از ابیجُحیفه نقل شد، گفت از امیرِمومنان
علــیــهالســلام شـنیــدم کـه نقــل فــرمـود:
اولیـن مرحـله از جهـاد که در آن باز مـیمانید،
جهاد با دستانتان، سپس جهاد با زبان، و آنگاه
جهاد با قلبهایتان مـیباشد. پس کسـی که با
قلـب، معروفـی را سـتایـش نکند، و مُنـکـری را
اِنکـار نکـند، قلـبـش واژگــون گشـتـه، بـالای آن
پایین و پایین قلـب او بالا قـرار خواهد گرفت.
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۳۷۵]
@ranggarang
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
هرکه دختر داشته باشد، خداوند در پی یاری، کمک، برکت و آمرزش اوست...
مستدرک الوسایل: ج ۱۵ ،ص ۱۱۵
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 بشنوید | این معیارهای طاغوتی را دور بریزید
🌸حضرت آیتالله خامنهای: 👇
🔸چرا بايد بعضى از دخترهايى كه مؤمن هستند، باسوادند، با فرهنگند، اهل دين هستند، به جرم اینکه يك مقدار سنّشان بالا رفته يا چندان از زيبايى بهرهاى ندارند، از نعمت ازدواج و تشكيل خانواده و نعمت تربیت فرزند محروم بمانند.
🔸خوشا بهحال آن فرزندى كه در دامن چنين زنان پاكى پرورش پيدا كند. خوشا بهحال آن مردى كه چنين زن پاك و مقدّسى در خانه داشته باشد. اين معيارهاى طاغوتى را دور بريزيد. پدرها! مادرها! تقواى خدا پيشه كنيد در امر ازدواج.
#ازدواج
#سبک_زندگی
@ranggarang
برای کینه؟ آه نه ! برای عشـق من، بمان
برای دوست داشتن، برای خواستن بمان
هرآنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت
امید آخرین اگر تویی، برای من بمان
به سبزه و نسیم و گل، تو درس زیستن بده
بهار باش و باز هم به خاطر چمن بمان
تمامت و کمال را به نام ما رقم زدند
کمال عشق اگر منم، تو هم “تمام زن” بمان
برای آن که تیشه را به فرق خویش نشکند
امید زیستن شو و برای کوهکن بمان
مزن به نقش خود گمان، ز سرگذشت این و آن
برای دیگران چرا؟ برای خویشتن بمان...
@ranggarang
🔶سلام، من یه خانم خانه دار با ۵ تا فرزند هستم، سال ها بود آرزو داشتم که قرآن رو حفظ کنم، ولی همش فکر می کردم #حافظه_ضعیفی دارم و اصلا #وقت_کافی برای این کار ندارم.
📗تا اینکه با یک روش جدید به نام حفظ سِه بُعدی قرآن مجید آشنا شدم که روزانه حدود #یک_ساعت براش وقت می زارم.
♨️حالا با سبک زندگی سِه بُعدی آشنا شدم و در کنار بچه هام، هم قرآن رو به همراه ترجمه و تفسیر حفظ می کنم و هم به عنوان مربی فعالیت دارم و کلی حالم خوب شده
@ranggarang
🌷 مردی نزد امیرالمومنین (علیه السلام) آمده و گفت : از هفتاد فرسنگ دور به اینجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم :
➊ چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟
➋ چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟
➌ چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟
➍ چه چیز «از آتش داغ تر» است؟
➎ چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟
➏ چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟
➐ چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟
💠 امیرالمومنین(علیه السلام) فرمودند :
➊ «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست.
➋ «حق» از زمین وسیع تر است.
➌ «سخن چینی» شخص تمام ازکودک یتیم ضعیف تر است.
➍ «آز و طمع» از آتش داغ تر است.
➎ «حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است.
➏ بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است.
➐ «قلب کافر» از سنگ سخت تر است.
📚 جامع الاخبار ، فصل 5
@ranggarang
✳️ امام علی علیه السلام:
مردم خواب هستند،
آن هنگام که بمیرند، بیدار
می شوند!!
@ranggarang
✅آیا دل پاک بودن کافیست؟
🍃 بزرگی گفت:
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ میگویند : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ !کافیه نمازهم نخواندی مهم نیست!
✅اما دوست عزیز :
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ «ﺁﻣﻨﻮﺍ»
🍃ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ در قرآن گفته است:
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .
🍃ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
@ranggarang
اگر عاشقانہ با ڪار پیش بیایے
بہ طور قطع بریدن و عمل زدگے و
خستگے برایت مفهومے پیدا نمیڪند🌺🍃
🌹شهید همت🌹
@ranggarang
حرفهای منفی دیگران را نادیده بگیرید
اگر به دیگران اجازه دهید بیشتر از اینکه بازدهای به زندگیتان بدهند،
از آن کسر کنند، تعادل زندگیتان بر هم خورده و بدون اینکه بفهمید
اسیر منفیبافی خواهید شد.
نظرات بیفایده و آزاردهنده دیگران را
نادیده بگیرید.
هیچکس حق قضاوت کردن درمورد شما را ندارد.
ممکن است داستان زندگیتان را شنیده باشند
اما مطمئناً نمیتوانند
حس و حالتان را درک کنند. شما هیچ کنترلی روی حرفهای دیگران ندارید؛ اما کنترل اینکه به آنها اجازه بدهید این حرفها را به شما بزنند
یا نه دست خودتان است. شما میتوانید حرفهای مسموم آنها را رد کنید تا به ذهن و فکرتان آسیب نرسانند.
@ranggarang
اگردر شب نگرفتی در روز بگیر، واگر روز را به رایگان از دست دادی شب را دریاب. این راه و رسم گدایی را خود جناب دوست به ما یادداده است، سرّش این است که جواد است وجود، گدا میخواهد🌺🍃
🌟علامه حسن زاده آملی🌟
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_سوم 🎬:
دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپای باغ که همگی حاصل تلاش و کوشش خودش بودند کرد، دستی به هلوهای نارس درخت پیش رویش کشید و زیر لب گفت: چه شب هایی را در کنار شما به صبح رساندم، شبهایی ترسناک که هر لحظه اش برابر با سالی بود، همیشه وزوزی در گوش هایم افکار ناامید کننده می خواند و گاهی به من دستور میداد که درخت ها را بشکنم و حتی گاهی امر میکرد که به خودم آسیب بزنم، اما با توکل به خدا هیچ آسیبی نه به خود و نه درختان وارد نکردم.
روح الله در عالم خود غرق بود که ناگاه با صدای تیز فتانه به خود آمد: آی ذلیل مرگ شده، مگه نمی دونستی چند تا بچه قد و نیم قد دورم را گرفتن و نمی دونم شبم کی هست و روزم کی هست، دیگه نه کار خونه می کنی برام و نه حتی میای دوتا نون از نونوایی بگیری، یکسره این باغ کوفتی را کردی بهانه و پی یللی تللی میری..
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یللی تللی چیه، به درختا و باغ میرسم، نگاه کن اون کُرد علف را چقدر پر شدن،یا اینور بوته های گوجه و بادمجان را نگاه چه جونه ای دادن، تازه این درختا را باش ، هر کدوم با یه میوه به بار نشستن...
فتانه که لجش گرفته بود روح الله با چه عشقی از دسترنجش حرف میزند و الان فهمیده بود که با چه کاری روح الله را عذاب دهد،به طرف روح الله آمد، اما نه از راه باریک بین باغچه ها بلکه پا روی بوته های گوجه می گذاشت و پیش می آمد، با شکستن هر بوته ،انگار بندی درون دل روح الله پاره میشد، پس با صدای بلند فریاد زد: نکن فتانه، چرا گوجه ها را نابود میکنی، خدا ازت نگذره...
تا این حرف را زد، فتانه که توقع نداشت با عصبانیت بیشتر ثمرهٔ تلاش روح الله را لگد کوب کرد و با شتاب جلو آمد، با یکی از دست هایش دست روح الله را چسپید تا فرار نکند و با دست دیگرش شاخه ای از درخت نورس هلو را شکست، اتفاقا این شاخه بار زیادی داشت و با همان شاخه و ثمرش، شروع به کتک زدن روح الله کرد و گفت: حالا که قد کشیدی و از پول ما اینجور نره غولی شدی و هیکل بزرگ کردی، هوا ورت نداره هااا..خیال نکن آدم شدی و دیگه بار آخرت باشه که اسم منو رو زبونت میاری و اینجور برای من حاضر جوابی نکنی هااا...فتانه محکم و تند تند میزد و با هر بار زدن یکی از هلوها کنده میشد و روی زمین می افتاد، روح الله اشکش جاری شده بود، نه برای اینکه کتک میخورد که کتک خوردن کار همیشگی اش بود، گریه اش برای این بود، درختی را که انقدر زحمت کشیده بود و به پایش نشسته بود و بار داده بود، در یک لحظه فتانه نابود کرد..
سرو صدای فتانه آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه صدای ماشینی که جلوی در باغ توقف کرد، نشدند.
فتانه یک نفس میزد،شاخه با لا میرفت و بر بدن روح الله فرود می آمد، روح الله روی زمین نشسته بود و دست هایش را حایل سرش کرده بود که شاخه درخت به سرش نخورد.
در همین گیرو دار صدای یالله یالله بلند شد، فتانه تا چشمش به محمود و مردی که کنارش ایستاده بود افتاد، شاخه درخت را به کناری انداخت و همانطور که شوتی حوالهٔ روح الله می کرد گفت: سلام، ببخشید از دست شیطنت این بچه ها متوجه اومدنتون نشدم..
محمود زهر چشمی از فتانه گرفت و او را به کناری کشید و آن مرد که کسی جز آقای علوی ،همکار محمود نبود، به طرف روح الله آمد.
روح الله سریع از جا بلند شد و همانطور که از خجالت سرش پایین بود، دستش را دراز کرد و گفت: س..سلام خوش آمدین...
آقای علوی دست روح الله را در دست گرفت و همانطور که فشاری دوستانه به او میداد، لبخند زنان گفت: سلام گل پسر پهلوون ما، شنیدم این باغ را خودت به ثمر رسوندی، بابات خیلی تعریفت را میکردم، من دلم می خواست از نزدیک بیام هم خودت و هم باغت را ببینم و بعد نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد: به به، احسنت، بارک الله از اونچه که فکر میکردم ، این باغ بهتر و زیباتر هست و بعد به طرف باغچه گوجه ها رفت و خم شد، نهالی را که شکسته بود صاف کرد، تکه چوبی را داخل زمین فرو کرد و نهال را به آن تکیه داد و گفت: تو کار کشت و کار صیفی جات و سبزی جات هم هستی، چقدر تو هنرمندی، خوشا به حال آقا محمود عظیمی که همچی پسری داره در همین حین با صدای سرفه محمود، آقای علوی به سمت او رفت و همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: چه پسر با فهم و درک و شعوری داری، حیف این پسر نیست که اینجا اسیرش کردی؟!
محمود نگاهی به روح الله انداخت و گفت: خوب داره درس میخونه در کنارش هم کار میکنه و این باغ را آباد کرده، کاری که هیچ کدام از همسن و سالاش نمی تونند بکنند.
آقای علوی لبخندی زد و گفت: در این که شکی نیست، اما پسرت لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود، روح الله در پانزده سالگی راهی حوزه علیمه قم شد.
فتانه سنگ اندازی های زیادی کرد که روزگار روح الله را سیاه کند و او به جایی نرسد، انگار یک نوع عهد با کسی کرده بود که باید روح الله را یا از بین میبرد و یا مجنون و دیوانه می کرد، اما مشیت خدا چیز دیگری بود و چه زیبا روح الله را در آغوش علم و دین انداخت و تیر فتانه بر سنگ نشست.
نزدیک دو سال و نیم بود که روح الله
درس دین می خواند، چون فاصله قم تا روستای آنها خیلی زیاد نبود، برای او تعیین کرده بودند که آخر هفته ها و ایام بیکاری و تعطیلی حوزه، او به روستا بیاید و شبانه روز در باغی که خود برپا کرده بود کار کند و روح الله در کنار درس خواندن، همچون سالهای کودکی به درخت و باغ هم میرسید و اینک باغش، باغی سرسبز و پر از انواع درخت پرثمر شده بود، از زرد آلو و هلو و گلابی گرفته تا انگور و انار و انجیر و.. هر درختی را که میشد در این آب و هوا از آن ثمر گرفت، در این باغ موجود بود.
آخر هفته بود که روح الله به روستا آمد، خودش را به خانه رساند، فتانه و بچه هایش مثل همیشه در خانه بودند و با آمدن روح الله، همچون همیشه به جان او افتادند، فتانه بچه هایش را طوری بار آورده بود و آنقدر از بدی روح الله در گوششان خوانده بود که سعید و سعیده و مجید به روح الله نه به چشم برادر، بلکه دشمن خونی نگاه می کردند و گرچه روح الله با آنها با ملاطفت برخورد می کرد، اما باز هم انها رفتار درستی نداشتند.
روح الله وسایلش را داخل اتاق گذاشت، احساس کرد شور و شوقی دیگر در خانه بر پاست اما به روی خود نیاورد چون اگر هم سوال میکرد ،فتانه اورا به مسخره میگرفت و جواب درستی به او نمیداد پس به قصد رفتن به باغ در هال را باز کرد، فتانه از داخل آشپزخانه صدا زد: کتاب و وسایلت را با خودت ببر،امشب توهمون باغ بمون لازم نکرده بیای..
روح الله در را نیمه باز گذاشت به سمت آشپزخانه امد و گفت: داخل باغ کار چندانی ندارم، بعدم امشب خیلی هوا سرده، اونجا بمونم یخ میزنم..
فتانه لقمه ای در دهان مجید چپاند وگفت: خوب یخ بزنی به جهنم...وقتی میگم نیا نیا...من مهمون دارم، نمی خوام چشم مهمونام به نره غولی مثل تو بیافته...
روح الله آهی کشید، خوب میدانست که فتانه حرفی که میزند انگار وحی منزل است و باید اجرا شود چون پدرش در مقابل فتانه انگار زبانش بسته بود، روح الله برگشت و چند تا از کتاب هایش را برداشت، کاپشن آمریکایی گرم و خاکی رنگ پدرش را از سر جالباسی برداشت، گاهی اوقات در سرمای هوا، این کاپشن از پتو هم بهتر تن روح الله را گرم می کرد.
از در هال خارج شد و زیر لب خداحافظی کرد اما مثل همیشه جوابی نشنید
روح الله ، در حیاط را باز کرد و پشت در با عاطفه رو در رو شد.
عاطفه که حالا دختری شانزده ساله بود و مانند مامان مطهره زیبا و قد بلند شده بود با دیدن روح الله لبخندی زد و گفت: عه سلام داداش، تو هم اومدی؟! و بعد گونه های سفیدش از شرم گل انداخت و ادامه داد: یعنی فتانه اجازه داده برای مراسم امشب بیای؟!
روح الله با تعجب نگاهی به عاطفه کرد و گفت: سلام عزیزم، مراسم یا میهمانی؟! مراسم چی؟؟
عاطفه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی گفت: خوب...خوب امشب قراره خواستگاری من باشه..
روح الله دست سرد عاطفه را در دست گرفت و گفت: خواستگاری تو؟! تو که هنوز بچه ای...بعدم این آقای داماد کی هست که فتانه ای که به خون ما دوتا تشنه است حاضر شده توی خونهٔ خودش براش مراسم خواستگاری بگیره؟!
اشک عاطفه جاری شد و ..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
💠#داستان
👈ضربتی از جنگ صفین
🌸علامه مجلسي رحمه الله در بحارالانوار از بعضي از صالحين نقل كرده كه شخصي بنام محلي الدين اربلي گفت :
من نزد پدرم بودم مردي هم همراه پدرم بود که او را چرت (خواب سبك) برد و عمامه اش از سرش افتاد
و پدرم ديد اثر زخم سنگيني در سر او پيدا است ، از او علت آن را سوال كرد.
او گفت : اين ضربت از جنگ صفين (كه در زمان خلافت علي عليه السلام بين سپاه علي عليه السلام و معاويه واقع شد) مي باشد.
پدرم گفت : جنگ صفين در زمان علي عليه السلام واقع شد، تو كه در آن زمان نبودي ؟
گفت : من سفري به سوي مصر كردم ، در راه مردي از قبيله غره با من همسفر شد،
روزي هنگام حركت ، سخن از جنگ صفين به ميان آمد، آن همسفر به من رو كرد و گفت : اگر من در جنگ صفين بودم شمشيرم را از خون علي عليه السلام و يارانش سيراب مي نمودم ،
من هم در جواب گفتم : اگر من مي بودم شمشيرم را از خون معاويه و يارانش سيراب مي نمودم اكنون من و تو از اصحاب علي و معاويه ايم ،
همين بگو مگو باعث شد، كه كارمان به جنگ بكشد، همديگر را زخمي نموديم ،و من از بسياري زخمهايي كه به بدنم وارد شد افتادم و بيهوش شدم .
ناگاه احساس كردم مردي با سرنيزه مرا بيدار مي كند،
وقتي كه چشمم به او خورد، از مركب پياده شد و فرمود در اينجا بمان
سپس غايب شد، و پس از اندك زماني برگشت ، و سر بريده آن دشمن علي عليه السلام كه با من جنگ كرده بود، با او بود، و مركب او را نيز آورده بود و به من فرمود: اين سر دشمن تو است و تو ما را ياري نمودي ، و هر كه ما را ياري كند خداوند او را ياري مي كند، ما هم تو را ياري كرديم .
گفتم : تو كيستي ؟
خود را امام زمان عليه السلام معرفي نمود،
سپس فرمود: هر كس از تو پرسيد اين ضربت از كجا آمده ؟ بگو از جنگ صفين است.
📚داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي
#جمعه
#امام_زمان
#خواندنی
@ranggarang
📜#داستان
👈سیرت زیبا یا صورت زیبا
✍️اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘرﺳﯿﺪ:
به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
🔸ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار
شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
🔹شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است.
🔸آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
@ranggarang
💠#داستان
👈راه توبه و اصلاح همیشه بازاست
💠زمان طاغوت یک شب آقا سیدمهدی قوام خطیب معروف تهران بعد از منبر و در مسیر منزل، زنی را میبیند، که وضعیت نامناسبی دارد و معلوم بوده اهل فحشا است!
آقا سیدمهدی به پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید
آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و حجابش مناسب نیست او را صدا بزنم.
خلاصه با اصرار سید و با کراهت میرود و او را صدا میزند!
زن میآید، آقا سیدمهدی از آن زن میپرسد: این موقع شب اینجا چه میکنی؟!
زن میگوید: احتیاج دارم، مجبورم!
سید پاکت پولی را به او میدهد و میگوید: این پول، مال امام_حسین علیهالسلام است، من هم نمیدانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
مدتی گذشت سید به کربلا مشرف شد. روزی در حرم سیدالشهدا علیهالسلام زنی را میبیند با شوهرش ایستادهاند.
شوهر میآید جلو و دست سید را میبوسد و میگوید: زنم میخواهد سلامی به شما عرض کند!
مرد دورتر میایستد، زن که محجبه و با نقاب بود نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد تا سید صدایش را بهتر بشنود و با بغض و گریه میگوید: آقا سید! من را نشناختید؟
سید میگوید: نه! بجا نمیآورم!
زن میگوید: من همان خانمی هستم که چند مدت پیش مرا در خیابان لالهزار دیدید!
یادتان میآید که پاکت پول را به من دادید و گفتید مال امام حسین است؟
بعد از رفتن شما خیلی حالم دگرگون شد تا چند دقیقه گریه کردم به امام حسین گفتم: آقا با من چکار داری آخه من فاسدم...
همان جا بود که قسم خوردم دیگر این گناه رو انجام ندهم و توبه کردم...
آقا سید! شما یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید.
همان پاکت کار خودش را کرد…
من دیگر… خوب شدهام!
#خواندنی
@ranggarang
لطفا🌷👇
♦️دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست❗️
🔸وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است!
🔸وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی ناآشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،
این دزدی است!
🔸وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است،
این دزدی است!
🔸وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند،
این دزدی است!
🔸وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود،
این دزدی است!
🔸وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند،
این دزدی است!
🔸وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،
این دزدی است!
🔸وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند،
این دزدی است!
🔹دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند!
🔹دزدهای تابلودار!
دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند!
🔻احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم!
مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد
دزدی نکنیم تا مملکتمان اصلاح شود❗️
@ranggarang
دشمنِ پست بداند که مسلمان هستیم
از تبار علی و میثم و سلمان هستیم
عهد بستیم که تسلیم شیاطین نشویم
تا نفس هست همه بر سر پیمان هستیم
با دفاع از حرم آل علی در واقع
حامی میهن خود، خادم ایران هستیم
بیشمارند در این عرصه سلیمانی ها
پس بدانید در این خاک فراوان هستیم
چند سالی است که با کلّ قوا منتظرِ
یک خطا از طرف دشمنِ نادان هستیم
راه قدس از حرمِ کرب و بلا می گذرد
فکر ملحق شدن قدس به تهران هستیم
تقدیم به ارواح مطهر
#حاج_قاسم_سلیمانی
وهمرزمان شهیدش و مخصوصا شهدای اخیر کرمان
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
@ranggarang
زندگی کوچه سبزی است
🌾میان دل و دشت..
🌸که در آن عشق
🌾 مهم است و گذشت..
🌸زندگی مزرعه خوبیهاست
🌾زندگی راه رسیدن به خداست
@ranggarang