل این رفتارا چیه؟ میخوام حرف بزنه! میخوام بدونم چه مشکلی باهام داره شاید تونستم حلش کنم.. اصلا معنی حرفش چی بود چرا منو قاتل خطاب کرد؟ شاید منو با کسی اشتباه گرفته... شمرده تر جواب داد:نمیتونی حلش کنی چون با خود خودت مشکل داره... اشتباهی در کار نیست... بعد بلند تر گفت:پس برو تو اتاقت لطفا... تمام تمرکزم رو گذاشته بودم روی اینکه فقط عصبانی نشم... ژانت که تمام مدت گیج نگاهمون میکرد و چیزی از حرفهامون سر در نمی آورد با داد آخر کتایون دستاش رو با شدت پس زد و اومد طرفم... با دست محکم زد روی سینه م و گفت: _چرا گورتو از اینجا گم نمیکنی از عذاب دادن دیگران خوشت میاد؟ چرا ژست آدمای خوب رو به خودت میگیری و حال منو بیشتر بد میکنی چرا خودتو به اون راه میزنی واضح تر از این بگم نمیتونم تحملت کنم از اینجا برو... تمام این جملات رو با داد روی سرم می ریخت و من تمام مدت خیلی جدی توی چشمهاش خیره شده بودم... نفس عمیقی کشیدم بلکه صدام مثل اون بالا نره... با صدایی که از شدت خشم دورگه بود اما شمرده و آروم گفتم: _باشه... اگر تا این حد مایه آزارم از اینجا میرم... ولی قبلش باید بهم بگی چرا... تو نمیتونی بی دلیل منو از خونه ای که اجاره کردم و حقمه توش آسایش داشته باشم بیرون کنی من حق دارم بدونم به چه گناهی با من اینطور رفتار میکنید... چرا به من گفتی قاتل؟! کتایون ژانت رو کشید و روی مبل نشوند:دکتر بهت چی گفت تمومش کن دیگه... بعد خودش برگشت و روبروم ایستاد:اگر دلیلشو بهت بگم از اینجا میری؟ توی چشمهاش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:اگر قانع بشم حتما... عصبی خندید:همتون خدای مغلطه اید... همین الان گفتی اگر بگی چرا میرم. اونوقت الان میگی قانعم کن... گره ابروهام پررنگ تر شد:خب معلومه که باید قانعم کنی تو منو چی فرض کردی؟ اونقدر منو آدم سفیهی دیدی که سر سیاه زمستون تو مملکت غریب خودمو آواره کنم بدون هیچ دلیلی؟ با چه وجدان و با چه عقلی از من میخوای بدون دلیل از خونه ای که حق قانونیمه بلند شم اونم تو این فصل که تو کل این شهر درندشت یه اتاقم گیر نمیاد... نکنه انتظار دارید کارتن خواب بشم و زیر پل بخوابم بخاطر چیزی که اصلا نمیدونم چیه! اما اگر دلیل منطقی و قانع کننده داشته باشید و آزاری از من به شما برسه  قول میدم هر چه سریعتر اینجا رو تخلیه کنم... حالا هم اگر حرفی هست میشنوم اگر نه باید برم به پروژه م برسم خیلی کار دارم... کمی مکث کردم ولی هر دو ساکت بودن... پشت کردم که برگردم اتاق که کتایون کلافه گفت:دلیل منطقی میخوای؟ برگشتم طرفش:مسلما... _پس وایسا گوش کن بعدم برو و راحتش بزار... دست به سینه مقابلش ایستادم:میشنوم... شمرده گفت: ژانت دلش نمیخواست اینجا رو با کسی شریک بشه و با اصل شراکت مشکل داشته و هنوزم داره ولی بجز این با شخص تو خیلی بیشتر مشکل داره و اصلا نمیتونه تحملت کنه... خنده م گرفته بود... تابحال تا این حد منفور نبودم برای کسی! _خب چرا نمیخواد اینجا رو با کسی شریک باشه؟ _این به تو مربوط نمیشه _خب منو چرا نمیتونه تحمل کنه؟ _آهان.... این دقیقا همون قسمتیه که به تو مربوطه... چون تو اونو یاد یه اتفاق وحشتناک میندازی که میخواد فراموشش کنه... یاد یه تفکر مسموم و آدمکش، یاد تهجر و خشکی و مردم آزاری، یاد خونریزی و ناامنی... کم کم داشت مشخص میشد که مشکل از کجاست... همون چیزی که حدس میزدم... کتایون اما کماکان ادامه میداد: _چون شماها آدم های مریضی هستید که میخواید نظم همه جا رو بهم بزنید با کلمه ی صلح مشکل دارید جنگ طلب و متوهمید...چون... قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ♡﷽♡ #رمان_ضحی❤️ #قسمت_پانزدهم خب این خاصیت از کجا اومد که عدلی این جهان پیچیده رو شک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️ _آخه اگر انقدر که تو میگی بدیهیه چطور انکارش میکنن؟ _به راحتی...چون قدرت پشتشه! همه ی شواهد و قرائن و حتی دانشمندان رو فدای حفظ و بقای یک نظریه میکنن چون این نظریه رکن اصلی کفره! میلیون ها آدم با امثال این نظریه کافر شدن و هنوز هم داره کار میکنه همه ی این گارد ها بخاطر ترس از بازگشت تصور بشر به سمت درک وجود خداست وگرنه استخوان های پوسیده ی تکامل زیر بار اینهمه تناقض شکسته فقط نمیذارن صداش بلند بشه تا کم کم با یه نظریه جدید ترمیمش کنن که باز بحث خدا پیش نیاد. حالا میگم چطوری! ژانت برای اولین بار من رو مخاطب قرار داد: متوجه نمیشم اینا کی هستن مگه چه سودی از کفر مردم میبرن؟ _یکم صبر کنی توضیح میدم الان بزار این بحث رو کامل کنیم.. این جمله متعلق به خود چارلز داروینه از روی کتابش براتون میخونم گوشی رو از روی میز برداشتم و فایل رو باز کردم: اگر بتوان نشان داد که اندام پیچیده ای وجود دارد که ممکن نبود بتواند با بهسازی های کوچک، بیشمار و متداوم شکل بگیرد، آنگاه نظریه ی من کاملا از کار می افتد! دقیقا چیزی که در فلوجلوم دیده میشه! واقعا چطور ممکنه عقلی بپذیره ذراتی در حجم میکرو به این زیبایی ماشین بسازن با کارکرد بسیار بالا اونم زنده! بدون طراحی؟ بدون طراح؟ _خب DNA طراح و برنامه ریز اونهاست دیگه... _خب خود DNA چطور به وجود اومده به عنوان یک الگو سوال اصلی دقیقا همینجاست... اول یه چیزی بهتون بگم... یه کتاب ۲۰ سال مبنای همین نظریه تکامل بوده در توجیه مکانیسم DNA و تدریس میشده که نویسنده ی این کتاب کنیون الان دیگه این نظریه رو قبول نداره! و خودش کاملاً مستدل نقدش میکنه... و وقتی علت تغییر عقیده ش رو میپرسن میگه شروع شک من درباره صحت این نظریه، سوال یکی از دانشجوهام بود که نتونستم با جواب ردش کنم و درگیرم کرد... دانشجوش ازش پرسیده بود چطور اولین پروتئین تونسته بدون کمک دستورات ژنتیکی نظم پیدا کنه و شکل بگیره؟ برای درک بهترش لازمه درباره DNA و پروتئین یه توضیحی بدم... DNA نقشه ایه که میگه پروتئین ها باید به چه شکلی ساخته بشن! یعنی توالی آمینو اسیدها رو که ذرات بیو شیمیایی سازنده پروتئین ها هستن تعیین میکنه! و این توالی بسیار مهمه چون اگر درست نباشه یک توالی بی معنی شکل میگیره که دیگه کارایی نخواهد داشت یا حتی در مواردی خطرناک و صدمه زننده به سیستم خواهد بود... چون کار پروتئین و نحوه ی عملکردش به همین توالی وابسته است... مثل حروف الفبا که اگر چینش حتی یک حرف در کلمه جا به جا بشه نظم کلمه به هم میخوره و بی معنی میشه یا حتی گاهی معنی دیگه ای پیدا میکنه... پروتئین ها هم بسیار اختصاصی هستن مثل کد های کامپیوتری! و یک اثر جزء به کل در کل ساختار سلولی وجود داره که اگر همه این ساختار های کوچیک درست کار کنن و در نهایت همه پروتئین ها درست عمل کنن سیستم درست پیش میره میخوام بگم فقط یک اشتباه خیلی کوچیک و بیجا میتونست تمام این سیستم رو زمین بزنه چطور درصد خطا در سلول انقدر پایینه؟ باورت نمیشه ولی سلول ها کلی ناظر کیفی و کنترل کننده دارن! که توی مراحل آخر تیک تایید رو بزنن و یا پروتئین معیوب رو از چرخه خارج کنن... واقعا بی نظیره... حالا کنیون  این هوش رو توی اون کتابی که گفتم بیست سال تدریس میشد و امروز خودش منتقدشه، اینطور توجیه میکنه که: مثل قطب های N و S که از ازل هم رو جذب میکردن آمینواسیدها هم از اول نسبت به هم خاصیت جذب کنندگی داشتن و کنار هم قرار گرفتن خب این خاصیت از کجا اومد که عدلی این جهان پیچیده رو شکل داد میتونستن خواصی حاکم باشن که هیچ چیزی نسازن احتمال شکل گیری همون خواصی که دقیقا این پیچیدگی زیبا رو بسازه چقدره؟ اینکه بپذیری این بیست نوع آمینو اسید از بین هزاران نوع الگوی چینش ممکن، بطور کاملا اتفاقی نسبت به همدیگه دقیقا همون خاصیت جذبی رو دارن که این جهان رو با همه درونیات شگفت انگیزش بسازه، مثل این می مونه که ۳۲ تا حرف الفبای فارسی رو کاملا دیمی بریزی توی یه ظرف مقطع با ۳۲ تا جایگاه و یه بیت شعر حافظ تحویل بگیری! همین قدر بعید! یه سوال مهمتر اینکه پس اون خاصیت جذب کنندگی خاص الان کجاست؟ _مگه الان  آمینواسید ها هم رو جذب نمیکنن؟ _چرا ولی خیلی کلی نه با نظم توالی پروتئینی... اصلا اگر این خاصیت در آمینو اسید ها وجود داشت چه نیازی به وجود DNA و مکانیسم های پیچیده ی ترجمه و رونویسی برای ساخت پروتئین وجود داشت؟ اگر سلول کارش اینطوری راه میفتاد دیوونه نبود مکانیسم به این پیچیدگی رو طی کنه لقمه رو دور سر بچرخونه... 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_شانزدهم _آخه اگر انقدر که تو میگی بدیهیه چطور انکارش میکنن؟
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️   چرا الان روش ساخت پروتئین درون سلول جذب نیست و از روی DNA الگو برداری میشه و پروتئین ها ساخته میشن در صورتی که با وجود این خاصیت اصلا به الگو نیازی نبود! در نظر گرفتن این احتمالات اعشاری که تازه توی هم ضرب هم هی میشن و آخرش یه عدد غیر قابل ارائه از شدت کوچیکی به دست میاد برای توجیه یک نظریه واقعا خنده داره شبیه دست و پا زدنه... یه نکته دیگه که چالش جدی برای تکامل محسوب میشه اینه که تکامل نمیتونه قبل از شکل گیری اولین سلول عمل کرده باشه طبق تعریف خود تکامل! چون انتخاب طبیعی فقط قادره روی ارگانیسم هایی عمل کنه که قادر به کپی خودشون باشن یعنی همون همانند سازی. خب برای همانند سازی  DNA لازمه . پس بدون DNA هیچ تولید مثلی نخواهد بود و بدون تولید مثل هم انتخاب طبیعی معنا پیدا نمیکنه! پس نمیشه از انتخاب طبیعی برای توضیح منشا DNA استفاده کرد. خود کنیون هم میگه که هیچ شانسی برای تعیین منشا تکامل شیمیایی حتی ساده ترین سلول ها به شکل تصادفی نداریم بارها توی آزمایشگاه شبیه سازی کردن و نشده... اصلا تصور این نظم و کارایی دیوونه کننده ست سلول هایی در حجم میکرو با تعداد بالا و کارایی واقعا بی نظیر و ارتباطی که با هم دارن، تمایز و تخصصشون، مکانیسم کاری شون، و مهمتر طراحی عملکرد و هوش اطلاعاتی شون، DNA که دقیقا یک کامپیوتره با ابعاد بسیار کوچکتر و کارایی بسیار بیشتر اونم با قدمت میلیونها سال نحوه عملکرد هر کدوم از این اندامک های سلولی واقعا فوق العاده است همکاری شون کارآمدیشون بازم تاکید میکنم در اون ابعاد به شدت ریز و غیر قابل تصور! _اما این سیستم تماما بهینه نیست باگ هم داره مثل سلول های سرطانی که نتیجه ی همین خطاهای ژنتیکی در ساخت پروتئین ها هستن این سیستم میتونست خیلی کارآمد تر از این حرفا هم باشه... این ایرادات خلقت شما رو دچار چالش نمیکنه؟ اگر خدایی بود قاعدتا نباید این سیستم بدون عیب و ایراد کار میکرد؟ _البته که نه اصلا طراحی بدن انسان و به طور کلی جهان ماده به گونه ایه که مرگ تعریف شده باشه این کاملا آگاهانه است خدا ماده و جسم رو برای ابدیت خلق نکرده تاریخ مصرف داره پس طبیعیه همه اینها... من دارم درباره کیفیت طراحی و کارآمدی صحبت میکنم تضمین بهینه سازی 100 درصد که نمیدم مثل اینکه تو از طراحی فوق اسمارت یه گوشی تعریف میکنی ولی طبیعتا هیچ وقت تضمین نمیدی که این گوشی هیچ وقت هنگ نکنه یا قطعه ای نسوزه فنا و نقص پذیری جزء لاینفک تمام سیستم های مادیه اصلا ماده پتانسیل جاودانگی نداره... میتونست کاملتر باشه ولی بیش از این نیاز ۱نبود... جاودانگی مال یه فضای دیگه ست... _خب پس خلقت ماده اصلا چه توجیهی داشت؟ _یکم جلوتر میگم اینو... بزار جمع بندی این بحث انجام شه بسته شه، پس درباره تکامل خیلی از دانشمند ها و حتی استوانه های تولید محتوایی خودشون دچار تردید و تشکیک شدن و نظریه طراحی هوشمند به شدت این سالها اوج گرفته و مدام به طرفدارانش اضافه میشه منتها گفتم تحت هیچ شرایطی زیر بار نمیرن که خدایی در کار باشه برای همین درباره اون هوش برتر و طراح میدونی چه توجیهی دارن؟ یه عده میگن فضایی ها اومدن روی زمین تغییرات ژنتیکی روی انسان انجام دادن! یوفولوژیست ها و فرقه رائیلیسم مربوط به همین تفکره. اصلا انگار بشر با خدا عناد داره هر چی ام که بشه خدا نه آدم فضایی! درصورتی که با این فرض هنوز اون سوال اصلی برطرف نشده که پس آدم فضایی ها رو کی به وجود آورده... ❌❌ (پایان مباحثات زیستی) ❌❌ لبخند فاتحانه ای زد: خب همین سوال درباره خدا هم وجود داره. خدا رو چه کسی به وجود آورد؟ _خدا یک شعور و حقیقت تعریف نشدنیه بخاطر عظمت بی انتهاش الان تو وسعت این کیهان رو نمیتونی با ظرف محدود فکر خودت اندازه بگیری میگی بی نهایت خیال خودتو راحت میکنی اونوقت خدایی که این بی نهایت رو آفریده میخوای بتونی از همه چیزش سر در بیاری و تصورش کنی! تمام جذابیت خدا به لایزال بودنشه وگرنه که یکی شبیه من و تو بود _خب اگر قراره یه سوال بدون جواب داشته باشیم چرا اینهمه راه رو میایم چرا همون اول نمیگیم قابل درک نیست و بیخود به خودمون زحمت میدیم _چون بدون جواب نیست و قابل درکه دیدی که اینهمه بحث و استدلال کردیم ما تا انتهای مرز تصور اومدیم اینجا آخر هر تصوریه ماهیت خدا تنها چیز غیر قابل تصور در جهانه باقی چیزها رو میشه درک کرد پس چرا رها کنیم اگر رها کنیم که هیچ وقت خدا رو درک نمیکنیم ضرر میکنیم! 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_هجدهم   _آخه چرا نتونیم خدا رو درک کنیم؟ چرا اصرار داره خودش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️   هر دوشون با تعجب نگاهم کردن... _گرم حرف شدیم یادم رفت یه فکری به حال شام بکنم... میگم بریم تو آشپزخونه من یه چیزی بذارم همونجا هم ادامه بدیم... تا خواستم بلند شم کتایون با دست اشاره کرد:نمیخواد شام مهمون من... زنگ میزنم یه چیزی بیارن... لبخندی زدم: آخه هنوز قسمتتون نشده دستپخت منو بخورید! لبخند کمرنگی زد: باشه فردا شب ظاهرا وقت بسیاره! لبخندم عمیقتر شد: باشه من که از خدامه چی بهتر از شام بی دردسر... گوشی تلفنش رو از جیب پشتی کیفش بیرون کشید:حالا چی میخورید؟ ژانت فوری جواب داد: پیتزا قارچ و گوشت... نگاهش برگشت سمت من. گفتم:هر چی میخوای سفارش بده فقط گوشت نداشته باشه... متعجب نگاهم کرد:وگی؟(گیاهخوار) زدم زیر خنده: نه... منتها میدونی که گوشت خوک نمیخورم... لبخند تمسخر آمیزی زد و دستش رو زیر چونه ش گذاشت: _ما الان داریم از دلایل وجود خدا برای این کیهان بی نهایت صحبت میکنیم یعنی اگر خدایی باشه به قول خودت باید عظمتی مافوق تصور داشته باشه! برای همینه که میگم اگرخدایی هم باشه قطعا خدای این ادیان و دیندارا نیست چون خدای ادیان خیلی کوچیکه و فقط با امرو نهی میخواد قدرت نداشته ش رو به پیروانش القا کنه و به رخ بکشه در حالی که خدا با اون عظمتی که باید، اصلا نباید دغدغه ش این چیزا باشه و مخلوقاتش رو بی جهت محدود کنه که چی بشه آخه! امروز این دومین باریه که گفتی نمیتونم یه چیزی رو بخورم! شماها با دین فقط خودتون رو محدود میکنید همین! بلافاصله شماره رستوان رو گرفت و منتظر شد... صبر کردم تا تماسش تموم بشه... گوشی رو که قطع کرد جوابش رو دادم: _اولا درباره عظمت و دغدغه خدا، دلیل نمیشه چون خدا بزرگ و باعظمته از مسائل جزئی غافل بشه برعکس خدا انسان رو خلق کرده و به کم و کیف و سود و زیانش آگاهی و اشراف کامل داره و بجای اینکه شبیه تصور تو از عظمت، بیخیال رهاش کنه، بهش برنامه داده(همون دین) که راحتتر و سالمتر و طولانی تر و مفیدتر زندگی کنه و البته که دقیق ترین و جزئی ترین برنامه رو هم  داده که در اون از کوچکترین شئونات زندگی بشر غافل نشده که این خودش نشانی از عظمت و اشراف خدا و البته نشانه توجه و لطف این عظمت بیکران به ما کوچولو هاست که در کل کائنات اپسیلون هم محسوب نمیشیم به لحاظ ابعاد و اختیارات و این به شدت جای افتخار و قدردانی داره... ویژه درباره قوانین محدودیت خوراکی مثل گوشت خوک و الکل هم که تا صبح میتونم در مضراتش دلیل و آدرس سایت و مقاله بیارم اما به طور کلی اگر بخوایم قانون و قانونمداری رو محدودیت ترسیم کنیم همه جوامع بشری که قوانینی دارن سلطه طلب و تنگ نظر و همه ما برده و بیچاره ایم... کسی در اصل لزوم وجود قانون که شک نداره! درسته؟ بلکه صحتش اهمیت داره . البته که اگر از قوانین غلط پیروی کنیم برده و بیچاره ایم ! میشه درباره تک تک قوانین دینی خاصه اسلامی صحبت کرد و منطقشون رو بررسی کرد مثل همین مورد. و همین کارم میکنیم اما نمیشه گفت چون شما به یک سری قوانین پایبندید محرومید این منطقی نیست اصلا!... 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_نوزدهم   هر دوشون با تعجب نگاهم کردن... _گرم حرف شدیم یادم ر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️ صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:ببخشید... _خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید... بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای نسبتا بلند کتایون هم بهم میرسید: _با این تفاسیری که گفتی درباره خلقت انسان چه توجیهی داری؟ لابد گل بازی خدا ها؟! آره دیگه قاعدتا طبق متون دینیتون همین باید باشه من فقط یه سوال ازت دارم. تو واقعا دکتری؟ خندیدم: گفتم که هنوز چند ترم مونده _همون وگرنه آخه به عنوان کسی که داری دکتری هماتولوژی میگیری چطور میتونی داستان خلقت بشر از خاک رو باور کنی؟ از بشر اولیه برمیاد بیچاره نه به علمی دسترسی داشته نه سندی نه مدرکی حق داشته باور کنه خدا با دست گِلش رو قالب زده و بعدش روح توش دمیده و این شده آدم ولی دیندارای امروزی مثل شما از این جهت حقیقتا مستحق سرزنش هستید! که بخاطر تعصب و دفاع از عقیده در برابر چنین جهلی که مغایرت آشکار با علم و منطق بشر داره سکوت میکنید... _تموم شد سخنرانیت؟ _بله همونطور که از آشپزخونه برمیگشتم و روی مبل مینشستم بی اراده لبخندم پهن شد: _یه چیزی رو صریح میگم، ما اعتقاد داریم تورات و انجیل هر دو کتاب خدا و متصل به خداست و این اذعان خود خداست در قرآن و حرفی درش نیست که اصل و ریشه کاملا الهی دارن اما این رو هم اعتقاد داریم که متاسفانه بخشهایی از اونها تحریف شده که سند این مدعا هم اشتباهات علمی عهد عتیقه! متاسفانه عهد عتیق در تعریف و روایت ماجرای خلقت اشتباهاتی داره که هر دانشمندی با خوندنشون کافر بشه حق داره.. و اینها فقط به حوزه علم محدود نمیشه تحریفاتی از جنس دیگه هم هست که یکم جلوتر اشاره میکنم... تورات ترتیبی برای خلقت جانوران نام میبره که با تمام یافته ها و شواهد  علمی مغایره و درباره خلقت انسان هم به همین قالب زدن از گِل و مجسمه سازی اشاره میکنه در حالی که در هیچ جای قرآن همچین قصه ای تعریف نشده. در قرآن فقط این جمله مدام تکرار میشه: "ما شما را از گلی متعفن خلق کردیم" و اصلا به نحوه ی خلقت از گل و پروسه ش هیچ اشاره ای نمیکنه. که این کاملا علمیه اگر یادتون باشه تو بحث قبلی گفتم که اولین سلول زنده در چه شرایطی به وجود اومد از ترکیب آب و خاک دارای ذرات حیاتی اولیه بصورت گل لجن بسته عین عبارت قرآن هم همینه گل لجن بسته و متعفن. اصلا ما این اشارات رو معجزه قرآن میدونیم کتایون کمی جلو کشید: _یعنی میخوای بگی قرآن فرگشت و نیای مشترک و میمون و.. اینا رو تایید میکنه؟ _ببین قبلا هم گفتم پیدایش اولین سلول زنده به مرور به خلقت تمام جانداران منجر شده اعم ازتک سلولی و کلنی و پرسلولی اما یقینا این تغییرات ژنتیکی و تبدیل گونه ها به هم با هوش مدیریت شده وگرنه این تنوع گونه خیلی دور از انتظاره اصلا نقش یک انتخاب کننده بالاتر در روند انتخاب طبیعی بعضی جاها دیده میشه یعنی شما نمونه هایی از تکامل رو میبینی که صرفا با اثر انتخاب طبیعی قابل توجیه نیست. مثال میزنم مثلا اینکه هر موجودی برای بقای خودش تغییر کنه منطقیه ولی اینکه برای بقای یک موجود یک موجود دیگه به طور متناسب تغییر کنه خیلی عجیبه و توجیه پذیر نیست با این منطق... زوج ها اینطوری ان هر زوجی از هر گونه متناسب نیاز های هم تغییر کردن... یا مثلا وجود اندام های بهینه ساز عملکرد در موجودات. ببین انتخاب طبیعی عاملی رو میتونه انتخاب کنه که وابسته به حیات باشه... مثلا خرس سفید توی قطب استتارش بالاست امکان زنده موندنش بیشتره انتخاب میشه... اما این عامل وابسته به حیاته ولی مثلا پرنده ها یه چیزی دارن زیر پرشون به نام بالک. وجود و نبود بالک هیچ تاثیری در زنده موندن و یا مردن پرنده ها نداره فقط آشفتگی جریانهای هوایی اطراف بال رو میگیره خستگی ناشی از پرواز رو کم و مدت پرواز رو افزایش و مصرف انرژی رو کاهش میده. با اینکه کاملا واضحه که این یک طراحی هوشمنده کار ندارم اما با انتخاب طبیعی این قطعه چطوری انتخاب میشه؟ قاعدتا چون فاکتور وابسته به حیات نیست الان تو همون گونه ما باید یه سری موجود بدون بالک هم میدیدیم ولی نمیبینیم! و این خیلی عجیبه... حالا برگردیم به انسان. میدونید که هیچ وقت حلقه ی واسط بین اورانگوتان و انسان پیدا نشد چند بار آدما شیطنت کردن ولی خب لو رفت مثلا چندین سال پیش گفتن یه جاندار واسط پیدا شده و فیلم و عکس و خبر و... 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_بیست_و_دوم _آره البته اصلا شبیه هم نیستیم ناهمسانیم کتایون د
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️ آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم... اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... ۱۵ ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:پس که اینطور... تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن... کتایون باز ادامه داد: و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود... برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد... ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد... حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم. علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی! شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم  خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم. همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟ کتایون لبخند محوی زد: از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد! شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت... از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد: ضحی؟ اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش:بله کیف پولش رو گرفت طرفم: ممنون که حساب میکنی! کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست! برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری  گذاشت توی کیفش شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم! غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم و خواستم بلند شم که ژانت گفت: چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه... سر تکون دادم: خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره... جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام... خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد: _من... سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت: _به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی... توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچ وقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات  و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن... خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی پس چطور میتونم انکارش کنم ؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه... و اون هم اینکار رو کرد. بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم... من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم... تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم... حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه... پس دلیل آرامشش این بود... 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_چهل_و_سوم   _اینهمه نه فقط یکی... فقط این کتابه که ادعا میشه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 ♥️ چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد... دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود اما کتایون... کتایون... در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود ترس از درک یک رابطه ناشناخته و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم.... ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود... یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود. البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد... کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم. حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد: سلام چرا بیرون نمیای؟ چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت: خوابه هنوز... البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود... دوباره صداش بلند شد: باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم! یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه... دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد: ضحی؟ دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد.. دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت. و دوباره ساکت شدم. حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید: چی شده؟ فقط تونستم آروم بگم: قرص... کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش: چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست رو به ژانت گفت: یکم بلندش کن این قرص بهش بدم ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام 💠 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
4.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ 👓 مصاحبه کمتر دیده شده امام! خبرنگار: شما که شخصیت دینی هستید، چرا وارد سیاست شدید؟! چرا از قالب مذهب خودتون رو خارج کردید؟! 🔹 امام خمینی قدس سره: اسلام‌ یک مذهب سیاسی است که سیاست و عبادتش مخلوط به هم است و من الان هم دارم عمل به مذهب می‌کنم! تا حالا در یک بعدش عمل می‌کردم الان هم در یک بعد دیگرش وارد شدم! 🔹 احکام‌اسلام آن مقداری که در سیاسات است بیشتر از عبادات است. ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─