🛑راههای دل شکستن:
✍عیب جویی از دیگران (حجرات، 11)
✍با تکبر و غرور راه رفتن(لقمان، 18)
✍مسخره کردن دیگران: (حجرات، 11)
✍روی از دیگران برگرداندن (لقمان، 18)
✍سر از کار دیگران در آوردن و غیبت کردن: (حجرات، 12)
✍یکدیگر را با نام زشت خواندن:
(حجرات، 11)
@ranggarang
"تهمت"مثل زغاله
اگر نسوزونه، سیاه میکنه‼️
وقتی کسی رو زخمی میکنی،
دیگه بعدش، نوازش کردنش
فقط، دردشو بیشتر میکنه❌
مراقب رفتار و حرفهامون باشیم..👌🏻
▫️امام زینالعابدین علیهالسلام میفرمایند:
«مَنْ رَمَى النَّاسَ بِمَا فِیهِمْ رَمَوْهُ بِمَا لَیْسَ فِیهِ»
هر کس به مردم عیبی را نسبت دهد و تهمت بزند، مردم به او عیبی را که ندارد نسبت میدهند...
#پندانه
@ranggarang
🔻هر چی میکشیم، از اینجاست!😔
مروری بر فرازهای خطبه طالوتیه امیرالمومنین علیهالسلام
▪️چند روز بعد از جریان سقیفه، امیرالمومنین علی علیهالسلام به مسجد آمد و برای مردم خطبهای سوزناک خواند که برخی فرازهای آن خطبه این است:
》ای مردمی که فریبتان دادند و فریب خوردید!
و وقتی هم که فهمیدید فریبتان دادهاند باز بر اشتباه خود اصرار کردید،
و دنبال هوسهایتان رفتید،
و خودتان را به تاریکی انداختید،
و با آن که حقیقت آشکار شده بود چشمتان را به حقیقت بستید!
》به خدا قسم اگر ... راه حق را پیش می گرفتید (و بر بیعت غدیر وفادار بودید)،
☘️ راهها و نشانهها برای شما واضح میشد،
☘️ و اسلام زندگی شما را نورانی میکرد،
☘️ و به خوشی و فراوانی، روزی میخوردید!
☘️ و احدی از شما فقیر نمیگشت!
☘️ و دیگر به هیچ مسلمان و غیر مسلمانی که با شما پیمان دارد ستم نمیشد!
》اما راه تاریکی را در پیش گرفتید ...
امامانتان را رها کردید، آنها هم شما را به حال خود رها کردند.
》هر وقت امری پیش میآمد از اهل ذکر (یعنی اهلبیت) سوال میکردید،
و وقتی جواب میشنیدید میگفتید: این خود علم است!
حالا چه شده که اهلبیت را رها کردید و آنها را واگذاشتید و مخالفشان شدید؟؟؟
》صبر کنید به زودی آنچه کاشتهاید درو خواهید کرد!
و تاوان این جرم سنگین را خواهید دید!
به خدا قسم میدانستید صاحبتان من هستم،
و میدانستید که شما را به (اطاعت از) من امر کردهاند،
و میدانستید که من عالِم شما هستم،
و میدانستید که نجات شما فقط در گروی علم من است...
》صبر کنید به زودی بلایی که به شما وعده دادهاند و بر سر امتهای پیشین آمده بر سر شما هم خواهد آمد!
و خدا از شما در مورد امامانتان سوال خواهد کرد...
همراه امامانتان محشور خواهید شد و فردای قیامت با هم به پیشگاه خدا خواهید رفت.
》به خدا قسم اگر به تعداد یاران طالوت و یا اصحاب بدر (یعنی ۳۱۳ نفر) یاور داشتم،
با شمشیر، شما را به راه حق میآوردم و به خدا که این اقدام بهترین راه برای بستن این رخنه و تفرقه بود و این کار دلسوزانهترین برخورد بود...
》سپس امیرالمومنین علیهالسلام از مسجد بیرون آمد و به یک چهاردیواری رسیدند که در آن حدود سی رأس گوسفند بود.
حضرت فرمود:
به خدا قسم حتی اگر به تعداد همین گوسفندها یارانی داشتم که خالصانه در خدمت خدا و رسولش بودند، غاصبان را از حکومت پایین میکشیدم.
》 شب که شد ۳۶۰ نفر خدمت حضرت آمدند و تا پای جان اعلام وفاداری کردند.
حضرت فرمود:
فردا همگی با سرهای تراشیده بیایید.
اما صبح روز بعد فقط پنج نفر بر سر وعده حاضر شدند!
》امیرالمومنین علیهالسلام غریبانه به درگاه خداوند عرض کردند:
خدایا این مردم مرا ضعیف شمردند، همانطور که قوم موسی، هارون را به استضعاف کشاندند.
به خدا قسم اگر پیمانی که با پیامبر صلی الله علیه وآله بسته بودم نبود (و اگر هنگام بییاوری، مامور به صبر نبودم، خودم یکتنه) دشمنان را به دره مرگ میانداختم و صاعقه های مرگ را بر سرشان میریختم.
و به زودی خواهند فهمید.
📚الكافي (ط - الإسلامية)، ج۸، ص: ۳۱
@ranggarang
#داستان
💚 «عاشقها شبیهِ عشقشان میشوند، شبیهِ معشوقشان»
✍ به حاج بابا معروف بود .
از نگاه من چهرهاش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید میپوشید.
گهگاهی که به آن روستا میرفتیم و با نوههایش بازی میکردم و بیشتر میدیدمش، با خودم فکر میکردم او خوشگلتر از همهی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ...
دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش میرفت برای دو تا دخترش.
دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر میکردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد.
با همهی کودکیام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوشآمد میگفت.
من خوب یادم میآید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمیزدند و سنگدلش میخواندند. اما من میدانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است.
این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ...
تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت.
اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیشبینی میکردند منتظر بودند عکسالعمل حاج بابا را ببینند.
من نوجوان شده بودم و بهتر میتوانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت!
و باز هم همان صحنه را دیدم ...
حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. میشد کوه درد را روی شانههایش حس کرد، ولی این کوه درد ، اَبروانش را خم نکرده بود.
پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد!
گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص)
خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید.
اینبار حاج بابا در تیررس تهمتهای بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد.
و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همهی پیرمردها خوشگلتر است!
اما امروز علت اطمینانم را میفهمم.
√ عشق حاج بابا از همه خوشگلتر بود، که او را از همه خوشگلتر و قویتر و مَردتر کرده بود.
دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام میشود که دردهای کوچکتر را قورت میدهی تا از آن درد بالا نزنند!
قدشان از آن درد بزرگتر نشود!
بروز و ظهورشان از آن درد واضحتر نشود.
حاج بابا عاشق بود و دلش نمیخواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند.
حاج بابا خوشگلترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمیدانستند!
#بندگی
#آرامش
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینبار هوش مصنوعی ابتکار جالبی به خرج داده 😁😁
@ranggarang
🔴جوازی برای دل شکستن!
✳️جناب حاج فتحعلی تعریف كردند:
💠یك روز آقای دكتر ... نزد آقای جعفر مجتهدی آمده و گفت:
آقا جان یك باب مغازه دارم كه آن را اجاره دادهام.
اما موجر چند ماهی است كه از پرداخت اجاره آن خودداری كرده و میگوید استطاعت پرداخت مال الإجاره را ندارم!
🔅اجازه می دهید علیه او اقدام كنم؟
🔰آقا سكوت كرده و حرفی نزدند، روز بعد كه آقای دكتر میخواست خدمت ایشان برسد به او اجازه ورود ندادند!
🌀و تا مدت یك هفته آقای دكتر میآمد ولی آقا او را نمیپذیرفتند.
♦️وقتی علت آن را از ایشان سؤال كردم، فرمودند:
🔘بیست سال در بیابانها رفته و خانه به دوش صحراها بودیم تا مبادا دل كسی را بشكنیم و به كسی آزار برسانیم اكنون ایشان آمده است از ما جواز دل شكستن بگیرد...!!
📕زندگینامه شیخ جعفر مجتهدی ره
@ranggarang
#داستان_کوتاه_اموزنده📚
✍چوپانی عادت داشت
تا در یک مکان معین زیر یک
درخت بنشیند و گله گوسفندان
را برای چرا در اطراف آنجا
نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود
که چوپان همیشه از آنها برای
آتش درست کردن استفاده میکرد
و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها
میافروخت متوجه میشد
که یکی از سنگها مادامی که
آتش روشن است سرد است
اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض
کردن جای سنگها چیزی
دستگیرش شود
اما همچنان در هر جایی که
سنگ را قرار میداد سرد بود
تا اینکه یک روز وسوسه شد تا
از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به
دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز
مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در
حالی که اشک صورتش را
پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان،
تو که برای کِرمی این چنین
میاندیشی و به فکر آرامش
او هستی
پس ببین برای من چه کردهای
و من هیچگاه سنگ وجودم
را نشکستم تا مهر تو را به
خود ببینم.»
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حاج قاسم دقایقی قبل از شروع عملیات :
در قایق ها بیاد" زهرا(س)" باشید...
تصویر کمتر دیده شده از
🌹🌹#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی ؛ با نوای حاج صادق آهنگران.
هفت تپه ی گمنام
#لشکرویژه_۲۵_کربلا
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ شهید حاج قاسم سلیمانی و روایت امدادهای غیبی حضرت زهرا (س) به رزمندگان دفاع مقدس
☑️ شهید سلیمانی:
🕯 « هر وقت در سختیهای جنگ فشارها بر ما حادث میشد و وقتی که به صورت بسیار مضطرّی هیچکاری از ما برنمیآمد، پناهگاهی جز زهرا (س) نداشتیم؛
🌅 در کربلای پنج هم وقتی در آن غروبی که اضطرار داشتیم، مضطر بودیم نگاهی به آبهای بوبیان کردیم سرمان را بر دژ گذاشتیم و عاجزانه او را (حضرت زهرا (س)) صدا کردیم.
من قدرت زهرا (س)، محبت مادری او را در هور دیدم.
در قلب کانال ماهی دیدم.
در وسط میدان مین دیدم.
🩸 وقتی شما مادرها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، او را (حضرت زهرا (س)) دیدم.»
🏷 #حضرت_فاطمه_س #حاج_قاسم #دفاع_مقدس
#ظهور_نزدیک_است
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که حرمِ خانم نا امن شده
نامردی نیست بکشیم کنار ؟
ای لعنت به این زندگی ...
#شھیدحسنعبداللهزاده🌿
❌خـــانم ها ما باید چیکار کنیم!!!
نامردی نیست که به حریم و حجاب حضرت زینب حمله شده و حجاب ها عقب رفته و ما کنار بکشیم و نگاه کنیم و امر به معروف نکنیم!!!
#حجاب_خونبهای_شهیدان
#پا_به_پای_زینب_میمانیم
@ranggarang
ای یار جفا کردهٔ پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
در کویِ تو معروفم و از رویِ تو محروم
گرگِ دهنآلودهٔ یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانهٔ مجنونِ به لیلی نرسیده
@ranggarang
بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده
مرغِ دلِ صاحب نظران صید نکردی
الّا به کمانمهرهٔ ابرویِ خمیده
میلت به چه ماند؟؛ به خرامیدنِ طاووس
غمزهت به نگه کردنِ آهویِ رمیده
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🩹 دلم کسی را میخواهد
تا بگوید: کمتر از سه ماه دیگر،
پایان اسرائیل را اعلام میکنم...!
@ranggarang
🖤 به چنین ترکیب جگرداری برای این روزهای منطقه شدیدا نیازمندیم
روحتون شاد که با رفتنتون دشمنان دوباره جرات پیدا کردند😔
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان آرومی؟ الان امنیت داری؟ الان بچه هات آروم کنارت خوابیدن؟
امنیت الانت بخاطر این بچه های شهید تو کلیپ که فقط صدای بی سیم شون مونده برای منو تو که بگن :
اگر اینا اونجا نبودن خونه زرد الان خونه تو بود و داعش تو کوچه های تو قدم می زد😔
تا کی نمی خواهین قبول کنین امنیت پشت مرز ، مساوی امنیت کوچه های توئه! کمک مالی به اونجا و حفظ مقاومت، حفظ خون زن و بچه توئه....
این کلیپ رو ببین شاید دلت لرزید و متوجه شدی نباید به حملات تروریستی اونجا بی تفاوت باشی چون هدف تهران بود و تهران هست، خواهشاً بیدار شو از خواب....
@ranggarang
#افزایش_ظرفیت_روحی 107
🔹 وقتی گفته میشه که مقدرات الهی حاکم بر زندگی ما هستند باید بدونیم که تمام این مقدرات در دستگان امتحان تعیین و اندازه گیری میشن.
یعنی مقدرات ما بر اساس امتحاناتی که باید از ما گرفته بشه تنظیم میشن.
☢️ در دستگاه امتحان عوامل مختلفی تاثیر گذار هستند.
👈🏼 عواملی مثل: افکار، علائق و ...
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_213
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم.
همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت:
–میوه پوست می کنی؟
–بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
گرفت وتشکر کرد و گفت:
–بده من براتون پوست می کنم.
–فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم.
چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت:
–خودتم بخور.
–حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکهی دیگری به طرفش گرفتم.
–از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.
از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم:
–بگیر.
باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد.
–مادرش خنده ایی کرد و گفت:
–حالا من هر دفعه که شمال میرفتیم پوست میکندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست.
آرش خندید و گفت:
–آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد:
–ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من...
حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم:
–آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم.
بعد از خوردن میوه ارش گفت:
– راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم:
–خیلی قشنگه...
بعد از چند دقیقه پرسیدم:
چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟
نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟
–خسته شدی؟
–نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم.
بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه.
زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم.
آرش گفت:
–باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا.
هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
–دختر تو نپختی توی اون چادر؟
–چرا خیلی گرمه.
–آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت:
–بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه.
کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس.
مادر ارش هم دنبال ما میآمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟
باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.
بوی دریا میآمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم.
نگاهی به آرش انداختم وگفتم:
–اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.
هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود.
–هوای این سمت ویلا خنک تره...
–آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید:
– قدم بزنیم؟
با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم:
–اگه تو خسته نیستی من از خدامه.
نگاه مهربانی نثارم کرد.
–مگه باتو بودن خستگی داره...
لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم.
کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت:
–روی شنها بشینیم؟
–اهوم.
او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم.
گوشیاش را از جیبش درآورد.
–یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم.
نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت.
با صدای زنگ گوشیاش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد.
–امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم.
حرفش که تمام شدگفت:
–راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه.
به طرف ویلا پاتندکردیم.
–آرش مسابقه بدیم؟
–برو بابا عمرا تو به من برسی.
–چیه فکرکردی یوسین بولتی؟
–اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم.
–اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته.
دوما: واسه یه خانم کُری نخون.
اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم،
دوما...
–ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟
بعد خم شد به حالت دو، گفت:
–یک، دو، سه...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_214
همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن.
من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟»
بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت:
–هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
–نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی.
–ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا.
نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت:
–برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه.
من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم.
–کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه...
همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم.
برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد.
همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.
کمکم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خندهاش گرفته بود.
من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم:
–رسیدیم، من برنده شدم.
همانجا روی زمین ولو شد و گفت:
–با نامردی؟
از نفس افتاده بودم. حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون میآید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت:
–ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی.
–فعلا که تو صورتت شده عین لبو.
–ازخودت خبرنداری...
–ازگرما دارم می پزم آرش.
درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت:
–بدو بریم داخل.
–دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم:
–نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد.
جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت:
–برم برات آب خنک بیارم؟
–نه.
–بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت:
–بپر بالا.
ار حرفش خندهام گرفت.
مهربانیاش پرانرژیام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم:
–پاشو بریم.
دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم.
–اینجا ویلای کیارشه؟
–آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد.
–اینجا که قشنگه...
–آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنکتره. البته از این جا بزرگترم هست.
وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خوردهاند و رفتهاند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونههای برنج بود و تمیزنشده بود.
روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت:
–پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار.
پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم.
بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم.
آرش لبخندی زد و گفت:
–برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم.
–من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم:
–باشه ممنون. صدای اذان از گوشیام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم.
موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که میشود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم.
باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد.
–گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا.
–چقدر مهربونی آرش، ممنونم.
یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت:
–نه به اندازه ی شما...
غذا جوجه کباب بود. آرش میگفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد.
بعد از خوردن غذا آرش گفت:
–خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست.
نگاهش کردم و گفتم:
–اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟
به زور جواب داد:
–نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش میآید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
🌸خدایا
سپاس برای تمام شبهای زیبا
وغروبهایی که دیدم
برای شکیبایی وصبری که
اجازه داد لحظههای بزرگ اندوه را
تحمل کنم
زیرا زندگی با وجود همه غمها
بازهم زیباست!
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
الهی به امید تو💚
#سلام_صبحتون_بخیر_
@ranggarang