*مردی اندوهگین نزد همسرش آمد،*
*همسرش پرسید: ترا چه شده است؟*
*گفت: پادشاه دستور داده است تا هر مردی که همسر دوم نگيرد، کشته شود!!!*
*همسرش گفت: الله أکبر!!!*
*خداوند ترا برای شهادت برگزیده است😄*
#خندیدنی
@ranggarang
از طرف میپرسن قویترین حیوون دنیا چیه
میگه : مورچه
میپرسن : چرا
میگه : یبار رفت تو سوراخ پریز اومدم با میخ درش بیارم همچین لگدی زد که پرت شدم تو توالت خونه همسایه
#خندیدنی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی اعصاب فروشنده رو خرد می کنی
#خندیدنی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹دم افطار مراقب باشید.
این اتفاق براتون نیفته.😂
#خندیدنی
@ranggarang
💠#داستان
👈نجات از بهشت
روزی رضا خان با وزرای خود به رامسر رفته بود.
او میخواست چهره مذهبی خود را به مردم بنمایاند از این رو به مجلس روضه ای که در مسجد بود وارد شد.
سخنران (آقای حبیبی قاسم آبادی) که چشمش به رضاخان افتاد با صدای بلند گفت:
بارخدایا! بارالها! شاهنشاه ایران و کابینهاش را از بهشت نجات عنایت فرما!
رضا خان و دیگر وزرا بدون این که متوجه دعا شوند با صدای بلند آمین گفتند!😂😂
#خندیدنی
@ranggarang
#داستان
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد:
«سلام، من امشب دیر میام خونه؛ لطفا همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه ام رو درست کن …»
دقایقی گذشت ولی پاسخی نیومد!
پیامک دیگری فرستاد:😁
«راستی! یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم …»
همسر: وای خدای من! واقعا؟😃
شوهر: نه، میخواستم مطمئن بشم که پیامک اولم به دستت رسیده یا نه!!!😂😂😂 😂
#خندیدنی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال جدید کمی لبخند بزنید
😂
بسیار #خندیدنی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشیدن شربت توسط . . . در ماه مبارک رمضان😁😁
امیدوارم به کسی بر نخوره
فقط به خاطر اینکه یک خنده ازتون گرفته باشم .
#خندیدنی
@ranggarang
*مردی اندوهگین نزد همسرش آمد،*
*همسرش پرسید: ترا چه شده است؟*
*گفت: پادشاه دستور داده است تا هر مردی که همسر دوم نگيرد، کشته شود!!!*
*همسرش گفت: الله أکبر!!!*
*خداوند ترا برای شهادت برگزیده است😄*
#خندیدنی
@ranggarang
#داستان
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد:
«سلام، من امشب دیر میام خونه؛ لطفا همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه ام رو درست کن …»
دقایقی گذشت ولی پاسخی نیومد!
پیامک دیگری فرستاد:😁
«راستی! یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم …»
همسر: وای خدای من! واقعا؟😃
شوهر: نه، میخواستم مطمئن بشم که پیامک اولم به دستت رسیده یا نه!!!😂😂😂 😂
#خندیدنی
@ranggarang
💠#داستان
دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیبی جلوی خود گذاشته بود و دیگری الله...
مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.
کشیشی از آنجا میگذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول میدهند و هیچکس به گدای پشت الله چیزی نمیدهد.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است. طبیعی است مردم به تو که الله گذاشتی پول نمیدهند، بخصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو. گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی رفیق! نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده....؟!😏😂😂😂😂
#خندیدنی
@ranggarang
طرف هرشب ازجلو در بانک رد میشد بوق میزد،
نگهبان بانک خیلی عصبانی میشه جلوشومیگیره میگه چته هر شب رد میشی هی دستتو میذاری رو بووووق آزار داری📢
طرف میگه: نه پولام تو بانکتونه میترسم خوابت ببره😂😳
#خندیدنی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی اعصابش خیلی خرابه
#خندیدنی
@ranggarang
+ پدر از بچهاش پرسید: چرا دیروز از کلاس اخراج شدی؟
- پسر: بخاطر چند تا سوال علمی ساده که از معلم پرسیدم🙋🏻♂️
+ پدر: فقط به خاطر چند تا سوال؟! عجب معلم بی انصافی! حالا چه سوالاتی پرسیدی؟🤔
- پسر:
۱. وقتی برق میره، دقیقا کجا میره؟
۲. استامینوفن از کجا میدونه ما کجامون درد میکنه؟
۳. چرا از جمعه تا شنبه اینقدر کم طول میکشه ولی از شنبه تا جمعه اینقدر طول میکشه؟
۴. اینکه میگن این حرف بین خودمون باشه دقیقا کجا باید باشه؟
۵. پس کی این «حقوق بشر» رو میریزن به حسابمون؟
۶. آیا برای گرفتن شناسنامه المثنی، آوردن اصل شناسنامه هم لازمه؟
۷. آیا رو میز نهارخوری میشه شام هم خورد؟
۸. پشم شیشه رو هم مثل پشم گوسفند میچینن؟
۹. چرا جعبه پيتزا مربعه؟ اما خودش گرده؟ ولی موقع خوردن مثلثه؟!
+ پدر: همین که زندهای، خیلی بهت لطف کرده😂
#خندیدنی
@ranggarang
#داستان
ناصرالدين شاه و ذغال فروش
ناصرالدين شاه در بازديد از اصفهان با کالسکه سلطنتي از ميدان کهنه عبور ميکرد که چشمش به ذغالفروشي افتاد.
مرد ذغال فروش فقط يک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتيجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عريان او منظره وحشتناکي را بوجود آورده بود.
ناصرالدينشاه سرش را از کالسکه بيرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد.
ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدين شاه با نگاهي به سر تا پاي او گفت: «جنهم بودهاي؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسي را در جهنم ديدي؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اين هايي که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم ديدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهي گفت: «مرا آنجا نديدي؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگويد شاه را در جهنم ديده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگويد که نديدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقيقتش اين است که من تا ته جهنم نرفتم!»
#خندیدنی
@ranggarang
کدخدا تو بیمارستان بستری بود
۱۵ نفر از اهالی محل تصمیم گرفتن که برن عیادتش
یک مینی بوس دربست کردن و با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن
راننده گفت یک نفر دیگه هم بیارید که صندلیها تکمیل بشه
بهش گفتن نه دیگه کسی نیست فقط ماییم
همینکه راننده خواست حرکت کنه دید از دور یک نفر بدو داره میاد طرف مینی بوس
راننده گفت آها یک نفر هم جور شد
بهش گفتن ولش کن این جعفره نحسه اگه بامون بیاد حتما نحسیش مارو میگیره و یه اتفاقی میفته
راننده گفت نه من اعتقاد ندارم به این خرافات، مهم صندلیهاست که تکمیل بشه و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد
خلاصه ایستاد و جعفر رسید
تا در مینی بوس رو باز کرد
گفت پیاده شید کدخدا مرخص شد نمیخاد برید بیمارستان
#خندیدنی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شوخی مرد اصفهانی با شهید کافی
#خندیدنی
@ranggarang
💠#داستان
👈تنها جایی که شیعیان حضور ندارند
🔸میگن یه روز ، ﺩﻭ تا ﻭﻫﺎﺑﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻮﺍﺭﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشن ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍ ﺷﯿﻌﻪ ﺳﺖ ...
تصمیم می گیرن ﮐﻪ شیعه رو ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﻨﻦ
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﺮﻡ ﻟﺒﻨﺎﻥ ؛ ﺍﻣﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ؛ اه اه اه نرفتم .
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺑﺤﺮﯾﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ قبول نکردم ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺴﺘﻦ .
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﻋﺮﺍﻕ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﻫﻢ ﭘﺮﺍﺯﺷﯿﻌﻪ ﺍﺳﺖ ؛
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺭﻭﭘﺎ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻧﺠﺎﻫﻢ ﺗﺸﯿﻊ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﺎ ؛ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺮﻣﯿﺨﻮﺭﯼ. . .
ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﺎ ﺧﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺑﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ نمیری؟ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎ جایی هست ﮐﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﺪﺍﺭه و پر از وهابیه !!!
#خندیدنی
#خواندنی
@ranggarang
💠#داستان
👈"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا علیه السلام " مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى تپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
#خندیدنی
@ranggarang
#شوخی زن و شوهر
یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهیتابه می کوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود.
زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه.
سه روز بعدش مرده داشته بازم روزنامه میخونده که زنش این بار با یه قابلمهی بزرگ دوباره میکوبه تو سرش !
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد میپرسه: چرا منو زدی؟
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود! #خندیدنی
@ranggarang
💠 #داستان
مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید : زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند ،
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید: چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی ، خواستم از شما سوالی بپرسم .
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت
مرد باتعجب پرسید : چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ،
مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
در این هنگام زن خطاب به مرد گفت : این است زیرکی زنان
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند .
شیطان كه نظاره گر ماجرا بود، نعره ها كشيده و راه بيابان پيش گرفت...
#خواندنی
#خندیدنی
@ranggarang
🔹جونه با مادر ش رفت مغازه حیوانات
بعد از که چرخی زدند ، از یک مار خیلی خوشگل خوشش اومد
پرسیدچند ؟
طرف گفت : ٢٠٠ هزار تومن
مادرش گفت : تو که نه نماز میخونی
نه روزه میگیری
نه عبادت حالیته ،
ظلم و بدی هاتم که نهایت نداره
خودش مفت و مجانی میاد تو قبرت !! بیا بریم :
#خندیدنی
@ranggarang
#داستان
✳️روزی روزگاری:
داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در اونجا بود، حضور داشت و از روی بی عقلی گفت: تاکنون هیچ کس نتونسته منو گول بزنه
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری نداره، ولی به زحمتش نمی ارزه.
داروغه گفت: چون از عهده ات خارجه این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری نداره.
داروغه گفت: حاضری بری کارت را انجام بدی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.😬
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.
#خواندنی
#خندیدنی
@ranggarang