Chera Angoshtar Nadari.mp3
2.62M
😔برادر جان سلیمان زمانی
😞چرا انگشت و انگشتر نداری
@ranggarang
🔥ترور جد پیامبر در غزه
#سنوار
🔻اجداد صهیونیستها وقتی در همین #غزه جد حضرت محمد(ص)، «هاشم»را بنابر نشانههای کاهنان ترور کردند،تصور می کردند پیامبر آخر الزمان متولد نمی شود.
🔻امروز هم با ترور امثال #یحیی_سنوار ابلهانه فکر می کنند مسیر منجی آخرالزمان را بر اساس موهومات خود تعیین می کنند اما اراده خدا بالاترست و صهیونیزم نابود می شود
✍حمیدرضا ابراهیمی
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
🔷 ۶۳ سالگی یک اتفاق نیست بلکه فصل رشد و «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون» شدن است!
پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی(ص)
خلیفه مشترک مسلمین حضرت علی(ع)
سید حسن نصرالله
سید ابراهیم رئیسی
حاج قاسم سلیمانی
محسن فخری زاده
سردار ایرلو
سردار زاهدی
اسماعیل هنیه
فواد شُکُر
ابراهیم عقیل
و امروز هم یحیی سنوار!!!
🔸آیا پس از ۱۴۰۰ سال روح پیامبر اسلام(ص) و حضرت علی(ع) به عنوان دو شخصیت مشترک میان اهل سنت و تشیع، در رهبران این دو گروه به عنوان تاریخ سازان عصر حاضر دمیده شده است؟ آیا این راز نوید شکوه اسلام و زنده شدن معارف و حکومت آن بزرگواران برای جهانیان است!؟
🔸خطوط کف دست چپ همه انسانهای کره زمین عدد ۸۱ و خطوط کف دست راست آنها عدد ۱۸ را نشان میدهد که تفریق آنها میشود ۶۳! آیا ۶۳ سنِ انسان پخته آخرالزمان و «عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون» شدگان است!؟ آیا خداوند خواسته که در قنوت نماز مسلمانان و حالت دست به دعا بردن مردم دیگر ادیان آنها را از این راز مطلع کند!؟
🔸هرچه به انتهای آخرالزمان و ظهور یگانه منجی عالم بشریت نزدیک میشویم، مسائل عالم و حتی پدیدههای ریز آن توحیدیتر میشود و نگاه همه مردم دنیا هم فطری و توحیدی میشود. خدا را شکر میکنیم که برادرمان شهید یحیی سنوار هم به باشگاه ۶۳ سالههای آخرالزمانی پیوست.
🔸شهید حججی جمله زیبایی دارد که می فرماید: انشاالله ریختن خونم گواه صادقی بر صحت ادعایم باشد و تصویر پیکر مسلح و خون آلود شهید سنوار چه زیبا در آینده فلسطین طوفان الاقصی های دیگری را رقم خواهد زد.
✍علی جهانبخش
@ranggarang
🔶اینهایی که الان دارن در 63 سالگی شهید میشن متولد سال 1340 هستند
🔷و سال 1342 وقتی از امام خمینی ره پرسیدن یارانت کجا هستند گفته بود یاران من در گهواره هستن..
🔶کسانی که در 63 سالگی شهید میشن اینها همون یاران امام بودن که امام بهشون اشاره کرد در گهواره هستن..
☘و بدونید یاران سید علی انتقام یاران امام خمینی رو خواهند گرفت
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و هفتم🎬:
علی علیه السلام وارد خانه شد و درحالیکه صورتش از شادی می درخشید به طرف مکانی که آسیاب را درآنجا قرار داده بودند و اینک صدای دستی آسیاب از آنجا بلند بود رفت .
او خوب می دانست که زهرایش اینک مشغول آسیاب جو است تا نانی تازه فراهم آورد.
زهرا سلام الله علیها مشغول آسیاب کردن بود و چشم به حفره آسیاب داشت ، حسن و حسین گوشه ای نشسته بودند و حسین صدای گریه اش بلند بود.
علی علیه السلام با دیدن این حال و روز زهرا که کارهای وقت گیر و سخت خانه و مراقبت از فرزندان کوچک واقعا توانش را گرفته بود ، قلبش بهم فشرده شد.
نزدیک زهرا آمد و زهرا با دیدن سایهٔ مردش که بر سرش افتاده بود ، در حالیکه سلام میداد از جا نیم خیز شد.
علی ، دست به روی شانهٔ زهرا گذاشت و امر کردند که بنشیند.
خودش در کنار زهرا نشست و تا چشمش به خون خشک شدهٔ دور انگشتان فاطمه افتاد که در اثر سایش آسیاب بود.
آسیاب را جلوی خود کشید و همانطور که شروع به گرداندن چوب کوچک و زبر آسیاب می کرد فرمود : علیکم السلام ای تمام هستی علی...
حسن و حسین با دیدن پدرشان از جا برخواستند و به سمت پدر روان شدند و هر کدام روی یک زانوی علی ،قرار گرفتند.
حسین که کوچک تر بود ،مشغول بازی با نگین انگشتری که بر انگشت پدرش می درخشید، شد و حسن با لحنی کودکانه پرسید : چقدر قشنگ است، از کجا آوردی اش بابا؟!
زهرا لبخند زنان ، شوهرش را نگریست و با لحن شوخی فرمود : این هدیه از هر کجا که رسیده باشد ، پدرتان آن را نگه نخواهد داشت و بی شک در راه رضای خدا آن را انفاق خواهد کرد..
علی نگاهی پر مهر به زهرایش کرد و فرمود : مال دنیا از چرک کف دست هم برایم کم ارزش تر است...
و براستی که مال دنیا آن زمان ارزش پیدا می کند که برای خداوند خرج شود، آن موقع ، معیاری برای سنجیدن آن ،نخواهیم یافت.
علی بوسه ای از سر دو فرزندش گرفت و همانطور که جوهای پیش رو را آرد می کرد فرمود : این هدیه ایست از جانب نجاشی، پادشاه حبشه برای رسول خدا و رسول خدا ،آن را به من بخشید، در ضمن کاروانی پر از غلام و کنیز را نیز راهی مدینه نموده ، حالا که اینچنین در کارهای خانه ، دچار سختی شدی ، بد نیست به نزد پدر بزرگوارتان برویم و از او تقاضای کنیزی برای شما نماییم...
زهرا سرش را پایین انداخت ، او با خود می اندیشید ، براستی که روی آن را ندارم چنین تقاضایی از پیامبر نمایم و خوب می دانم که پیامبر از فروش این غلامان و کنیزان ،کمک مالی به مسلمانان مهاجر و تهی دست می کند تا در مضیقه نباشند.
علی که ناگفته های زهرایش را از سکوت او می فهمید ،دستی به روی دست های زخمی فاطمه اش کشید و فرمود : به تهی دستان مدینه فکر نکن که با فتح خیبر غنائم زیادی نصیب مسلمانان شده و البته زمین های حاصلخیز فراوانی، به زودی تمام مسلمانان مدینه ،تمکن مالی خوبی پیدا خواهند نمود....
ادامه دارد....
🖍 به قلم :ط_حسینی
#منتظران_ظهور
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین علیه السلام همیشه کنارته
هیچ وقت روبروت نیست.
شیخ اسماعیل رمضانی
محفل مدح مولا
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما از مرگی که،
به غیر از شهادت باشد،
میترسیم.... 💔💔💔
#یحیی_سنوار
@ranggarang
💥نظامیان ارتش تروریستی اسرائیل پس از شهادت یحیی السنوار انگشت اشاره او را بریدند! این اقدام توسط تروریست های داعشی انجام میشد و آنها نیز انگشت روی ماشه را پس از شهادت جدا میکردند.
@ranggarang
نویسنده ی استرالیایی:
او با یک دست، در حال نبرد با سربازها، پهبادها، و یک تانک لعنتی بود!
مردهای غربی درحال رویاپردازی درباره چنین مرگی خودارضایی میکنند و آخرش در خانهی سالمندان به دلیل پارکینسون و با معدهای پر از کاستارد وانیلی میمیرن.
به شما ها نمیرسه که بخوایید به اون بگید بزدل
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_خدا
قسم به روز قیامت و قسم به نفس سرزنشگر که قیامت آمدنی است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نهج_البلاغه
▫️ينفخ فى الصور، فتزهق كلّ مهجة و تبكم كل لهجة، و تذل الشم الشوامخ، و الصم الرواسخ، فيصير صلدها سرابا رقرقا، و معهدها قاعا سملقا.
🌗در صور دميده مى شود و آن گاه هر جانى از بدن به در مى رود و هر زبانى لال مى شود و كوه هاى برافراشته و سنگ هاى محكم و استوار خرد و درهم ريخته مى شوند و سنگ هاى سخت چون سرابى درخشان در نظر آيد و جاى آن ها هموار و صاف گردد.
📘#خطبه_195
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*هفت جایی که امتحان میشید....*🌾
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر استاد عالی...
💯اشتیاق خداوند به گناهکاران...
@ranggarang
🔴 مچ مردم را نگیرید!
✅در خبر آمده است كه روزي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم با جمعي از اصحاب خود نشسته بودند.
💠ناگهان شخصي خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رسيد و عرض كرد:
يا رسولالله در فلان خانه مردي و زني به فساد مشغولند.
🌺پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
اين خبر تو را بايد بررسي كنم و آنها را بخواهم،تا ببينم مطلب چيست؟
🍀چند تن از صحابه كه آنجا بودند اجازه احضار آنها را خواستند،
اما پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به علي (عليهالسلام) فرمود:
🌷«يا علي تو برو و ببين اين ماجرا كه ميگويند راست است يا نه»
🌟اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام) آمد تا رسيد به در خانه.
آنگاه چشمان خود را بر هم گذاشت و وارد خانه شد و دست بر ديوار داشت تا وقتي كه گرد خانه گرديد و بيرون آمد.
🌹 چون خدمت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم رسيد عرض كرد:
🌸یا رسولالله صلي الله عليه و آله و سلم من گرد آن خانه گشتم ولي هيچ كس را آنجا نديدم.
❤️پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به نور نبوت مطلب را يافت كه علي (عليهالسلام) نميخواهد آن دو را رسوا نمايد لذا فرمود:
🌹يا علي تو جوانمرد این امتی..
📒 وسائل الشیعه،ج12،ص129
@ranggarang
اهمیت حفظ آبروی مردم از نظر خداوند!
🌸پیامبر (صلی الله علیه و آله):
از خدا خواستم که در قیامت،حسابرسی امتم را به خودم واگذارد که اگر لغزشی داشتند آبرویم پیش پیامبران دیگر نرود
🌹خدا فرمود: ای محمد،حسابشان راخودم به عهده میگیرم که آبرویشان پیش تو هم نرود..
@ranggarang
🔴از دعا کردن هیچ وقت خسته نشید!
✅احمد بن محمد به حضور امام رضا (علیه السلام) آمد و گفت: چند سال است حاجتي دارم و آن را از خدا خواسته ام و دعا مي كنم.
🍃ولي چون دعايم مستجاب نشده است، در اين مورد شك و ترديدي به دلم راه يافته است.
🌼امام رضا علیه السلام فرمود:
اي احمد، مراقب باش كه شيطان بر تو چيره نگردد تا تو را مأيوس و نااميد كند،
🌹همانا امام باقر (علیه السلام) مي فرمود: مؤمن، نياز خود را از خدا مي خواهد، خداوند اجابت آن را تأخير مي اندازد..
🌼سپس امام رضا فرمود: سوگند به خدا، تأخير بر آوردن نيازهاي دنيوي مؤمنان براي آنها بهتر از تعجيل در بر آوردن نيازهاي آنها است.
🛑دنيا مگر چه ارزشي دارد؟
🌕 بنابراين از دعا كردن خسته نشو، زيرا دعا در پيشگاه خدا داراي مقام بسيار ارجمند است...
💥همانا كسي كه در اين دنيا از نعمتهاي الهي برخوردار است اگر درخواستي از خدا كند و دعايش به استجابت برسد، (بر اثر حرص) باز درخواست ديگري مي كند
⚡️و نعمت خدا به نظرش كم ارزش مي گردد و از چيزي سير نشود و در صورت فراواني نعمت، در اين راه به خاطر حقوقي كه بر او واجب است، به خطر بيفتد و در فتنه و آزمايش قرار گيرد.
🌻بگو بدانم اگر من چيزي به تو بگويم، به صحت آن اطمينان داري؟
اگر به سخن من اطمينان داري، بايد به گفتار خدا بيشتر اطمينان داشته باشي، چرا كه خداوند به وعده خود وفا مي كند.
مگر خدا نمي فرمايد:
✅هنگامي كه بندگان من از تو درباره من سؤال كنند (بگو) من نزديكم، دعاي دعا كننده را به هنگامي كه مرا مي خواند پاسخ مي گويم.
و نيز، مگر نمي فرمايد:
از رحمت خدا نوميد نشويد.
🔴بنابراين اعتمادت به خدا در مورد (صلاح و مصلحتت)بيشتر از ديگران باشد...
📘اصول کافی،باب من ابطات عليه الاجابه، حديث 1، ص 243 و 244 ج 2.
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_133
آرش دیشب پیام داده بود که صبح میآید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی.
بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که میخواهم برایت بخرم را انتخاب کنی.
امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار میرود باهم باشیم.
نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن.
ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم.
تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم.
دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه.
با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم.
پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد.
سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم.
اسرا باتعجبگفت:
–راحیل، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواستهات رسیدی دیگه.
چه میتوانستم بگویم.
–خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت:
– چی می خونی؟
همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم:
–یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت:
–اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟
ــ اهوم.
ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند.
بعد نفس عمیقی کشیدو گفت:
–مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع.
ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی...
حرفم را بریدو گفت:
–بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده.
بعد لبخندی زد و گفت:
– دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره.
خندیدم و گفتم:
– حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره.
ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند.
ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند.
بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت:
– حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش.
دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
– حواسم هست، نگران نباشید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
زسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_134
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد.
در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کردهایم...
آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجهی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکمکم آماده شدم.
با امدن پیام آرش که نوشته بود،
–پایینم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را سرم کردم.
جعبه گیرهها را باز کردم و دنبال گیرهای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد.
کلی گشتم ولی چیزی که با روسریام ست بشود را پیدا نکردم.
گیرهی یاسی نداشتم، گیرهی گلبهی رنگی داشتم که با نگینهای سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسریام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم.
آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود.
با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت:
–سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده.
لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم:
–دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟
دستم را گرفت و گفت:
–اولا: جوینده یابندس.
دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا.
سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه.
ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی.
باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت:
–اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن.
تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
–داشتم دنبال گیرهایی که با روسریام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد.
دستش را به گیره ی روسریام کشید و آرام گفت:
– چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟
ــ یه جعبه ی کوچیک.
با تعجب گفت:
– واقعا؟
ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم.
با یه غروری گفت:
–بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن.
می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم:
–وای واقعا؟
همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت:
– البته بعد از صبحانه و پیاده روی...
ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید:
–چه گلی رو بیشتر دوست داری؟
منم بی معطلی گفتم:
– نرگس و یاس و مریم.
ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه.
یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن.
دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم.
نگاهش می کردم و از این همه مهربانیاش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقهام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود.
دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود.
بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم:
–گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی.
دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت:
–نمیدونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang