اسیر زمان شدهایم!
مرکب شهادت از افق میآید
تا سوار خویش را
به سفر ابدی کربلا ببرد...
@ranggarang
آثار فرهنگی و اخلاقی پیاده روی اربعین
آیت الله العظمی جوادی آملی:
خودسازی و اصلاح خصلت های فردی، خانوادگی و اجتماعی در ابعاد گوناگون اخلاق اسلامی و تقویت روحیه معنوی از جمله آثار پیاده روی اربعین است.
زائر حسینی در این سفر چند روزه که با اخلاص و عشق وافری آغاز میشود، صحنه های زیبایی از طاعت و بندگی بی ریا و ایثار و فداکاری بی شایبه و صبر و استقامت ستودنی و تعاون و همکاری بی مثال و در یک کلام زیست مؤمنانه را از اقشار مختلف مردان و زنان و جوانان و نوجوانان و کودکان و سالخوردگان مشاهده و تجربه میکند و در این صحنه های معنوی هویت فرهنگی خود را می یابد و از آنها درس چگونه زیستن می آموزد تا سعادتمندانه و حامدانه و جهادگرانه زندگی کند و با سرانجامی شهید گونه و مظلومانه به خانه ابدی سفر کند و چنان که زیارت اربعین، مسیر زندگی امام حسین سلام الله علیه را ترسیم می نماید:«أَشْهَدُ أَنَّکَ أَمِینُ اللَّهِ وَ ابْنُ أَمِینِهِ عِشْتَ سَعِیداً وَ مَضَیْتَ حَمِیداً وَ متَّ فَقِیداً مَظْلُوماً شَهِیداً»؛ شهادت میدهم که تو امین خدا و فرزند امین اویی، خوشبخت زیستی و ستوده درگذشتی و گم گشته و مظلوم و شهید از دنیا رفتی. از این رو شایسته است که مؤمنان این فرصت طلایی را که کمتر در مکان ها و زمان های دیگر به دست می آید، مغتنم شمارند.
📚کوثر اربعین ص ١٧٣
@ranggarang
🌷 #شهید_بروجردی:
"من باید خرجِ امام بشم نه اینکه امام خرجِ من بشه"
@ranggarang
#عاشورا_
*🔳 از عاشورا تا ظهور
بیست و نهم
*🔴دو پاسخ عجیب | اخبار کربلا*
✍️وقتی امام حسین، به “فرزندان مسلم بن عقیل” گفت: شهادتِ مسلم، خانواده ی شما را بس است، من به شما رخصت می دهم که به سوی خانه های خود بروید. فرزندان مسلم در پاسخ گفتند: «آیا به مردم بگوییم امام و رهبر و بزرگ مان را میان دشمنان تنها گذاشته و از او دفاع نکرده ایم؟!! به خدا قسم چنین نخواهیم کرد؛ جان و مالمان فدای تو.»
در مسیر کاروان با امام روبرو شد، امام او را به همراهی خود فرا خواند، اما عبیدالله بن حر جعفی در پاسخ گفت: «به خدا قسم می دانم هر که شما را دنبال کند در آخرت، سعید و خوشبخت خواهد شد… اما این طرح و نقشه را بر من تحمیل مکن؛ چرا که نفسِ من بر مرگ آمادگی ندارد.»
امام صادق علیه السلام فرمودند: هنگامی که قائم علیه السلام قیام کند، [برخی از] کسانی که به نظر می رسید از یارانش باشند، از امر [ولایت] بیرون می روند…
ارشاد، ص۲۳۱؛ تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۰۷؛ الغیبه نعمانی، ص۳۱۷
ادامه دارد..
@ranggarang
#نماز_شب
💠رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند:
🔸«بهترین شما صاحبان عقل ها هستند عرض کردند: صاحبان عقل ها چه کسانی هستند؟
🔸 فرمودند عبادت کنندگان در شب آنگاه که مردم در خوابند.»
📚فضایل و آثار نمازشب، ص۳۷، به نقل از بحارالانوار ج۸۷ ص۱۵۸
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
#حدیث_نور
✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند:
فتنه هایی خواهد بود که در اثنای آن مرد به صبح مومن باشد و به شب کافر شود، مگر آنکه خدایش به علم زنده دارد.✨
@ranggarang
#سلام_امام_زمانم
برای او كه برايم نماد خورشيد است
نديدمش ولی او سال ها مرا ديدهست
نديدمش ولی از پشت پرده ها حتی
دلم برای نگاهش هميشه لرزيدهست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غمفـــــراق... 💔
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زمان رفت و برگشت برای اربعین، جزو عمر حساب نمیشه
#اربعین
@ranggarang
#نورانیت_قلب
تسبیحات اربعہ
سید عبدالڪریم ڪشمیری ؛
براے نورانیت قلب تسبیحات اربعہ را
۳۰ مرتبه بعد از هر نماز بگوید
📚 روح و ریحان ۹۰
#برکت_یافتن_فروش_اجناس
امام صادق علیهالسلام ؛
روی کالای خود بنویس 《بَرَکَةٌ لَنا》
یعنی: برکت است برای ما
📚 مستدرک الوسائل ۱۳/۲۷۳
#جلب_دوستی
آیه ۹۸ سوره مبارکه انعام را به
عدد ابجد کبیر اسم طالب و مطلوب
نوشته نگاه دارد مجرب است
📚 گلهای ارغوان ۱/۱۰۰
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋🦋
بشنو و لذت ببر ...
اما قبلش
یک نفس عمیق بکش
و بگو: «خدایا شکرت»
🤲 🌸
🌹 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
____🍃🌺🌸🌺🍃_____
@ranggarang
📣 خداوند سرنوشت هیچ ملتی را
تغییر نمیدهد
مگر اینکه
آنان خود را تغییر دهند.
🔸إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ.
🔸سوره رعد، آیه 11
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید
این تصاویر از تلویزیون عراق در زمان جنگ تحمیلی پخش شده بود
🔺 شیر بچه ها چه مظلوم نشستهاند دست بسته، یه سری شهید یه سری زخمی، یه سری اسیر
خدا لعنت کنه اون کسانیکه ریاست دستشونه و خیانت میکنند
آقایان غربگرا چشمان خود را باز کنید اگه نمیبینید
با چشمان باز ببینید این میز مسئولیت با چه خونهایی به شما رسیده
اینها همه جوانان ایران زمین هستند. برای تک ،تک اینها مادرشان زحمت کشیدند.
اینها همه عزیز مادرشان بودند.
اینها را در واقع غربیها به این وضع انداختند.
غرب شیفتگان، چقدر باید بیوجدان باشند. که پاهای خود را روی خون جوانان بگذارند.
@ranggarang
🔥 #رفتارشناسی خوارج❌
⭕️ریزش ها
⚡️🌑⚡️قشری گری ،دودسته گی،جهالت امت موجب 🥀تنهایی امیرالمؤمنین سلام الله علیه
💥عوامل خروج امت ازولایت امام زمان عجل الله درآخرالزمان
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_29
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشیام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:
– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.
من هم نوشتم:
–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.
ــ مگه چه خبره؟
ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام.
_باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟
ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.
ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...
–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.
سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:
–کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا.
با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟
ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.
حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.
با صدای سارا از فکربیرون امدم.
–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.
برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.
به سارا گفتم:
–تو برو سوار شو، من خودم میرم.
ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...
باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
–یعنی چی؟
کمی مِن ومِن، کردو گفت:
–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.
عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.
صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.
آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.
پاتند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.
برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم.
ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...
دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.
تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.
با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم.
دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.
شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_30
نزدیک شدو سلام کرد.
بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم.
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد.
موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم.
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت:
–حدس بزنید شیرینی چیه؟
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
–شیرینی رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت:
–نگید، بعد چشم به میز دوخت.
–اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم وگفتم:
–شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم.
–تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه.
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
راستش شیرینی ماشینه.
ـمبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ـدنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟
آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند"
امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.ان شاالله فردا شب.
همان دختر خاله سر به هواتون؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد.
@ranggarang