eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
377 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند 💞 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ اروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی! سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضول؟ زبانم را بیرون می اورم _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ . ❣❤️❣❤️❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ _ سلام خانوم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تاحرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم... 💞 در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ... ❣❤️❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ کف دستهایم را باز میکنم و بااشتیاق لطافت این همه لطف رالمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو...زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و .... که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه ایه را میخوانی.. _ و یخوفونک بالذین من دونه... چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم رانگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم راریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه ازجا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. ازشوق یقه پیرهنت را میگیرم و باگریه میگویم _ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را میگیری و لب پایینت راگاز میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که ازتو دور بودم... _ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من... دستت راروی دهانم میگذاری. _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت راکجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ... _ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت رامیچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی _ ریحانه!پاشو الان خادما فرشارو جمع میکنن... هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم _ اوهوم اوهوم!هرروز ... لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت راکه پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم . بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت راتایید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟ _ نچ! کنارم می ایستی و باشانه تنه ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده وتصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم.خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت .... یکدفعه سرت راپایین میندازی... وزمزمه ات تغییر میکند _ منو یکم ببین سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلم یجوریه.. ولی پراز صبوریه! چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه.. چقد...شهید... منم باید برم.... برم ... به هق هق میفتی...مگر مرد هم... گویی قلبم رافشار میدهند...باهر هق هق تو!... یک لحظه دردلم میگذرد !... ! .. . اطلب من المهد الی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤ ❣❤️❣ نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم راجلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.بادستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. چنددقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی... نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟...دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی.. _ مگه داریم ازین خدا بهتر؟.. و نگاهت را بمن میدوزی.. _ خانوم شما وضو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی _ چطوره همینجا بخونیم؟.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی... _ بیا! سجادت خانوم! با شوق نگاهت میکنم.دلم نمی آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم _ چشم! همینجا میخونیم توکمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت.عجب جایی نمازجماعت میخوانیم!!! صحن الرضا،باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را ارام ارام میگویم.نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی توست.انتظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما سکوتت انتظارم را میشکند.دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد.گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راکنار میزنم. سوئـےشرتت راروی شانه هایم انداخته ای و روبه رویم ایستاده ای.... پس فهمیدی سردم شده!فقط خواسته بودی وقتی اینکار راکنی که من حواسم نیست... دستهایت را بالا مےآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــــــه اڪبر... یڪ لحظه اقامه بستن رافراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم.سرت را پایین انداخته ای و باخواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم _ دورکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت...اللــــــه اکبر... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد. رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!... پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علے...؟؟ خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند...دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یاامام رضا.... سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدوبیا بدو... انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند. خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابسختی تکان میدهم و ...ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتم... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم. دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند _ امم...خب خانوم..شماهمسرشونید؟ _ بله!...عقدکرده... _ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید... _ چیرو؟ بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم. _ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید... عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند... _ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماری...البته متاسفانه برای همسرشما...یکم زیادی پیش رفته! حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود... لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید؟ سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم. _ یعنی بهتون نگفته بودن؟....چندوقته عقدکردید؟ _ تقریبا دوماه... _ امااین برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه تو...توروز خواستگاری بمن...نگفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟... _ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقط باید براش دعا کرد! چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند... بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم _ یعنی...هیچ..هیچکاری...نمیشه?.. _ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه... _ چقد وقت داره؟ سوال خودم...قلبم را خرد میکند دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد _ باتوجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!.. نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم. _ کی میتونم ببینمش؟.. سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد.. _ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله...امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خداندارن!... جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام.. ؟.. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤ ❣❤️❣ چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی _ همه چیزو گفت؟... _ کی؟... _ دکتر!.. بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم.. _ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی _ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای.. _ تو الان میتونی هرکارکه دوست داری بکنی...هرفکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم... لبهایت راروی هم فشار میدهی.. _ گرچه فکر میکردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرومیخوری. _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمه... من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازینکه چرانگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی که ....چجور توقع دارم...منو.... اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد _ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و باعجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم... قراربود... دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم.. _ چرااینقدر ناامید...عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه... نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی.... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ با کناره کف دستم اشکم راپاک میکنم و ادامه میدهم _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریدنه....پریدن.... بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتراز تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد... بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف بامن غذامیخورد... رفت!...ریحان رفت... بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد... ملافه راروی سرت میکشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.... ببین بنده ات رو.... ببین چقدر بریده.... توکه خبر داری از غصه هر نفسش... چراکه خودت گفتی " نحن اقرب الیه من حبل الورید..." 💞 گذشتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود...اما عشقی که ازتو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بایک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط به اخیررا میگفتی... اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین تورامیترساند. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانمازکوچکم رادرکیفم میگذارم زیرلب میگویم _ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے.. _ شماچی؟ غسل کردی؟ _ اره..داشتم! دستم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشک شود. دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم.. سرت راپائین میندازی و درفکر فرو میروی.درآینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... وسرت را بالا میگیری و به تصویرچشمانم خیره میشوی. دلم میلرزد این چه خواسته ای است... ازتوبعید است!! کارموهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم....چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت راگاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت... _ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی کنارم می آیـے _ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما... میخندی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی.تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت.تانزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم.ازوقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.امامن تمام تلاشم را میکنم تاحواست را پی چیز دیگر جمع کنم.نگاهت میکنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یاهیچی... خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پراز دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد. توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم.. . باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم.. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤ ❣❤️❣ مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی _ فقط خواستم بگم دعاکنید مام لیاقت پیدا کنیم...بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند _ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده!سلام علیکم...ماخیلی وقته اره..خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر... _ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون...فقط... دلِ دیگه... یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟...اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟...کاراتو کردی؟ باهرجمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی!دستمو بستن!...میترسم برم!... اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!...استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و ازما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... درفکر فرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم _ اره! چراتاحالا نکردی!؟شاید خوب دراومد! _ اخه...اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم...وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟...ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی...اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو... همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم...فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه...اصن شایدم نشه...دیگه حرف دکترم برام مهم نیست....باید برم... _ چراخودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره... مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی.نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم.انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفتر پاسخگویی روحانی باعمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سلام علیکم... روحانی کتابش را میبندد _ وعلیکم السلام...بفرمایید _ میخواستم ییزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم...یعنی موقت... _ خب برای زمان دائم؟!...خلاصه خیر دیگه! _ نه!... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ کلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!...همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!...باید رفت... _ نه اخه...همسرم یه مشکلی داره...که دکترا گفتن ...دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش رااز کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد....باید رفت بابا..رفت! با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی...یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟....میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی دراومد...یعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید.... چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دودستت را بالا می آوری وصورتت را رو به آسمان میگیری _ ای خدا قربونت برم من!...اجازمو گرفتم....چرا زودتر نگرفته بودم... بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی _ دستتون درد نکنه!...نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن... _ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده... جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه..... ولی .... الان دوست دارم بدمش بشما... خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلأ خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آیے _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم... چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. چقدر حالت بوی خدا میدهد... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند.چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت!حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها! کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دوچیز.. اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟.. _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخند میزنی و دستم را میگیری 💞 زمان حرکت غروب بود وما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم.تو باعجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریبا میدویدم.. 💞 بلیط هارا نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما 💞 تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ لبخند میزنی و کنارم مینشینی _ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایت رارصد میکنم.نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی.اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ اره!....ریحانه ازوقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز... سرم راروی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی _ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکارارو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم...عاقا! شماامر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی _ البته بعد شهادت! وبعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم _ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم _ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت! _ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما... یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب! میخندی و دستت را روی لنز میگذاری _ ار قیافه کج و کوله من؟.... _ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!.. _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم _ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن لبخند میزنی و دلم را میبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه....نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم...میگم.. دوربین را تنظیم میکنم _ یک ....دو..... سه....بگو _ شهیییید... قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود... ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤ ❣❤️❣ حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند.سرش را تکان میدهدو درحالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد _ بابا؟...تو قبول کردی؟ سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم راپایین میندازم _ دخترم؟...ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی ودرادامه سوال پدرت ازمن میپرسی _ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و درحالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی...بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تایکدفعه از جا بپرد ، ازلبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟...میبینی!!عروسمون قبول کرده! رو میکند به سمت قبله و دستهایش را باحالی رنجیده بالا می آورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تاالان فقط محو بحث مابود درحالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟...هنوز که این وسط صاف صاف واساده... و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشویق میکند که برو! تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی _ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتو مشتاق تر میشه... توحق نداری بری تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " وبمن اشاره میکند" چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت بیرون میکشد _ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟... یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... 💞 با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم. _ بیا بخور اینو علی... دستم را کنار میزنی وسرت را میگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من بااینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم که نه خانوم!...بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو باسر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته وسکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی ومن ... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم بوسه ای که میدانم سرشاراز پاکیست پراست از احساس محبت ... بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسکا میشود😁 ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میکنم چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد.میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی نفست را دوست دارم... خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند _ ریحانه...حلال کن منو! جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم _ چی شد یهو؟ همانطورکه باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی _ تو دلت پره...حقم داری! ولی تاوقتی که این تو...." دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبت.." این تو سنگینه...منم پام بسته اس... اگر تو دلت رو خالی کنی ... شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری ازبس که اذیت شدی تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم...خیلی وقته نفست را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی. باتعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی.خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند _ چرا خجالت میکشی؟ چیزی نمیگویم...منیکه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم که ...حالا... خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری...آهسته و عمیق! شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دستهایم راروی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت ازاشک برق میزند باحالتی خاص التماس میکنی _ حلال کن منو! ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ❤️ ❣❤️❣ همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم پدرت را از انتهای کوچه میبینم که با قدم‌های آرام می آید.درفکر فرورفته... حتماً باخودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده.. چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت رااز پشت سرم میشنوم _ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم _ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه! و اخمی ساختگی میکنی البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری...ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی... نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟... هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم _ سلام بچه!...چرا کلاس نرفتی؟؟.. _ اولن سلام دومن بچه خودتی...سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه...داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میکند و جواب میدهد _ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید _ اوووییی ...چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیه و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد! کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم _ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر... پشت چشمی برایم نازک میکند.پاکت رااز جلوی دستم دور میکند. میخندم و بندکتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیـے و باچهره ای جدی صدایم میکنی _ ریحانه؟...بیا تو بابا کارمون داره ❣❤️❣ ... ❣❤️❣ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─