✍️سه خطای بزرگ هستی:
۱-ابلیس از روی تکبر از فرمان خدا سرپیچی کرد و رانده شد
۲-آدم همه نعمتی داشت اما از میوه ممنوعه خورد و همه چیزشو از دست داد
۳-قابیل برادرشو کشت تا دارائیشو غصب کنه و منفور عالم شد
🔻پس:
مغرور باشی رانده میشی
طمع کنی همه چیزتو از دست میدی
حسود باشی منفور عالم میشی
🌈 @range_khodaa
#داستانڪ
✍️خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
🌈 @range_khodaa
بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند ، شما اول برای کناریتان بر میدارید ، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
دقت کنید !!!
تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید ، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای زندگی نیز اینطور است
با بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید !
زیستن با استانداردهای انسانیت بسیار زیبا خواهد بود .
🌈 @range_khodaa
#تلنگر
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
🌈 @range_khodaa
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
هركه به گونه يا چهره شخص مسلمانى سيلى زند ، خداوند استخوانهاى او را در روز قيامت خُرد كند و دست بسته محشور شود ، تا آن كه به جهنّم درآيد، مگر اين كه توبه كند( وقتی حق النّاس ضایع شده، توبه شرایط خود را دارد)
مَن لَطَمَ خَدَّ امرِئٍ مُسلِمٍ أو وَجهَهُ بَدَّدَ اللّهُ عِظامَهُ يَومَ القِيامَةِ، و حُشِرَ مَغلولاً حتّى يَدخُلَ جَهَنَّمَ، إلاّ أن يَتوبَ
ميزان الحكمه جلد6 صفحه 414
🌈 @range_khodaa
📕#حکایت_زیبا
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغ کاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت ،
شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است،
همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد،
پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینهی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شُل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است ،
به سوی خـــــــدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا " مُتِوَحّش " شُدید ، راه فرار به سوی خــــــداست. ..
🌈 @range_khodaa
✍️📕#عاقبت_فرعون
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ ﻭ ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ
🌈 @range_khodaa
✨ثواب تلاوت قرآن برای جوان✨
✳️هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود
✨ و در حق وى دعا کند و گوید:
بارالها،
هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ،
(و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى
ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان
✅بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد.
💥 آن گاه به قرآن خطاب شود:
آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟
📖 قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند.
💟 بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند.
💥پس به قرآن خطاب مى شود:
آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم
📖قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !
✳️آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد.
🌈 @range_khodaa
میخواستم خدا را نوازش کنم !☔️
ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن..
خواستم چهره خداوند را ببینم !🌸
ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر..
خواستم به خانه خدا بروم !☔️
ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن..
خواستم نور الهی را مشاهده کنم🌸
ندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصلهبگیر.☔️
خواستم صبر خدای را ببینم !🌸
ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن..
خواستم خدای را یاد کنم !☔️
ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن..
خواستم که دیگر نخواهم ..🌸
ندا آمد امورت را به او واگذار کن و برو
🌈 @range_khodaa
جوابی که همه را حیرت زده کرد:
پسر کوچکی بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که یک عالم دین برای او حاضرکنند تا به 3سوالی که داشت جواب بدهد.
بالاخره یک عالم دین برای ایشان پیدا کردند و بین پسربچه و عالم صحبتهای زیر رد و بدل شد؛
پسربچه: شما کی هستی؟ و آیا می توانی به سه سوال بنده پاسخ دهی؟
معلم: من عبدالله، بنده ای از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به امید خدا.
پسربچه: آیا شما مطمئنی جواب خواهی داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند!
معلم: تمام تلاشم را میکنم و با کمک خدا جواب میدهم.
پسربچه: سه سوال دارم،
سؤال اول: آیا در حال حاضر خداوندی وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قیافه آن را به من نشان بده؟
سؤال دوم: قضا و قدر چیست؟
سؤال سوم: اگر شیطان از آتش خلقت شده است، پس برای چی او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون بر ایشان تأثیری نخواهد گذاشت!
معلم کشیده ی محکمی را به صورت پسربچه زد،
پسربچه گفت: برای چی به من زدی و چه چیزی باعث شد که از من ناراحت و عصبانی شوی؟
معلم جواب داد: من از دست شما عصبانی نشدم و این ضربه ای که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست.
پسربچه: ولی من هیچی را نفهمیدم.
معلم: بعد از اینکه شما را زدم چه چیزی حس کردی؟
پسربچه: حس درد بر صورتم دارم.
معلم: پس آیا اعتقاد داری که درد موجود است؟
پسربچه: بله.
معلم: پس آن را به من نشان بده.
پسربچه: نمیتوانم.
معلم: این جواب اول من بود.همگی به وجود خداوند اعتقاد داریم ولی نمیتوانیم او را ببینیم.
سپس اضافه کرد که آیا دیشب خواب دیدی که من تو را خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: آیا گاهی به ذهنت آمد که من تو را روزی خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: این قضا و قدر بود.
سپس اضافه کرد: دستی که با آن تو را زدم از چه چیزی خلق شده است؟
پسربچه: از گل.
معلم: وصورت تو از چی؟
پسرپجه: باز از گل.
معلم: جه چیزی حس کردی بعد از اینکه بهت زدم؟
پسربچه: حس درد داشتم.
معلم: آفرین، پس دیدی چطور گل بر گل درد وارد میکند، این با اراده خدا انجام میشود،
پس با اینکه شیطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست این آتش مکان دردناکی برای شیطان خواهد بود.
🌈 @range_khodaa
تدبیر امام صادق(ع) در زمان تنگدستی و سختی معیشت برای گشایش مالی!
به نقل از هارونبنعیسى: امام صادق(ع) به فرزند خود محمّد فرمود: فرزندم! از آن خرجى، چقدر اضافه آمده است؟
عرض کرد: چهل دینار.
فرمود: برو و آنها را صدقه بده.
عرض کرد: فقط همین چهل دینار باقى مانده است.
حضرت فرمود: آنها را صدقه بده؛ زیرا خداوند عزّوجلّ عوضش را مىدهد. مگر نمىدانى که هر چیزى کلیدى دارد و کلید روزى، صدقه دادن است، پس آن چهل دینار را صدقه بده.
محمّد چنین کرد، و ده روز بیشتر بر امام صادق(ع) نگذشت که از جایى چهارهزار دینار به ایشان رسید.
سپس فرمود: ای پسرم ما در راه خدا چهل دینار بخشیدیم و خداوند به ما چهار هزار دینار بخشید.
📚منبع:کافی: ج4، ص 10
🌈 @range_khodaa
❤️چند آيه زيبا از قرآن❤️
❤️گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
❤️گفت: «انَّ مع العسر یسرا»
"❤️قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)❤️
*
❤️گفتم: واقعا؟!
❤️گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»
❤️حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)❤️
*
❤️گفتم: خب خسته شدم دیگه...
❤️گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
❤️از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)❤️
❤️گفتم: انگار منو فراموش کردی!
❤️گفت:«اذکرونی اذکرکم»
❤️منو یاد کن تا یادت باشم.❤️
*
❤️گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
❤️گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
❤️تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)❤️
❤️«انّی اعلم ما لاتعلمون»❤️
❤️من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)❤️
*
❤️گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟
❤️گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»
❤️حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
(یونس/ 109)❤️
❤️ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
❤️گفت: «الیس الله بکاف عبده»
❤️من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)❤️
🌈 @range_khodaa
✅آیا شیطان فرزند دارد و اگر دارد فرزندانش هم ملعون هستند؟
✍️شیطان دارای فرزندانی است که وی را کمک می کنند و تقریبا همه فرزندان وی راه او را در پیش گرفته و همانند او ملعون و مطرودند. جز تعداد نادری از آنها...قرآن می فرماید: آیا شیطان و فرزندانش را به جای من دوست خود می گیرید، در صورتی که می دانید آنها دشمن شما هستند...
علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار می فرماید: روایت است که خداوند به ابلیس فرمود: فرزندی به آدم ندهم، جز این که مانندش به تو می دهم و هر آدمی شیطانی همزاد خود دارد. فرزندان شیطان همانند خود شیطان برای گمراه کردن نسل انسان زاده شده و راه او را در پیش می گیرند، مگر افراد نادری از ذریّه شیطان که مسلمان شده باشند.
🍀علامه مجلسی در همین کتاب می فرماید:
به رسول الله عرض شد: آیا شما هم شیطانی به همراه خود دارید؟فرمودند: آری، ولی خداوند مرا کمک کرده و توانستم او را مسلمان کنم.
📚ترجمه کتاب السماء و العالم، ص۲۴۳
📚همان، ص۲۵۴
🌈 @range_khodaa
خواجة بخشنده و غلام وفادار
✍️درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
🌈 @range_khodaa